Khosrow Davami
______________________
خسرو دوامی
__________________
رودخانه ی تِمبی
من كه براى شما نوشته بودم. اول مرا ببخشيد، بعد به ديدارم بياييد. كسى كه نمىبخشد، فراموش هم نمىكند. و من ديگر شكى ندارم كه فراموشى پايان همهى رنجهاست. شما هم ماجرا را آنطور شنيدهايد كه ديگران خواستهاند. جريانى مبهم و پُرتأويل، مثل واقعهى خانهى مسجدسليمان و اعترافات مطرب شوشترى، و يا همين روايت مربوط به رودخانهى تمبى و بركهى خونآلود و ماهىهاى تكه-تكه شدهى روى آب كه اتفاقى محال است. قبلاً هم در جوابتان نوشته بودم، به حرفهاى كسانى كه درگير جريانات نبودهاند و دستى از دور بر آتش داشتهاند دل ندهيد. به روايت افرادى هم كه خود روزى از مسببين واقعه بودهاند و امروز مسئلهاى را مىآفرينند تا شايد چيزى ديگر را بپوشانند اعتماد نكنيد. از اينها كه بگذريم، حقيقت مسلم كدامست؟ رنجنامهاى را كه مادرتان، گمانم، دو- سه سال قبل از مرگ در جايى نوشته بودند خواندم. به ايشان خردهاى نمىگيرم. واقعه را از همان دريچهاى ديدهاند كه ديگران گشودهاند. حرفهاى فريبرز را تكرار كردهاند و ديگران را. شايد هم مقصر من بودم. چند بار پيغام فرستادند كه مرا ببينند، نپذيرفتم. يكبار نامهاى نوشتند و اصل واقعه را جويا شدند. نوشتم، واقعه، در زمان و مكانِ وقوع، معنى پيدا مىكند. از آن كه گذشت تبديل به خاطره مىشود. نوشتند، خاطراتتان را بنويسيد. نوشتم، بعضى خاطرات بايد در سينه بمانند. در نامهى ديگرى نوشتند، جواب تاريخ را چگونه مىدهيد؟ نوشتم، تاريخ بخشى از خاطراه است كه از زبان راوى دور از واقعه نقل شده است. مثلاً چه كسى مىداند واقعيت ناپديد شدن كيخسرو در پيش روى آن همه سردار و پهلوان چه بوده است. حالا ما فقط يك روايت مكتوب پيش روىمان است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
پرسيده بودند، نمىخواهيد مرا ببينيد و چشم در چشم روايت خودتان را بگوييد؟ نوشتم، بانوى من، بگذاريد خاطرهى دستهايتان باشد همان دستهاى مهربان كه از لاىِ درِ نيمهباز سينى غذا را توى اتاق پر دود و صدا هل مىداد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شما هم حق داريد، مرا به ياد نياوريد. آن وقتها كوچكتر از آن بوديد كه از من و ديگران در ذهنتان چيزى مانده باشد. من، فريبرز و گمانم دو-سه نفر ديگر ماهى يكبار به خانهى شما مىآمديم. خسرو در را مىگشود و شما را مىديدم كه با موههايى بافته و عروسكى در دست از پشت پاهاى او سَرَك مىكشيديد. كوچك بوديد و چشمهايتان همرنگ چشمهاى پدرتان بود. ما به اتاقى كه تخت كوچك و كمد و اسباب بازىهاى شما در آن بود مىرفتيم. بعضى روزها هم در فضاى دود گرفتهى اتاق وارد مىشديد، سلامى مىكرديد و عروسكى-چيزى را بيرون مىبرديد. آنوقتها عادت داشتم در جلسات چيزى را دست گرفته و با آن بازى كنم. يكى از روزهاى گرم تابستان، حين بحثى تند دست يا پاى يكى از عروسكهاى شما را كه در دستم بود كَندَم. هنوز هم ياد چشمهاى پر از اشك و شماتتتان در خاطرم مانده است. حالا سالهاست خودم را از همه پنهان كردهام. به نامم داستانها نوشتهاند. هميشه همين طور است. از قبيله كه جدا شدى، فتوحات از آنِ ديگران مىشود و تو مىشوى ميراثبَرِ هر چه ناكامى. حكاياتشان را دورادور دنبال كردهام، كوچك شدهاند و پراكنده. خسرو روزى جملهاى گفت كه هنوز در خاطرم مانده. شايد هم كسى ديگر آن را در جايى نوشته باشد. مىگفت اسبها به سربالايى كه مىرسند، سم و كفل همديگر را به دندان مىگيرند. ترجيح مىدهم پدرتان را خسرو بنامم. خودش اين طور مىخواست. مىدانم براى شما و مادرتان حسين بود و براى ديگران هم منصور و فرهاد و اسكندر. در دانشگاه آشنا شديم. فريبرز هم با ما بود. معرف هر دويشان به تشكيلات من بودم. آن سالها دنيا را با نگاهى واحد مىديديم. سه انگشت بوديم از يك دست. من و خسرو به فاصلهى چند ماه دستگير شديم. او به تقريب، دو سال زودتر از من آزاد شد. هنوز در زندان بودم كه خبر آوردند ازدواج كرده. بعد از آزادى مخفى شدم. شرايط طورى نبود كه من مادرتان را ببينم. مشخصاتى كه ايشان از من دادهاند يا زادهى خيالبافىشان است يا بر اثر توصيفات مخدوش ديگران. بريدهى روزنامهاى هم كه شما فرستادهايد متعلق به همان سالهاست. عكس را در جريان حمله به تشكيلات مسجدسليمان پيدا كردهاند. اسناد زيرش هم همگى ساختگىست. ظاهراً خواستهاند محملى براى حضور هر سه تاى ما در آن خانه پيدا كنند. اين عكس بعدها در اغلب شرح احوال و خاطرات آن سالها آمده است. اما هيچگاه كسى اين سئوال را از خود نكرده كه چه كسى اين عكس را از ما گرفته است. در رنجنامهى مادرتان هم آنجا كه به عكس اشاره مىشود، شايد هم به سهو، نام ليلا بهعنوان كسى كه از ما عكس را گرفته نيامده است. نمىخواستم در زمان حيات مادرتان با بازگويى جزئيات اينچنينى فكرشان را آشفته و خاطرشان را مكدر كنم. ميان بازماندگان تشكيلات ارج و قربى داشتند. آيا در آن شرايط چنين لغزشى را بر خود مىبخشيديم كه از سر تفنن يا خطا از غريبهاى بخواهيم از ما عكس بگيرد؟ چرا در خاطرات فريبرز از ليلا بهعنوان عضو ثابت خانه يادى نشده است.نوشتم، بانوى من، لزوماً پشت هر واقعه دسيسهاى نهفته نيست. در همين روايت، آنجا كه كيخسرو در اوج قدرت و حشمت و جاه، حالا به هر دليلى پاپَس مىكشد و دنياى قدرت و آرمان و آز را به سُخره مىگيرد بر او چه خردهاى مىتوان گرفت، وقتى در جواب سردار پيرش مىگويد:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نوشتهاند كه انتقال خسرو به مسجدسليمان به توصيهى من بوده است. مادرتان هم ظاهراً با استناد به نقل قولى واهى از كسى كه خود در حاشيهى جريان بوده گفتهاند كه من به واسطهى برخى اختلاف نظرها، به دسيسه خسرو را به زندگى مخفى در شهرى دور كشاندهام. شما هم در لفافه همين مطلب را نوشتهايد. ظاهراً روى برخى جنبهها نورى بيش از اندازه تاباندهاند تا محملى براى واقعهى مسجدسليمان پيدا شود. نخواستم، اين را به مادرتان بنويسم. واقعيت اين است كه خسرو به تقاضاى خودش به مسجدسليمان منتقل شد. وقتى درخواستش را با من در ميان گذاشت، علتش را جويا شدم. گفت ترجيح مىدهد در تهران نباشد. از وضعيت خانه و احوال شما و مادرتان پرسيدم، سكوت كرد. براى مادرتان نوشتم، هر چه ديگران مىخواهند، بگويند. من جز موارد جزيى اختلاف نظرى ريشهاى با خسرو نداشتم. احتمالاً مادرتان آن چنان تحت تأثير حرفهاى فريبرز و ديگران بودند كه هيچوقت نخواستند و نتوانستند مرا باور كنند. فريبرز، يكسال قبل از پدرتان براى سازماندهى و وصل پارهاى ارتباطات به مسجدسليمان رفته بود. ليلا از افراد با تجربهى تشكيلات بود كه براى استتار به عنوان كارگر كارخانه به آنجا فرستاده شد. فريبرز و ليلا خانهاى را در حومه شهر اجاره كرده بودند. شايد پذيرفتن جزئيات اين وقايع براى شما كه در جريان روابط آن سالها نبودهايد غيرممكن باشد. گناهى هم نداريد. مادرتان پرسيده بودند، هنوز هم فكر مىكنيد، اگر در شرايط همان سال ها بوديد، ترك صف، عقوبتى چنين تلخ و ناگزير داشت؟ نوشتم، بانوى من، به اين سادگى قضاوت نكنيد. در اين كه ما پيشاپيش صف مبارزه با دشمنى درنده بوديم شكى ندارم. هنوز هم شكى ندارم كه حضور در اين صف راه بازگشتى نداشت و هيچ گونه تعلل و لغزش هم جايز نبود. ولى، ماجراى مسجدسليمان و رودخانهى تمبى را با وقايع مشابه مخدوش كردهاند. تركِ صف انگيزهى واقعه نبوده است، اگرچه كه مىتوانست باشد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
يكسال بعد از پيوستن پدرتان به تشكيلات مسجدسليمان، اطلاعات ضد و نقيضى از وضعيت آنجا به ما مىرسيد. از فريبرز كه در آن زمان مسئول حوزه بود، خواستيم گزارشى برايمان بنويسد. يكى-دو هفته بعد گزارش مبهم و در عين حال نگرانكنندهاى براى ما فرستاد. در گزارش از بروز گرايشات خطرناك و ضعفهاى غيرقابل گذشت در تشكيلات مسجدسليمان ياد شده بود. سعى كردم با خسرو ارتباط برقرار كنم. نشد. كسى ديگر هم به تهران آمده بود و گزارش مشابهى به مركزيت داده بود. بنظر مىآمد كه شكافى عميق بين اعضاء تشكيلات آنجا بوجود آمده است. در آن روزها چنين شكافى مىتوانست مثل دُملى چركين به بقيهى بخشها هم سرايت كرده و همه را زير ضرب دشمن ببرد. اوايل اسفندماه به دستور مركزيت به مسجدسليمان رفتم. صبح با اتوبوس حركت كردم و غروب رسيدم. در ايستگاه علامت قرارمان را زدم. دو ساعت بعد تأييد قرار را گرفتم. شب فريبرز در ايستگاه به پيشوازم آمد. برخلاف انتظارم بجاى خسرو ليلا بهعنوان چكِ فريبرز آمده بود. فريبرز سخت مضطرب و پريشان مىنمود. مرا چشم بسته به خانه شان بردند. يكى-دو ساعت بعد هم خسرو و ديگران آمدند. در خاطرات و يادداشتهاى ديگران از جلسهى آن شب بهعنوان محكمهى خسرو ياد شده كه برداشتى يكجانبه و وارونه از قضاياست. در تمام مدت جلسه فريبرز و دو نفر ديگر كه هر دو در ضربات سال بعد از بين رفتند، خسرو را به باد انتقادات شديد گرفتند. نمىخواهم با ذكر جزئيات وقايعى كه حالا شايد روشن كردنشان مرهمى به زخمهاى اين سالها نگذارد، خاطرتان را بيازارم. ولى خودتان اينطور خواستيد. پدرتان در طول جلسه فقط يكبار گفت كه اينها همه بهانهايست براى تصفيهى او و يكى-دو عضو ديگر كه شيوههاى فريبرز را در رهبرى و ادارهى تشكيلات به زير سئوال بردهاند. تمام آنشب ليلا ساكت بود و كلمهاى حرف نزد. شايد اگر ليلا بهعنوان شاهد اصلى ماجرا در ضربات سال بعد از بين نرفته بود، شما و ديگران امروز واقعه را از منظرى ديگر مىديديد و ديگر نيازى به نبش قبر رفتگان و بازگويى خاطرات موهوم گذشتگان نبود. آنشب بعد از رفتن همه، من و فريبرز روى بام خانه رفتيم. روبرويمان جاده بود و شعلههاى آتش، كه از پشت لولههاى گازى كه در امتداد تپهها كشيده مىشد زبانه مىكشيد. من شكى نداشتم كه اصل مسئله چيز ديگريست. بعضى خاطرات هميشه با آدم مىمانند. فريبرز براى آوردن چيزى پايين رفت. من به تپهى روبرو و به شعلهها نگاه مىكردم. براى لحظهاى يكه خوردم. لابهلاى لولههاى گاز، گاه بهگاه نورى متحرك روشن و خاموش مىشد. آدمهايى در امتداد لولهها با آينه به هم علامت مى دادند. خم شدم، كمرىام را كشيدم و به موازات لبهى بام روى دو زانو نشستم. سيانور را از جيب بيرون كشيدم و توى مشتم جاى دادم. ياد گرفته بوديم به هر واقعهى كوچكى با ديدهى احتياط و ترديد نگاه كنيم. فريبرز كه برگشت، اشاره كردم سكوت كند. خم شد و كنارم آمد. كورسوى چراغها را به او نشان دادم. اول نمىديد. بعد لبخندى زد، دستم را گرفت و بلند شد. انعكاس نور چشم سگهاى ولگردى را كه پشت لولههاى گاز زبالهها را اينطرف و آنطرف مىبردند به اشتباه چيز ديگرى گرفته بودم. اين را بعدها فريبرز در خاطراتش به ريا بهعنوان نمونهاى از روحيهى شكاك و در عين حال خشن من آورده است. آن شب تا نيمههاى شب با فريبرز حرف زدم. توجيه مى كرد. دلايل بيشترى آوردم. شكى نداشتم كه ليلا يك پاى قضيه است. حرف هايمان به جايى نرسيد. آن شب، روى بام خوابيدم. صبح با صدايى از خواب پريدم. ليلا توى حياط خانه گل ها را حرس مىكرد. پايين رفتم. فريبرز در خانه نبود. ليلا را صدا زدم. توى آشپزخانه آمد. براى هردويمان چاى ريخت. برداشت خودم را از ريشههاى اختلافات آنجا گفتم. صدايش مىلرزيد. اول حرفهاى فريبرز را تأييد مىكرد. سعى مىكرد توى چشمهايم نگاه نكند. پافشارى كردم و بعد سئوالاتم را شخصىتر كردم. از تمايل خودش پرسيدم. برآشفت و از اتاق بيرون رفت. بعد از ظهر آن روز با خسرو قرار گذاشتم. بدون آنكه قرار را چِك كند در خانهى فريبرز و ليلا به دنبالم آمد. غرق در عوالم خودش بود. گفتم، دلم گرفته جايى برويم، دمى به خمره بزنيم. پذيرفت. مطرب آبلهرو را براى اولين بار آنشب ديدم. اعترافاتى كه از او گرفتند همه جعليات و كذب محض است. غروب من و خسرو بهطرف شوشتر رانديم. پدرتان در درهى شوشترىها پاتوقى داشت و هفتهاى يكى-دو شب را در آنجا مىگذراند. فريبرز ردش را پيدا كرده بود و در گزارشات امنيتى حوزه هم به اين مسئله اشاره كرده بود. از جادهاى پيچ در پيچ و پُرگردنه گذشتيم. خسرو زير لب آهنگى را زمزمه مىكرد. پدرتان صداى خوبى داشت و در شبهاى زندان برايمان مىخواند. من گيج و منگ بودم. شكى نداشتم كه وسوسه ريشهى همهى تباهىهاست. از شما و مادرتان پرسيدم. عكس شما را از لابلاى خرت و پرتهاى توى داشبرد بيرون آورد. شما با موهايى بافته و عروسكى در دست توى بغل خسرو نشسته بوديد. اوايل شب به محلهيى متروك وارد شديم. ماشين را جايى گذاشتيم و بيرون رفتيم. سايههايى توى كوچه در حركت بودند. جلوى خانهاى قيرگونى شده با درى خاكسترى ايستاديم. دو-سه زن روبروى خانه، نگاهمان مىكردند. خسرو گفت، نگران نباش، اينجا مرا مىشناسند. درِ خانهاى را زد. پيرمردى آبلهرو با موهايى ريخته در را به رويمان باز كرد. با خسرو خش و بشى كرد و وارد شديم. توى حياط سايهى يكى-دو مرد را ديدم كه از اتاقى به اتاق ديگر مىرفتند. مردى جلوى حوض وسط حياط كنار شمعدانها صورتش را مىشست. پيرمرد ما را به اتاقى دودگرفته و نمور و نيمهتاريك برد. روى زمين نشستيم. پسرى چاق براىمان مخده آورد و زنى پير بساط سفره را چيد. از لابهلاى حرفهاى خسرو و پيرمرد فهميدم كه اغلب به آن جا رفت و آمد دارد. كارى كه آنروزها خطايى نابخشودنى بهحساب مىآمد. پيرمرد استكانهايمان را پر كرد. سازش را از روى تاقچه برداشت و پسر را صدا زد. پسر آمد و كنار سفره نشست. پيرمرد سازش را كوك كرد و نواخت. پسر ضرب مىزد و با صداى گرفته مىخواند. من چنين روحيهاى را از خسرو هيچوقت نديده بودم. نيمههاى شب، سياهمست كنار سفره دراز كشيده بود. به پيرمرد و پسر اشاره كردم كه تنهايمان بگذارند. بساط را جمع كردند و بيرون رفتند. خسرو را بيدار كردم. برايش چاى ريختم. اصل جريانات را جويا شدم. گفت، همانست كه گفتهام. دوباره پرسيدم. با عصبانيت انكار كرد. مىلرزيد و داد مىزد. پيرمرد پريد توى اتاق. اشاره كردم بيرون برود. هيچ چيزى نگفتم. نزديكىهاى صبح بازگشتيم. در بين راه كلمهاى بينمان ردوبدل نشد. همانروز به تهران بازگشتم. گزارش سفر را به مركزيت دادم. همه در پيگيرى دقيقتر و ختم قضيه متفقالقول بوديم. وظيفهى تحقيق نهايى و اجراى حكم تشكيلات به من محول شد. خواستم نپذيرم، قبول نكردند. دو هفته بعد بىخبر به مسجدسليمان رفتم. از آنجا با فريبرز تماس گرفتم. بعدازظهر مرا به خانه برد. طرح را براى فريبرز و ليلا تشريح كردم. فريبرز مسئله داشت و ليلا هم نمىخواست مسئوليتى را بپذيرد. از فريبرز خواستم كه در مسئله دخالت نكند. ليلا را هم قانع كردم كه تنها كسىست كه از عهده اجراى طرح برمىآيد. روز بعد فريبرز صبح زود از خانه بيرون رفت. حوالى ظهر ليلا در حضور من به خسرو تلفن زد. من گوشى ديگر را برداشته بودم. صدايش مىلرزيد. اشاره كردم كه آرام باشد. از خسرو خواست كه بعدازظهر به ديدنش بيايد. خسرو اول سكوت كرد. بعد از فريبرز پرسيد. ليلا گفت كه فريبرز براى مأموريتى به خارج شهر رفته و تا دو روز ديگر هم برنمىگردد. خسرو چيز ديگرى پرسيد. مثل اينكه خبرى شده يا، ليلا گفت، منتظرتم و گوشى را گذاشت. من حولهها را نيمه خيس كردم. از ليلا خواستم كه توى اتاق برود. قفل درِ ورودى را باز گذاشتم و حولهها را با دو-سه تكه رخت زنانه روى صندلى و توى راهرو در امتداد اتاق انداختم. موسيقى ملايمى را در ضبط صوت گذاشتم و خودم در گوشهاى رو به اتاق پنهان شدم. ليلا در را نيمهباز گذاشت و روى تخت دراز كشيد. براى مادرتان نوشتم، هميشه برايم اين سئوال بوده كه كيخسرو در لحظههاى مستى و سرخوشى، آنجا كه پس از فتوحات بسيار در بارگاه نشسته بوده، وقتى جام جهاننما را بدست مىگرفته و سرنوشت همه چيز و همه كس را در آن مىديده، آيا سرانجام تلخ و پر ابهام خود و اطرافيانش را هم ديده است؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شايد نيم ساعت هم نگذشته بود كه خسرو بىآنكه قرار سلامتى را چك كند، در حياط را باز كرد و ماشينش را آورد توى خانه. نگاهى به اطراف انداخت. درِ راهرو را باز كرد و آمد تو. ليلا را صدا زد. ليلا جواب نداد. حولهى نمدار را از روى مبل برداشت و بوييد. لباسها را كنار زد و نشست. دوباره ليلا را صدا زد. مادرتان نوشته بودند، بهجاى اين حاشيه رفتن ها، از آخرين ديدارتان بگوييد. مثلاً اينكه آخرين بار لبخندش را كِى ديديد يا چيزهايى شبيه اين. نوشتم، بانوى من، وقايع معمولاً آنطور كه مثلاً در حكايات و قصهها خواندهايم و يا در فيلمها ديدهايم اتفاق نمىافتند. خسرو سيگارى آتش زد، حوله اى را برداشت و دوباره بوييد. بلند شد سيگارش را خاموش كرد و به طرف اتاق رفت. جزء به جزء اين وقايع در گزارشهايى كه بعداً نابود شدند آمده است. جلوى درِ اتاق دوباره ليلا را صدا زد. بعد برگشت، به پشت سر نگاهى انداخت و داخل رفت. وقتى من جلو رفتم از لاى درِ نيمهباز نگاه كردم، ليلا به پهلو روى تخت دراز كشيده بود با شانهها و پاهاى برهنهاى كه از لاى ملافه بيرون زده بود. خسرو روى لبهى تخت نشست. خم شد و شانههاى ليلا را كه مىلرزيد بوسيد. ديدم كه دستش را روى نيمرخ و موهاى خيس ليلا كشيد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
وقتى از خانه بيرون مىرفتم صداى هقهق ليلا مىآمد. خسرو با دستهايى كه توى موها فرو برده بود، كنار تخت چمباتمه زده بود. ظهر روز بعد، من، فريبرز و خسرو به طرف رودخانهى تمبى حركت كرديم. پيشنهاد فريبرز بود. گويا يكى- دو بار با هم رفته بودند. غالباً آنجا با انفجار ديناميت در بركه و رودخانه ماهى مىگرفتند. فريبرز چادر و وسايل را توى ماشين جاى داد و پشت فرمان نشست. من هم كنارش. خسرو روى صندلى عقب يله شد. توى راه كسى چيزى نمىگفت. يكى-دو بار فريبرز از خسرو خواست چيزى بخواند. خسرو سكوت كرد. بعدازظهر به تمبى رسيديم. بايد دشت تمبى را اواخر اسفندماه ببينيد. منظرهاى اينچنين در عمرم نديدهام. دشتى وسيع و سبز و تپه ماهورهايى كه يكسر با شقايقهاى سرخ و زرد و لالههاى وحشى پوشيده شده است و رودخانهاى كه مثل مارى سبز و آبى، پيچ در پيچ در امتداد دشت مىگذرد. دورتر از بركه، كنار تپه، پشت به صخرهاى چادر زديم. بساط غذا كه آماده شد، شب شده بود. هيچكداممان چيزى نخورديم. فريبرز زودتر از همه بىآنكه به ما چيزى بگويد رفت توى چادر. براى بالشِ زير سر، سنگى را كه رويش نشسته بود داخل چادر برد. خسرو چوبى دست گرفته بود و روى خاك خطهايى نامفهوم مىكشيد. اشاره كردم بهطرف بركه برويم. جلوى بركه همه چيز ساكت و آرام بود. ماه روى بركه افتاده بود. دايرههاى موازى با آمدن گاه به گاه ماهيها روى آب، به موازات هم روى سطح بركه پراكنده مىشدند. مادرتان پرسيده بودند، بنويسيد آخرين بار كِى در چشمهاى خسرو نگاه كرديد. نوشتم، يادم نيست. مگر فرقى هم مىكند؟ گفتم، خسرو چيزى بخوان، گفت، خستهام. بهتر است بخوابيم صبح زود وقتش است. ماهى ها دسته-دسته، مىآيند روى آب. فتيلهى فانوس را پايين كشيديم و توى چادر رفتيم. فريبرز سرش را روى سنگ گذاشته بود و به سقف نگاه میكرد. خسرو بين ما دراز كشيد. سيگارى آتش زد. كمرىام را گذاشتم زير سرم. فريبرز گاه بهگاه چيزهايى را زير لب تكرار مىكرد. يكى-دو بار خسرو پرسيد، چيزى گفتى؟ من همانجا خوابم برد. نيمههاى شب با صداى باد از جا پريدم. گويى باد مىخواست چادر را از جا بكند. سقف چادر زير فشار باد پايين مىآمد، نزديكمان مىشد و بعد دور مىشد و بطرفى ديگر مىرفت. نيمخيز كه شدم خسرو را ديدم كه با چشمهاى باز به من نگاه مىكرد. فريبرز پشت به ما رو به ديوارهى چادر دراز كشيده بود. خسرو خم شد، دستش را توى كوله كرد، قمقمه را بيرون كشيد و آب را يكنفس نوشيد. دوباره خوابم برد. نزديكيهاى سحر بيدار شدم. فريبرز را ديدم كه با زانوهاى بغل كرده روى زمين نشسته بود. به مادرتان نوشتم، باور كنيد آخرين جملهاى كه از خسرو شنيدم همين بود. »صبح ماهىها دسته-دسته مىآيند روى آب.« بعد خسرو از چادر بيرون رفت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
روايت فريبرز از واقعه ى رودخانهى تمبى و ماهى ها پر از تناقض است. او بود كه ديناميتها را با بند به تخته سنگى كه با خود توى چادر آورده بود بست. برخلاف آنچه كه در خاطراتش نوشته، من اولين نفرى نبودم كه بعد از خسرو از چادر بيرون رفتم، هر دو با هم رفتيم. كنار بركه خبرى از خسرو نبود. صدايش زديم، جوابى نداد. هر كدام از دو طرف در امتداد رودخانه حركت كرديم. چند دقيقهى بعد صداى انفجار ديناميتها را از سمت بركه شنيدم. زردىها و سرخىها دويده بودند توى آبى آسمان و شكلهايى مبهم و متغير ساخته بودند. برخلاف روايت فريبرز، جريان ماهىهاى تكه-تكه شده و بركهى خونآلود هم واقعهاى محال است. ماهىها به پهلو آمده بودند روى آب بركه. سطح آب هم پر از لكههاى سربى و پولكهاى نقره بود. ساعتى همانجا نشستم. به چادر كه برگشتم فريبرز را ديدم كه گوشهاى نشسته بود و سيگار مىكشيد. او اين يكى را درست نوشته كه از من دربارهى خسرو پرسيده بود. باز هم واقعيت را نوشته كه من جوابى ندادم. براى مادرتان نوشتم، بانوى من، چه كسى فرجام واقعى كيخسرو را مىداند؟ شايد واقعاً ناپديد شده باشد، شايد هم خود را پنهان كرده و بعد در هيئت چوپانى و شايد هم در لباس زائرى غريب به شهرى دور وارد شده و دور از چشم ديگران سالها زندگى كرده، يا شايد به دسيسهى طوس يا گيو يا بيژن مرموزانه كشته شده باشد. كسى چه مىداند؟ چرا كه همهى آنها هم سرنوشتى مشابه او داشتهاند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
جولای 2002ه
چو از كوه خورشيد سر بر كشيد
زچشم جهان شاه شد ناپديد
بجستند از آن جايگه شاه جوى
به ريگ و بيابان نهادند روى
زخسرو نديدند جايى نشان
ز ره بازگشتند چون بي هُشان
زچشم جهان شاه شد ناپديد
بجستند از آن جايگه شاه جوى
به ريگ و بيابان نهادند روى
زخسرو نديدند جايى نشان
ز ره بازگشتند چون بي هُشان
پرسيده بودند، نمىخواهيد مرا ببينيد و چشم در چشم روايت خودتان را بگوييد؟ نوشتم، بانوى من، بگذاريد خاطرهى دستهايتان باشد همان دستهاى مهربان كه از لاىِ درِ نيمهباز سينى غذا را توى اتاق پر دود و صدا هل مىداد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شما هم حق داريد، مرا به ياد نياوريد. آن وقتها كوچكتر از آن بوديد كه از من و ديگران در ذهنتان چيزى مانده باشد. من، فريبرز و گمانم دو-سه نفر ديگر ماهى يكبار به خانهى شما مىآمديم. خسرو در را مىگشود و شما را مىديدم كه با موههايى بافته و عروسكى در دست از پشت پاهاى او سَرَك مىكشيديد. كوچك بوديد و چشمهايتان همرنگ چشمهاى پدرتان بود. ما به اتاقى كه تخت كوچك و كمد و اسباب بازىهاى شما در آن بود مىرفتيم. بعضى روزها هم در فضاى دود گرفتهى اتاق وارد مىشديد، سلامى مىكرديد و عروسكى-چيزى را بيرون مىبرديد. آنوقتها عادت داشتم در جلسات چيزى را دست گرفته و با آن بازى كنم. يكى از روزهاى گرم تابستان، حين بحثى تند دست يا پاى يكى از عروسكهاى شما را كه در دستم بود كَندَم. هنوز هم ياد چشمهاى پر از اشك و شماتتتان در خاطرم مانده است. حالا سالهاست خودم را از همه پنهان كردهام. به نامم داستانها نوشتهاند. هميشه همين طور است. از قبيله كه جدا شدى، فتوحات از آنِ ديگران مىشود و تو مىشوى ميراثبَرِ هر چه ناكامى. حكاياتشان را دورادور دنبال كردهام، كوچك شدهاند و پراكنده. خسرو روزى جملهاى گفت كه هنوز در خاطرم مانده. شايد هم كسى ديگر آن را در جايى نوشته باشد. مىگفت اسبها به سربالايى كه مىرسند، سم و كفل همديگر را به دندان مىگيرند. ترجيح مىدهم پدرتان را خسرو بنامم. خودش اين طور مىخواست. مىدانم براى شما و مادرتان حسين بود و براى ديگران هم منصور و فرهاد و اسكندر. در دانشگاه آشنا شديم. فريبرز هم با ما بود. معرف هر دويشان به تشكيلات من بودم. آن سالها دنيا را با نگاهى واحد مىديديم. سه انگشت بوديم از يك دست. من و خسرو به فاصلهى چند ماه دستگير شديم. او به تقريب، دو سال زودتر از من آزاد شد. هنوز در زندان بودم كه خبر آوردند ازدواج كرده. بعد از آزادى مخفى شدم. شرايط طورى نبود كه من مادرتان را ببينم. مشخصاتى كه ايشان از من دادهاند يا زادهى خيالبافىشان است يا بر اثر توصيفات مخدوش ديگران. بريدهى روزنامهاى هم كه شما فرستادهايد متعلق به همان سالهاست. عكس را در جريان حمله به تشكيلات مسجدسليمان پيدا كردهاند. اسناد زيرش هم همگى ساختگىست. ظاهراً خواستهاند محملى براى حضور هر سه تاى ما در آن خانه پيدا كنند. اين عكس بعدها در اغلب شرح احوال و خاطرات آن سالها آمده است. اما هيچگاه كسى اين سئوال را از خود نكرده كه چه كسى اين عكس را از ما گرفته است. در رنجنامهى مادرتان هم آنجا كه به عكس اشاره مىشود، شايد هم به سهو، نام ليلا بهعنوان كسى كه از ما عكس را گرفته نيامده است. نمىخواستم در زمان حيات مادرتان با بازگويى جزئيات اينچنينى فكرشان را آشفته و خاطرشان را مكدر كنم. ميان بازماندگان تشكيلات ارج و قربى داشتند. آيا در آن شرايط چنين لغزشى را بر خود مىبخشيديم كه از سر تفنن يا خطا از غريبهاى بخواهيم از ما عكس بگيرد؟ چرا در خاطرات فريبرز از ليلا بهعنوان عضو ثابت خانه يادى نشده است.نوشتم، بانوى من، لزوماً پشت هر واقعه دسيسهاى نهفته نيست. در همين روايت، آنجا كه كيخسرو در اوج قدرت و حشمت و جاه، حالا به هر دليلى پاپَس مىكشد و دنياى قدرت و آرمان و آز را به سُخره مىگيرد بر او چه خردهاى مىتوان گرفت، وقتى در جواب سردار پيرش مىگويد:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شدم سير ازاين لشكر و تاج و تخت
سبك بازگشتيم و بستيم رخت
يا چه كسى مىداند، شايد ميان آن همه سردار و پهلوان، از طوس و رستم و زال تا گيو و بيژن و فريبرز، طى سال ها و در طول سفرها و جنگ هاى پر اُفت و خيز، يكى كينهاش را در دل گرفته يا شايد به وسوسه دسترسى به جام جهاننما در لحظهاى دور از چشم ديگران كار او را تمام كرده باشد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
سبك بازگشتيم و بستيم رخت
نوشتهاند كه انتقال خسرو به مسجدسليمان به توصيهى من بوده است. مادرتان هم ظاهراً با استناد به نقل قولى واهى از كسى كه خود در حاشيهى جريان بوده گفتهاند كه من به واسطهى برخى اختلاف نظرها، به دسيسه خسرو را به زندگى مخفى در شهرى دور كشاندهام. شما هم در لفافه همين مطلب را نوشتهايد. ظاهراً روى برخى جنبهها نورى بيش از اندازه تاباندهاند تا محملى براى واقعهى مسجدسليمان پيدا شود. نخواستم، اين را به مادرتان بنويسم. واقعيت اين است كه خسرو به تقاضاى خودش به مسجدسليمان منتقل شد. وقتى درخواستش را با من در ميان گذاشت، علتش را جويا شدم. گفت ترجيح مىدهد در تهران نباشد. از وضعيت خانه و احوال شما و مادرتان پرسيدم، سكوت كرد. براى مادرتان نوشتم، هر چه ديگران مىخواهند، بگويند. من جز موارد جزيى اختلاف نظرى ريشهاى با خسرو نداشتم. احتمالاً مادرتان آن چنان تحت تأثير حرفهاى فريبرز و ديگران بودند كه هيچوقت نخواستند و نتوانستند مرا باور كنند. فريبرز، يكسال قبل از پدرتان براى سازماندهى و وصل پارهاى ارتباطات به مسجدسليمان رفته بود. ليلا از افراد با تجربهى تشكيلات بود كه براى استتار به عنوان كارگر كارخانه به آنجا فرستاده شد. فريبرز و ليلا خانهاى را در حومه شهر اجاره كرده بودند. شايد پذيرفتن جزئيات اين وقايع براى شما كه در جريان روابط آن سالها نبودهايد غيرممكن باشد. گناهى هم نداريد. مادرتان پرسيده بودند، هنوز هم فكر مىكنيد، اگر در شرايط همان سال ها بوديد، ترك صف، عقوبتى چنين تلخ و ناگزير داشت؟ نوشتم، بانوى من، به اين سادگى قضاوت نكنيد. در اين كه ما پيشاپيش صف مبارزه با دشمنى درنده بوديم شكى ندارم. هنوز هم شكى ندارم كه حضور در اين صف راه بازگشتى نداشت و هيچ گونه تعلل و لغزش هم جايز نبود. ولى، ماجراى مسجدسليمان و رودخانهى تمبى را با وقايع مشابه مخدوش كردهاند. تركِ صف انگيزهى واقعه نبوده است، اگرچه كه مىتوانست باشد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
يكسال بعد از پيوستن پدرتان به تشكيلات مسجدسليمان، اطلاعات ضد و نقيضى از وضعيت آنجا به ما مىرسيد. از فريبرز كه در آن زمان مسئول حوزه بود، خواستيم گزارشى برايمان بنويسد. يكى-دو هفته بعد گزارش مبهم و در عين حال نگرانكنندهاى براى ما فرستاد. در گزارش از بروز گرايشات خطرناك و ضعفهاى غيرقابل گذشت در تشكيلات مسجدسليمان ياد شده بود. سعى كردم با خسرو ارتباط برقرار كنم. نشد. كسى ديگر هم به تهران آمده بود و گزارش مشابهى به مركزيت داده بود. بنظر مىآمد كه شكافى عميق بين اعضاء تشكيلات آنجا بوجود آمده است. در آن روزها چنين شكافى مىتوانست مثل دُملى چركين به بقيهى بخشها هم سرايت كرده و همه را زير ضرب دشمن ببرد. اوايل اسفندماه به دستور مركزيت به مسجدسليمان رفتم. صبح با اتوبوس حركت كردم و غروب رسيدم. در ايستگاه علامت قرارمان را زدم. دو ساعت بعد تأييد قرار را گرفتم. شب فريبرز در ايستگاه به پيشوازم آمد. برخلاف انتظارم بجاى خسرو ليلا بهعنوان چكِ فريبرز آمده بود. فريبرز سخت مضطرب و پريشان مىنمود. مرا چشم بسته به خانه شان بردند. يكى-دو ساعت بعد هم خسرو و ديگران آمدند. در خاطرات و يادداشتهاى ديگران از جلسهى آن شب بهعنوان محكمهى خسرو ياد شده كه برداشتى يكجانبه و وارونه از قضاياست. در تمام مدت جلسه فريبرز و دو نفر ديگر كه هر دو در ضربات سال بعد از بين رفتند، خسرو را به باد انتقادات شديد گرفتند. نمىخواهم با ذكر جزئيات وقايعى كه حالا شايد روشن كردنشان مرهمى به زخمهاى اين سالها نگذارد، خاطرتان را بيازارم. ولى خودتان اينطور خواستيد. پدرتان در طول جلسه فقط يكبار گفت كه اينها همه بهانهايست براى تصفيهى او و يكى-دو عضو ديگر كه شيوههاى فريبرز را در رهبرى و ادارهى تشكيلات به زير سئوال بردهاند. تمام آنشب ليلا ساكت بود و كلمهاى حرف نزد. شايد اگر ليلا بهعنوان شاهد اصلى ماجرا در ضربات سال بعد از بين نرفته بود، شما و ديگران امروز واقعه را از منظرى ديگر مىديديد و ديگر نيازى به نبش قبر رفتگان و بازگويى خاطرات موهوم گذشتگان نبود. آنشب بعد از رفتن همه، من و فريبرز روى بام خانه رفتيم. روبرويمان جاده بود و شعلههاى آتش، كه از پشت لولههاى گازى كه در امتداد تپهها كشيده مىشد زبانه مىكشيد. من شكى نداشتم كه اصل مسئله چيز ديگريست. بعضى خاطرات هميشه با آدم مىمانند. فريبرز براى آوردن چيزى پايين رفت. من به تپهى روبرو و به شعلهها نگاه مىكردم. براى لحظهاى يكه خوردم. لابهلاى لولههاى گاز، گاه بهگاه نورى متحرك روشن و خاموش مىشد. آدمهايى در امتداد لولهها با آينه به هم علامت مى دادند. خم شدم، كمرىام را كشيدم و به موازات لبهى بام روى دو زانو نشستم. سيانور را از جيب بيرون كشيدم و توى مشتم جاى دادم. ياد گرفته بوديم به هر واقعهى كوچكى با ديدهى احتياط و ترديد نگاه كنيم. فريبرز كه برگشت، اشاره كردم سكوت كند. خم شد و كنارم آمد. كورسوى چراغها را به او نشان دادم. اول نمىديد. بعد لبخندى زد، دستم را گرفت و بلند شد. انعكاس نور چشم سگهاى ولگردى را كه پشت لولههاى گاز زبالهها را اينطرف و آنطرف مىبردند به اشتباه چيز ديگرى گرفته بودم. اين را بعدها فريبرز در خاطراتش به ريا بهعنوان نمونهاى از روحيهى شكاك و در عين حال خشن من آورده است. آن شب تا نيمههاى شب با فريبرز حرف زدم. توجيه مى كرد. دلايل بيشترى آوردم. شكى نداشتم كه ليلا يك پاى قضيه است. حرف هايمان به جايى نرسيد. آن شب، روى بام خوابيدم. صبح با صدايى از خواب پريدم. ليلا توى حياط خانه گل ها را حرس مىكرد. پايين رفتم. فريبرز در خانه نبود. ليلا را صدا زدم. توى آشپزخانه آمد. براى هردويمان چاى ريخت. برداشت خودم را از ريشههاى اختلافات آنجا گفتم. صدايش مىلرزيد. اول حرفهاى فريبرز را تأييد مىكرد. سعى مىكرد توى چشمهايم نگاه نكند. پافشارى كردم و بعد سئوالاتم را شخصىتر كردم. از تمايل خودش پرسيدم. برآشفت و از اتاق بيرون رفت. بعد از ظهر آن روز با خسرو قرار گذاشتم. بدون آنكه قرار را چِك كند در خانهى فريبرز و ليلا به دنبالم آمد. غرق در عوالم خودش بود. گفتم، دلم گرفته جايى برويم، دمى به خمره بزنيم. پذيرفت. مطرب آبلهرو را براى اولين بار آنشب ديدم. اعترافاتى كه از او گرفتند همه جعليات و كذب محض است. غروب من و خسرو بهطرف شوشتر رانديم. پدرتان در درهى شوشترىها پاتوقى داشت و هفتهاى يكى-دو شب را در آنجا مىگذراند. فريبرز ردش را پيدا كرده بود و در گزارشات امنيتى حوزه هم به اين مسئله اشاره كرده بود. از جادهاى پيچ در پيچ و پُرگردنه گذشتيم. خسرو زير لب آهنگى را زمزمه مىكرد. پدرتان صداى خوبى داشت و در شبهاى زندان برايمان مىخواند. من گيج و منگ بودم. شكى نداشتم كه وسوسه ريشهى همهى تباهىهاست. از شما و مادرتان پرسيدم. عكس شما را از لابلاى خرت و پرتهاى توى داشبرد بيرون آورد. شما با موهايى بافته و عروسكى در دست توى بغل خسرو نشسته بوديد. اوايل شب به محلهيى متروك وارد شديم. ماشين را جايى گذاشتيم و بيرون رفتيم. سايههايى توى كوچه در حركت بودند. جلوى خانهاى قيرگونى شده با درى خاكسترى ايستاديم. دو-سه زن روبروى خانه، نگاهمان مىكردند. خسرو گفت، نگران نباش، اينجا مرا مىشناسند. درِ خانهاى را زد. پيرمردى آبلهرو با موهايى ريخته در را به رويمان باز كرد. با خسرو خش و بشى كرد و وارد شديم. توى حياط سايهى يكى-دو مرد را ديدم كه از اتاقى به اتاق ديگر مىرفتند. مردى جلوى حوض وسط حياط كنار شمعدانها صورتش را مىشست. پيرمرد ما را به اتاقى دودگرفته و نمور و نيمهتاريك برد. روى زمين نشستيم. پسرى چاق براىمان مخده آورد و زنى پير بساط سفره را چيد. از لابهلاى حرفهاى خسرو و پيرمرد فهميدم كه اغلب به آن جا رفت و آمد دارد. كارى كه آنروزها خطايى نابخشودنى بهحساب مىآمد. پيرمرد استكانهايمان را پر كرد. سازش را از روى تاقچه برداشت و پسر را صدا زد. پسر آمد و كنار سفره نشست. پيرمرد سازش را كوك كرد و نواخت. پسر ضرب مىزد و با صداى گرفته مىخواند. من چنين روحيهاى را از خسرو هيچوقت نديده بودم. نيمههاى شب، سياهمست كنار سفره دراز كشيده بود. به پيرمرد و پسر اشاره كردم كه تنهايمان بگذارند. بساط را جمع كردند و بيرون رفتند. خسرو را بيدار كردم. برايش چاى ريختم. اصل جريانات را جويا شدم. گفت، همانست كه گفتهام. دوباره پرسيدم. با عصبانيت انكار كرد. مىلرزيد و داد مىزد. پيرمرد پريد توى اتاق. اشاره كردم بيرون برود. هيچ چيزى نگفتم. نزديكىهاى صبح بازگشتيم. در بين راه كلمهاى بينمان ردوبدل نشد. همانروز به تهران بازگشتم. گزارش سفر را به مركزيت دادم. همه در پيگيرى دقيقتر و ختم قضيه متفقالقول بوديم. وظيفهى تحقيق نهايى و اجراى حكم تشكيلات به من محول شد. خواستم نپذيرم، قبول نكردند. دو هفته بعد بىخبر به مسجدسليمان رفتم. از آنجا با فريبرز تماس گرفتم. بعدازظهر مرا به خانه برد. طرح را براى فريبرز و ليلا تشريح كردم. فريبرز مسئله داشت و ليلا هم نمىخواست مسئوليتى را بپذيرد. از فريبرز خواستم كه در مسئله دخالت نكند. ليلا را هم قانع كردم كه تنها كسىست كه از عهده اجراى طرح برمىآيد. روز بعد فريبرز صبح زود از خانه بيرون رفت. حوالى ظهر ليلا در حضور من به خسرو تلفن زد. من گوشى ديگر را برداشته بودم. صدايش مىلرزيد. اشاره كردم كه آرام باشد. از خسرو خواست كه بعدازظهر به ديدنش بيايد. خسرو اول سكوت كرد. بعد از فريبرز پرسيد. ليلا گفت كه فريبرز براى مأموريتى به خارج شهر رفته و تا دو روز ديگر هم برنمىگردد. خسرو چيز ديگرى پرسيد. مثل اينكه خبرى شده يا، ليلا گفت، منتظرتم و گوشى را گذاشت. من حولهها را نيمه خيس كردم. از ليلا خواستم كه توى اتاق برود. قفل درِ ورودى را باز گذاشتم و حولهها را با دو-سه تكه رخت زنانه روى صندلى و توى راهرو در امتداد اتاق انداختم. موسيقى ملايمى را در ضبط صوت گذاشتم و خودم در گوشهاى رو به اتاق پنهان شدم. ليلا در را نيمهباز گذاشت و روى تخت دراز كشيد. براى مادرتان نوشتم، هميشه برايم اين سئوال بوده كه كيخسرو در لحظههاى مستى و سرخوشى، آنجا كه پس از فتوحات بسيار در بارگاه نشسته بوده، وقتى جام جهاننما را بدست مىگرفته و سرنوشت همه چيز و همه كس را در آن مىديده، آيا سرانجام تلخ و پر ابهام خود و اطرافيانش را هم ديده است؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شايد نيم ساعت هم نگذشته بود كه خسرو بىآنكه قرار سلامتى را چك كند، در حياط را باز كرد و ماشينش را آورد توى خانه. نگاهى به اطراف انداخت. درِ راهرو را باز كرد و آمد تو. ليلا را صدا زد. ليلا جواب نداد. حولهى نمدار را از روى مبل برداشت و بوييد. لباسها را كنار زد و نشست. دوباره ليلا را صدا زد. مادرتان نوشته بودند، بهجاى اين حاشيه رفتن ها، از آخرين ديدارتان بگوييد. مثلاً اينكه آخرين بار لبخندش را كِى ديديد يا چيزهايى شبيه اين. نوشتم، بانوى من، وقايع معمولاً آنطور كه مثلاً در حكايات و قصهها خواندهايم و يا در فيلمها ديدهايم اتفاق نمىافتند. خسرو سيگارى آتش زد، حوله اى را برداشت و دوباره بوييد. بلند شد سيگارش را خاموش كرد و به طرف اتاق رفت. جزء به جزء اين وقايع در گزارشهايى كه بعداً نابود شدند آمده است. جلوى درِ اتاق دوباره ليلا را صدا زد. بعد برگشت، به پشت سر نگاهى انداخت و داخل رفت. وقتى من جلو رفتم از لاى درِ نيمهباز نگاه كردم، ليلا به پهلو روى تخت دراز كشيده بود با شانهها و پاهاى برهنهاى كه از لاى ملافه بيرون زده بود. خسرو روى لبهى تخت نشست. خم شد و شانههاى ليلا را كه مىلرزيد بوسيد. ديدم كه دستش را روى نيمرخ و موهاى خيس ليلا كشيد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
وقتى از خانه بيرون مىرفتم صداى هقهق ليلا مىآمد. خسرو با دستهايى كه توى موها فرو برده بود، كنار تخت چمباتمه زده بود. ظهر روز بعد، من، فريبرز و خسرو به طرف رودخانهى تمبى حركت كرديم. پيشنهاد فريبرز بود. گويا يكى- دو بار با هم رفته بودند. غالباً آنجا با انفجار ديناميت در بركه و رودخانه ماهى مىگرفتند. فريبرز چادر و وسايل را توى ماشين جاى داد و پشت فرمان نشست. من هم كنارش. خسرو روى صندلى عقب يله شد. توى راه كسى چيزى نمىگفت. يكى-دو بار فريبرز از خسرو خواست چيزى بخواند. خسرو سكوت كرد. بعدازظهر به تمبى رسيديم. بايد دشت تمبى را اواخر اسفندماه ببينيد. منظرهاى اينچنين در عمرم نديدهام. دشتى وسيع و سبز و تپه ماهورهايى كه يكسر با شقايقهاى سرخ و زرد و لالههاى وحشى پوشيده شده است و رودخانهاى كه مثل مارى سبز و آبى، پيچ در پيچ در امتداد دشت مىگذرد. دورتر از بركه، كنار تپه، پشت به صخرهاى چادر زديم. بساط غذا كه آماده شد، شب شده بود. هيچكداممان چيزى نخورديم. فريبرز زودتر از همه بىآنكه به ما چيزى بگويد رفت توى چادر. براى بالشِ زير سر، سنگى را كه رويش نشسته بود داخل چادر برد. خسرو چوبى دست گرفته بود و روى خاك خطهايى نامفهوم مىكشيد. اشاره كردم بهطرف بركه برويم. جلوى بركه همه چيز ساكت و آرام بود. ماه روى بركه افتاده بود. دايرههاى موازى با آمدن گاه به گاه ماهيها روى آب، به موازات هم روى سطح بركه پراكنده مىشدند. مادرتان پرسيده بودند، بنويسيد آخرين بار كِى در چشمهاى خسرو نگاه كرديد. نوشتم، يادم نيست. مگر فرقى هم مىكند؟ گفتم، خسرو چيزى بخوان، گفت، خستهام. بهتر است بخوابيم صبح زود وقتش است. ماهى ها دسته-دسته، مىآيند روى آب. فتيلهى فانوس را پايين كشيديم و توى چادر رفتيم. فريبرز سرش را روى سنگ گذاشته بود و به سقف نگاه میكرد. خسرو بين ما دراز كشيد. سيگارى آتش زد. كمرىام را گذاشتم زير سرم. فريبرز گاه بهگاه چيزهايى را زير لب تكرار مىكرد. يكى-دو بار خسرو پرسيد، چيزى گفتى؟ من همانجا خوابم برد. نيمههاى شب با صداى باد از جا پريدم. گويى باد مىخواست چادر را از جا بكند. سقف چادر زير فشار باد پايين مىآمد، نزديكمان مىشد و بعد دور مىشد و بطرفى ديگر مىرفت. نيمخيز كه شدم خسرو را ديدم كه با چشمهاى باز به من نگاه مىكرد. فريبرز پشت به ما رو به ديوارهى چادر دراز كشيده بود. خسرو خم شد، دستش را توى كوله كرد، قمقمه را بيرون كشيد و آب را يكنفس نوشيد. دوباره خوابم برد. نزديكيهاى سحر بيدار شدم. فريبرز را ديدم كه با زانوهاى بغل كرده روى زمين نشسته بود. به مادرتان نوشتم، باور كنيد آخرين جملهاى كه از خسرو شنيدم همين بود. »صبح ماهىها دسته-دسته مىآيند روى آب.« بعد خسرو از چادر بيرون رفت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
روايت فريبرز از واقعه ى رودخانهى تمبى و ماهى ها پر از تناقض است. او بود كه ديناميتها را با بند به تخته سنگى كه با خود توى چادر آورده بود بست. برخلاف آنچه كه در خاطراتش نوشته، من اولين نفرى نبودم كه بعد از خسرو از چادر بيرون رفتم، هر دو با هم رفتيم. كنار بركه خبرى از خسرو نبود. صدايش زديم، جوابى نداد. هر كدام از دو طرف در امتداد رودخانه حركت كرديم. چند دقيقهى بعد صداى انفجار ديناميتها را از سمت بركه شنيدم. زردىها و سرخىها دويده بودند توى آبى آسمان و شكلهايى مبهم و متغير ساخته بودند. برخلاف روايت فريبرز، جريان ماهىهاى تكه-تكه شده و بركهى خونآلود هم واقعهاى محال است. ماهىها به پهلو آمده بودند روى آب بركه. سطح آب هم پر از لكههاى سربى و پولكهاى نقره بود. ساعتى همانجا نشستم. به چادر كه برگشتم فريبرز را ديدم كه گوشهاى نشسته بود و سيگار مىكشيد. او اين يكى را درست نوشته كه از من دربارهى خسرو پرسيده بود. باز هم واقعيت را نوشته كه من جوابى ندادم. براى مادرتان نوشتم، بانوى من، چه كسى فرجام واقعى كيخسرو را مىداند؟ شايد واقعاً ناپديد شده باشد، شايد هم خود را پنهان كرده و بعد در هيئت چوپانى و شايد هم در لباس زائرى غريب به شهرى دور وارد شده و دور از چشم ديگران سالها زندگى كرده، يا شايد به دسيسهى طوس يا گيو يا بيژن مرموزانه كشته شده باشد. كسى چه مىداند؟ چرا كه همهى آنها هم سرنوشتى مشابه او داشتهاند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
______________
Thomas Weelkes (1576–1623) Thule, The Period of Cosmography, Pt. 1 (Madrigal)
____________
No comments:
Post a Comment