Forugh Farrokhzad
دو نامه و یک یادداشت از فروغ
_________________
_________________
در یکی از نامهها، فروع؛ ازاهوازبه تاریخ 12 دی ماه 1332 چنین مینویسد:ه
ه"... آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد. من به رنجهایی که خواهرانم دراین مملکت دراثربی عدالتیهای مردان میبرند کاملا واقف هستم و نیمی ازهنرم را برای تجسم دردها و آلام آنها به کارمی برم. آرزوی من ایجاد یک محیط مساعد برای فعالیتهای علمی وهنری اجتماعی بانوان است ..."آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
درنامه دوم فروغ مینویسد:ه
ه«الان درست 5 ساعت تمام است که ازسفربازگشته ام وهرگزفکرنمی کردم که درخانه با چنین طوفان وحشتناکی روبرو شوم.حالاخیلی دوست دارم که روی تخت درازبکشم وازمیان پنجره نیمه بازنور کوروگرفته خورشید را که مثل بخارروی پیچکهای خاک آلود پخش میشود تماشا کنم. که تنها نیستم. مثل این است که یک کسی دردورها برای فریاد کشیدن تلاش میکند، مثل این است که من سایه دستهای آزرده ای را که درهرحرکت نومیدانه اش میل به شکستن وخورد کردن به چشم میخورد، درمیان ابرهای سربی ونوک درختان تاریک کاج میبینم وخیلی دلم میخواهد سرم را بلند کنم وبگویم: من هم همین را میخواهم، همین را....آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
اما احساس میکنم که صدایم به جایی نمی رسد، صدایم درمیان صداهای دیگرگم میشود. درمیان صدای نفرت آلود وخشمگین پدرم که دراتاق دیگر فریاد میکشد وپا به زمین میکوبد. مثل این است که صدای او میخواهد صدای مرا درزیردندانهایش بجود و تف کند.آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
آهسته روی تخت نیم خیزمی شوم وبا یک حالت بیتفاوت به سخنانش گوش می دهم.هه- اصلا این دختره به هیچکدام ازسنتهای خانوادگی پای بند نیست، نه خانوادگی و نه اجتماعی... اگر بهش چیزی نگی اون مرتیکه مفنگی رومیاره اینجا جلوی چشم من....آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
در را میبندم و بازسرم را میگذارم روی بالش. واقعا مگراین کارچه عیبی داره؟ من او را دوست دارم، چرا کسی نمی خواهد این را بفهمد؟ اصلا دنیای مسخره ای شده، دنیایی که حتی حق دوست داشتن را ازآدم سلب می کند. میخواهم فریاد بزنم:آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق
ه- نه مطمئن باشید کاملا مطمئن باشید، من هیچ وقت جلوی شما خودم را توی بغل او نمی اندازم این کارحرمت عشق مرا میشکند، حتی اگراصرارهم بکنین، بازهم این کار را نخواهم کرد.آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
اما با خستگی روی تختم میغلتم وخاموش میمانم وبه پرواز کبوترها چشم میدوزم. آه کبوترها چقدرخوشبخت هستند. آنها صبح زود وقتی در پرهایشان شهوت پروازموج میزند ازمیان شیروانیهای سرخ و سقفهای کاهگلی و دیوارهای نیمه خراب مثل دود به طرف آسمان پرمی کشند وآن بالاها در زیر نورتند آفتاب به گلهای سفیدی شباهت دارند که روی دریاچه پرپر شده باشد وبا هرموجی- با هرموج نوری- به یکسو میروند وآنوقت غروب که شد با خستگی برمی گردند، روی شاخههای درختان وهره دیوارها مینشینند و کبوترهای عاشق سرهایشان را به یکدیگرتکیه میدهند وبا نوکهای ظریفشان عشق را نوازش میکنند. خورشید وآسمان شفاف و بادهای رهگذر و پرندگان غریب هرگزآنها را ملامت نمی کنند وهیچ کس با دیدن آنها فریاد نمی زند که:آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی میباشد
ه- آهای کبوترهای فاسد! آهای کبوترهای بیبند وبار! هیچ فکر پدرومادرو آبروی خانواده، وسنتهای اجتماعی تان هستید؟ هیچ فکرکرده اید که پس فردا بچههای حرامزاده شما در اجتماع چه اسمی باید روی خودشان بگذارند؟ هیچ میدانید که دارید خودتان را تسلیم چه هوسهای ناپاک و پلیدی میکنید؟ وقتی من عین این حرفها را به پدرم میزدم او با نفرت سرش را بر میگرداند و با چشمهایی که ازفشارغضب خونین به نظرمی رسید توی چشمهای من نگاه کرد وگفت:آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
ه- احمق... بچه احمق! ما آدم هستیم میفهمی؟ آدم!.... وجزغریزههای ما خیلی چیزهای دیگردرزندگی مان وجود دارد که باید به آنها فکرکنیم.آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی
فقط کلمه آدم را چند مرتبه پشت سرهم وآن هم آنقدرغلیظ تکرارکرد که من پیش خودم فکر کردم:هما " آدمها" واقعا چقدربدبخت هستیم که به قدرکبوترها هم مالک هستی و زندگی مان نیستیم.ه ه ه ه ه
نمی دانم چرا پدرم آنقدرعصبانی و خشمگین شد. درآن لحظات به نظرم میرسید که این کارکاملا بیهوده است و شاید ازجای دیگردلش پر بود و خواست خشمش را سرمن خالی کند. او خواب مرا برهم زد و من فکرکردم که تذکراین موضوع فایده ای ندارد.آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی
من کاملا خوشبخت بودم. مثل این بود که هنوز توی دریا و روی ماسههای داغ دارم میغلتم. حتی وقتی داشتم دکمه ی زنگ را فشارمی دادم به نظرم رسید که او هم کنارمن ایستاده و با محبت نگاهم میکند. احساس میکردم که هنوز کفهای سفید وشوردریا دارد ساقهای خسته ام را میسوزاند، روی پنجه پایم بلند شدم و سرم را برگرداندم وبه هیچ – به یک سایه- که روی دیوار مقابل افتاده بود و شاید سایه او بود خندیدم و با چشمهای نیمه باز و خواب آلود آهسته زیرلب گفتم:آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان
ه- عزیزدلم، خدا حافظ! خدا حافظ، شاید دیگرهیچ وقت همدیگر را نبینیم.هاما وقتی چشمهایم را باز کردم درحیاط گشوده شده بود و پدرم را دیدم که توی باغچه میان گلها ایستاده بود و یک قیچی باغبانی در دستش بود ومادرم همان طور که روی صندلی راحتی اش توی ایوان نشسته بود، داشت استکان چایش را به لب نزدیک میکرد. آنها هردو مرا دیدند و فکرکردم : حالا چقدرازبازیافتن من خوشحال خواهند شد. پتوها و چمدانم را کناردیوار گذاشتم و با شوق به طرف آنها دویدم و فریاد زدم:آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان
ه- سلام بابا جانم، سلام مادرجانم.ه
مادرم روی صندلی نیم خیزشد واستکان چایش را با صدای خشکی توی سینی گذاشت و آهسته مثل گربه ای که احساس خطرکرده باشد درخودش جمع شد و به طرف من گردن کشید و با انتظاردردناکی چشمهایش را به سوی پدرم گرداند و آن وقت پدرم یک پایش را ازباغچه گذاشت بیرون و قیچی را نداخت روی زمین، و با خشم درمیان حیاط فریاد کشید:آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق میباشد
ه- کجا رفته بودی؟!همن یک مرتبه مثل حبابی درخودم فروکش کردم، میخواستم بگویم: مگراتفاق تازه ای افتاده؟ چه خبرشده؟ اما نمی دانم چرا این کلمات روی لبهایم منجمد شد و خاموش نگاهش کردم. دستهایم با یک حالت بلاتکلیفی تا روی سینه ام بالا آمد و بهت زده برجای ماندم. سعی کردم قوی باشم اما گمان میکنم صدایم دیگر طنینی نداشت.آرزوی من آزادی زنان ایرانی
ه- رفته بودم دریا. یک هفته تعطیلی ام را که نمی توانستم توی خانه بنشینم. مگه یاد داشت منو نخوندین؟هوقتی کلمه ی " دریا" را برزبان آوردم مثل این بود که یک مرتبه همه آن رویاهای شیرین که ازعطرآفتاب و نسیم لبریزبود مرا درخود فرو برد. چشمهایم نیمه بازماند و با خنده افزودم:ن آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردا
ه- آه نمی دانی چقدرخوش گذشت پدر! همه چیزمثل بلور بود.هاما هنوزآخرین کلمه ازمیان لب هایم بیرون نیامده بود که احساس کردم گونه ام به طرز دردناکی میسوزد. سایه ی یکدست، یکدست قوی و بزرگ، مثل بال سیاه کلاغی روی صورتم تکان میخورد و یک نیروئی داشت زندگی مرا میشکست و هستی مرا و همه احساسهای سیراب و زیبایم را میشکست. شاید پدرم کتک ام میزد، دوست ندارم این طورفکرکنم چون واقعا کاراو خیلی احمقانه بود، از پدرم انتظار نداشتم، اما هنوزهمه تنم درد میکند و گوش هایم سنگین و داغ است. به نظرم میرسد که چند باردراوج خشم کلمه ای را بر زبان آورد. "مثل یک فاحشه، مثل یک فاحشه" این کلمه به گوش من آشنا نیست نمی دانم چرا هر چه سعی میکنم آن را به خاطربسپارم بازفراموشم میشود. چرا او این حرف را زد؟ چرا این کار را کرد؟ اگر از جای دیگرخشمگین بود میتوانست جلوی دیواربایستد و مشتهای گره کرده اش را به در و پنجره بکوبد تا حالت عادیش را بازیابد.آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
مادرم هم همان طورتوی ایوان روی صندلی راحتیش نشسته بود و استکان چای درمیان انگشتانش میلرزید. شاید میخواست حرفی بزند اما جرات نمی کرد. شاید نمی خواست درمقابل پدرم عرض اندام کند. کاملا حق داشت، پدرم در مواقع عصبانیت وبحرانهای خشم وغضب واقعا غیرقابل تحمل میشد.آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
پتوها و چمدان مرا ازدر بیرون انداخت و گفت:هه- ازهمان راهی که آمده ای برگرد و برو پیش همان مرتیکه مفنگی که یک هفته کناردریا باهاش کیف کردی، من دخترفاسد لازم ندارم و اصلا باورنمی کنم که تو دخترمن باشی. من توی این شهر آبرو دارم، برو...آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
برای اولین بار شنیدم که مادرم درمیان صندلی غرشی کرد. حتما به خاطر این بود که پدرم گفت:"اصلا باورنمی کنم که تو دخترمن باشی " چرا مادرم رنجید؟ چه ایرادی داشت که من دختراونباشم؟آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
مطمئنا همین طوربود چون من هیچ شباهتی به پدرم ندارم! اصلا من ازهمان لحظه ای که از وجود او به صورت یک نطفه جدا شدم درخودم موجودیت مستقلی تشکیل دادم، دیگردختراو نبودم وهستی جداگانه ای داشتم.آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
چه چیزی مرا به او پیوند میداد آیا او فقط به این دلیل که هفده سال تمام به من شام و ناهارداده بود خودش را مالک اصلی من میدانست؟ خانواده، عواطف، آبروی خانواده... او اقلا صد باراین کلمات را با خشم زیرلب تکرار کرد. شبیه آدمی بود که من مرواریدهایش را زیرلگدهایم خرد کرده ام. نه، واقعا چرا آنقدراین چیزها را به رخ من میکشید؟ مگر نیروی دیگری جزاحتیاجات ما و یک جبرطبیعی ما را به زیریک سقف جمع میکند و به رویمان نام خانواده میگذارد؟ کدام عواطف خانوادگی؟ گویا پدرم از همان چیزهایی صحبت میکند که وقتی مادرم میخواست پنجمین فرزندش را به دنیا بیاورد به همه آنها پشت پا زد و به طرف یک چیزمستقل، به طرف هستی خودش، رفت و ما را تنها گذاشت. من کاملا به او حق میدهم. درست است که ما پنج بچه قد ونیم قد بودیم و شب ها با شنیدن هرصدای پایی تصورمی کردیم که او آمده و همه با هم صدایش میزدیم. ولی اوچه میتوانست بکند. شاید عاشق بود، شاید پیش آن زن بیشتربهش خوش میگذشت.آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان
پدرم خیلی خشمگین بود، برگشت و چند مرتبه زیرلب تف کرد:همطمئنا همین طوربود چون من هیچ شباهتی به پدرم ندارم! اصلا من ازهمان لحظه ای که از وجود او به صورت یک نطفه جدا شدم درخودم موجودیت مستقلی تشکیل دادم، دیگردختراو نبودم وهستی جداگانه ای داشتم.آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
چه چیزی مرا به او پیوند میداد آیا او فقط به این دلیل که هفده سال تمام به من شام و ناهارداده بود خودش را مالک اصلی من میدانست؟ خانواده، عواطف، آبروی خانواده... او اقلا صد باراین کلمات را با خشم زیرلب تکرار کرد. شبیه آدمی بود که من مرواریدهایش را زیرلگدهایم خرد کرده ام. نه، واقعا چرا آنقدراین چیزها را به رخ من میکشید؟ مگر نیروی دیگری جزاحتیاجات ما و یک جبرطبیعی ما را به زیریک سقف جمع میکند و به رویمان نام خانواده میگذارد؟ کدام عواطف خانوادگی؟ گویا پدرم از همان چیزهایی صحبت میکند که وقتی مادرم میخواست پنجمین فرزندش را به دنیا بیاورد به همه آنها پشت پا زد و به طرف یک چیزمستقل، به طرف هستی خودش، رفت و ما را تنها گذاشت. من کاملا به او حق میدهم. درست است که ما پنج بچه قد ونیم قد بودیم و شب ها با شنیدن هرصدای پایی تصورمی کردیم که او آمده و همه با هم صدایش میزدیم. ولی اوچه میتوانست بکند. شاید عاشق بود، شاید پیش آن زن بیشتربهش خوش میگذشت.آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان
ما آدمها مثل گیاه وحشی بیابان حتی درتشنگی دوراز نوازش بارانهای سیل آسا هم قد میکشیم. من به این قوانین اعتقادی ندارم. شاید بهتربود که به او میگفتم، اما من تصورمی کنم او خودش این چیزها را میداند. چه احتیاجی بود به این که من فریاد بزنم: پدر، من بیست و چهارسال دارم، میفهمی، بیست و چهارسال! و به خودم حق میدهم که یک هفته درکناردریا با مردی که دوستش دارم زندگی کنم. من با همه تنم وهمه ذرات جسم و روحم این زندگی را میخواستم. اصلا یک هفته با مردی درکنار دریا زندگی کردن چه ربطی به خانواده و عواطف خانوادگی دارد. من هنوزشماها را دوست دارم. این کاملا طبیعی است. چرا به من ایراد میگیرید، آیا هیچ وقت خودتان بیست وچهارساله نبوده اید؟آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان م
ه- تف، تف، تف!ه
و آنوقت به طرف اتاقش دوید. اگرمن در را بازبگذارم هنوزمی توانم صدای فریادهای او را که دراتاق دیگر مادرم را به علت تربیت دختری مثل من شماتت میکند بشنوم، اما من در را میبندم چون با این خود خواهیهای احمقانه عادت کرده ام. مگراو میخواست من شکل چه کسی جزخودم باشم؟ یاد حرف مادرم افتادم که همیشه درمقابل او بعد ازیک سکوت طولانی خیلی آهسته و شمرده میگفت: حق داری، هرچقدرمی خواهی داد بکش توی این مملکت که ما زنها را مثل گوشت، کیلوئی میفروشند دیگرچه انتظار داری؟ مادرم چه میتوانست بکند او فقط اندوهگین و وحشت زده یک گوشه مینشیند وهق هق گریه میکند و شب وقتی همه به خواب رفتند میدانم که به سراغ من خواهد آمد. کنارتختم زانو میزند و با دستهایش که ازفرط کار کردن زبر و خشن شده صورت داغم را نوازش می دهد و با محبت میگوید:آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
ه- طفلکم، نمی خواهم چیزی بگویم، نمی دانم به چه کسی حق بدهم، اما تو مریض هستی، بهتراست به فکرخودت باشی، این مرد که نمی تواند با تو ازدواج کند، پس ترکش کن فراموش کن، یک کمی هم به حال ما بیاندیش.آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حیباشد
و من آه، من امشب حتما جواب دلخواهش را به او خواهم داد. حتما سرم را میگذارم توی دامنش وزارزار گریه میکنم وبه او میگویم: راست میگویی مادردیگر همه چیزتمام شد، شاید بهتربود که همین طورتمام میشد. من هیچ تلاشی نکردم. من هیچ گله ای ازاو ندارم. من فقط دوستش داشتم و یک هفته زندگی کردم. اوهم حق داشت که دنبال زندگی خودش برود. او تعهد خودش را درمقابل موجود دیگری نمی توانست فراموش کند. افسوس این چقدرکوچک است وچه دیوارهای تاریکی ازهرطرف ما را محاصره کرده است. وآنوقت با یک احساس جستجو وطلب همدردی درچشمهایش نگاه میکنم. صدایم شکسته وخاموش است وآهسته میگویم:آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
ه- میدانی مادراو ازدواج میکند؛ با یک دختردیگر. او کاملا حق دارد.ه
وقتی من این حرف را میزنم او حتما وحشت زده ازجایش بلند میشود روی صورت من خم میشود ومی گوید:آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
ه- خودش به تو گفت، نه؟هومن می گویم: آه بله خودش گفت چه ایرادی دارد؟ میدانی مادر، ما خیلی دیربه هم رسیدیم، وقتی که دیوارها تاریک ترازآن بودند که ما بتوانیم روزنه ای درمیانشان جستجو کنیم ومن هرگزازاو گله ای ندارم. من هیچ شکایتی ندارم. آه مادرجانم ما مثل دو تا سایه سرگردان میان دوتا جاده دورافتاده حرکت میکردیم و یکمرتبه این جادهها به هم پیوستند ویکی شدند، سایه او هم روی سایه من افتاد. این سایه خیلی خنک ومطبوع بود ومن که درتمام طول راه آفتاب تنهایی وبیگانگی تنم را داشت میپوشاند وخاک میکرد به سایه او چنگ زدم ودیگررهایش نکردم. ما با سایههای یکدیگرتنهائی مان را پر کردیم ودرآن راه قدم گذاشتیم. دیگرآفتاب ما را نمی سوزاند، من دستهای او را که قابل لمس نبود میبوسیدم و دستهای اودرمیان دستهایم مثل گیاهی قد میکشید، من بوی تن او و آفتاب دریا را دوست داشتم. او روی ماسهها کنارمن درازمی کشید دریا زیر پای ما غلت میزد وخودش را به شن های ساحل میکوبید و او به من میگفت:آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
- سه روز، فقط سه روزدیگرمانده ومن با حرکت شانه ام او را به طرف خودم میکشیدم. یک احساس زوال وگذاشتن تلخی قلبم را میلرزاند وآهسته میگفت:آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
ه- آیا فکرنمی کنی که فریب خورده ای؟هاو این را میپرسید ومتفکرانه درچشمهای من نگاه میکرد ومن فکرمی کردم:ه
- چه فریبی؟ مگرمن چه به او داده ام؟ ویا مگراو چه ازمن دزدیده؟ ومگر چطورباید میشد تا من فریب خورده نباشم؟آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
وآهسته میگفتم: " نه من دارم زنده میشوم. مثل این است که دارم پوست میاندازم توبه من هستی میدهی، تو که سکههای مرا ندزدیده ای. میدانم، میدانم که سه روزبیشترباقی نمانده و تو کاملا حق داری".آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
مادرجانم من بیست وچهارسال دارم وتا آن لحظه زندگی نکرده بودم. من فقط یک هفته زندگی ام را مثل یک مشت گل یاس میان انگشتهایم فشاردادم و عطرش را بوئیدم. فقط یک هفته ذرات هوا را نوشیدم وآسمان را درسینه ام جای دادم. من همه چیزرا میدانستم و وقتی دوباره به یک دوراهی رسیدیم، هیچ تعجب نکردم.آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
اصلا چرا باید تعجب میکردم؟ه
البته او باید به طرف زندگی اش میرفت، یک نفردرپایان آن راه به انتظارش نشسته بود، یک زن، آن زن هم تنها بود. تنهای تنها وچشمهایش را غبارراه تاریک کرده بود. آن زن سالها بود که درپایان آن راه انتظار او را میکشید.آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
البته خیلی دردناک است اما اوباید میرفت. میفهمی؟ او باید میرفت. و توی گوش من گفت:ه
ه" افسوس دنیا برای دوست داشتن خیلی کوچکست، تعهدات، سنتها، قوانین اجتماعی، پیوندهای خانوادگی آه ... هرگزاحساس کرده ای که درچه غار تاریکی زندگی میکنی؟ هرگزآرزو کرده ای که با دوتا بال طلائی به سوی فضاهایبیانتها پروازکنی؟ به دنبال من نیا، آنجا یک نفرانتظارمرا میکشد. حالا دیگرباید خداحافظی کنیم. آیا دلت میخواهد بازهم دراین راهی که پایانش درچشمهای منتظریک زن گم میشود با من قدم برداری؟ " من هیچ نگفتم. من توی راه خودم قدم گذاشته بودم وبه نظرم رسید که سایه او دارد در میان دستهایم ذره ذره غبارمی شود! فقط نگاهش کردم. همه خطوط صورت ودستهایش را دوست میداشتم. و ضربان قلبش را میشناختم. نیمی ازهستی من شده بود. با این همه فکرکردم که او کاملا حق دارد، سرم را برگرداندم وبا حسرت گفتم: " نه تو برو، خدا حافظ. من هم راهی پیدا میکنم. شاید ازاین کوره راه به یک دشت وسیع ویا یک بیابان ویا یک دریای طوفان زده وبیانتها برسم. آنجا وسعت هست عزیزم، وسعت. ومن این را طلب میکنم، خدا حافظ، خدا حافظ".آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
پرندهها بالای سرما چرخ زدند وخورشید درخون خودش غرق شد وآن طرف آسمان ازاندوه رنگ گرفت اما من هرگزفکرنمی کردم که فریب خورده ام... مگرزندگی چیست؟ زندگی ازهمین گسستنها و پیوستنها تشکیل میشود، ازاین که من دوست بدارم، دوست ندارم، بروم، نروم و بخواهم و نخواهم.آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
وحالا من دوباره برگشته ام. هیچ چیزعوض نشده، من چیزی ازدست نداده ام وپروسیراب برگشته ام وفقط یک هفته اززندگیم را مثل یک دستمال عطر آلود میان دستهایم فشارداده ام. فقط یک هفته وشما این قدربخیل هستید؟!آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
آنوقت مادرم بلند میشود شاید اصلا او بسراغم نیامد ومن این حرفها را در تاریکی برای خودم تکرارکنم، بعد حتما صدای او را خواهم شنید و احساس خواهم کرد که سایه ای ازمیان دو لنگه دربه بیرون میخزد. نسیم برگهای غبارگرفته، پیچکها را به یه زمزمه درمی آورد و ازاتاقی دیگرصدای تنفس پدرم را خواهم شنید، آنها خوابیده اند، مثل هرشب. وفردا، درکی گوشه دور، آسمان به کمینشان نشسته است. آنها فردا بازهم ازخواب بیدار میشوند و با حسابها ومقیاسهای مبتذل زندگی خودشان را سرگرم خواهند کرد. پدرم پشت میزفرسوده کارش مینشیند وفکرمی کند، دیگرچه کسی با دخترفاسد من ازدواج میکند؟ چه کسی؟آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
وآنوقت با دستهای لرزانش تفاله آبرویش را که من زیردندان جویده وخرد کرده ام، اززمین بلند خواهد کرد وبا اندوه به سینه خواهد فشرد.آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
دیگرچه کسی ... چه کسی؟ه
و او نمی داند، نمی داند که من یک هفته زندگی کرده ام، با عشق.... با دوست داشتن.ه
این دنیا چقدر برای دوست داشتن کوچک است. من این خفقان را درتمام طول مسافرتم حس کردم. آدمها دربذل محبت بخیل هستند و مثل این است که این احساس خودشان را به همه چیزوهمه جا انتقال داده اند. مادرم عقیده دارد که من مثل یک دزد ازخانه فرارکرده ام. و پدرم میگوید " هیچ کس را در دنیا ندیده ام که با این همه پرروئی و وقاحت دنبال کارهای زشت بدود. " خیلی عجیب است. آنها انتظارداشتند من بیایم وپهلویشان بایستم و مثل بچههای کوچک انگشتم را بلند کنم وبگویم " پدرجان، مادرجان اجازه میدهید که من یک هفته با مردی که دوستش دارم به کناردریا بروم؟" کجای این کار وقاحت وپروروئی لازم دارد؟ من اورا دوست دارم چرا کسی نمی خواهد بفهمد؟ من این علتبیخبرازخانه رفتم که نخواستم خواب آنها را صبح به آن زودی بهم ریخته باشم. وگرنه چه مانعی داشت. من حتی دوست داشتم که به آنها بگویم وآنها را هم درخوشبختی خود شریک کنم. ولی صبح به آن زودی .... آه، آنها خیال میکنند که من میخواستم به جبهه جنگ بروم...آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
پشت پنجره، شب مثل غباری دارد میریزد. مثل این است که شب درمن خزیده ومن اندوهگین هستم.هنمی خواهم چشمهایم را به روی این دنیائی که شناخته ام باز کنم. همه مقیاسهایش به نظرم مسخره و پوچ میآید. معلوم نیست روی چه حسابی عشق مرا درهمه جا با نفرت ویک حالت گریزاستقبال کردند. حرفهایی که درطول این یک هفته به گوشم خورده ازیادم نمی رود. کلمات، توی مغزم روی هم میلولند وبه دنیای من چنگ میاندازند. قیافه آن زن ومرد جوانی که در گاراژ با کنجکاوی مدت درازسرا پایم را برانداز کردند جلوی چشمم مجسم میشود.آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
من تنها وخوشحال بودم وانتظاراو را میکشیدم تا با هم به طرف زیبائی و آفتاب پروازکنیم. دلم میخواست همه بدانند حتی درها و دیوارها و پنجرههای بسته وسنگهای خاموش کف خیابان هم بدانند که من میخواهم با او، با مردی که دوستش دارم، یک هفته به مسافرت بروم و به همین علت بود که وقتی آنها سراپای مرا براندازمی کردند من به رویشان خندیدم وآن وقت زن برگشت وآهسته درگوش شوهرش چیزی گفت.آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
من با دقت گوش دادم وبیش خودم فکرکردم دیگراحتیاجی به این نیست که من بگویم، آنها خودشان فهمیدند که من چقدرخوشبخت هستم. اما صدای مرد به گوشم رسید که میگفت:آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
ه- یک ماجرای تازه، باید فردا روزنامهها را خواند.هو زن با یک لوندی خاصی اضافه کرد:ه
- و باید دید، عکس کدام دختررا چاپ میکنند وزیرش مینویسند که ازخانه فرار کرده!ه
من با تعجب نگاه کردم وخواستم بگویم: نه، من فرارنکرده ام، احتیاجی به این کارنبود. من میخواهم با اوبه طرف زندگی وهستی بروم، من او را دوست دارم. چطورنمی فهمید؟آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
اما زن ومرد چمدانهایشان را برداشتند وبه طرف اتوبوسی که آماده حرکت بود به راه افتادند.هوقتی جلوی هتل من و او ازماشین پیاده شدیم من مثل کودکی شاد و سبک بودم. پیشخدمتی که برای بردن چمدانهای ما آمده بود جلوی ما خم شد و آهسته پرسید:آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
ه- کارت را به اسم چه کسی بنویسم؟همن با خوشحالی توی چشمهای اونگاه کردم وگفتم:ه
- بنویسید خانم " ایکس" و آقای " ایگرگ"! یک اتاق دو تخته میخواهیم. دور وبی سرو صدا باشد. غذا را هم توی اتاقمان میخوریم، و دوست نداریم کسی مزاحممان بشود. ما همدیگررا دوست داریم.آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
پیشخدمت دستش را ازروی چمدانها بلند کرد. وناگهان من احساس کردم باید مثل کرم ابریشم درپیله قایم شوم وتوی خودم شکستم. ودستم که بازوی او را با محبت میفشرد سست شد و پهلویم افتاد وآنوقت آهسته گفتم:آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
- ببخشید، منظورم این است که ما هنوزشبیه زن وشوهرهای دیگرنشده ایم، بنویسید خانم وآقای ایگرگ! غذا را هم توی سالن میخوریم وهروقت کاری داشتید میتوانید مزاحم ما بشوید!آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
وقتی توی اتاق با او تنها شدم ازاو پرسیدم:هه- چرا همه با تعجب به ما نگاه میکنند مگرما کاربدی میکنیم؟ واو درحالی که میخندید گونه مرا بوسید وگفت:ه
- نه عزیزم دلم، ما هیچ کاربدی نمی کنیم. فقط تو هنوزدنیا را نشناخته ای و سعی نکن که بشناسی چون آنوقت دنیا برایت تنگ میشود!آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
وقتی کنارهم روی ماسهها دراز کشیدیم وخودمان را ازیاد میبردیم ومن گاهی اوقات میدیدم که همه چشمها مواظب ماست ویکی میپرسد:آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
ه- اتاقشان نمره چند است؟هه- نمره بیست وهفت.ه
ه- آها این که اتاق دونفره است.ه
ه- دختره زیادی پرروست!ه
ه- شاید پدرومادرندارد.ه
ه- طبیعی است، اگرداشت که .....ه
ه- دیروزمتوجه شدی توی قایق چطوربه هم چسبیده بودند؟ه
ه- این که مهم نیست، یکمرتبه ازجلوی اتاقشان رد بشوید ببینید چکارمی کنند.ه
ه- معلومه دفعه اولش نیست، خیلی کهنه کاره!ه
من سرم را روی سینه او میگذاشتم روی موهای سینه اش وبا دستم ماسهها را خط خطی میکردم وبا خشم گوش میدادم. آنها به نظرم کوچک و حقیرمی آمدند. مثل این که ازدنیای تاریک ولجن زاری دورآمده بودند. گاهی اوقات با هیجان روی دو زانویم مینشستم به آنها چشم میدوختم، وهمه وجودم آماده این بود که فریاد بزنم:آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
ه- خفه شوید! احمقها من او را دوست دارم. میفهمید؟ دوست دارم! چطور تا حالا این موضوع را درک نکرده اید؟ اما او بازویم را میکشید وبا انگشتش دوردست دریا را نشان میداد ومی گفت:آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
ه- سعی کن دریا را بشناسی، آنجا را نگاه کن، مانند دریا وسیع باش، پاک باش، بگذارهمه چیزدرتو گم بشود،بیآنکه تو آلوده شوی.آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
ه- سعی کن دریا را بشناسی، آنجا را نگاه کن، مانند دریا وسیع باش، پاک باش، بگذارهمه چیزدرتو گم بشود،بیآنکه تو آلوده شوی.آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
یک روزتنها درایوان اتاقم نشسته بودم. اورفته بود ازشهرنزدیک مقداری خرید کند. آنوقت یک کسی آهسته انگشت به درزد. من دررا بازکردم صاحب هتل بود وآمد تو وروی یک صندلی نشست ویک جورعجیبی خندید. خنده اش چندش آوربود. با این همه من سعی کردم که زیاد نگاهش نکنم، گفت:آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
ه- تنها مانده اید؟هه- نه زیاد، داشتم فکرمی کردم!ه
ه- آقا کجا هستند؟ه
ه- رفته ازشهرخرید کند.ه
ه- میخواستم بگم که فردا اتاقها را تخیله کنید. چون... چون بالاخره ما مسئول هستیم!ه
ه- مگرچه اتفاقی افتاده؟ه
ه- اتفاقی نیفتاده، اما بالاخره هیچ چیزغیرممکن نیست، فردا اگرکسی شکایت کرد!ه
ه- ما مزاحم کسی نشده ایم.ه
ه- آه، شما هیچ متوجه نیستید، همه مردم میدانند.... میدانند که شما زن و شوهرنیستید.ه
ه- اما من اورا دوست دارم.ه
با تعجب درچشمهای من نگاه کرد، خیلی آهسته خندید وگفت:ه
ه- برای همین میگویم.ه
آنوقت بلند شد وهمانطورکه آمده بود ازاتاق بیرون رفت.ه
چیزی دلم را چنگ میزد. خیلی دلم میخواست روی آن خطی که دریا را به افق وصل کرده بود میایستادم وهمه چیزازمن دورمی شد، همه چیز. و من مثل یک پرسبک با هرحرکت موجی به یکسو میرفتم. حالا هنوزهم همین طوراست. دلم میخواهد حرف او را گوش بدهم. " مثل دریا وسیع و پاک باش، بگذارهمه چیزدرتو گم بشود بیآنکه تو آلوده شوی". اما حس میکنم که چیزی روحم را چنگ میزند و من همچنان به پروازکبوترها در سینه آسمان خیره مانده ام.کبوترها چقدرخوشبخت هستند. آنها صبح زود وقتی درپرهایشان شهوت پروازموج میزند ازمیان شیروانیهای سرخ وسقفهای کاهگلی ودیوارهای نیمه خراب مثل دود به طرف آسمان پرمی کشند. آن بالاها درزیر نور تند آفتاب به گلبرگهای سفید گلی شباهت دارند که روی دریاچه پرپرشده باشد وبا هرموجی نوری به یکسو میروند.آنوقت غروب که شد با خستگی برمی گردند وروی شاخههای درختان وهره دیوارها مینشینند وکبوترهای عاشق سرهایشان را به یکدیگرتکیه میدهند و با نوکهای ظریفشان عشق را نوازش میکنند. خورشید وآسمان شفاف و بادهای رهگذر هرگز آنها را ملامت نمی کنند.هیچ حرکت مخالفی هیجان عشقشان را درهم نمی ریزد وهیچ کس فریاد نمی زند:آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
ه- آهای کبوترهای فاسد، کبوترهایبیبند وبار! هیچ فکرپدرو مادروآبروی خانواده وسنتهای اجتماعی تان هستید؟ هیچ میدانید که دارید خودتان را تسلیم چه هوسهای ناپاک وپلیدی میکنید!آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشدآرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان میباشد
کاش من یک کبوتربودم، این دنیا برای دوست داشتن خیلی کوچک است، خیلی کوچک است... خیلی!»ه______
1 comment:
یاد بعضی نفرات
روشن ام می دارد
زنده باد رندان و مانا باد فروغ
انسانی مثل فروغ ، تخم انسانیتی است که وقتی به خاک فرو می روند هزاران انسان آزاده ی دیگر از او پا می گیرند.تولد انسان هایی مثل او بعد از مرگ شان است
با مهر بسیار
محمد خورشیدی
Post a Comment