Thursday, April 1, 2010

Bijan Bijari

______________


Portion of entrance door on right side of Tillia-Kari, Samarkand; between 1905 and 1915 Sergei Mikhailovich Prokudin-Gorskii Collection
_____________________

بیژن بیجاری

سایه به سایه


به خاکسارها

ه"... هِی ریخت
هِی خوردم..."ه
م. امید

تَق تَق تَق تتَتق تَق!
ه
از خود پرسیدم: "بی بی" ست که اینطور خودش می‌کوبَد بر میله‌های قفسش؟ برگشتم و نگاه کردم به قفس"بی بی."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

آره او بود.
ه
تق تق تق تتَتَق تَق!ه
نه! پس بی بی نیست.
ه
در خانه را باز می‌کنم.
ه
خودش ست. می‌دانستم طاقت نمی‌آورد ببیند مرا اینطور بی خود. باز سبیل گذاشته و موهایش هم یکدست سیاه، شَبَقی می‌زَنَد.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
می‌گوید:« اِ شروع کرده‌ای تنهایی باز که "هی ریختم هِی خورد"ت را که رفیق. آره باز؟»ه
غروب بود.ه
ریخت.ه
خوردم.ه
ریختم.
خورد.ه
لبریزریختم برایش، که دیر کرده بود آخر.ه
نخورد.ه
بی بی باز ُنوکش به میله‌های قفسش کوبید.ه

برای خودم لبریز ریختم و یکنفس خوردم.ه
پرسید: « بهانه دستت دادم! نه؟»ه
ه« لَق بهانه! لَق تو حتّا!»ه
و لمحه ‌ای بعد و در ادامه می‌گویم:« مگه تو نرفته‌‌ای تا به خیّال خودت دل رفقات بسوزانی ... بسوزان پس!»
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
لبریز را سرمی‌کِشد.ه
و برمی‌خیزد می‌رود سراغ قفس پرنده‌ام ــ مثل همه‌ی سالهایی که هم‌سایه بودیم. نمی‌گفت هم‌سایه. می‌گفت"سایه به سایه".ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آخر او شاعر ست.ه
بی بی بی‌تابی می‌کند و هِی اینور آنور روی میله‌ی وسط قفسش راه می‌دَوَد.‌ه
ه ــ « باز هم که بی بی‌ات داره شکایت می‌کنه ازت!»ه
می‌گویم: « اتفاقن داره از تو شکایت می‌کنه رفیق من که حالا داری اَدای سایه در می‌آری!»ه
می‌خندد.ه
برمی‌خیزد از صندلی‌ش و می‌رود طرف قفس.ه
از زیرقفس ِ بی بی، کیسه‌ی دانه‌اش درمی‌ آرَد و ظرف دانه‌ی بی بی را لبریز می‌کند از دانه. بعد هم، زود برمی‌گردد و اینبار برای خودش لبریز می‌ریزد و تند سرمی‌کِشد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
من هم همان می‌کنم.ه
به همه‌ی لُپهای خوش‌خنده‌اش چین می‌اندازد و تازه می‌گوید:ه
ه« سلام کاکای خوبم!»ه
ه« نه! دیگه تو کاکای خوب من نیستی! تو کاکای خوب بعضیهای دیگه هم نیستی.»ه
می‌پرسد معصومانه: « چرا؟ مگه نبود قرارمان احترام به انتخاب؟ »ه
ه« بله بود! بوده و خواهد بود. امّا ...»ه
می‌گوید و طوری هم که کسی هم نشنود:ه
ه« آخه کاکا! مگه نه، که خود ِ تو هم می‌گفتی: امّا بی امّا! پس دیگه بس کن. بس کنین دیگه! بریز ببینم. بگذار یک‌بار هم بی هیچی ِِ هیچی ... یک‌بار، آخه مست کنیم با هم. دنیا ارزش این حرفها رو نداشت.»
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
می‌پرسم: « واقعن نداشت؟»ه
گفت:« ببین یک‌بار آمده‌ام بی نگرانی و بی هیچ جور سر خری، بالاخره با هم ، بعد از این همه سال که باهم بودیم، و همه‌اش تومست کردی... آره یکبار آمده‌ام با خیّال راحت با هم مست کنیم و باز، این دفعه تو داری اَدا در می‌آری؟»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
برخاستم و رفتم، بطری ای را در آوردم که زیر ِ پرده‌ی قفس بی بی ِ ام قایم کرده بودم.ه
او هم با آرنجش لیوان ها از روی میز جارو کرد.ه
در بطری ودکا را به یک ضرب گشود.جرعه ای نوشید و بعد با سرِ آستینش چند قطره از لب بطری بوسید و بطری را داد دست من و گفت: « نوش! امّا این دفعه بی لیوان واستکان! »ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
و راه افتاد.ه
پرسیدم:« آخه کاکا این وقت شب و با این بطری ِ دردست؟ »ه
گفت:« از چی بترسم؟ کی ترسیده بودم که حالا؟ آخه و تازّه، اونهم حالا کا کا؟»ه
گفتمش: « هرچی تو بگی؛ امّا پس: کجا آخه بدین شتابان اخوی؟»ه
شاعرگفت: « بهشت!»ه
ولُمحه‌ای بعد: « می‌دونی که باید یه سری به اون هم بزنم.»ه
و باز هم راست می‌گفت. داشت می‌رفت به بهشت هم بگوید که چرا.ه
وقتی می‌رود ، تازّه چشمم می‌افتد، به کیف دستی‌اش و یک کیسه‌ی بزرگ پلاستیکی ِ "آلبرتسونز" ویک کیسه‌ی بزرگ " تُویز. آر.آس" که یک "باربی ِ کوچک" از ُپشت طلقش به من چشمک می‌زَند. با خود می‌گویم ، آره اینها رو که جاگذاشت!ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
وقتی از پشت پنجره نگاهش می‌کنم، می‌بینمش که، باز مثل شبهایی که داشت از سرکار به خانه برمی ‌گشت: در یک دست کیفی را دست گرفته بود ــ که کیف کارش بود ــ و در دست دیگرش چند کیسه‌ی پلاستیکی.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
وهنوز هم دوست شاعر ِ ما همانطور سنگین می‌رفت. انگارکه: نه! او سایه نیست. و سر شانه ‌های کت سیاهش،سُوسُو می‌زد از برق ِ جای ُاتوــ در زیر ِ نور ماه ِ بدر.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

.




جمعه 26 مارچ 2010
جنوب کالیفرنیا

__


asaucerfulofcobras:

Babe, I’m Gonna Leave You- Led Zeppelin


____________

No comments: