Friday, October 1, 2010

Pirayeh Yaghmaii

_______________


from the Imagination series, 2002-7 by Bahman Jalali
______________
پيرايه يغمايی

روايت چهارم از هجده روايت



و .... تو ای دوست که کتاب عشق و آشتی می خوانی بدان که داستان خستگی من، هم در سوم شعبان سال 1251 هجری قمری - مسقط الرأس شيخ میرزای اصفهانی - به تخلص شکیب- ، در بلخ آغاز شد و این داستان عجیب که به تو می گویم و به دیگرانش نه، و تو می خواه به باور بگیر و می خواه نه، در چاشتگاهی بود که سفره ی چاشت هنوز گسترده و بر آن برکت گندم بود و کوزه ی شیر و غنيمت خورشيد که در نیمه روز به بخشندگی خود در خورنق گاه ما می تابید و من بودم و تو بودی و مادربزرگ بود و او بود ...و او بود ... و او بود که جهان در چشم هایش خلاصه می شد و نگاه سیاهش بود از پشت مژه های برگشته و آن دو جنگل نور ندیده بود در چهره اش که می درخشيد و پيشانی گشاده اش بود که محراب نگاه من بود و دست هایش بود با انگشت های کشیده که جون بر سیم های رباب می کشید، غم از دل می گریخت و اندوه واپس بر می گشت و شور در کاسه ی سفالی آب می نشست که بناگاه به در کوفتند و با مشت کوفتند که نه با دست و آن پس کالسگه ی سرخ بود بر لبه ی سفره گسترده چاشتگاه که در آن برکت گندم بود و کوزه شیر و من بودم و دیگر تو نبودی و مادر بزرگ هم نبود فقط او بود و لحظه ای ديگر ، دیگر او هم نبود و سه گزمه با پیراهن های راه راه سرخ ارجانی و شلوارهای دبیت – و انگار دبیت حاج علی اکبری - و ابروهای پرپشت و چشم های به خون نشسته – درست به هم رنگ رخت هایشان ارجانی – بودند که از کالسگه بدر آمدند و به دست های او که چون بر سیم های رباب می کشید، غم از دل می گریخت و شور در کاسه ی سفالی آب می نشست، زنجیر کشیدند و جون مرا مضطربم دید، با اشاره ی چشم، همان چشم هایی که جهان را در خود خلاصه می کرد و اضطراب نگاه – همان نگاهی که در انکار با جنگل های نور نديده بود – مرا گفت که تا سه روز دیگر بازم می آید و اشاره به سيم های ريخته بر زمين داشت، به معنایی که تا اینها را تو در کیسه بگذاری و به میخ گهواره ی قلبت که اکنون اینهمه پر تکان است، بیاویزی، بازت خواهم گشت. و آنگاه بود که با کالسگه ی سرخ و با گزمکان سرخ پوش رفت و... رفت و ... رفت و من همچنان م که سيم ها از زمین بر می گيرم، و اما چون به دست می رسند، مار ها می شوند و به دست و پایم می پیچند و با چشم های غریب شان- بدون پلک - من ِحیران زده را افسون می کنند و بار اين زمان دراز را که - از در سوم شعبان سال 1251 هجری قمری - مسقط الرأس شيخ میرزای اصفهانی - به تخلص شکیب - در بلخ آغاز آمده ،- اين دروغ نگاران زمينی بر دوشم می گذارند و خستگی ام را افراطی دیگر نباشد که در اوج افراط است و اینها را فقط به تو می گویم و به دیگران نه، و تو می خواه به باور بگیر و می خواه نه، که از بس گريسته ام چشم هايم دشت باران زده ی مِه آلودی را می ماند، چون چشم های «نسا» – آن زن عاشق کويری را می گويم – یادت می آید؟ همان که دلباخته ی پدر بزرگ بود و در خدمت مادر بزرگ به کنيزی در آمد، فقط از جهت عشق و از جهت اینکه رخت های پدر بزرگ را در طشت مسی کنگره دار بشوید و همواره داستان عاشقانه اش را به شکلی تازه تر واگویه می کردمان و من اکنون همانم ای دوست – همان نسا - ، خسته از چشم انتظاری ، و افسوسم باشد، افسوس که رختی هم ندارم تا بشویم که آنقدر پیراهنش را با اشک چشم شسته ام که جز نخ نمایی باقی نیست و نخ نمایی از یاد های او، او که که جهان در چشم هایش خلاصه می شد و انگشت های کشیده اش که جون بر سیم های رباب می کشید، شور در کاسه ی سفالی آب می نشست، و تو می خواه به باور بگیر و می خواه نه ...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه هه ه ه ه ه


__

Dia Das Rosas (I Think Of You) 2:24

Astrud Gilberto

Beach Samba


___

No comments: