Ali Reza Zi Hagh
___________
Church Door Crowfield church, Suffolk. By Arkalian
________________
عليرضاذيحق
مردابهای فاصله
تن توري برگ هاي خشك محصور
در اوراق كاهي دفترهاي چهل برگ كودكي
و ضيافت كاغذين گلهاي مغموم و نحيف
پچ پچ رازي بود كه تصوير تصورهاي قاب شدة مانايي را
و بودن را
خشنتر از دستان معلمي كه مشقهامان را بيتأمل خط ميزد
در هم ميشكست
در عريانيهاي انديشه و خانه به دوشيهاي فقر ساليان
دفترهاي ياد و يادگاران را در غبار هم اگر گم كرديم
از كتابها
محكم چسبيديم كه مبادا
در حجرههاي تنگ و كم نور عطاران بازار
لاي ورقهاي آنها
هل و دارچين بپيچند و دنيا
از هر چه حس و نبوغ و ذوق و خيال است
به يكباره خالي شود.ه
در بهت مرموز مرگ هم اگر فرو ميرفتيم
هيچ معمايي پيچيدهتر از آن نبود.ه
كه چرا بايد ترسيد؟ه
دزدكي ديده بودم كه مردي شاعر
كاغذهاي مچاله شده را در قلكي شكسته ميريزد و
در كرت كوچك حياط تنهاييهاي عبوساش خاك ميكند.ه
مادرم ميگفت:ه
ه«حتماً ورد و دعايست و جنبل و جادويي!ه
از او بايد ترسيد!»ه
اما من كه تصميم داشتم حتي
از كابويها و دراكولاي سينما هم نترسم
هراسي به دل راه ندادم و ولي
روزي ديدم كه تن رنجور مرد شاعر را
با رنگي پريده و انبوه عرقهاي سرد نشسته به روي پيشاني
از خانه ميكشند بيرون و او از ترس
خود را گم كرده است.ه
هيچ نميدانستم كه عصر
با سموم تاريكيها آلوده است و
در گريز از آوار غرور
دل هاي دليران حك شده به روي شمشيرهاي چوبي را
جويهاي جاري موريانهها شسته و واهمهها
حفرههاي خالي سينه ها را پركردهاند.
در گذر از سيلابهاي تند سنگلاخهاي بلوغ بود
كه زورقهاي رويا و عشق را
در مردابهاي فاصله مدفون ديدم و نان
طلسمي كه با تارهاي عنكبوتي موميايي شده
كنجهاي تقدير را انباشته است.
در خار زار رازهاي نهان هراس
باران موهبتي
ژرفي مأيوس دلهاي تهي را
پرخواهد كرد؟ه
در بدرودي آفتابي
از قاصدكهاي شادكودكي مسرور
ديريست كه حقيقت را در كوچه ميجوييم و
خالهاي جوهرين كتابها را
از تن باورهامان شستهايم!ه
22/7/83در اوراق كاهي دفترهاي چهل برگ كودكي
و ضيافت كاغذين گلهاي مغموم و نحيف
پچ پچ رازي بود كه تصوير تصورهاي قاب شدة مانايي را
و بودن را
خشنتر از دستان معلمي كه مشقهامان را بيتأمل خط ميزد
در هم ميشكست
در عريانيهاي انديشه و خانه به دوشيهاي فقر ساليان
دفترهاي ياد و يادگاران را در غبار هم اگر گم كرديم
از كتابها
محكم چسبيديم كه مبادا
در حجرههاي تنگ و كم نور عطاران بازار
لاي ورقهاي آنها
هل و دارچين بپيچند و دنيا
از هر چه حس و نبوغ و ذوق و خيال است
به يكباره خالي شود.ه
در بهت مرموز مرگ هم اگر فرو ميرفتيم
هيچ معمايي پيچيدهتر از آن نبود.ه
كه چرا بايد ترسيد؟ه
دزدكي ديده بودم كه مردي شاعر
كاغذهاي مچاله شده را در قلكي شكسته ميريزد و
در كرت كوچك حياط تنهاييهاي عبوساش خاك ميكند.ه
مادرم ميگفت:ه
ه«حتماً ورد و دعايست و جنبل و جادويي!ه
از او بايد ترسيد!»ه
اما من كه تصميم داشتم حتي
از كابويها و دراكولاي سينما هم نترسم
هراسي به دل راه ندادم و ولي
روزي ديدم كه تن رنجور مرد شاعر را
با رنگي پريده و انبوه عرقهاي سرد نشسته به روي پيشاني
از خانه ميكشند بيرون و او از ترس
خود را گم كرده است.ه
هيچ نميدانستم كه عصر
با سموم تاريكيها آلوده است و
در گريز از آوار غرور
دل هاي دليران حك شده به روي شمشيرهاي چوبي را
جويهاي جاري موريانهها شسته و واهمهها
حفرههاي خالي سينه ها را پركردهاند.
در گذر از سيلابهاي تند سنگلاخهاي بلوغ بود
كه زورقهاي رويا و عشق را
در مردابهاي فاصله مدفون ديدم و نان
طلسمي كه با تارهاي عنكبوتي موميايي شده
كنجهاي تقدير را انباشته است.
در خار زار رازهاي نهان هراس
باران موهبتي
ژرفي مأيوس دلهاي تهي را
پرخواهد كرد؟ه
در بدرودي آفتابي
از قاصدكهاي شادكودكي مسرور
ديريست كه حقيقت را در كوچه ميجوييم و
خالهاي جوهرين كتابها را
از تن باورهامان شستهايم!ه
________
1 comment:
دزدکی می دیدم که مردی شاعر
کاغذ های مچاله شده را در قلکی شکسته می ریزد
سپاس جناب ذیحق. شعر زیبایی خواندم چون همیشه ها
Post a Comment