Shapur Ahmadi
________________
Elliott Erwitt, Brazil, architecture by Oscar Niemeyer, 1961
__________________
شاپور احمدی
ميهنم
خداوند ميسوزانَد مرا.ه
آخر كورهراهي تُرد
پوشال های خاكستر
ميآويزند به هيچي خشك
هيچي عقيم.
شايد خنجي كدر
زير گونه غلتيد
و تن نازك زمستان سوراخ شد،ه
و سرگردان الان ميپلكد.ه
گنجشكهاي خاكبرسر
در اين هياهو
دست و پنجهام را
آه خدايا ميبويند
و در حلقهي جيغ های زنگاری
پلكهايشان ميپلاسد.ه
گاهي اين گونه مينشينم
روياروي خورشيد سفيد
تا چاه پرنده
از نو
رخسار را
در خود غرق كند.ه
***
رود سياه
و ماديانهاي پژمرده
با سطلهاي آتشين
بر يراق خود
شرمگين ميرسند
به كمينگاه خاليمان.ه
تراشههاي رود
و صورتم را
در آخر كلاغ
قايم كردم.ه
و پچپچ پلاسي
از آسمان ميكوبدم
آه خدايا در اين بيراهه
رودرروي ميهنم،ه
و سنگلاشهي رخسار را
با زنگار و خس
آراسته است و
ميسوزد
ميسوزد
گل سرخ
لاي سرانگشتان ننهام
كه ميبوسم.ه
و سرسري نيستم.ه
كورمال
همبازيام را يافتم
در جامهاي تنيده از زنگار
بافته از تن، آوه او كه
كنارههاي سرابچه
شرابههاي نرم و درخشانش
باز در دل گوشتيام خزيد.ه
***
بچهها، من ديگه بايد برم.
ديرم ميشه.ه
همينم كافي بود.ه
پس يادتون نره
دوباره ميآم سراغ اون گلميخ،ه
چقدر دوست دارم به اون بسته بودم.ه
افسوس، بايد برم خونه.ه
كاش ديگه هيچ چيز نسوزه.ه
ميدونم كورهراه پشت سرمون
بسته ميشه. قربانت.ه
***
ميهنم را غبارگاه سايهها
حتم دارم بيچاره كرده است
آه و آن رمهي گنجشكان شيرين
و آزرمگين، آتشپرههاي كژدم را
از جامي پردهنشين ميربايند.ه
آری، كمانداری پوچ منم.ه
آخر كورهراهي تُرد
پوشال های خاكستر
ميآويزند به هيچي خشك
هيچي عقيم.
شايد خنجي كدر
زير گونه غلتيد
و تن نازك زمستان سوراخ شد،ه
و سرگردان الان ميپلكد.ه
گنجشكهاي خاكبرسر
در اين هياهو
دست و پنجهام را
آه خدايا ميبويند
و در حلقهي جيغ های زنگاری
پلكهايشان ميپلاسد.ه
گاهي اين گونه مينشينم
روياروي خورشيد سفيد
تا چاه پرنده
از نو
رخسار را
در خود غرق كند.ه
***
رود سياه
و ماديانهاي پژمرده
با سطلهاي آتشين
بر يراق خود
شرمگين ميرسند
به كمينگاه خاليمان.ه
تراشههاي رود
و صورتم را
در آخر كلاغ
قايم كردم.ه
و پچپچ پلاسي
از آسمان ميكوبدم
آه خدايا در اين بيراهه
رودرروي ميهنم،ه
و سنگلاشهي رخسار را
با زنگار و خس
آراسته است و
ميسوزد
ميسوزد
گل سرخ
لاي سرانگشتان ننهام
كه ميبوسم.ه
و سرسري نيستم.ه
كورمال
همبازيام را يافتم
در جامهاي تنيده از زنگار
بافته از تن، آوه او كه
كنارههاي سرابچه
شرابههاي نرم و درخشانش
باز در دل گوشتيام خزيد.ه
***
بچهها، من ديگه بايد برم.
ديرم ميشه.ه
همينم كافي بود.ه
پس يادتون نره
دوباره ميآم سراغ اون گلميخ،ه
چقدر دوست دارم به اون بسته بودم.ه
افسوس، بايد برم خونه.ه
كاش ديگه هيچ چيز نسوزه.ه
ميدونم كورهراه پشت سرمون
بسته ميشه. قربانت.ه
***
ميهنم را غبارگاه سايهها
حتم دارم بيچاره كرده است
آه و آن رمهي گنجشكان شيرين
و آزرمگين، آتشپرههاي كژدم را
از جامي پردهنشين ميربايند.ه
آری، كمانداری پوچ منم.ه
_______
No comments:
Post a Comment