Sunday, February 1, 2009

Minoo Nosrat




مینو نصرت

______________



۲۵۶



شیب ها سر بالا می روند

من از آنها سرازیر می شوم همچنانکه از شانه هایت

سکویی برای سرم

کوره راهی برای چشمانم

از نادانی پاها تعجب میکنم

که از دویدن حکایتی یک خطی در خاطر دارم و

از ایستادن درخت

چشم اندازی دنباله دار

فو ت می کنم بر پیشانی ات

" ون یکاد " می وزد

نیمی از من فرو می ریزد

در قعر کاریزی که دل جلگه را می دوزد بر سینه ی برهوت

هر ثانیه یک دقیقه از ساعت موعود دور می شوم

پژواک صدایم در شعاع دایره ای

دنیای مرا ترسیم می کند

با هر باد مرواریدی فواره می شود

بر پاشویه ی دهانم

بنفشه ای می روید

برایت تنگ ماهیانم را می شکنم

تا برکه ای بخری

که به هیچ اقیانوسی راه نمی دهد

من از ساحل کوسه نشین اقیانوس می ترسم

خم می شوم بر نهری که

آینه ی تمام قد درختی ست

و غرق شد

روزی دم دمای سپیده

در موج مهیب زاغچه های راه گم کرده

قطره ای شیرین می شود با انگشت سبابه ی خورشید

خرس سفید قطبی بالای سرم ورجه می کند

ریش ریش می شود

دلم از فاصله ی میان من و چشمان تو

جمله ای می خندد در پیچاپیچ آشیانه ای

هیچ پرنده ای به درخت بریده اش بر نمی گردد

راه یا ریل

یا اغتشاش پیش از حدوث ادمی

بر انحنای لهیبی که از گداختن باز نمی ماند

تعجیل چشمانی که

نرسیده به چال چانه ام قندیل می بندد

زمهریر را دل دل می کنم

شاید گرمای نوازشی

نت های از یاد رفته را بر گرداند

به سازی که دهانش را گم کرده است

حکایت همان حکایت چند خطی دیروز

تنها کلمات

پیراهنی تازه بر تن کرده اند

فاعل نیمی تی ان تی

نیمی روح سرگشته

مجال نمی دهد

فعل در جای خود منفجر شود

و عشق

همان خالی بزرگ و تنها

که تاج شاهی اش را شیطان ربود

شیب ها سر بالا می روند

هر چقدرهم که تو را به عقب برگردم

ابتدای لبخندت به پاشویه ی دهانم نمی ریزد

کال می چکد این خوشه ی " اقاقی "
ه

در کوچه هایی که بی " فروغ " می ریزند به خیابان های فاحشه

خطوطی سوار چرخ فلک میدان ها

از سر تندیس های سیمانی

می چرخانندت و گیج می روی از دستانی که بوی سیب

پیشانی شقایق را نشانه می رود

درد هائی که در من ته نشین شده اند

فریاد می کشند

پیک پیامبری از حاشیه ی چشمانم

خود را به قعر این سیاهی ممتد می رساند

با نخ پاره ی بادبادکی که

به فصل اول باد های مرطوب گره خورده است

و قرار است تصویر خیالی ات را

در شبه جزیره ای میان این همه خشکی های بی قرار رها کند و

خدارا بر گرداند به ابتدای همان صفری که

هرگز کنار سفر پیدایش خوانده نشد


_____

4 comments:

Anonymous said...

سلام عزيز. اول بگو كجا نشستي كه اينهمه احاطه داري بر موضوع واژه و بر آنچه كه خواستي بگويي. خيلي خوب بود تبريك..

Anonymous said...

همیشه از شعرهایت با دست پر برمی گردم
مینو جان چقدر این شعرت به من چسبید
مرسی برای این همه لحظه های خوبی که به ذائقه روح امان تزریق می کنی

Anonymous said...

خان نصرت گرامي هم زبان تبريك به خاطر اين شعر خوب

و تبريك ديگر من به خاطر انتشار كتابتان ...


با دوستي و احترام

Anonymous said...

مثل همیشه در فضای شعر شما غرق شدم حس خوبی دارم ازاینکه این همه تصویر می بینم این همه استعاره دوست دارم باز هم بمانم