Ahmad Reza Ahmadi
_________________
Maxfield Parrish, The Lantern Bearers (1908)
_______________
احمدرضا احمدی
مهتاب
به ياد مهتاب ميرزائي
تابستان داغ پُر هياهو و كشدار
تابستان هنگامي ساكت شد
كه دخترك با چشمان سياهِ پهناور
كه طعم عسل داشت
با سرعتی سحابی
كه ابر از آسمان خانهي ما گريخت
از اين جهان گريخت.ه
دم به دم نفس نكشيد.ه
آن زنان
او را روي نردباني خواباندند
تا از روحش عكس بگيرند
به روي تكهاي چوب او را خواباندند
چوب سراسيمه آغشته به خونِ دخترك شد.ه
از عشق به هستي و نيلوفر و اطلسيها مرده بود.ه
از پنجره ميديدم
پدر سر دختر را
در دست گرفته بود
كه به چوب اصابت نكند
پدر با گيسوان سفيد
ديگر نميدانست كدام سر، كدام دختر.ه
آن كس كه بر چوب خوابيده بود
آرميده بود.ه
ديگر نه همسايهي ما بود
نه دخترِ پدر.ه
او به جهاني ديگر تعلق داشت
آن جهان نامرئی
كه كسي از آن بازنگشته است.ه
در آفتاب تابستان مُرد
اگر چه نامش مهتاب بود.ه
چه روز كِشدار و بي رحمی بود.ه
اگر استغاثهها و فريادهای
زنان و مردان و دختران و پسران نبود
اين روز كشدارِ ششمِ تير
قصد نداشت به پايان برسد.ه
پسران و دختران
در شب هنگام كه اين روز كشدار گُم شد
بر جاي روح و جسمش شمع ها افروختند
روز كشدار از نور شمع ها گريخت
سرانجام شب
با حوصله آمد.ه
ما همسايگان فقط قادر بوديم
در خفا و آشكار گريه كنيم.ه
تابستان هنگامي ساكت شد
كه دخترك با چشمان سياهِ پهناور
كه طعم عسل داشت
با سرعتی سحابی
كه ابر از آسمان خانهي ما گريخت
از اين جهان گريخت.ه
دم به دم نفس نكشيد.ه
آن زنان
او را روي نردباني خواباندند
تا از روحش عكس بگيرند
به روي تكهاي چوب او را خواباندند
چوب سراسيمه آغشته به خونِ دخترك شد.ه
از عشق به هستي و نيلوفر و اطلسيها مرده بود.ه
از پنجره ميديدم
پدر سر دختر را
در دست گرفته بود
كه به چوب اصابت نكند
پدر با گيسوان سفيد
ديگر نميدانست كدام سر، كدام دختر.ه
آن كس كه بر چوب خوابيده بود
آرميده بود.ه
ديگر نه همسايهي ما بود
نه دخترِ پدر.ه
او به جهاني ديگر تعلق داشت
آن جهان نامرئی
كه كسي از آن بازنگشته است.ه
در آفتاب تابستان مُرد
اگر چه نامش مهتاب بود.ه
چه روز كِشدار و بي رحمی بود.ه
اگر استغاثهها و فريادهای
زنان و مردان و دختران و پسران نبود
اين روز كشدارِ ششمِ تير
قصد نداشت به پايان برسد.ه
پسران و دختران
در شب هنگام كه اين روز كشدار گُم شد
بر جاي روح و جسمش شمع ها افروختند
روز كشدار از نور شمع ها گريخت
سرانجام شب
با حوصله آمد.ه
ما همسايگان فقط قادر بوديم
در خفا و آشكار گريه كنيم.ه
6 /تير /1385
___
No comments:
Post a Comment