Ahmad Shamlu
_________
احمد شاملو
________
________
گفتم: بنخفتی، شهر!ه
همه شب حيرانش بودم،ه
حيرانِ شهر ِ بيدار
كه پیسوز چشمانش میسوخت و
انديشهی خوابش به سر نبود
و نجوای اورادش
لَخت لَخت
آسمانِ سياه را میانباشت
چون لَترمه باتلاقیِ دمه بوناک
كه فضا را.ه
حيران بودم همه شب
شهر بيدار را
كه آواز دهانش
تنها
همهمهی عَفنِ اذكارش بود:ه
شهر بیخواب
با پیسوز پُر دودِ بيداریاش
در شبِ قدری چنان.ه
در شبِ قدری
گفتم: بنخفتی، شهر!ه
همه شب
به نجوا
نگرانِ چه بودی؟ه
گفتند:ه
برآمدن روز را
به دعا
شب زندهداری كرديم.ه
مگر به يُمنِ دعا
آفتاب
برآيد.ه
گفتم:ه
حاجتروا شديد
كه آنک سپيده!ه
به آهی گفتند: كنون
به جمعيتِ خاطر
دل به دريای خواب میزنيم
كه حاجتِ نوميدانه
چنين معجز آيت
برآمد.ه
حيرانِ شهر ِ بيدار
كه پیسوز چشمانش میسوخت و
انديشهی خوابش به سر نبود
و نجوای اورادش
لَخت لَخت
آسمانِ سياه را میانباشت
چون لَترمه باتلاقیِ دمه بوناک
كه فضا را.ه
حيران بودم همه شب
شهر بيدار را
كه آواز دهانش
تنها
همهمهی عَفنِ اذكارش بود:ه
شهر بیخواب
با پیسوز پُر دودِ بيداریاش
در شبِ قدری چنان.ه
در شبِ قدری
گفتم: بنخفتی، شهر!ه
همه شب
به نجوا
نگرانِ چه بودی؟ه
گفتند:ه
برآمدن روز را
به دعا
شب زندهداری كرديم.ه
مگر به يُمنِ دعا
آفتاب
برآيد.ه
گفتم:ه
حاجتروا شديد
كه آنک سپيده!ه
به آهی گفتند: كنون
به جمعيتِ خاطر
دل به دريای خواب میزنيم
كه حاجتِ نوميدانه
چنين معجز آيت
برآمد.ه
۸ فروردین ۱۳۷۳
____
1 comment:
سلام دوست عزیز
من شعرهایی از آقای شاملو در این سایت
http://maziarworld.wordpress.com
به آلمانی برگردانده ام
Post a Comment