Sunday, November 1, 2009

Majid Naficy

______________


Rel Orie
__________________________

مجید نفیسی


آخر خط


و حال، مجید
به اینجا رسیده ای
لمیده بر صندلی راحتی
با یک دست تابِ بازی در کنار،
ه
هدیه ای که برای تولد "آزاد" خریدی
و اکنون باید به سمساری بسپاری.
ه
چه می خواستی؟ه
و به کجا رسیدی؟ه
از آن تابِ بازی، آغاز کردی
و حال باید چون پیرمردی
بر این صندلی راحتی بمیری.
ه
نه! باور نمی کنم
برای دیگران، فاصله ی یک عمر بود
و برای من، فاصله ی یک قدم
آنقدر که بتوان به پا خاست
و از این مهتابی خاموش
به بیرون نگریست:
ه
از میانه ی آن خط، آغاز کردم
و می پنداشتم که به جایی خواهم رسید.
ه
افسوس!ه
مرغان دانه چین، فقط مرا فریفتند
و چشمان کم سو بال و پرم را شکستند.
ه
سرگردان آمدم تا به اینجا رسیدم
و حال نمی دانم به "آزاد" چه بگویم
که از درون من سرمی کشد
تا راهی به سوی نور بجوید.
ه
آه، ای شعر!ه
به تو پناه می برم.
ه
دست مرا بگیر
بال مرا بگستران
تا از این مهتابی خاموش
نگاه زنی را بربایم
که از پنجره ی روشن نوجوانی ام
به من لبخند می زند.
ه
آیا آن ابرها به من می نگرند؟ه
ابرهایی که چون کلمات تو خیس هستند
و در چشم من، شکل های دلخواه می گیرند.
ه
ای ابر سفید!ه
در تو پدرم را می جویم
که با اعتماد به من نگاه می کند.
ه
ای ابر سیاه!ه
در تو خواهرم را می جویم
که می گذارد بر شانه اش گریه کنم.
ه
چرا آن درخت های سایه دار
نهانگاه نوجوانی من نباشد؟
ه
چرا این آواهای گنگ
آهنگ گام های زنِ آشنای من نباشد؟
ه
چرا رقص سایه ها بر دیوار
بازی تازه ی من نباشد؟
ه
بگذار با سایه ی دست، پرنده ای بسازم
تا مرا از این مهتابی خاموش
به پشت پنجره های بسته بکشاند:
ه
سلام همشهری!ه
سلام همشهری!
ه
نه! هیچکس صدای مرا نمی شنود
چرا شعر بگویم؟
ه
بگذار گریه کنم.
ه
به شما و دنیایتان تف می کنم
به شما و دنیایتان تف می کنم
و با همین چشم های کم سویم
می روم ته بیابان
و مثل "اصغرآقا"، دم کوه
چینه ای می کشم
و مزرعه ای می سازم
و چاه می کنم
و گندم می کارم
و نان گندم می پزم
و نان گندم می خورم
و گم می شوم آن ته و توها
جایی که بشر اولیه شروع کرد
و یکه و تنها
تمدن جدیدی می سازم.
ه
بوی دماغ سوخته می آید
بوی مردی که با گریه هایش می خندد
بوی مردی که با خنده هایش می گرید
بوی مردی که به آخر خط رسیده.
ه
جای دلخوری نیست.ه
اتوبوس رفته است
و من در محله ای متروک، تنها مانده ام.
ه

از نو، آغاز می کنم
چه آخر خط ها خوبند!
ه
چه آخر خط ها خوبند!ه

خانه های کوچک
و کوچه های خاکی
و درخت های کج و معوج
و بیابان ها
و تپه ها
و کوه ها
و دره ها،
ه
چه بوی خاک بکری می آید!ه
دست ها را در جیب می کنم
دگمه های کت را می بندم
و به راه می افتم.
ه
شب از نیمه گذشته است.ه
آیا در این بیابان خاموش
پناهی هست؟
ه
صدای گریه ی "آزاد" را می شنوم
برمی خیزم و از مهتابی خاموش
به درون اتاق می نگرم.
ه
چرا نباشد؟ه
چرا نباشد؟ه
همیشه از آخر خط ها شروع می کنند
همیشه از آخر خط ها شروع می کنند
همیشه از آخر خط ها شروع می کنند.ه











ه5 دسامبر 1988




_________

1 comment:

آذر کیانی said...

سلام.ده روز مهر گردون افسانه ست و افسون....فکر میکنم خود مجید نفیسی عزیز رو در این شعر بوضوح دیدم....شعری صمیمی و نزدیک ..ممنون