Massumeh Ziai
____________
معصومه ضیائی
____________
قََره گُُؤز*ه
در عشق آباد
آسمان ِ فیروزه بود و
یرقان و سروهایی جوان
که می سوختند
ما کنار پنجره ایستاده بودیم و
نگاه می کردیم
به دست های لرزان مردی که می گفت نمی لرزد
جوان مرده را
در ماشین سیاه گذاشتند
زن ها در فکر پختن و سور عزا بودند
و سایه ی مرگ که از کنارشان گذشته بود
شاعر در اتاقش دوتار می زد و
شعری از مختومقلی را با ضجه می خواند
شب در انتظار درد تازه بود و ودکا و ناله ی خزر
ما هم چنان کنار پنجره ایستاده بودیم
و به فریادهای خاموش جوان مرده فکر می کردیم
به ضربه های بی شمار چاقو
بر آن تن کوچک لاغر
که مثل تابستان بود
چابک و رعنا
در رقص لزگی و
تب گل مینا
قره گُز وای وای وای!ه
25 نوامبر 2008
ه* از ترانه ای ازبکی
_____________________
1 comment:
Salam,
Sh'ri ziba va dar eine hal yad-avare khaterate talkhe gozashte. Be har hal dardi ast ka bayad hamishe yadak keshide shavad.
Post a Comment