Thursday, October 1, 2009

Soroor Javan

_______________



سرور جوان

____________________



...


از خاکت
همین طور شخم بزنند و بروند... دودِ آتشِ خار
همین طور گام بزنند و تنت له بشود... عریانیت بی پناه
از آسمانت
همین طور اره بریزند پایین
همین طور گلدسته ها بمانند خال روی آبی زلال
از آب هایت
همین طور خزه بزند بیرون
ماهی مرده ها بریزند روی سجاده اشک های نیلوفرهای آبی
کبودی چشمانم
و لب های تو
کبودی چشمانم
و این کرم های لعنتی روی زخمها
کجا مانده ای که حالا یافتنت خون می شود بها؟
ه
کابوس شب های کجای تاریخ هستی؟ه
که چنین تکه تکه می شوی
هر بار در همخوابگی با هیولاهای مست
کجا خوابیده ای
که بسترت می کنند
سجده های شکرِ تباهیِ بکارت ها را؟
ه
حالا هی بیا بگو هستم
و باز بزن توی گوشم
حالا هی بیا بگو هستم
و خواب نمی بینی
حالا هی بیا بگو این خال لعنتی را نمی شود برداشت عمیق می ماند جایش
من که کبودی چشم هایم از جای خال عمیقتر
و حالا
کرم ها و مور مور دست های باد کرده
دلت را بفروشی
در تاریخ حراج می خورد
دلت را بفروشی
می مانی پشت پلک های انقلاب
دلت را بگذار توی این چشم های کبود و همین دست های باد کرده
و باز بزن توی گوشم با انگشت های کهنسالت
دلت را وعده داده ایم
به بوسه آزادی.ه





___________

1 comment:

آذر کیانی said...

شعر خیلی خوبیه. میخونم و فکر میکنم خودم گفتم. اون فصل مشترکی که برای همه یخبندونه وقتی بیاد توی شعر همه رو سرما میده...خیلی قشنگ .