Saturday, November 1, 1997

Yashar Ahad Saremi

__________________


یاشار احد صارمی
_____________________
آُکفِ کتابفروش


بله درست فهمیدی . اُکف درست است. اُکفِ کتابفروش .نه خیر روسی نیست. مثل خودمان حرف می زند. ازبر. خرفت . معمول. عُقلا. مثل بیشتر کتابفروش هایی که باید تاکید می کنم باید، عوض کتابفروشی ، فروشنده ی لوازم سکس یا ابزار آلات یدکی ماشین . یا مامور مرده شویی و کفن دفن می شد و می شدند. بله این نظر بنده است. من کیم؟ صبر کن . از این آقا می گویم حالا . کاریزمای خاص خودش را دارد این آقا. اخمی . سنگین و تلخ. به پول اهمیت نمی دهد. یعنی وانمود می کند که اهمیت نمی دهد. صدای پدرانه ی گرمی هم دارد. قدش هم این قدر . کمی بلند تر از من و تو . یک آدم به درد بخور و جالب. همین را می خواهد از مردم. آهای ملت من یک آدم جالبی ام . به درد بخور و مردم دوست و با زن ها ؟ خب زن داریم و زن داریم. یعنی . چرا می پرسی ؟ می پرسید. بفرما برویم بنشینیم و چایی دوست دارید یا نسکافه؟ نه. من تنها اُکفِ این شهرم. همه را می شناسم. همه ی این آدم هایی که می ایند. تفکر، سیگار و سکس. این آدم ها حتی آدم هایی که کتاب های علمی یا سیاسی می خوانند با این سه حرف خلاصه می شوند. مثلا این مردی که دارد داستان تعریف می کند می دانم پی کدام کتاب و عنوان است. از دست هایش می فهمم. از شکل و شانه ی موهایش. صبر کنید. بروم از کتاب خانه ی پشتی برایت کتابی را که یک عمر دنبالش بودی بیاورم. نگفتم ؟ اُکف همین است. ادعا دارد. زبره است در فروش و آدم شناسی. حتی اگر آن کتاب را نداشته باشد گوشی تلفن را برمی دارد و برایت سفارش می دهد. یا دوباره گوشی را بر می دارد؛ الو ، فلانی آن کتابی را که دنبالش بودی همین الانه رسید فقط تو که هندی نمی دانی خب از عکس ها می توانی لذت ببری ولی زبانش را که نمی فهمی جانم. از این آدم باید قدردانی شود . همین را می خواهد این اکف. همین را می خواهم. پول که مهم نیست. لبخند را دوست دارد. به چشم هایت نگاه می کند اغلب. دنبال آن جرقه ی قدرشناسی ست اکف. جانش را بگیر و لبخند را از او دریغ نکن . یک چیز دیگر لطفا. نگو بعدا نگفتم ها. لطفا از این کتاب فروش های همسایه کتاب نگیر. چرا آقای اکف ؟ چرا ندارد. سبزی و نان که نمی گیری . کتاب می گیری جانم. جنبه این کار را ندارند. یک مشت بیمه فروش و سمساری حالا ریخته اند اینجا و ادعا دارند. یک جلد کتاب در عمرشان نخوانده اند. مگر می شود در کتاب فروشی کارت تلفن و داروی عشق و سکس فروخت. نمی شود. آقای اکف که حرف می زند انتظار دارد شما سرتان را هی تکان بدهید و "صحیح صحیح "بگویید . آخر او یک کتابفروش خبره ایست. در شکم مادرش دوره ی این کار را دیده است. یک کتاب فروش بابلی. مسخره اش نکنید. ها . دیگر حالا بیا برویم آن طرف. این خانوم جوان که وارد شد دیگر گفتگوی من و تو به گِل نشست و بفرمایید. اکف خیلی حساس است به خانوم های جوان. به کتاب هایی که می گیرند. همه ی رمان های عشقی را قشنگ می آورد می گذارد روی میز. با آب و تاب. دلبرانه و داغ. من چیزی نمی توانم بگویم چون دوست ندارم آن روی سگ اکف را ببینم. ولی روی سگش را همین الان تو خواهی دید! این خانوم تازه وارد رمان عشقی نمی خواهد. کتاب تازه چاپ شده ی زیزک می خواهد. نه دیگر نشد. تو خانومی . این کارها و حرف ها برای تو نیامده است جانم. عقب نشینی کن. بالزاک بخوان. یوسف بخوان . گور پدر ساموئل هان تینگتون. صبر کن. در ضمن آقای اکف کتاب "مسلمان های جوان" را هم بدهید. نداریم خانوم. این ها را داریم. دیدی ؟ چشم های خود خانوم کتاب مورد نظر را می بیند آنجا. ولی اکف می گوید نداریم. صورت و کف دست و سبیل سیاه و باریک اکف می گوید نداریم. اینجا حق با کی هست حالا؟ با خانوم جوان یا با اکف ؟ آقای اکف چرا گفتید نداریم ؟ به خاطر اینکه نباید دست به طبیعت برد جانم. هم به اقتصاد ضرر دارد هم به جامعه . ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
***

ساعت 11 صبح. اینجا جلو کتابفروشی . او ایستاده است اینجا. سیگارش را می کشد. هوا را بو می کند. به همسایه ی این طرفی سلام می کند. سیگار فروش با چشم های سبز و پوست سفید. جواب اکف همین حرکت سر و لبخندی ملایم. خشک. بی معنی . اکف با حرکت دست و سیگارش " چه خبره امروز؟" ادامه می دهد. مرد سیگار فروش بی آنکه جواب بدهد دستی به کلاهش می کشد و می رود داخل. اکف سیگارش را می اندازد و نچ نچ می کند: بروم چیزی بگویم حالا؟ آخر مرتیکه آدم حرف می زند چیزی نشخوار می کند !
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
 " اکف کلید را چرخاند و در را باز کرد. سلام ! همیشه به کتاب هایش سلام می کند اکف. آنها رفته اند توی کتاب ها وسطرها. همه ی ماجراها آنجا. یکی نشسته است و به عبری دعا می خواند و شین شین می کند. یکی با آسیاب های بادی می جنگد. یکی سوار اسب هایش می شود و می رود آن بالا بالاها. یکی آن پایین ایستاده است به سفینه ای که از آن بالا بالا ها با پر و چرخ های چرخنده دارد نزدیک می شود نگاه می کند. یکی دارد سخنرانی می کند و پوتین ها برای فتح حاضر می شوند. زن ها و مردان و حتی ارواح گفتند سلام آقای اکف. اکف قبل از اینکه دگمه ی پیامگیر تلفن را فشار دهد نگاهی به استر و چشم هایش انداخت و لبخندی زد و فشار داد دگمه را. صدای زنی پخش شد: " سلام آقای اُکف ( سلام عزیزم گفت در دلش ) منم ژانت . از اینکه عکس شاهزاده ایکس را برایم فرستاده ای بی نهایت سپاس و تشکر.خیلی معنا دارد این عکس. هم سکسی و هم معنای اساطیری مدرن عصر ما ( نه دیگر ژانت جان . بگو سکسی و تمام. ول کن این حرف های اساطیری را جانم . ) بله آقای اکف روی چیزی که از من خواسته اید زیاد فکر کردم.من با اینکه شما آدم خوش اخلاق و رندی هستید متاسفانه نمی توانم تقاضای شما را بپذیرم . همان یکبار کافی بود. همان یکبار که ... ( مکث عمیق و جویدن لب و نوک سبیل های سیاه و براق. حیف! حیف! ) و نه! نمی توانم. می دانید که. حرف این و آن. ولی راستش این شاهزاده ایکس دلم را به وسوسه می اندازد. اما . ( چقدر زر می زنی ژانت. چقدر زر .. ) اما دلم برای همسرتان هم می سوزد در عین حال. چون من یک زنم حال او را می توانم تصور کنم. ( حالا برای من حق و حقوق شناس همسر و خانواده که شدی. ) آخر آقای اُکف اگر همسرتان بفهمد که شما به من چنین تکلیف غیرمتعارفی کرده اید و ... ببخشید می خندم حالا.. یعنی او چه حالی پیدا می کند؟ ببخشید می خندم حالا. به هر حال لطفا اگر اطلاعاتی در باره ی کتاب آیین شاد زیستن دارید تلفنی به سِل فونم لطفا ، به من بدهید ... صدای خندیدن همان زن.. "( حتما. حتما. روی چشم ژانت. بخند عزیزم. بخند کبک کُپلم.) برگشت و دوباره نگاهی به چهره ی استر انداخت و دگمه را فشار داد. پیغام دوم :ـ " اُکف سلام. منم مِستر پاتل . نمی دانم اون بسته ی گیاهی دستت رسید یا نه. ( یاد شبی افتاد در خانه ی ژانت. خندید. ژانت می گفت مثل فیل شده ای اُکف. آن شب همه جای شب مثل رنگ باران هندی ها شده بود. سوتین و ماتیک و جوراب های ژانت. قرمز. زرد. ژانت با دهان های لذیذ. چه دارویی ! ) در ضمن شدیدا هزار دلار لازم دارم اُكف جان برای همان کتابی که تو گفتی تالیف کنم. منتظرم صاحب جان. ( هر وقت سونیت پاتل می گفت "صاحب" اکف بی اختیار می زد زیر آواز : آواره هو ! ) خوشحال بود اکف. گوشی تلفن را برداشت. جانمی جان. به ژانت زنگ بزنم حالا. از همان شب حرف بزنم. کامپلمنت بدهم. زن ها خصوصا زن های میان سال مردهای رومانتیک دوست دارند. حتما می فهمد دهانم دوباره آب افتاده. حتما. ولی اسم نویسنده ی آن کتاب چه بود حالا! از تئوری های خودم می گویم. تثوری اُکفِ کتاب فروش. خندیدن و تبدیل کردن همه چیز به شادی و خنده. به عروسی ذرات خوش آمده ای ژانت خوشگل تپلِ من . شماره ی ژانت را گرفت . بوق های ممتد. کسی جواب نداد. ناراحت شد اکف. ابرهایش آمدند. سیگار روشن شد. بدرک! به خانه ي مستر پاتل زنگ زد . بردار دیگر. جواب نيامد . چرا پس نیستید؟ گم و گور کجا رفته اید ؟ سیگاری دوباره. گوشي تلفن را با ياس و نگرانی سر جايش گذاشت . طرف يخچال رفت . يك مشت زرد آلوی خشكيده . با ناراحتی یکی یکی برداشت و جويدشان . عصبی و متشنج شروع كرد به قدم زدن . ياد ديشب افتاد . با زنی كه ديشب خوابيده بود . صدای خوابيدن زن در ذهنش مي پيچيد . ( 3 ساعتِ ديوث گذشت و اين از خواب بيدار نشد . یادش به خیر شاخه های سیاه و سبز پاتل. شاخه های خرطوم. همه اش را ژانت خورده بود با دهانش. با دهان قلوه ای تاریکش. به تو چیزی نمانده بود و این فیل بیچاره. این فیل.) به دستشويی رفت و زيپش را باز كرد و خيره ماند، صدای زن مثل درد در ذهنش « تو ديگر به درد من نمی خوری اُكف .. تو هم مثل شوهر من دُمت كوتاست » دردی عميق به خوابيده اش پيچيد. ای فیل لعنتی کجاست آن منم منم های تو. ای فیل احمق و رسواگر . چشمش به يك سوسك افتاد . خم شد و از نزديك نگاهش كرد . موهای تنش سيخ شد . گوشه‌های لبش رو به پايين . تو منی، نه؟ خودِ خودِ منی ، نه؟ رنگ و آواز نداری نه؟ شاخه های تاریک می خواهی نه؟ اخم كرد و پا روی سوسك گذاشت . صدای زن قلبش را می خراشيد :" اُكف نارحت نشو .. به هر حال تو سعی ات را كردی ... خب ؟ .. " چه ذرات تاریکی بود دنیا. چه سیب های پلکیده ای. من دیگر به درد نمی خورم ژانت. چرا جواب نمی دهی ؟ چرا من نمی توانم چشم هایم را ببندم و از سوراخ هایم بریزم بیرون و یک جای کار ایراد دارد. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
***

مرد نویسنده داشت کتابی را ورق می زد. دست های نویسنده. آرام و گرم. چشم دوخت به احوال مرد نویسنده : چه قیافه ی شاعرانه ای ! ته ریش سبز و شکل بدوی ابروها. آرام و در آرامش. باید بروم برایش قهوه درست کنم. رنگ چشم هایش را نگاه کن. بعضی ها چه رنگ های براقی دارند. حالا کدام کتاب را می خواند ؟ فردا باید آن کتاب را بردارم بخوانم. کاریزمای خوشمزه ای دارد. حتما قهوه ی آمریکانو دوست دارد. بدون شکر و شیر. فهمید نگاهش می کنم. سلام . باید به او بگویم اگر کتابی در دست داشته باشد حاضر به چاپش هستم. با هر گونه پیشنهاد و مبلغی. می ارزد یک چک قابلی برایش بنویسم. اسمم می ماند با امضایم . پول و پله ام اگر به من شادی ندهد به چه دردم می خورد پس ؟ دارد حالا آن زن را نگاه می کند. چه زن زشتی !!! دارد نویسنده را چپ چپ نگاه می کند و نویسنده می خندد و با هم می خندیم و یک آن سرمان را تکان می دهیم. باید بروم پیشش و بگویم آقای نویسنده عکس شما را همین ماه پیش از لیتراتور وورلد برداشته و زده ام به دیوار اتاق مطالعه.بله. قهوه دوست دارید. بله. سیگار هم بفرمایید برویم اتاق پشتی . بله. بله بله در کلیات مسایل راحت تر است و من هم با شما موافقم. بله. بله... قهوه ... نه نه ! این طوری فکر می کند من هم از همین آدم های اضافه هستم. از همین آدم ها و نقطه های ریز و زن با همه ی زشتی اش حالا چرا مرا دارد بر و بر نگاه می کند ؟ " تصمیم گرفت پنجاه درصد به آقای نویسنده تخفیف بدهد. . خیلی خوشحال شد. بلند بلند خندید و سی دی تزار سالتان داشت می چرخید و صدا را بلند تر کرد." اِ چقدر خوشحالم من حالا. اِ لاک پشت خان هم که دارد از خواب بیدار می شود. اِ این موسیقی هم که خیلی ویتامین دارد. اِ این زن زشت که دوباره دارد ما را نگاه می کند ! اِ لاک پشت دارد بال در می آورد . اِ حالا من از کجا بروم ژانت را پیدا کنم؟ اِ دوباره این زن زشت با شانه های نوک تیز و چانه ی کج و دراز . چپ چپ نگاهمان بکن و بیا جلوتر . حتما با تو پنجاه درصد گران تر حساب خواهم کرد. .. " از تن خودش لذت می برد اکف. از هوای قشنگ لوس آنجلس. از ساعت یازده و چهل وپنج دقیقه، از صلیب کلیسای روبرو. برخاست و قدم زد. شاد . خوشحال. رفت اتاق پشت و آینه جیبی اش را از ِکشو برداشت و به خودش نگاه کرد" اُکف تو آدم خوبی هستی ؟ چرا به آن زن زشت گیر می دهی ؟ ولی آن زن زشت به آقای نویسنده گیر داده بود. ما دوست نداریم کسی به ما گیر بدهد. با چشم های بر و بر مزاحم حضورمان بشود. ما دوست داریم فکر کنیم . شاهزاده هم که هوایی شده است اینجا. این دفعه دمار از روزگارت در می آورم ژانت جان. دلم برایت تنگ شده است. دُمم قیچی شده ها ؟ شاهزاده به تو یاد خواهد داد که چطور خوش و بشکن زندگی کنی بوقلمون سفید و خال خالی من! " دوباره برخاست رفت طرف آنها. نویسنده برگشت و لبخند زد. این طوری . سنگین. اُکف دو دستش را بالا آورد و به هم چسباند و گفت : هر چه دوست دارید بردارید. پنجاه درصد تخفیف خواهید داشت جناب. قهوه دوست دارید ؟ نویسنده کتاب را بست و یواش خندید و گفت: بله آمریکانو دوست دارم. بدون شکر و شیر. اُکف گفت عجب. پس درست حدس زده بود. الانه برایتان می آورم . شاد و شنگول برگشت و صدای رادیو را بلند تر کرد و زن که بر بر آنها را نگاه می کرد بلند بلند خندید . چرا می خندید خانوم ؟ پرسید اکف . این رادیو مرا به خنده انداخت می بخشید. مگر چیز خنده داری دارد این رادیو ؟ با حیرت پرسید . زن جلوتر آمد و گفت : نه، ولی شما با این رادیویی که به پیشانی تان بسته اید چطور می توانید به یک رادیوی دیگر ... خنده ی نویسنده هم بلند شد. راست می گفت زن. رادیوی کوچکی  بالای گوش چپش. مثل خاخام های روسی به قول ژانت. چیزی نگفت فقط زل زد به کتاب هایی که آن زن قرار بود چند لحظه ی دیگر بگیرد و برود ؛ مردان مریخی زنان ونوسی ، اسپانیش قدم به قدم ، اِما، ... با خودش گفت : مردان مریخی ! کدام مرد مریخی می تواند با تو بخوابد آخر ؟ با این ریش و هیکل ؟ چرا این مرد نویسنده هنوز می خندد؟ برگشت تا چیزی بگوید که دید زن آنجا نیست و رفته است . آمریکانو ؟ مگر اینجا استارباکس است جانم؟ کتاب را برداشت و دوباره طرف نویسنده رفت. ملاحظه می فرماييد آقای نویسنده ؟ زن هفتاد ساله مردان مريخی می خواند ! پرسید. چه ایرادی دارد مگر ؟ گفت آقای نویسنده. عینکش را در آورد و گفت : به نظر شما عجیب نیست ؟ یعنی هر چیزی وقت خودش را دارد نه ؟ مگر من پینوکیو می خوانم که .. ؟ دست نویسنده روی شانه اش : من می خوانم اکف جان. خیلی داستان قشنگی دارد. چرا که نه ؟ انگار نویسنده داشت از او دفاع می کرد. شما می توانید بخوانید . فرق می کند. شما نویسنده اید . آدم معمولی که نیستید. شما می روید با هر که دلتان خواست می خوابید و مردم چیزی نمی گویند. من از آدم های معمولی حرف می زنم." ببخشید که قهوه نداشتیم !" وقتی گفت صدایش شیطنت داشت و لذت برد از نگاه آقای نویسنده. نویسنده دوباره دستی به شانه اش زد و سرش را برگرداند طرف کتابی دیگر. اکف کتاب مردان مریخی را سر جایش گذاشت و رفت پشت میزش . سیگارم کو پس ؟ پیدا نکرد. جیب هایش را گشت. کجا گذاشته ام پس ؟ آقای نویسنده شما سیگار برگ همراهتان دارید ؟ نویسنده بی آنکه سرش را برگرداند گفت :" اکف جان من سیگار نمی کشم متاسفانه ..." اوه! گفت اکف و صدای رادیو را یواشتر کرد. " نکند زنک بد ترکیب پلید سیگارم را برداشت و رفت. حتما. نکند خود این نویسنده ... بی خود اصلا می خواستم پنجاه درصد تخفیف هم بدهم. نمی کشم متاسفانه!!!! متاسفانه!!! وسط یک روز بهاری انگار برف ببارد و لحنش تمسخر داشت . می خواست تحقیرم کند. همین. همه ی این رمان ها و داستان ها را آدم هایی شبیه این مردک نوشته اند. داستان و ماجراهای من و دیگران. اینها مگر کیند که ما را هر طوری که دلشان بخواهد در جمله ها و ترکیب هایشان می آورند و به خورد آدم ها می دهند. من فقط یک سیگار خواستم همین! " رفت طرف یخچال . جعبه ی حلوا را بیرون آورد و بی تفاوت تنه ای به آقای نویسنده زد و خندید و تکه ای از حلوا را دهانش گذاشت و متوجه شد مرد نویسنده او را نگاه می کند. با چشم های باز و انگار گربه ای دارد به موشی نگاه می کند. دردی در قلبش یکبار. پیچید. اگر می توانست با صدای بلند به آن زن یا خود نویسنده ناسزایی بگوید راحت می شد. دهانش را باز کرد تا ... که دندان هایش به زمین افتاد . صدایش در نمی آمد و دستش در دست آقای نویسنده بود که می گفت نفس بکش اکف نفس . نمی خواست نفس بکشد. داشت به مادر و خواهر هر چه نویسنده بود ناسزا می داد و اما صدایش شنیده نمی شد. حس کرد نویسنده هم ادایش را در می آورد و فقط مثل خودش لب هایش را تکان می دهد و چیزهایی می گوید مثلِ: اکف تو وجود نداری. به درد داستان من نمی خوری . حوصله ام را می بری ... چشم های اکف پر شده بود و سر لاک پشت رفته بود توی لاک و آخ قلبم قلبم . به دندان های مصنوعی و کبودش چشم دوخت و خم شد بردارد آنها را . هنوز دستش نرسیده بود که حس کرد ژانت آنجا ایستاده است با نویسنده حرف می زند و می خندد. " نه ... این طوری گفتم . گوش کنید ، تو دیگر به درد من نمی خوری اکف ... " چشم هایش را بست و افتاد روی دندان هایش ... ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
***

پستان داشت در دهانش ذوب می شد و می ریخت بیرون . دستش را برد طرف صورتش . " صورتم کو ؟ " از وحشت چشمانش را باز کرد. آسمان تاریک بود و صدای قورباغه ها . " اینجا کجاست ؟" نشست . آتشی آن وسط روشن بود و قوری چایی توویش . پیرمردی عرب پایش نشسته بود. ریشی سفید و بلند . شمشیر پهنی هم کنارش . ریش پیرمرد تا  پاهایش بلند . چهار دست و پا طرفش رفت. پیرمرد سرش را برگرداند طرفش .
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

ه- در آن دنیا چکاره بودی ؟ ه
ه - یک کتاب فروش. ه
ه - چرا اینجا آمدی ؟ ه
ه- نمی دانم . اینجا کجاست ؟ ه
ه- بیا نزدیکتر ببینم. ه


دست اکف را گرفت پیرمرد. بی اختیار چشم هایش را بست و وسط بوته های بامیه زنی با گیسوان حنایی و صورتی شبیه ژانت . پیرمرد دستش را روی شانه ی زن گذاشت ." این زن را می شناسی ؟ " سری تکان داد اکف : " به نظرم او را قبلا دیده ام .زن خم شد و گفت " چند روز پیش آمده بودم کتابفروشی ات اکف . دنبال چند جلد کتاب بودم که ... " درست است . نخریدی . غیب شدی رفتی گفت اکف . پیرمرد سیگارش را که روشن می کرد پرسید : "چکارش کردی که غیبش زد ؟ " دست به پیشانی اش برد. رادیواش را نیاورده بود و اِ ! حالا در دست این پیرمرد ... .پس این موسیقی توسط همین رادیو . " آمده ام عذابت بدهم اکف ." زن گفت و اکف خندید : من عرب نیستم خانوم . به این حرف ها هم اعتقاد ندارم . " پیرمرد صدای رادیو را یواش تر کرد و دستش را از شانه ی زن برداشت : " دنبالم بیا اکف : همان طور چهار دست و پا از کنار زن که می گذشت دید که زن می خندد و صورتش از نزدیک صورت استر بود. صورت زنِ اولش . خواست بگوید استر .. که زن چشم هایش را بست و اکف خودش را دید در سالن تئاتری که کنار همان پیرمرد نشسته است. پیرمرد گفت :" نگاه کن این صحنه جالب است " صحنه یک صحرا بود . بچه گی خودِ اکف . هفت ساله . دو مرد سیاه پوست نشسته بودند و با دو سنگی براق بیضه هایش را آرام می کوبیدند. " چرا این کار را با من می کنند ؟ " پیرمرد دستی به ریش بلندش کشید و گفت : قدت دیگر بلند نخواهد شد . ریش در نمی آوری . برای اسب های مسابقه است جانم. تو را می بندند به کپل اسب . جالب است نه ؟ " صدای پیرمرد شبیه صدای نویسنده به نظر می رسید. " نه ... نمی توانید این بلا را سر من بیاورید. نه .. لطفا به آن دو سیاه پوست بگویید این کار را نکنند . " پیرمرد بلند بلند می خندید. از جایش بلند شد و دوید طرف درِ خروجی اکف. خواست برود بیرون که افتاد . پایش گیر کرده بود به نوک ریش پیرمرد. لطفا لطفا ... که دوباره بیدار شد . بوی الکل می آمد. زن خودش و دو پرستار سیاه پوست در اتاق : "اکف جان اینجا بیمارستان است. " نفس بلندی کشید اکف. سرش را برگرداند و به صورت دکتر نگاه کرد. صورتی شبیه صورت پیرمرد و آقای نویسنده. دکتر با لبخندی نزدیکتر آمد و کمی از سرنگ را در هوا فشار داد : این سکته ی سوم است اکف جان. به این قلب بیچاره ات چرا رحم نمی کنی ؟ " چیزی نگفت و دست زنش را گرفت . ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
**
زن و بچه ها خانه نبودند. دوست نداشت بنشیند و روزنامه بخواند. باید می رفت مغازه. باید کتاب هایش را می رفت و می دیدشان. جلو آینه ایستاد. از چهره ی خودش راضی نبود. نشد . از شکلِ پیراهنش . " قيافه ام شده عين مُرده ها . اين ابروها هم كه يك ريز مثل فرچه ی خشک و بدرد نخور..." قيچی را برداشت و كوتاه تر كرد . سبيل هايش را تراشيد ." نه نمی شود . اين من نيستم . " پیراهنش را در آورد و ماند چه رنگی بردارد بپوشد." نه اینها هیچ کدام مالِ من نسیتند. نه. انگار بچه ای باشم و کت و شلوار گل و گشاد پدربزرگم را بپوشم. نه. چکار کنم حالا ؟ اصلا ول کن اكف داری دير می كنی . كی می خواهی بروی مغازه را باز كنی ؟ یالله. راه بیفت مردک ." سوت زنان ماشین را پارک کرد و کمی ادکلن به گردنش زد و آمد پایین . خشکش زد. " چرا درِ مغازه باز است پس ؟ اِ ! دوباره آن زن . آن زن با آقای نویسنده. آن هم آن زن پشت میز من؟ اِ! همان زن با نویسنده داشت در باره ی مسابقه ی اسب سواری عرب ها حرف می زد و بلند بلند می خندید. اکف عقب عقب برگشت و موبایلش را در آورد و زنگ زد به زنش . ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- وقتی سکته کردی دکتر گفت مغازه را بفروشیم اکف. نمی دانستم به این زودی می روی آنجا وگرنه می گفتم ... ه

تلفن از دستش افتاد ." زنِ احمق پلید ! دکترِ پفیوس .." نفسش تنگ شد و به سختی خودش را کشاند توی مغازه ی سیگار فروشی. مرد سیگار فروش آمد جلو تر. خواست به او بفهماند که نفسش ولی چشمش به سوسكی افتاد كه از زير شلوار خودش بيرون آمده بود... مرد سیگار فروش دستش را گرفت و نمی فهمید چه می گوید. عرق كرده بود و دلش می خواست بخندد . نتوانست. حس كرد دو مرد عرب با سنگ های براق و سیاه خايه هايش را به هم می كوبند . برگشت تا دوباره . خواست به مرد سیگار فروش بگوید که زنش خیلی پلید و دکتر آدمِ پفیوس و که چشمش افتاد به همان پيرمرد عرب که با همان زن آمده بودند آنجا و او را تماشا می كردند... ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

کوارتت یاشار
____________






Trio No. 2 in E-flat major for piano, violin, and violoncello, D. 929/Op. 100 (1827)
Franz Schubert
  • II. Andante con moto
Eugene Istomin, piano; Isaac Stern, violin; Leonard Rose, cello
Recorded: New York City, 1969



____

No comments: