Thursday, July 1, 2010

Robab Moheb, Roshanak Bigonah

______________


رباب محب

______________________

ه"چنین است که هست "ه
از «شوق، راه هایِ در پیش روست» تا «قبل از رسیدن»ه
مروری بر اشعار روشنک بیگناه

چندی پیش «قبل از رسیدن» آخرین دفتر شعر روشنک بیگناه را خواندم و یک معرفی مختصر بر آن نوشتم. این دفتر شعر لحظاتِ مسّرت بخشی به من عطا کرد. شادی و سرور به شعر رسیدن مرا به مرورِ دوباره یِ سه دفتر پیشینِ شاعر ترغیب کرد. حاصلِ این بازگشت گردشی شد از سرِ تأمل؛ روشنک بیگناه چه می خواهد بگوید، کجایِ شعر ایستاده است، مخاطب اش کیست، او به عنوان یک زن با تمایلات زنانه اش در شعرچه می کند، در مقام یک مهاجر چه تصویری از دنیایِ پیرامونش ارائه می دهد؟ این پرسش ها شاخص ها و شدّتِ میلی بودند که عصاره یِ حسّ و انگیزه یِ نوشتن را در من می چکاند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
«شوق، راه هایِ در پیش روست» اولین دفتر شعر روشنک بیگناه در سال هزار و نهصد و هفت میلادی توسط نشر باران (در سوئد) در ۱۲۲ صفحه منتشر شد. بیگناه از همان شعر آغازین تکلیف اش را با شعر و مخاطب شعر معیّن می کند؛ به لحاظِ محتوا و معنا؛ دنیا را آن گونه نبین که می بینی. به لحاظ سبک و سیاق؛ من زنی هستم که در انزوایِ هزارپاره ام به شعر رسیده ام. بامن از سبک و شیوه سخن مگو. او در شعر آغازین سه فصل بیشتر نمی شناسد؛پائیز، زمستان و تابستان. و البته بهار هم هست امّا جایی در ابرهایِ خیال. باید به انتظارش نشست و ماند. یادمان باشد که بهار فصل عاشقی نیست: ما در بهار عاشق نمی شویم. قبل از رسیدنِ بهار نفس را به رنگِ کهربا در قفسِ سینه زیرِ تَلِ برف رها می کند و به راه خود می رود. این سه فصل بی حضورِ بهار و در انتظارِ رسیدنِ بهار می آیند و می روند. آن که عاشق می شود در فصلِ پائیز عاشق می شود، که دریغا عشق یعنی همانا مرگ. انتظاری ازلی و ابدی. و آن که عاشق بر خاک می افتد در رؤیای شکفتن میوه یِ عشق را چشیده است. و این چنین است که رؤیا در حدِّ یک رؤیا می ماند.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شاعر جوینده یِ عشق نیست که بگوید؛ صدایی از صدایِ سخنِ عشق خوشتر نیست. چون شاید او به درستی نمی داند عشق چیست. او درها را یک به یک می بندد. پرده ها را می کشد (بخوان تنهائی) چراغ ها را خاموش می کند (بخوان: نور مزاحمِ عمیق دیدن است) در پستویِ تو در تو، درکنجِ تاریک ترین اتاقِ خانه اش به عشق می اندیشد. او یقینأ در لحظه هایِ اندیشیدن یا مدیتاسیون به دنبالِ تعریف عشق است زیرا که وقتی عشق به او می رسد، دیر می رسد و در این لحظه انگار خورشیدی هست که نورش دیدن را از او دریغ می دارد؛ که عشق / از راهروهایِ بی تفاوتی گذشت/و دیر رسید...
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شاعر به هر تعبیری از عشق برسد همیشه پرسشی بدون پاسخ مقابلِ چشم هایش قد عَلَم می کند. امّا بی پاسخی جهل نیست. تفّکری است که شاعر را از واژه ای به واژه یِ دیگر راه می برد. در این راستا واژه هایِ شاعرگاه بی نهایت شاعرانه در دهلیزهایِ تنگِ ادبی می افتند و رها نمی شوند. به چند نمونه بسنده کنیم؛ صدایش را برجانِ نیوشایم بنشاند، چونان که بشاید، سینه سرخ های محجوب، بیمارِ دیوارهایِ بویناکِ پیر، بر چکادِ شب و از این قبیل... بعضی صفت و موصوف ها نیز از خاصیتی مشابه برخودارند مثلأ « بهارِ صادق »؛ بهارِ صادق اما/هنوز در پیله یِ سبزش/مچاله بود.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شکی نیست که زمان (دترمینیسم) ردِ پایِ خود را بر رویِ واژه ها می گذارد. در هر دوره یک سری کلمات باب روز می شود که با گذشت سال رنگ و بویِ دیگری به خود می گیرند. بارِ مصرفی واژه ها به عواملی وابسته است که شاعر ناگزیر به پذیرشِ آن هاست. شاعر به این امر آگاه است و آگاهیِ خود را در سیرِ تاریخیِ قلمش به خواننده نشان می دهد. به جز موارد ذکر شده کلمات و معناها اغلب به سادگیِ آب می آیند و می گذرند؛ خود سوخته یِ آنم/که در انتهایِ تمامِ راه های من/ نشسته است. صخره یا تخته سنگی بر سرِ راهِ این کلمات نیست. آب اند؛ روان و جاری.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بیگناه گاه معمار است، گاه کارگردان. گاه به معماریِ طبیعتی می رود که هم در کنارش لمس شدنی است و هم نیست. این طبیعت؛ دشت وُ دریا وُ آب وُ خاک وُ باد و درختی است که فقط از گستره یِ تخیّل بیرون کشیده می شود تا کسی یا اندیشه ای ترسیم شود؛ نگاهِ تو/دریاچه ای ست/در میانِ بازوانِ کاج هایِ سبز/رود/ اما/ مسیرِ دیگری دارد. نگاهِ شاعر به سمتِ رود است. چون او می داند دریاچه با تمامِ زیبایی اش مکانی بسته است. اما رود تمام دشت را در تملّک خود دارد. می رود و به دریا می رسد رود تفکّری است سیّال. در این شعر جاری شده تا بگوید مکان های بسته هر چند زیبا به هیأت بی بدیلِ رود نمی رسند. و تفاوت همین جاست.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
رفتن (بخوان: جاری بودن) نبضِ و معنایِ زندگی است. مثلِ شعر که نه ابتدا می شناسد نه انتها. همیشه در میانه یِ راه است و هرگز به آخرینِ برگِ خود نمی رسد. پس لاجرم شعر تنها راهِ رهایی است و می تواند زنگار حماسه را به کیمیای مهر بدل کند...
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بدین ترتیب «حرکت» عنصرِ اولیّه یِ شعرِ بیگناه را تشکیل می دهد. چرخش نرمِ او میانِ زندگی روزمره و مکان هایِ بسته و دشت هایِ ناگهانی و وسیع گاه تا سرحدّ رنج و دردِ شیفتگی اوج می گیرد. از صدایِ مؤدب کارد و چنگال گرفته تا همسایگانی که زخم هایشان را/ با شستنِ ماشین هایشان/ در روزهایی شنبه/ از یاد می برند... همه و همه فقط مفاهیمی می شوند که او به نخ می کشد تا بر گیسوان معشوق بیاویزد. آنگاه قاصدکانش را با بازمانده نفسی به دور دست ها پرواز می دهد. صدا، صدای بالِ پرنده است. (صدایِ بالِ پرنده می آید. ص ٣۹).ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
وقتی شاعر کارگردان است، سکانس هایش را با همان ظرافتی بر می گزیند که وقتی معمار است. به شعر صفحه نُه نگاه کنیم: باران می بارد/بر کنگره های سپیده دم/ نگاه کن!/ چه بی تابانه/آب هایِ کبود/ بر پهنه یِ خیابان/ سیلی می زند./مردی/ چمدانش را/ چونان جسدی/ با دستانِ لرزانش می کشاند/عشق بر آخرین پس کوچه یِ خاطرش/باران ست... و شعرِ صفحه شانزده را بخوانیم: "مرا دوست خواهی داشت؟"/می پرسد کودک/ در بازارچه یِ شلوغ شهر/آسمان می خندد/ نسیم/ آرام/ موهایش را می نوازد.../گاهِ دیگر/ ابر می بارد/در گودالِ آب/ بازتابِ فیروزگون/رنگ می بازد/کودک/در میدانِ خالی/حیران مانده است/...
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هانس روئینِ فیلسوف در کتابِ قطورش "معمّایِ شعر" می پرسد: "شاعران چگونه توانسته اند معجزه کنند و از هیچ چیزی بسازند. از چیزهای بی اهمیّت و ناچیز، بزرگی و شکوه بیافرینند؟" اگر به این بریده: شادی های ساده یِ من/غم هایِ بزرگ مرا/ چون قایق هایی کاغذی/ به آب هایِ مسافر می سپارند، یا نرگس ها دیگر/به پیاز خویش باز نمی گردند، نگاه کنیم به گفته یِ روئین خواهیم رسید. محاوره هایِ روزانه یِ ما مملو از واژه های ساده ای است که وقتی در دست هایِ شاعر شکل می گیرند معجزه می کنند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بیگناه شاعر تصویرها و صحنه هاست. او نه در این دفتر و نه در دیگر دفترهایش نشان داده است که خود را درگیرِ سیاست و مسائل سیاسی می کند و از مسائل اجتماعی نیز کمتر می گوید. بدین لحاظ شعر صفحه پنجاه و سه و پنجاه چهار کتاب «شوق، راه هایِ در پیش روست» خواننده را ناگهان متحیر می کند؛
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
این جمهوریخواهانِ پیروز چه کسانی هستند؟ این جا میانِ این واژه های نرم و ساتنی چه می کنند؟ این جهان که معبرِ بادهایِ دیگرگون است و گاهواره یِ رنگ هایِ نو ... مکانی لامکان که لحنِ شعرهایِ شاعر را صمیمانه از درون فلسفی می کند که جایِ گفتنِ این حرف ها نیست؟ بخصوص شاعری چون روشنک بیگناه، این زن که در جستجویِ خانه اش/ به راهی می پیچد که دست هایِ دوست است و او به دنبالِ گرمی و مهر: دست به سویت گشوده ام/راه نمی خواهم که بنمایی/گرمایی اما/که نهالی را برویاند و/از حیات/دم بزند/ .../ دست گشوده ام/به نیت اشارتی به گریز/تا زنگارِ حماسه را/تنها شعر/به کیمیای مهر بدل کند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دومین دفتر شعر روشنک بیگناه «آوازهایِ ماهِ گمشده» در سال ۱۹۹۹ توسط نشر باران در ۱۲۰ صفحه منتشر شده است. زنجیر هایِ زمانمند در همان صفحات اوّل نگاه را خیره می کند. ما بر محور زمان و مکان حلقه هایی هستیم با قد و قامت هایِ کوچک و بالا. شب شد/دریا رسید./ما بر ایوان هایِ کوچک نشستیم/با فانوسی لرزان به کنار/شب/پیراهنی رها به تن داشت/با گوشواره هایی از نقره و مس/و سوداوار/گیسوانش را/با شانه ای کوچک/چنگ می زد/... اگر لحظه ای کنار این واژه ها بمانیم به زمانِ تک خطیِ این شعر می رسیم؛ شب و روز می آیند و دریاها می رسند و هیچ اتفاقی رُخ نمی دهد. ما دستی تکان می دهیم و به انتظارِ دریاهای دیگر می مانیم. امّا به راستی دریا ها با ما چه می کنند؟ گویی شاعر در مقامِ پاسخ نیست
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه .
به اعتقادِ فروید"هیستری با مکان ارتباط دارد" امّا در دشتِ وسیعِ مفاهیم شاعر جایی برایِ سبز شدن هایِ هیستریک نیست، حتا وقتی خوابِ دشت را می بیند؛ پاهایِ کودک/بر سبزه هایِ رسیده یِ تابستان/پروانه هایِ سپیدند/تنِ داغِ این فصل را/ابرهایِ غروب/تیره می کند/توپِ سرخِ کوچکم را/ بر دیوارِ آجرین می کوبم/و پیر می شوم. به همین سادگی.
کانتکس های به کار گرفته در این دفتر کماکان همان است که در دیگر دفترهایِ شاعر؛ تنهائی، انتظار، عشق، کودکی، پیرشدن، سرخوردگی هایِ کوچک و بزرگ و... شاعر به گونه ای این مفاهیم را رنگِ واژه می زند که هر دفتر ویژگی هایِ خاص خود را پیدا می کند. «آوازهایِ ماهِ گمشده» دریایی از فصل ها، آب، دریا، رود، دریاچه، موج، خاک، گل؛اطلسی، یاس، گیاه، درخت،خورشید، آفتاب، ماه، مِه، سایه، نسیم و باد و پرنده است. نگاهِ شاعر با طبیعتِ پیرامون اش گره خورده و در او عجین شده است. انسان موجودِ برتر نیست و جهانِ پیرامونِ او از ارزشِ ثانوی برخوردار نیست. وقتی می نویسد؛ تابستان/پرسه می زند/در راهروها/اتاق هایِ خالی، وجود تابستان را نفی نکرده است بلکه وجودِ خود را (انسان) خط می زند. او غایب است. فصل ها می آیند و می روند، درست همانند بویِ دریا که اتاق را پر می کند/و با وزشی/دور می شود.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بیگناه از دفتری به دفتری می گذرد و سبز و سبزتر می شود. او اگرچه محکوم است درونِ چارچوب هایِ خود بماند، اما مرزهایش را با واژه ها و معناها مشخص کرده است. او خود را درگیر بازی های زبانی نمی کند. در پی ایجادِ تجانس آوایی نیست. او فقط می خواهد حرف بزند و حرف برای گفتن بسیار دارد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
حضورِ شاعر در تک تکِ واژه هایش ملموس است؛ او خودش را به کناری می زند. لایه لایه می شود و به صورت ذرّه زیرِ پوستِ معنایش فرو می رود تا شعر بر او غالب آید. اگرچه او تبلور سری است که سامان ندارد، اما بی سامانی اش را آن گونه به واژه می کشد که انگار جایِ هر کلمه و صفت و موجود جاندار و بی جانی در این میانه هست، مگر بی سامانی. امّا مقامِ جسم/تن در شعرِ او کجاست؟ آیا هدفِ این عدمِ حضور، نفی کردن است؟ جایِ پایِ تمایلات جنسی و جسمیِ زن شاعری که اوست، کجاست ؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ژان بودریار می گوید؛ "پنهان کاری یعنی تظاهر به نداشتنِ آن چه داریم. وانمودن یعنی تظاهر به داشتنِ آن چه نداریم. یکی به کنایه به حضور دارد و دیگری کنایه به غیاب". به اعتقاد من اگر بی توجهی به آنچه که داریم در نگاهِ روشنک بیگناه پنهان کاری نباشد، نوعی خودسانسوری است. ما گاه با اشعاری روبه رو می شویم که شاعر شخص سومی را مورد خطاب قرار داده است؛ تا گیسوانت را ببافم/با رشته ای از یاس های سپید/.../در ایوان/نسیم/بر طرحِ دختری/بوسه میزند. («آوازهایِ ماهِ گمشده») این دختر کیست اگر که نه خودِ روشنک؟
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
و می خوانیم؛ کاج ها/مردانی هستند/که پایانِ خویش را/سبز نگاه داشته اند/تا نگاهشان کنی و/رگبارهایِ تابستان را/به خاطر بسپاری/ گنجشکان/اولین بوسه هایِ ناچشیده یِ دختران را/ بر منقارهایِ کوچک شان/پرواز می دهند/می ایستم/ناگاه/هزار ماهِ گریان/ بر شانه هایم/سنگنی می کنند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اگر در شعر کلاسیک ما مرد/معشوق سرو بود حالا مردان کاج هایِ تا ابد سبزند. (کاج درختِ چهار فصل است) امّا بوسه هایِ ناچشیده یِ دخترانی را که گنجشکان در هوا می پراکنند کجا به زمین می آیند، اگر نه بر رویِ شاخ و برگِ کاج ها؟ کار این مردان کاج قامت چیست؟ و این دوری؟ آیا این جدایی مرد و زن است که ماه را گریان می کند تا بر شانه هایِ شاعر سنگینی کند؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ما در کتاب هایِ بیگناه از این دست تصویر هایِ شاعرانه بسیار می یابیم. شاید بتوان از خود پرسید؛ اگر این تصویرهایِ به غایت زیبا فقط در حدِّ یک تصویرِ شاعرانه نقش نبسته اند، پس بازتاب کدام واقعیتِ بشری اند و پیامدِ آن ها چیست؟ آیا این تصاویر گزاره هایی هستند مجازی که دارند با فاعلِ خود چیزی را مبادله می کنند؟ یا این همان مدارِ بسته یِ نگاهِ ماست که مرد و زن را در یک و همان قالبِ همیشگی می خواهد؟ و یا شاید اشتیاق هایِ شاعرانه در نگاهِ روشنک بیگناه برتر وُ والاتر از اشتیاق و میل و خواهشِ نفسانی است؟ چیزی فراتر از عشق. چیزی که به زبان شدّت می دهد و ذهن را از انجمادِ جسمی- گوشتی می رهایاند. همانطور که شاعر می گوید این جا دستی برایِ پیش آوردن وجود ندارد؛ دستی پیش نیاورم/زیرا که از آنِ من نبود.... و اینگونه است که پرسش هایی از این دست در حدِّ پرسش می مانند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نزدیکیِ شاعر با طبیعتِ پیرامونش او را از چوب هایی که انسان ها لایِ چرخِ هم می گذارنند رها نمی کند. او از چرخشِ بی وقفه یِ این چرخ هایِ گردان گاه تا سرحدِّ جنون خسته می شود. اما او جنون اش را به گونه ای مادرانه لای پنبه می پیچد و نمی گذارد زخم ها مبدّل به نیش شوند و در تنِ همنوع فرو روند. بیگناه نرم و آهسته کنار جنون نهفته اش راه می رود وُ نفس می کشد وَ زیبا می ماند؛ کنار دریا زیستن/قلبی برهنه می خواهد/انگشتانی غمگین و صبور/تو در پشتِ خواب های من/جا مانده ای/دریا/ مرا/ از تو/دور می کند (شاعر دوباره تنها هست). جنون نهفته اش گاه مِه ای است که نگاهِ خواننده را به نقطه هایِ مبهمِ زندگی می کشاند؛ یک نقاشیِ آب رنگ، با طرحی آبستره، درون یک قاب از جنسِ مِه و ابر.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
روزی ژیل دلوز در بررسی مثلثِ خود؛ نیچه، فروید و مارکس، گفته بود: از کدام لحظه تصویرِ درونِ قاب زیبا می شود؟ از لحظه ای که دریابیم حرکتِ درونِ قاب از بیرون نشأت گرفته است. محدوده یِ قاب از درونش آغاز نمی گردد، از پیرامونِ آن، از کنارِ آن می آغازد و از قاب عبور می کند. به نظر دلوز حضورِ پیرامون قاب زمانی مشهود می شود که ما دیوار و قابِ آویخته را با هم به یک رنگ، رنگ کنیم. این یعنی همان شیوه یِ نیچه که دنیایش را با رنگ هایِ نگاهش آویخت. به قولِ دلوز قاب، سطحِ نقاشی شده را تحدید نمی کند، برعکس سطح را بی واسطه، با محیط خود مرتبط می سازد. بیگناه وقتی با واژه نقاشی می کند و می نویسد: از ابتدای صبح/تا صدایِ سوتِ قطارِ غروب/کسی می گذرد/با ابرِ یادها/گلی می شکفد/کودکی/صورتِ گرد و سپیدش را/بر شیشه یِ پنجره ای می چسباند/ نان را/ صبورانه برمیزِ صبح/می گذاری/ و زمستان باز می گردد/تا پرده ای پر از ستاره/برپنجره ات بیاویزد/بازوانِ سپید/تن خسته یِ شهر را/ در عبورِ دریا و مِه/تنگ به برمی کشد/ و ماه/ از لایِ پرده/ سرک می کشد/کسی دور می شود/ و از یاد می رود/... قابی می سازد که تصویرهایِ درونی شده اش بیرونی اند.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شاعر در این قطعه برآن است تا فراموشی را به تصویر بکشد و نه شکفتنِ گل و خوردنِ نان را. حال بیایم و از خود بپرسیم اگر تعدادی از واژه های به ظاهرجانبی/حاشیه ای را از شعر حذف کنیم چه اتفاقی روی می دهد؛ مثلأ گل، گرد و سپید، نان، صبورانه، ستاره و پرده را بر داریم؟ شکی نیست که فقدانِ این واژه هایِ به ظاهرجانبی/حاشیه ای شعر را از درون بی محتوا می کند. فَوَرانِ این واژه هاست که انگار از بیرون به درون می خزند تا فراموشی را ملموس کنند.
شاعر به نظاره یِ پیراموش می ایستد: اوّل اشک می آید/خشم و انکار/هفته یِ اوّل/ سخت تر است/ "از خانه بیرون می زنی/سرت را گرم کن"/ اوّل بهت می آید/ بعد فانوس هایِ ایوان/خاموش می شوند؟بر شیشه هایِ زمستان/طرحِ دستانی/ شکل می گیرد/ با انگشتانِ بلندِ خاطره/قلدیل هایِ یخ/ در چم و دهانت/هفته یِ اول/ سخت تر است/کِش می آید/ و ترا/در حفرهای سه شنیه/ زندان می کند/ساعات/روزها/سال هالِ اول/ همیشه باران می بارد/یک روز/بیدار می شوی/لایه ای از نور/ بردیوار/بر دیوار می تابد/هفته هایِ کور/گذشته اند/و شیارهایِ خشکی/ بر جای نهاده اند/لباست را می پوشی/دست در جیب می کنی/و سوت زنان/ دور می شوی.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بیگناه هرگز از خود نمی پرسد او کیست و کشور تازه اش با او چه می کند. او حتا مقابل نوشته هایش نمی ایستد و نمی پرسد این نوشته ها با او چه می کنند. بیگناه رودِ آرام شعرش را گزیده است و به جلو می رود تا بگوید دستانش را در جیب می گذارد و سوت زنان دور می شود. این یعنی راهی به رهایی (بی خیال شدن؟).
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
به هر تقدیر شعر پدیده ای ماورایِ زندگی نیست و درونِ آن جاری است و "چنین است که هست!" گسستی میان من و ما. میان من و ما و پیرامونِ ما. و شاید ما از ریشه از طبیعت وُ از طبیعتِ خود بریده ایم و این آسمان و ماه و خورشید و آفتاب و ستاره و دشت و گل و گیاه و... تنها به ابزاری برایِ گفتن تبدیل شده اند؟ و شعر آمده است تا مرگِ ما را متوقّف کند؟
پس بیائیم «با سیلوا در پارک» (۲۰۰۱؛ آلمان: انتشارات فروغ. ۱٣٣صفحه) برویم و ببینم روشنک بیگناه در این پارک چه می کند و سیلویا کیست.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
«با سیلوا در پارک» حال و هوایِ دیگری دارد. این جا به وضوح می توان ناظرِ بُریدن و دور شدن انسان از ذاتِ خود یا از طبیعتِ خود شد. در این راستا شاعر تصویرهایِ روشنی ارائه می دهد؛ "پرنده ها که.../می گویی:کهنه شده ست/می گویم: اما باران که دیروز.../می گویی: تصاویری تکراری ست/... و یا شعرهشت؛ اطلسی ها/وقتی که می رویم/گل خواهند داد/آفتابگردان/در انتظارِ دستانِ من/می ماند/و عادت می کند.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
«با سیلوا در پارک» به لحاظِ مضمون ها و محتوا کماکان دنباله یِ دو دفتر پیشین است با یک وجه مشخصه یِ بارز؛ زبانِ شعرها ساده تر و روان تر شده اند و از تراکمِ واژه هایِ ادبی خبری نیست. شاعر چند قدم از طبیعت جدا شده و به فلسفه و فلسفه یِ خود و زندگی نزدیک شده است. امّا او کمی سرگردان است؛ در تمامِ راه/ به دور نارون ها و افراها/نخی بستم/تا گم نشوم. و به یقین شعر باید این نخ باشد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
پیش می آید که شاعر احساس می کند در حال دیوانه شدن است(در شعر چهارده) ولی از دست رفتن عشق و رسیدن به تنهایی مکانیسمِ پارانویایی ایجاد نمی کند یا بهتر بگوئیم پارانویایی مادرانه صادر می کند. انگار ناگواری ها و شکست ها و سرخورده گی ها به حکمِ ابزاری هستند که به کاری جز ترسیم تصویرهایِ به جا ماندنی نمی آیند؛ پاییز/همیشه سویِ زمستان می رود/میانِ عشقِ حقیری/که حلقه هایِ عادت/بر جای نهاده است. و یا؛ از خویش دور خواهیم شد/تصاویر کوچک می شوند/کم رنگ می شوند/بوسه ها از یاد می روند و/ما می مانیم.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اینطور به نظر می رسد که شاعر پریشان حال است و نمی داند کجاست و به کجا می رود؛ ایستگاه من کجاست؟/آقا!؟این بلیت مرا تا کدام مقصد خواهد برد؟ گاه گویی شاعر دخترکی است که گاهواره اش را از او دزدیده اند؛ دخترک اندکی از دست دزد دلگیر می شود. اشکی می ریزد. کمی گلایه می کند و بعد راهِ خودش را می گیرد و می رود تا فردا کمی بزرگ تر شود و دزدی بیاید و عروسک اش را بدزد و باز او اندکی از دست دزد دلگیر والی آخر. به عبارت دیگر ردِ پایِ وسوسه و عصیان در شعرهایِ این دفتر (و دفترهایِ پیشین نیز) گُم است. بیگناه اساسأ شاعر مُشت و فریاد وُ عصیان وُ وسوسه ها نیست. شاید مسائل و معضلاتِ اجتماعی و مهاجرت همان دزدان اند که دلگیرش می کنند. او بی آن که انگشت اشاره اش را به سمتی بگیرد می خواهد هوای محبوس را از سینه اش بیرون بریزد. ما می دانیم که شاعر مهاجر است ولی کشورِ تازه اش که حال می رود بخشِ اعظمی از خودِ او باشد در شعر او حضوری کم رنگ دارد. گاه در حدِّ یک نام می ماند؛ کیپ ماد که نام دماغه ای است در شمال شرقی امریکا (شعر پنجاه)، یا تصویری از یک نام می شود؛ سیلویا پلات؛ شاعر آمریکایی (۲ ۱۹٣-۱۹۶٣) و گاه پیرمردی است که از کنار او رد می شود و جمله ای به انگلیسی می گوید(شعر سی و یک).
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
به طور کلی می توان گفت خاک ها و کشورها غایب اند زیرا که حضور شاعر ماورایِ خاک ها و نقشه هاست. گاهی زن یا دخترکی رویِ صحنه هایِ شعر می آید مثل شعر چهل و شش. این زن کیست که زیری چشمان اش کبود است؟ اساسأ چرا زیر چشمان اش کبود است؟ پرسشگر کیست؟ آیا یک زن در دو قالب تصویر نشده است؟ زنی با پرسش هایِ همیشگی و تکراری اش؟ زنی که پیوسته نگرانِ حال دیگری است؟ و زنی که همواره می کوشد به دیگری یاری رساند و گرمی بخشد؛ قدمی به جلو/چرخی اینطرف/دستت را می گیرم/دو گام و یک پرواز/موسیقی جانداری نیست/جایمان را عوض کنیم. شاعر به همین نرمی و سادگی می خواهد بگوید از گرفتنِ دست دیگری خسته شده است چون خودش نیاز به کسی دارد که دست اش را بگیرد. امّا زندگی به هر نحو که بگذرد خدایِ مهربانِ عادت کنار ماست. همه چیز عادت می شود، حتا کار. حتا عشق. حتا خورشید.... و یادمان باشد که برای عادت کردن باید نشست: می نشینم تا عادت کنم/به تابشِ مستقیمِ آفتاب/پیش از آن که/فصلی دیگر/زاده شود.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شاعر «با سیلوا در پارک» پریشان حال است. او ناامید هست و نیست. امید به فصلی دیگر دارد که هست (بخوان: فصلِ شعر): تنم را/باید خوب بشویم/در عطرِ ساکتِ بنفشه/زیبا شوم/و سرم را سویت برنگردانم/بعد از هر باران/به جست و جویِ گوشماهی و اعجاز/بیرون می زنم/دستمال هایِ رنگین را بیاورید/با کلاهِ جاد/می خواهم شعر بگویم. رساتر و زیباتر از این نمی توان گفت، که واژه سالار است چون تصویر را می آفریند، امّا گاه شاعر نیاز دارد تا /از مشق هایِ دیگران بخواند/ارکیده ای که باز می شود/در دستان نمی دانم کدام عاشق/تبسمی و آهی و/ دمی را به باد سپردن/ و گاه شاعر نیازمندِ فراموشی هاست؛/به یاد نیاورد/از یاد ببرد/و بداند که دیگر نیست. سرش را بلند کند/در آینه ای یا در زلالِ آبی/موهایش را شانه بزند/و آخرین شعرش را بنویسد.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آری روشنک بیگناه چنین است که هست. چنین است که هست: شاعری که آمد و ماند.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه


استکهلم/ آدينه ۲٨ خرداد ۱٣٨۹ - ۱٨ ژوئن ۲۰۱۰
"قبل از رسیدن به شعر من کجا بودم؟" معرفیِ آخرینِ دفتر شعر روشنک بیگناه در آدرس ها منتشر شده است:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
http://robabmoheb.blogspot.com/ وبلاگ رباب محب:ه
http://www.ketabeshear.com/March10/robab-moheb-bigonah.htmه«کتاب شعر» :ه
پانویس ها:ه
Blomqvist. H (2006); Den oerhörda värd jag har i mitt huvud, en bok om Franz Kafkas skrivande. Lund. Bakhåll.
Deleuze. G: Platon and the simulacrum, in the Loci of Sense (tr Mark Lester, with Charles Stivale, ed. Constantin V. Boundas) New York: Colmbia University Press, 1990.
صدایی از صدایِ سخنِ عشق خوشتر نیست؛ حافظ
ه"چنین است که هست، چنین است که هست" جمله یِ مشهورِ کافکا
ه" واژه سالار است چون تصویر را می آفریند." جمله یِ واگن باخ.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

_________

musicophilia:

Sonata ‘Night Wind’, Op. 25 No. 2; Quasi cadenza

Nikolai Medtner

Geoffrey Tozer, piano

Sorabji called this piece “the greatest piano sonata of modern times.” It is Medtner’s most ambitious and arguably best known sonata.


__

1 comment:

محمد خورشيدي said...

درود نازنين رباب
اين صفحه را ذخيره كردم كه به مجال بخوان ام
با مهر