Thursday, April 1, 2010

Khosrow Davami

______________________


خسرو دوامی
__________________

رودخانه ی تِمبی



من كه براى شما نوشته بودم. اول مرا ببخشيد، بعد به ‏ديدارم بياييد. كسى كه نمى‏بخشد، فراموش هم نمى‏كند. و من ديگر شكى ندارم كه فراموشى پايان همه‏ى رنج‏هاست. شما هم ماجرا را آن‏طور شنيده‏ايد كه ديگران خواسته‏اند. جريانى مبهم و پُرتأويل، مثل واقعه‏ى خانه‏ى مسجدسليمان و اعترافات مطرب شوشترى، و يا همين روايت مربوط به رودخانه‏ى تمبى و بركه‏ى خون‏آلود و ماهى‏هاى تكه-تكه شده‏ى روى آب كه اتفاقى محال است. قبلاً هم در جوابتان نوشته بودم، به حرف‏هاى كسانى كه درگير جريانات نبوده‏اند و دستى از دور بر آتش داشته‏اند دل ندهيد. به روايت افرادى هم كه خود روزى از مسببين واقعه بوده‏اند و امروز مسئله‏اى را مى‏آفرينند تا شايد چيزى ديگر را بپوشانند اعتماد نكنيد. از اينها كه بگذريم، حقيقت مسلم كدامست؟ رنجنامه‏اى را كه مادرتان، گمانم، دو- سه سال قبل از مرگ در جايى نوشته بودند خواندم. به ايشان خرده‏اى نمى‏گيرم. واقعه را از همان دريچه‏اى ديده‏اند كه ديگران گشوده‏اند. حرف‏هاى فريبرز را تكرار كرده‏اند و ديگران را. شايد هم مقصر من بودم. چند بار پيغام فرستادند كه مرا ببينند، نپذيرفتم. يكبار نامه‏اى نوشتند و اصل واقعه را جويا شدند. نوشتم، واقعه، در زمان و مكانِ وقوع، معنى پيدا مى‏كند. از آن كه گذشت تبديل به خاطره مى‏شود. نوشتند، خاطراتتان را بنويسيد. نوشتم، بعضى خاطرات بايد در سينه بمانند. در نامه‏ى ديگرى نوشتند، جواب تاريخ را چگونه مى‏دهيد؟ نوشتم، تاريخ بخشى از خاطراه است كه از زبان راوى دور از واقعه نقل شده است. مثلاً چه كسى مى‏داند واقعيت ناپديد شدن كيخسرو در پيش روى آن همه سردار و پهلوان چه بوده است. حالا ما فقط يك روايت مكتوب پيش روى‏مان است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
چو از كوه خورشيد سر بر كشيد
زچشم جهان شاه شد ناپديد
بجستند از آن جايگه شاه جوى
به ريگ و بيابان نهادند روى
زخسرو نديدند جايى نشان
ز ره بازگشتند چون بي هُشان

پرسيده بودند، نمى‏خواهيد مرا ببينيد و چشم در چشم روايت خودتان را بگوييد؟ نوشتم، بانوى من، بگذاريد خاطره‏ى دستهايتان باشد همان دستهاى مهربان كه از لاىِ درِ نيمه‏باز سينى غذا را توى اتاق پر دود و صدا هل مى‏داد.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

شما هم حق داريد، مرا به ياد نياوريد. آن وقتها كوچك‏تر از آن بوديد كه از من و ديگران در ذهنتان چيزى مانده باشد. من، فريبرز و گمانم دو-سه نفر ديگر ماهى يكبار به خانه‏ى شما مى‏آمديم. خسرو در را مى‏گشود و شما را مى‏ديدم كه با موههايى بافته و عروسكى در دست از پشت پاهاى او سَرَك مى‏كشيديد. كوچك بوديد و چشم‏هايتان همرنگ چشم‏هاى پدرتان بود. ما به اتاقى كه تخت كوچك و كمد و اسباب بازى‏هاى شما در آن بود مى‏رفتيم. بعضى روزها هم در فضاى دود گرفته‏ى اتاق وارد مى‏شديد، سلامى مى‏كرديد و عروسكى-چيزى را بيرون مى‏برديد. آنوقت‏ها عادت داشتم در جلسات چيزى را دست گرفته و با آن بازى كنم. يكى از روزهاى گرم تابستان، حين بحثى تند دست يا پاى يكى از عروسك‏هاى شما را كه در دستم بود كَندَم. هنوز هم ياد چشم‏هاى پر از اشك و شماتتتان در خاطرم مانده است. حالا سال‏هاست خودم را از همه پنهان كرده‏ام. به نامم داستان‏ها نوشته‏اند. هميشه همين طور است. از قبيله كه جدا شدى، فتوحات از آنِ ديگران مى‏شود و تو مى‏شوى ميراث‏بَرِ هر چه ناكامى. حكاياتشان را دورادور دنبال كرده‏ام، كوچك شده‏اند و پراكنده. خسرو روزى جمله‏اى گفت كه هنوز در خاطرم مانده. شايد هم كسى ديگر آن را در جايى نوشته باشد. مى‏گفت اسبها به سربالايى كه مى‏رسند، سم و كفل همديگر را به دندان مى‏گيرند. ترجيح مى‏دهم پدرتان را خسرو بنامم. خودش اين طور مى‏خواست. مى‏دانم براى شما و مادرتان حسين بود و براى ديگران هم منصور و فرهاد و اسكندر. در دانشگاه آشنا شديم. فريبرز هم با ما بود. معرف هر دويشان به تشكيلات من بودم. آن سال‏ها دنيا را با نگاهى واحد مى‏ديديم. سه انگشت بوديم از يك دست. من و خسرو به فاصله‏ى چند ماه دستگير شديم. او به تقريب، دو سال زودتر از من آزاد شد. هنوز در زندان بودم كه خبر آوردند ازدواج كرده. بعد از آزادى مخفى شدم. شرايط طورى نبود كه من مادرتان را ببينم. مشخصاتى كه ايشان از من داده‏اند يا زاده‏ى خيال‏بافى‏شان است يا بر اثر توصيفات مخدوش ديگران. بريده‏ى روزنامه‏اى هم كه شما فرستاده‏ايد متعلق به همان سال‏هاست. عكس را در جريان حمله به تشكيلات مسجدسليمان پيدا كرده‏اند. اسناد زيرش هم همگى ساختگى‏ست. ظاهراً خواسته‏اند محملى براى حضور هر سه تاى ما در آن خانه پيدا كنند. اين عكس بعدها در اغلب شرح احوال و خاطرات آن سال‏ها آمده است. اما هيچگاه كسى اين سئوال را از خود نكرده كه چه كسى اين عكس را از ما گرفته است. در رنجنامه‏ى مادرتان هم آنجا كه به عكس اشاره مى‏شود، شايد هم به سهو، نام ليلا به‏عنوان كسى كه از ما عكس را گرفته نيامده است. نمى‏خواستم در زمان حيات مادرتان با بازگويى جزئيات اين‏چنينى فكرشان را آشفته و خاطرشان را مكدر كنم. ميان بازماندگان تشكيلات ارج و قربى داشتند. آيا در آن شرايط چنين لغزشى را بر خود مى‏بخشيديم كه از سر تفنن يا خطا از غريبه‏اى بخواهيم از ما عكس بگيرد؟ چرا در خاطرات فريبرز از ليلا به‏عنوان عضو ثابت خانه يادى نشده است.نوشتم، بانوى من، لزوماً پشت هر واقعه دسيسه‏اى نهفته نيست. در همين روايت، آنجا كه كيخسرو در اوج قدرت و حشمت و جاه، حالا به هر دليلى پاپَس مى‏كشد و دنياى قدرت و آرمان و آز را به سُخره مى‏گيرد بر او چه خرده‏اى مى‏توان گرفت، وقتى در جواب سردار پيرش مى‏گويد:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شدم سير ازاين لشكر و تاج و تخت
سبك بازگشتيم و بستيم رخت
يا چه كسى مى‏داند، شايد ميان آن همه سردار و پهلوان، از طوس و رستم و زال تا گيو و بيژن و فريبرز، طى سال‏ ها و در طول سفرها و جنگ هاى پر اُفت و خيز، يكى كينه‏اش را در دل گرفته يا شايد به وسوسه دسترسى به جام جهان‏نما در لحظه‏اى دور از چشم ديگران كار او را تمام كرده باشد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نوشته‏اند كه انتقال خسرو به مسجدسليمان به توصيه‏ى من بوده است. مادرتان هم ظاهراً با استناد به نقل قولى واهى از كسى كه خود در حاشيه‏ى جريان بوده گفته‏اند كه من به واسطه‏ى برخى اختلاف نظرها، به دسيسه خسرو را به زندگى مخفى در شهرى دور كشانده‏ام. شما هم در لفافه همين مطلب را نوشته‏ايد. ظاهراً روى برخى جنبه‏ها نورى بيش از اندازه تابانده‏اند تا محملى براى واقعه‏ى مسجدسليمان پيدا شود. نخواستم، اين را به مادرتان بنويسم. واقعيت اين است كه خسرو به تقاضاى خودش به مسجدسليمان منتقل شد. وقتى درخواستش را با من در ميان گذاشت، علتش را جويا شدم. گفت ترجيح مى‏دهد در تهران نباشد. از وضعيت خانه و احوال شما و مادرتان پرسيدم، سكوت كرد. براى مادرتان نوشتم، هر چه ديگران مى‏خواهند، بگويند. من جز موارد جزيى اختلاف نظرى ريشه‏اى با خسرو نداشتم. احتمالاً مادرتان آن چنان تحت تأثير حرف‏هاى فريبرز و ديگران بودند كه هيچوقت نخواستند و نتوانستند مرا باور كنند. فريبرز، يكسال قبل از پدرتان براى سازماندهى و وصل پاره‏اى ارتباطات به مسجدسليمان رفته بود. ليلا از افراد با تجربه‏ى تشكيلات بود كه براى استتار به عنوان كارگر كارخانه به آنجا فرستاده شد. فريبرز و ليلا خانه‏اى را در حومه شهر اجاره كرده بودند. شايد پذيرفتن جزئيات اين وقايع براى شما كه در جريان روابط آن سال‏ها نبوده‏ايد غيرممكن باشد. گناهى هم نداريد. مادرتان پرسيده بودند، هنوز هم فكر مى‏كنيد، اگر در شرايط همان سال‏ ها بوديد، ترك صف، عقوبتى چنين تلخ و ناگزير داشت؟ نوشتم، بانوى من، به اين سادگى قضاوت نكنيد. در اين كه ما پيشاپيش صف مبارزه با دشمنى درنده بوديم شكى ندارم. هنوز هم شكى ندارم كه حضور در اين صف راه بازگشتى نداشت و هيچ گونه تعلل و لغزش هم جايز نبود. ولى، ماجراى مسجدسليمان و رودخانه‏ى تمبى را با وقايع مشابه مخدوش كرده‏اند. تركِ صف انگيزه‏ى واقعه نبوده است، اگرچه كه مى‏توانست باشد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

يكسال بعد از پيوستن پدرتان به تشكيلات مسجدسليمان، اطلاعات ضد و نقيضى از وضعيت آنجا به ما مى‏رسيد. از فريبرز كه در آن زمان مسئول حوزه بود، خواستيم گزارشى برايمان بنويسد. يكى-دو هفته بعد گزارش مبهم و در عين حال نگران‏كننده‏اى براى ما فرستاد. در گزارش از بروز گرايشات خطرناك و ضعف‏هاى غيرقابل گذشت در تشكيلات مسجدسليمان ياد شده بود. سعى كردم با خسرو ارتباط برقرار كنم. نشد. كسى ديگر هم به تهران آمده بود و گزارش مشابهى به مركزيت داده بود. بنظر مى‏آمد كه شكافى عميق بين اعضاء تشكيلات آنجا بوجود آمده است. در آن روزها چنين شكافى مى‏توانست مثل دُملى چركين به بقيه‏ى بخش‏ها هم سرايت كرده و همه را زير ضرب دشمن ببرد. اوايل اسفندماه به دستور مركزيت به مسجدسليمان رفتم. صبح با اتوبوس حركت كردم و غروب رسيدم. در ايستگاه علامت قرارمان را زدم. دو ساعت بعد تأييد قرار را گرفتم. شب فريبرز در ايستگاه به پيشوازم آمد. برخلاف انتظارم بجاى خسرو ليلا به‏عنوان چكِ فريبرز آمده بود. فريبرز سخت مضطرب و پريشان مى‏نمود. مرا چشم ‏بسته به خانه‏ شان بردند. يكى-دو ساعت بعد هم خسرو و ديگران آمدند. در خاطرات و يادداشت‏هاى ديگران از جلسه‏ى آن شب به‏عنوان محكمه‏ى خسرو ياد شده كه برداشتى يكجانبه و وارونه از قضاياست. در تمام مدت جلسه فريبرز و دو نفر ديگر كه هر دو در ضربات سال بعد از بين رفتند، خسرو را به باد انتقادات شديد گرفتند. نمى‏خواهم با ذكر جزئيات وقايعى كه حالا شايد روشن كردنشان مرهمى به زخم‏هاى اين سال‏ها نگذارد، خاطرتان را بيازارم. ولى خودتان اينطور خواستيد. پدرتان در طول جلسه فقط يكبار گفت كه اين‏ها همه بهانه‏ايست براى تصفيه‏ى او و يكى-دو عضو ديگر كه شيوه‏هاى فريبرز را در رهبرى و اداره‏ى تشكيلات به زير سئوال برده‏اند. تمام آنشب ليلا ساكت بود و كلمه‏اى حرف نزد. شايد اگر ليلا به‏عنوان شاهد اصلى ماجرا در ضربات سال بعد از بين نرفته بود، شما و ديگران امروز واقعه را از منظرى ديگر مى‏ديديد و ديگر نيازى به نبش قبر رفتگان و بازگويى خاطرات موهوم گذشتگان نبود. آنشب بعد از رفتن همه، من و فريبرز روى بام خانه رفتيم. روبرويمان جاده بود و شعله‏هاى آتش، كه از پشت لوله‏هاى گازى كه در امتداد تپه‏ها كشيده مى‏شد زبانه مى‏كشيد. من شكى نداشتم كه اصل مسئله چيز ديگريست. بعضى خاطرات هميشه با آدم مى‏مانند. فريبرز براى آوردن چيزى پايين رفت. من به تپه‏ى روبرو و به شعله‏ها نگاه مى‏كردم. براى لحظه‏اى يكه خوردم. لابه‏لاى لوله‏هاى گاز، گاه به‏گاه نورى متحرك روشن و خاموش مى‏شد. آدم‏هايى در امتداد لوله‏ها با آينه به هم علامت مى ‏دادند. خم شدم، كمرى‏ام را كشيدم و به موازات لبه‏ى بام روى دو زانو نشستم. سيانور را از جيب بيرون كشيدم و توى مشتم جاى دادم. ياد گرفته بوديم به هر واقعه‏ى كوچكى با ديده‏ى احتياط و ترديد نگاه كنيم. فريبرز كه برگشت، اشاره كردم سكوت كند. خم شد و كنارم آمد. كورسوى چراغ‏ها را به او نشان دادم. اول نمى‏ديد. بعد لبخندى زد، دستم را گرفت و بلند شد. انعكاس نور چشم سگ‏هاى ولگردى را كه پشت لوله‏هاى گاز زباله‏ها را اينطرف و آنطرف مى‏بردند به اشتباه چيز ديگرى گرفته بودم. اين را بعدها فريبرز در خاطراتش به ريا به‏عنوان نمونه‏اى از روحيه‏ى شكاك و در عين حال خشن من آورده است. آن شب تا نيمه‏هاى شب با فريبرز حرف زدم. توجيه مى ‏كرد. دلايل بيشترى آوردم. شكى نداشتم كه ليلا يك پاى قضيه است. حرف هايمان به جايى نرسيد. آن شب، روى بام خوابيدم. صبح با صدايى از خواب پريدم. ليلا توى حياط خانه گل ها را حرس مى‏كرد. پايين رفتم. فريبرز در خانه نبود. ليلا را صدا زدم. توى آشپزخانه آمد. براى هردويمان چاى ريخت. برداشت خودم را از ريشه‏هاى اختلافات آن‏جا گفتم. صدايش مى‏لرزيد. اول حرفهاى فريبرز را تأييد مى‏كرد. سعى مى‏كرد توى چشم‏هايم نگاه نكند. پافشارى كردم و بعد سئوالاتم را شخصى‏تر كردم. از تمايل خودش پرسيدم. برآشفت و از اتاق بيرون رفت. بعد از ظهر آن روز با خسرو قرار گذاشتم. بدون آنكه قرار را چِك كند در خانه‏ى فريبرز و ليلا به دنبالم آمد. غرق در عوالم خودش بود. گفتم، دلم گرفته جايى برويم، دمى به خمره بزنيم. پذيرفت. مطرب آبله‏رو را براى اولين بار آنشب ديدم. اعترافاتى كه از او گرفتند همه جعليات و كذب محض است. غروب من و خسرو به‏طرف شوشتر رانديم. پدرتان در دره‏ى شوشترى‏ها پاتوقى داشت و هفته‏اى يكى-دو شب را در آنجا مى‏گذراند. فريبرز ردش را پيدا كرده بود و در گزارشات امنيتى حوزه هم به اين مسئله اشاره كرده بود. از جاده‏اى پيچ در پيچ و پُرگردنه گذشتيم. خسرو زير لب آهنگى را زمزمه مى‏كرد. پدرتان صداى خوبى داشت و در شبهاى زندان برايمان مى‏خواند. من گيج و منگ بودم. شكى نداشتم كه وسوسه ريشه‏ى همه‏ى تباهى‏هاست. از شما و مادرتان پرسيدم. عكس شما را از لابلاى خرت و پرت‏هاى توى داشبرد بيرون آورد. شما با موهايى بافته و عروسكى در دست توى بغل خسرو نشسته بوديد. اوايل شب به محله‏يى متروك وارد شديم. ماشين را جايى گذاشتيم و بيرون رفتيم. سايه‏هايى توى كوچه در حركت بودند. جلوى خانه‏اى قيرگونى شده با درى خاكسترى ايستاديم. دو-سه زن روبروى خانه، نگاهمان مى‏كردند. خسرو گفت، نگران نباش، اينجا مرا مى‏شناسند. درِ خانه‏اى را زد. پيرمردى آبله‏رو با موهايى ريخته در را به رويمان باز كرد. با خسرو خش و بشى كرد و وارد شديم. توى حياط سايه‏ى يكى-دو مرد را ديدم كه از اتاقى به اتاق ديگر مى‏رفتند. مردى جلوى حوض وسط حياط كنار شمعدانها صورتش را مى‏شست. پيرمرد ما را به اتاقى دودگرفته و نمور و نيمه‏تاريك برد. روى زمين نشستيم. پسرى چاق براى‏مان مخده آورد و زنى پير بساط سفره را چيد. از لابه‏لاى حرفهاى خسرو و پيرمرد فهميدم كه اغلب به آن جا رفت و آمد دارد. كارى كه آنروزها خطايى نابخشودنى به‏حساب مى‏آمد. پيرمرد استكانهايمان را پر كرد. سازش را از روى تاقچه برداشت و پسر را صدا زد. پسر آمد و كنار سفره نشست. پيرمرد سازش را كوك كرد و نواخت. پسر ضرب مى‏زد و با صداى گرفته مى‏خواند. من چنين روحيه‏اى را از خسرو هيچوقت نديده بودم. نيمه‏هاى شب، سياه‏مست كنار سفره دراز كشيده بود. به پيرمرد و پسر اشاره كردم كه تنهايمان بگذارند. بساط را جمع كردند و بيرون رفتند. خسرو را بيدار كردم. برايش چاى ريختم. اصل جريانات را جويا شدم. گفت، همانست كه گفته‏ام. دوباره پرسيدم. با عصبانيت انكار كرد. مى‏لرزيد و داد مى‏زد. پيرمرد پريد توى اتاق. اشاره كردم بيرون برود. هيچ چيزى نگفتم. نزديكى‏هاى صبح بازگشتيم. در بين راه كلمه‏اى بين‏مان ردوبدل نشد. همان‏روز به تهران بازگشتم. گزارش سفر را به مركزيت دادم. همه در پيگيرى دقيق‏تر و ختم قضيه متفق‏القول بوديم. وظيفه‏ى تحقيق نهايى و اجراى حكم تشكيلات به من محول شد. خواستم نپذيرم، قبول نكردند. دو هفته بعد بى‏خبر به مسجدسليمان رفتم. از آنجا با فريبرز تماس گرفتم. بعدازظهر مرا به خانه برد. طرح را براى فريبرز و ليلا تشريح كردم. فريبرز مسئله داشت و ليلا هم نمى‏خواست مسئوليتى را بپذيرد. از فريبرز خواستم كه در مسئله دخالت نكند. ليلا را هم قانع كردم كه تنها كسى‏ست كه از عهده اجراى طرح برمى‏آيد. روز بعد فريبرز صبح زود از خانه بيرون رفت. حوالى ظهر ليلا در حضور من به خسرو تلفن زد. من گوشى ديگر را برداشته بودم. صدايش مى‏لرزيد. اشاره كردم كه آرام باشد. از خسرو خواست كه بعدازظهر به ديدنش بيايد. خسرو اول سكوت كرد. بعد از فريبرز پرسيد. ليلا گفت كه فريبرز براى مأموريتى به خارج شهر رفته و تا دو روز ديگر هم برنمى‏گردد. خسرو چيز ديگرى پرسيد. مثل اينكه خبرى شده يا، ليلا گفت، منتظرتم و گوشى را گذاشت. من حوله‏ها را نيمه خيس كردم. از ليلا خواستم كه توى اتاق برود. قفل درِ ورودى را باز گذاشتم و حوله‏ها را با دو-سه تكه رخت زنانه روى صندلى و توى راهرو در امتداد اتاق انداختم. موسيقى ملايمى را در ضبط صوت گذاشتم و خودم در گوشه‏اى رو به اتاق پنهان شدم. ليلا در را نيمه‏باز گذاشت و روى تخت دراز كشيد. براى مادرتان نوشتم، هميشه برايم اين سئوال بوده كه كيخسرو در لحظه‏هاى مستى و سرخوشى، آنجا كه پس از فتوحات بسيار در بارگاه نشسته بوده، وقتى جام جهان‏نما را بدست مى‏گرفته و سرنوشت همه چيز و همه كس را در آن مى‏ديده، آيا سرانجام تلخ و پر ابهام خود و اطرافيانش را هم ديده است؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

شايد نيم ساعت هم نگذشته بود كه خسرو بى‏آنكه قرار سلامتى را چك كند، در حياط را باز كرد و ماشينش را آورد توى خانه. نگاهى به اطراف انداخت. درِ راهرو را باز كرد و آمد تو. ليلا را صدا زد. ليلا جواب نداد. حوله‏ى نم‏دار را از روى مبل برداشت و بوييد. لباسها را كنار زد و نشست. دوباره ليلا را صدا زد. مادرتان نوشته بودند، به‏جاى اين حاشيه رفتن ها، از آخرين ديدارتان بگوييد. مثلاً اينكه آخرين بار لبخندش را كِى ديديد يا چيزهايى شبيه اين. نوشتم، بانوى من، وقايع معمولاً آنطور كه مثلاً در حكايات و قصه‏ها خوانده‏ايم و يا در فيلم‏ها ديده‏ايم اتفاق نمى‏افتند. خسرو سيگارى آتش زد، حوله‏ اى را برداشت و دوباره بوييد. بلند شد سيگارش را خاموش كرد و به طرف اتاق رفت. جزء به جزء اين وقايع در گزارش‏هايى كه بعداً نابود شدند آمده است. جلوى درِ اتاق دوباره ليلا را صدا زد. بعد برگشت، به پشت سر نگاهى انداخت و داخل رفت. وقتى من جلو رفتم از لاى درِ نيمه‏باز نگاه كردم، ليلا به پهلو روى تخت دراز كشيده بود با شانه‏ها و پاهاى برهنه‏اى كه از لاى ملافه بيرون زده بود. خسرو روى لبه‏ى تخت نشست. خم شد و شانه‏هاى ليلا را كه مى‏لرزيد بوسيد. ديدم كه دستش را روى نيمرخ و موهاى خيس ليلا كشيد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

وقتى از خانه بيرون مى‏رفتم صداى هق‏هق ليلا مى‏آمد. خسرو با دست‏هايى كه توى موها فرو برده بود، كنار تخت چمباتمه زده بود. ظهر روز بعد، من، فريبرز و خسرو به طرف رودخانه‏ى تمبى حركت كرديم. پيشنهاد فريبرز بود. گويا يكى- دو بار با هم رفته بودند. غالباً آن‏جا با انفجار ديناميت در بركه و رودخانه ماهى مى‏گرفتند. فريبرز چادر و وسايل را توى ماشين جاى داد و پشت فرمان نشست. من هم كنارش. خسرو روى صندلى عقب يله شد. توى راه كسى چيزى نمى‏گفت. يكى-دو بار فريبرز از خسرو خواست چيزى بخواند. خسرو سكوت كرد. بعدازظهر به تمبى رسيديم. بايد دشت تمبى را اواخر اسفندماه ببينيد. منظره‏اى اينچنين در عمرم نديده‏ام. دشتى وسيع و سبز و تپه ماهورهايى كه يكسر با شقايق‏هاى سرخ و زرد و لاله‏هاى وحشى پوشيده شده است و رودخانه‏اى كه مثل مارى سبز و آبى، پيچ در پيچ در امتداد دشت مى‏گذرد. دورتر از بركه، كنار تپه، پشت به صخره‏اى چادر زديم. بساط غذا كه آماده شد، شب شده بود. هيچكداممان چيزى نخورديم. فريبرز زودتر از همه بى‏آنكه به ما چيزى بگويد رفت توى چادر. براى بالشِ زير سر، سنگى را كه رويش نشسته بود داخل چادر برد. خسرو چوبى دست گرفته بود و روى خاك خطهايى نامفهوم مى‏كشيد. اشاره كردم به‏طرف بركه برويم. جلوى بركه همه چيز ساكت و آرام بود. ماه روى بركه افتاده بود. دايره‏هاى موازى با آمدن گاه به گاه ماهيها روى آب، به موازات هم روى سطح بركه پراكنده مى‏شدند. مادرتان پرسيده بودند، بنويسيد آخرين بار كِى در چشم‏هاى خسرو نگاه كرديد. نوشتم، يادم نيست. مگر فرقى هم مى‏كند؟ گفتم، خسرو چيزى بخوان، گفت، خسته‏ام. بهتر است بخوابيم صبح زود وقتش است. ماهى ‏ها دسته-دسته، مى‏آيند روى آب. فتيله‏ى فانوس را پايين كشيديم و توى چادر رفتيم. فريبرز سرش را روى سنگ گذاشته بود و به سقف نگاه می‏كرد. خسرو بين ما دراز كشيد. سيگارى آتش زد. كمرى‏ام را گذاشتم زير سرم. فريبرز گاه به‏گاه چيزهايى را زير لب تكرار مى‏كرد. يكى-دو بار خسرو پرسيد، چيزى گفتى؟ من همان‏جا خوابم برد. نيمه‏هاى شب با صداى باد از جا پريدم. گويى باد مى‏خواست چادر را از جا بكند. سقف چادر زير فشار باد پايين مى‏آمد، نزديكمان مى‏شد و بعد دور مى‏شد و بطرفى ديگر مى‏رفت. نيم‏خيز كه شدم خسرو را ديدم كه با چشم‏هاى باز به من نگاه مى‏كرد. فريبرز پشت به ما رو به ديواره‏ى چادر دراز كشيده بود. خسرو خم شد، دستش را توى كوله كرد، قمقمه را بيرون كشيد و آب را يك‏نفس نوشيد. دوباره خوابم برد. نزديكيهاى سحر بيدار شدم. فريبرز را ديدم كه با زانوهاى بغل كرده روى زمين نشسته بود. به مادرتان نوشتم، باور كنيد آخرين جمله‏اى كه از خسرو شنيدم همين بود. »صبح ماهى‏ها دسته-دسته مى‏آيند روى آب.« بعد خسرو از چادر بيرون رفت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

روايت فريبرز از واقعه ‏ى رودخانه‏ى تمبى و ماهى ‏ها پر از تناقض است. او بود كه ديناميت‏ها را با بند به تخته سنگى كه با خود توى چادر آورده بود بست. برخلاف آنچه كه در خاطراتش نوشته، من اولين نفرى نبودم كه بعد از خسرو از چادر بيرون رفتم، هر دو با هم رفتيم. كنار بركه خبرى از خسرو نبود. صدايش زديم، جوابى نداد. هر كدام از دو طرف در امتداد رودخانه حركت كرديم. چند دقيقه‏ى بعد صداى انفجار ديناميت‏ها را از سمت بركه شنيدم. زردى‏ها و سرخى‏ها دويده بودند توى آبى آسمان و شكل‏هايى مبهم و متغير ساخته بودند. برخلاف روايت فريبرز، جريان ماهى‏هاى تكه-تكه شده و بركه‏ى خون‏آلود هم واقعه‏اى محال است. ماهى‏ها به پهلو آمده بودند روى آب بركه. سطح آب هم پر از لكه‏هاى سربى و پولك‏هاى نقره بود. ساعتى همان‏جا نشستم. به چادر كه برگشتم فريبرز را ديدم كه گوشه‏اى نشسته بود و سيگار مى‏كشيد. او اين يكى را درست نوشته كه از من درباره‏ى خسرو پرسيده بود. باز هم واقعيت را نوشته كه من جوابى ندادم. براى مادرتان نوشتم، بانوى من، چه كسى فرجام واقعى كيخسرو را مى‏داند؟ شايد واقعاً ناپديد شده باشد، شايد هم خود را پنهان كرده و بعد در هيئت چوپانى و شايد هم در لباس زائرى غريب به شهرى دور وارد شده و دور از چشم ديگران سال‏ها زندگى كرده، يا شايد به دسيسه‏ى طوس يا گيو يا بيژن مرموزانه كشته شده باشد. كسى چه مى‏داند؟ چرا كه همه‏ى آنها هم سرنوشتى مشابه او داشته‏اند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

جولای 2002ه
______________


danielgarrick:

Thomas Weelkes (1576–1623) Thule, The Period of Cosmography, Pt. 1 (Madrigal)


____________

No comments: