Jalāl ad-Dīn Muḥammad Rūmī
___________
جلال الدین محمد بلخی
_________________
آمد بهار جان ها ، ای شاخ تر ! به رقص آ
چون یوسف اندر آمد ، مصر و شکر به رقص آ
ای شاه عشق پرور ! مانند شیر مادر
ای شیر جوش در رو ، جان ِ پدر به رقص آ
چوگان ِ زلف دیدی ، چون گوی در رسیدی
از پا و سر بریدی ، بی پا و سر به رقص آ
تیغی به دست خونی ، آمد مرا که : چونی ؟ه
گفتم : بیا ! که خیر است ؛ گفتا : نه ، شر . به رقص آ
از عشق تاجداران ، در چرخ او چو باران
آنجا قبا چه باشد ، ای خوش کمر به رقص آ
ای مست ِ هست گشته ! بر تو فنا نبشته
رقعۀ فنا رسیده ، بهر سفر به رقص آ
در دست جام ِ باده ، آمد بُتَم پیاده
گر نیستی تو ماده ، زان شاه ِ نر ، به رقص آ
پایان ِ جنگ آمد ، آواز ِ چنگ آمد
یوسف ز چاه آمد ، ای بی هنر ، به رقص آ
تا چند وعده باشد ؟ وین سر به سجده باشد ؟ه
هجرم ببرده باشد ؟ دنگ و اثر به رقص آ
کی باشد آن زمانی ، گوید مرا فلانی
کای بی خبر فنا شو ! ای با خبر به رقص آ
طاووس ِ ما در آید ، وان رنگها بر آید
با مرغ ِ جان سُراید : بی بال و پر به رقص آ
کور و کران ِ عالم ، دید از مسیح مرهم
گفته مسیح ِ مریم ، کای کور و کر به رقص آ
مخدوم شمس دین است ، تبریز رشک چین است
اندر بهار ِ حُسنش ، شاخ و شجر ! به رقص آ
No comments:
Post a Comment