Shahriar
یادی از دیدار نیما با شهریار
________________
دکتر عباسعلی رضایی
سال ۱۳۳۶ بود و من در کتاب خانه ی ملی تبریز کار می کردم. همان کتاب خانه ای که الان ساختمان آن تخریب شده و زمینش به صورت بخشی از مصلی در آمده و نیز کتاب های آن به ساختمانی در محوطه ی باغ گلستان تبریز انتقال یافته است. آن سال ها مردم تبریز پول جمع کرده بودند و برای شهر خودشان کتابخانه ای بنا کرده بودند تا مرکز فعالیت های فرهنگی بشود و الحق هم کتابخانه ی ملی جای بسیار مناسبی شده بود و علاقمندان به کتاب و مطالعه در آن محل جمع می شدند می خواندند و می آموختند. بعدها افرادی از همان کتابخوانها خودشان نویسنده و ادیب و محقق شدند و آثار ارزنده ای پدید آوردند. یادِ همه شان بخیر باد. بلی ، روزی در اوایل پاییز همان سال درِ کتاب خانه را صبح باز کردم و طبق معمول مشغول مرتب کردنِ کتاب ها در قفسه های مخزن کتاب بودم که شنیدم درِ اتاق مجاور مخزن را می زنند. رفتم و در را باز کردم و دیدم مرد سپید مویی با جامه دانی کوچک در دست وارد شد و از من پرسید : « آیا منزل شهریار را می شناسید؟»من از دیدن قیافه ی جالب این مرد با آن موهای سپید و وضع سرش، احتمال دادم که شاید این آقا همان نیما یوشیج پدرِ شعرِ نو باشد. بلافاصله گفتم :« آیا حضرت عالی آقای نیما هستید؟» با صدای آرام و با لحن بسیار دلنشین فرمودند : « بلی ، بلی» گفتم که چه عجب تبریز تشریف آوردید؟ فرمودند: « به قصد دیدن شهریار آمده ام و با زن و فرزندم از اتوبوس که پیاده شدیم مدتی در جلو گاراژ ( منظور گاراژِ مهدوی،جنب کتابفروشی نوبلِ فعلی) سرگردان ماندیم و از هر کس سراغ خانه ی شهریار را گرفتیم، نشناخت . آخر الامر زن و فرزندم را در گاراژ گذاشتم و قدم زنان در خیابان می آمدم که ناگهان چشمم به تابلوی " کتابخانه ی ملی " افتاد و پیش خود فکر کردم که بروم توو، شاید در اینجا کسی پیدا شود که شهریار یا بر حسب تصادف مرا بشناسد و کمکی کند. " گفتم : خوشحالم که شما را شناختم و خانه ی استاد شهریار نیز با این محل بیش از پنجاه متر فاصله ندارد. اجازه بفرمایید خدمتتان چایی بیاورم و بروم عالیه خانوم و شراگیم را با بار و بنه بیاورم و کمی استراحت کنید و بعد به همراه به منزل استاد شهریار برویم. نیما تقاضای مرا اجابت کرد و من همانگونه عمل کردم. بعد از نیم ساعت من و نیما به دم در منزل استاد شهریار رفتیم . خانه ی استاد در کوچه ای بود واقع در خیابان خمینی ( خیابان پهلوی سابق) . همان خانه که وقتی مرحوم دکتر چایچی همسایه ی استاد شهریار دیوار خانه اش را بالا برد استاد از ناراحتی شعر معروف زیر را گفتند:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آسمان با دیگران صافست و با ما ابر دارد
می شود روزی صفا با ما هم اما صبر دارد
پایه های کلبه ی من چون دلم لرزان و ویران
لیکن اصطبل فلانی پایه ای استبر دارد
باید اضافه کنم که آن سالها استاد شهریار در وضع روحی مخصوصی قرار داشت و کسی را به حضور نمی پذیرفت و حتی بعضی از ارادتمندان خود را از درِ خانه می راند و این امر موجب رنجش گروهی از دوستان استاد شد و تا آخر عمر دیگر پا به منزل شهریار نگذاشتند. بلاخره وقتی کوبه ی در را به صدا در آوردم، دختر شهریار که آن زمان کوچک سال بود از پنجره ی کوچک بالای در سرش را بیرون آورد و پرسید کیستید؟ گفتم اگر استاد بیدار هستند بفرمایید نیما آمده است. دختر استاد گفتند بروید، نمی شود پدرم را دید. ایشان کسی را به خانه راه نمی دهند. گفتم عزیزم ، بروید و به استاد بگویید نیما آمده است. بعد از چند دقیقه انتظار از پشت در صدای لرزان شهریار را شنیدم که گریان می گفتند: نیما جان ، نیما جان ، نیما جان. در باز شد و استاد در حالیکه گرهِ بند لباس راحت خود را می بستند به استقبال نیما آمدند و دو شاعر بزرگ معاصر همدیگر را در آغوش گرفتند. همیشه حصرت به دلم مانده که چرا دوربین عکاسی نداشتم که آن لحظه ی بی نظیر را ثبت می کردم.ای بسا آرزو که خاک شده! عصر همانروز دیدم که شهریار و دخترش و نیما و شراگیم سوار بر درشگه شده اند و برای گردش به باغ گلستان می رفتند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
در گذشت استاد شهریار بهانه شد که این مختصر را برای دوست داران آن دو بزرگ شاعر بنویسم. اجازه بفرمایید این خاطره را با بیتی از استاد شهریار در حق نیما که به قول آل احمد " چشم زمانِ ما بود به پایان آورم:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آسمان با دیگران صافست و با ما ابر دارد
می شود روزی صفا با ما هم اما صبر دارد
پایه های کلبه ی من چون دلم لرزان و ویران
لیکن اصطبل فلانی پایه ای استبر دارد
باید اضافه کنم که آن سالها استاد شهریار در وضع روحی مخصوصی قرار داشت و کسی را به حضور نمی پذیرفت و حتی بعضی از ارادتمندان خود را از درِ خانه می راند و این امر موجب رنجش گروهی از دوستان استاد شد و تا آخر عمر دیگر پا به منزل شهریار نگذاشتند. بلاخره وقتی کوبه ی در را به صدا در آوردم، دختر شهریار که آن زمان کوچک سال بود از پنجره ی کوچک بالای در سرش را بیرون آورد و پرسید کیستید؟ گفتم اگر استاد بیدار هستند بفرمایید نیما آمده است. دختر استاد گفتند بروید، نمی شود پدرم را دید. ایشان کسی را به خانه راه نمی دهند. گفتم عزیزم ، بروید و به استاد بگویید نیما آمده است. بعد از چند دقیقه انتظار از پشت در صدای لرزان شهریار را شنیدم که گریان می گفتند: نیما جان ، نیما جان ، نیما جان. در باز شد و استاد در حالیکه گرهِ بند لباس راحت خود را می بستند به استقبال نیما آمدند و دو شاعر بزرگ معاصر همدیگر را در آغوش گرفتند. همیشه حصرت به دلم مانده که چرا دوربین عکاسی نداشتم که آن لحظه ی بی نظیر را ثبت می کردم.ای بسا آرزو که خاک شده! عصر همانروز دیدم که شهریار و دخترش و نیما و شراگیم سوار بر درشگه شده اند و برای گردش به باغ گلستان می رفتند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
در گذشت استاد شهریار بهانه شد که این مختصر را برای دوست داران آن دو بزرگ شاعر بنویسم. اجازه بفرمایید این خاطره را با بیتی از استاد شهریار در حق نیما که به قول آل احمد " چشم زمانِ ما بود به پایان آورم:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
من همه عبرتی از باختنِ دیروزم
او همه غیرتی از ساختن فردا بود
این نوشته در مجله ی دنیای سخن، چاپ تهران ، شماره ۲۹ پاییز ۱۳۶۸ منتشر شده است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
____________
No comments:
Post a Comment