Monday, November 1, 2010

Robab Moheb

_______________


Moon over Sun (NASA photo)
_______________________

رباب محب


شعر امروز ایران گرفتارِ خیره خوانده شدن است



مدت هاست این پرسش خوره یِ ذهنم شده است؛ خواننده یِ شعرِ امروز ایران کیست؟ اگر نه فقط خودِ شاعرِ شعر امروزِ ایران. همنان که نوک تیزِ تیغ هایشان را سویِ هم گرفته اند. یکی را بالا می برند. روزِ دیگر بر زمین می کوبند. دیگران که شاعر نیستند آنقدر با مشغله های زندگی درگیرند که نه جایی برایِ کتاب می ماند و نه دفتر وُ نه شعر. آن هم شعری که گویا هنوز خودِ شاعر در شعر بودنش شک دارد. بیاییم چند قدم از دنیایِ شعر و واژه های شاعرانه دورتر شویم و چند قدم به حوالیِ نقاشان نزدیک تر . شاید در این گذار اتفاقی رخ دهد مانا. درختی سبز شود با میوه هایِ شیرین و آبدار. نمی دانم این شدنی است یا نه. امّا گاهی از خودم می پرسم؛ اگر سبیل مونالیزا را قیچی کنیم آیا چیزی از دست می رود؟ می دانم می خندید و می گویید؛ مونالیزا که سبیل ندارد یا نداشت. می گویم خندیدن اشکالی ندارد. خنده زیباترین حالتِ ماست. امّا باور کنید مونالیزا سبیل دارد و دستِ برقضا قیچی نشده.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
می دانم تصوّر می کنید دارم سفسطه بافی می کنم یا به مغلطه افتاده ام. ابدأ اینطور نیست. جریان از این قرار است که من سال ها پیش در یک روزِ پائیزی و به برکتِ لطف یک مهرباندوست به سفر فرانسه دعوت شدم و سعادتِ دیدن تابلوی مونالیزا فراهم آمد. دقایقی خیره به این تابلویِ کوچک نگاه کردم. هر چه بیشتر خیره شدم، کمتر دیدم. نه این که این تابلویِ در شیشه و در قفس زندانی فاقدِ ارزش هنری باشد و بی دلیل بزرگ و جاودانه. نه. من فقط به دنبالِ کشفِ چیزی بودم که نمی یافتم. از راز لبخندِ نازکِ زنی که نه زن بود وُ نه مرد سر در نمی آوردم. پس دو چندان خیره شدم. ناگهان دیدم زن در نگاهم محو و محوتر شد و جایی در مِهِ نگاه گم. لحظه ای پلک هایم را با انگشتِ اشاره نرم مالش دادم شاید مِه از جلوی چشم هایم برود. آنگاه چشم هایم را باز کردم. دیدم از مونالیزا خبری نیست. صورتِ پُر مویِ آقای داووینچی رفته بود توی قاب شیشه ای درون قفسه. کمی بیشتر از تابلو فاصله گرفتم. آن چشم های بدونِ مژگان را دوباره دیدم. با من حرف می زدند امّا من نمی فهمیدم. در عینِ حال شک نداشتم که داووینچی جایی تویِ قاب زنده مانده بود تا ریش و سبیل داشتنِ مونالیزا را به نمایش بگذارد. کوشیدم از زاویه یِ دیگری به تابلو نگاه کنم. جایم را عوض کردم. رفتم سمتِ چپِ تابلو. دوباره لحظه ای خیره شدم. نه فایده ای نداشت. نمی فهمیدم. این تابلو یک دَم زن می شد وُ لبخند می زد، یک دَم مرد با همان دهانِ زنانه و همان لبخندِ باریک. گرچه کمی آویخته تر. در دل گفتم؛ بابا این نقاش هم ما رو سرِ کار گذاشته. و بعد لبخندی زدم و راهم را گرفتم و رفتم. مینطور که می رفتم با خودم حرف می زدم؛ ببین چگونه این پُرتره یِ سرد جهانی را علاف کرده، آن هم با یک لبخندِ یخزده و بی مایه؟ ناگهان صدایی شنیدم که انگار صدایِ خودم بود:
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- بدترین شیوه یِ دیدن خیره شدن است. ه
لحظه ای ایستادم و نگاهم را بر رویِ یک نقطه در ذهنم تنظیم کردم: آن نقطه درختِ پر شاخ و برگِ شعر بود. صدایم را شنیدم در گوش هایم دوباره طنین انداخت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شعر امروز ایران گرفتارِ خیره خوانده شدن است و شاعرِ شعر امروز ایران دچارِ خیرگی به خود. به یادِ مادرم افتادم که با سه کلاس سواد حافظ می خواند. از سعدی قطعاتی را حفظ بود. چند رباعیِ خیام را گاهی در آشپزخانه زیرِ لب زمزمه می کرد و هر گاه از میدان فردوسی می گذشت داستانی را به نظم به زبان می آورد. من به حافظه اش حسد می بردم. با چند سال تحصیلاتِ دانشگاهی.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اینک گامی از شعر و تعریفِ آن فاصله بگیریم تا در کوچه هایِ اخلاقِ شعری گام نهیم. این که چرا نمی توان شعرِ امروز را مردمی کرد در ظرفِ کوچکِ این متن نمی گنجد. که ما در سفری دیگریم. سفری در دشتِ خرّمِ اخلاق. گل هایِ این دشت، آب و ریشه از مذهب نمی گیرند. در شیارهای زمینی اشان از دریچه یِ بازِ فلسفه هوا می طلبند. آب می نوشند. ریشه می گیرند. پس از این خرمن خوشه ای برداریم تا شاید فرصتی دیگر. با خوشه ای دیگر:
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
باروخه اسپی نوزا شاید برایِ این مختصر، یک نفس باشد به اندازه. ما باروخه اسپی نوزا را با نام لاتینی اش بِندیک دِ اسپی نوزا و نامِ پرتقالی اش بِن تُو اسپی نوزا هم می شناسیم. باروخه چند صباحی زیست. نامش را در دو حوزه یِ متفاوت ثبت کرد و دارِ فانی را وداع گفت؛ این مردِ مشتاق و کنجکاو از فلسفه و صیقل دادن شیشه ها و عدسی ها دو هدف را دنبال می کرد؛ شفافیت و فنا. گفته می شود مرگِ زودرسِ او پیامدِ این دو مشغله یا شغل بود. محیطِ آلوده یِ گارگاه از سویی و نگاهِ فلسفی او از سوی دیگر جسم اش را به خطر انداخت تا سرانجام در سن چهل و چهار سالگی از دنیا رفت. شکی نیست مرگِ او پایانِ رنج های دنیوی او بود. امّا دیدگاهِ فلسفی او مرگ نمی شناخت. این بی مرگی تا سال ها پس از مرگِ فیلسوف عده ای از زنده ها را دچار خشم و نفرت کرد. این خشم دامنه ای داشت تا ناکجایِ رفتارِ آدمی. ناکجایی که درهایِ دیدن را بر رویِ آدمِ خشمگین می بندد. پس این خشمگینان به دنبالِ یافتنِ راهِ چاره دست به دستِ هم یک جمع شدند و سر از گورستانِ هاگ درآوردند. به سراغِ گورِ باروخه رفتند. امّا چون دستشان به مرده نمی رسید، در نوشته های سنگِ قبر دست بردند و نامِ لاتینیِ فیلسوف مرده/زنده را از بِندیک که معنایِ تحت الفظی اش «آمرزیده » است، به مَلدیک یعنی «ملعون» تغییر دادند. تا خدایشان راضی باشد و بماند. روزی که این خبر را خواندم اول گفتم؛ این یعنی اخلاقِ جمعی. اخلاق جمعی بی حوصله. وجدانِ جمعی نابُردار . وجدانِ جمعی نامعقول. وجدان جمعی تنگ نظر. یعنی اخلاقِ جمعی بیمار. بیمارانی که به مرضِ پست و حقیر کردن دیگری دچارند. بعد کمی اندیشیدم؛ این فیلسوف باید کاری کرده باشد کارا، که روحِ کربلایی جمع را اینگونه خائیده است. پس از خود پرسیدم؛ این کارِ کارا چه بود که شاعرِ شعرِ امروز ما نتواند؟
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
این سفرها بادا و باشد، تا ما اندکی به دنیایِ اسپی نوزاها و اسپی نوزارهایِ درونِ خود نزدیک تر شویم. او که بود؟ چه کرد؟ چرا «اخلاق» را نوشت؟ اسپی نوزا در سال ۱۶٣۲ میلادی در آمستردام متولد شد و از همان عنفوان نوزادی قسمتِ تلخِ سیبِ زندگی نصیب اش شد. خانواده ی او خاک اسپانیا را به خاک هلند ترجیح دادند و جلایِ وطن کردند. اسپی نوزای بی خانواده دایره یِ اندیشه را گزید و در آن ریشه دواند. امّا زمان قابلیتِ هضمِ دیگراندیشی چون او را نداشت. پس او ابتدا به جرم بی خدایی از شرکت در مجالسِ یهودیان محروم ماند و آن گاه از سرزمین مادری اش - این هلندِ آزاد- اخراج شد. امّا به راستی جرمِ او چه بود اگر نه «بهبودبخشیِ نگاهِ آدمی»؟
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
عدسی های فلسفه یِ او فقط می خواست کمی دریچه یِ نگاه را بگشاید. آری، حال می شد با کمکِ این عدسی ها جهان خود و پیرامون خود را سرِ سوزنی بهتر دید و از این راه با تمایلِ آدمی به نابُرداری و نامعقول بودن مبارزه کرد. تحملِ دیگری یعنی اخلاقِ فلسفی. یا بهتر بگوییم اخلاقِ فلسفیِ اسپی نوزایی. و اینک دوباره سؤال: عدسی هایِ شعرِ امروز کدام دریچه را باز می کنند؟ من پاسخ ندانم. شاید شاعران خود نیز ندانند. یا دانند و من ندانم که...
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
البته اینجا ناگفته نماند که اسپی نوزا به سببِ گرفتار آمدن در درونِ حلقه ای از حالاتِ روحیِ منفی، گاه از خود انرژی ای با بارِ منفی صادر می کرد. او به عقربه یِ دیگری نیاز داشت تا سمت و سویِ دیگری را به او نشان دهد، عقربه ای که نوکِ تیزش را به سمتِ شعاع هایِ دایره هایِ شادی و شعف و نیروهای مثبت نشانه بگیرد.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
حال شیوه یِ نگرشِ اسپی نوزا و احساسات محض می بایستی پاسخگویِ پرسش های علمیِ جوینده نیز باشد. این همان اخلاقی است که با نگاهِ علمیِ امروز در تضاد می افتد. پایه و اساسِ حرکت از آزمون و تجربه به سوی رسیدن به یک نگاهِ علمی روندی است پویا. جوینده باید خود و نگاهِ خود و فرهنگِ خود را بشناسد (خودشناسی). او باید به یک شیوه یِ علمیِ مناسب دست یابد تا بتواند در پیرامونِ تجربه هایِ خود حرفی بزند که اگر در نوعِ خود بی همتا نیست، امّا نکته ای دارد قابلِ تأمل.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اسپی نوزا این فیلسوف هلندیِ قرن هفدهم به موازاتِ تعریفِ نظریه وحدت وجود (او روح و جسم را یک می دانست و معتقد بود که رابطه بین دو چیز وجود ندارد و علم یکی از تجلیات جوهر است) به خلقِ اثرِ جاودانه یِ خود «اخلاق» پرداخت. او در این کتاب تعریف های تازه اش را به شکل هندسی ترسیم کرد. البته کسان دیگری هم بوده اند که از این دریچه به فلسفه نگاه کرده اند، از جمله دکارتِ فیلسوف که معتقد بود فلسفه زمانی درست است که بتوان آن را همانند ریاضیات ثابت کرد. اندیشه یِ دکارت در حدِّ این جمله باقی ماند امّا اسپی نوزا نظراتِ علمی خود را بر این پایه بنا نهاد. شکی نیست که او تحتِ تأثیرِ اکتشافاتِ کپرنیک، کپلر و گالیله قرار گرفته بود. از دریچه یِ نگاهِ او هنرمند معماری است که باید بنایِ فکری اش را به گونه ای بسازد که تناسب و کمالِ زاویه هایِ بنا قابلِ رؤیت باشد. به قولِ والفسن این کتاب مکاتبه یِ اسپی نوزا با جهان نیست، بلکه مکاتبه اوست با خودش. و این خودش کیست، مگر انسان؟
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اسپی نوزا خود در این باره می گوید که فلسفه اش به دردِ کسانی می خورد که به جایِ فهمیدنِ انسان فقط او را سرزنش می کنند. آن ها باید بیاموزند انسان را آنگونه که هست بشناسند. شاید از همین رو بود که او تلاش کرد تا اعمال و رفتارِ آدمی را بیان نکند، بلکه تجسم کند. تجسم کردن تنها از راه هندسه و سه بعدی شدنِ مفاهیم امکان پذیر بود. انسان و دیوانگی ها و خطاهایش زمانی قابل درک است که به شکلِ خطوط و زاویه ها و گوشه های جسمِ آدمی تصویر شوند. و این تصویری سازی یعنی رسیدن به یک شناخت. و شناخت یعنی عشقِ به زندگی. عشق به انسان. علاقه به اعتلایِ آدمی.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
باشد به حرکت بیفتیم و گوشه گوشه، زاویه هایمان را زیرِ نورِ دانایی بگیریم. این یک پیام اسپی نوزاریی است. و این جمله که از یادش نبریم: وقتی می خواهیم در مورد عشق منطقی صحبت كنیم، عشق واقعیت خود را از دست می دهد.
مثلِ شعر و شاعری. که به خودش عاشق وُ به نگاهش خیره. و الخ.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه


استکهلم/سه‌شنبه ۴ آبان ۱٣٨۹ - ۲۶ اکتبر ۲۰۱۰


___________





Rameau: Les Fêtes D’Hébé

- Air, “Revenez Tendre Amant” 1:53

Marc Minkowski

Rameau: Une Symphonie Imaginaire
__________

No comments: