Robab Moheb
__________________
______________
رباب محب
چرا
«سمک عیار» یک اسطوره نیست؟
تخیل یکی از ویژگیهایِ بارزِ داستان «سمک عیار» است. برتریِ تخیل بر واقعیت در بعضی از صحنهها این تصوّر را در ذهن برمیانگیزاند
که «سمک عیار» یک اسطورهاست. امّا اگر تعریفِ پژوهشگرانی چون اشتروس و یونگ و
فروید (صرف نظر از تفاوتهایِ عقیدتی این پژوهشگران) را از اسطوره بپذیریم «سمک
عیار» فقط و فقط یک داستانِ عامیانه است که با استفاده از ابزارِ تخیل به داستان
هیجان و تحرّک بخشیدهاست. ناگفته نماند
که ما تعریفِ دقیقی از اسطوره در دست نداریم. آنچه مسلّم است ایناست که ریشهیِ
واژهیِ عربیِ «اسطوره» در زبانهایِ مختلف معناهای متفاوت دارد. اسطوره در زبانهایِ
هندواروپایی، از جمله در سانسکریت به معنایِ داستان است (Sutra)، در زبان یونانی یعنی جستجو و
آگاهی (Historia)،
در زبانِ فرانسوی Histoire،
در زبانِ انگلیسی به دو صورت Story
به معنی حکایت، داستان و قصّهیِ تاریخی، و History به معنی تاریخ آمدهاست.
اینجا ما اگر با اشتروس همصدا شویم و بگوییم: "برای درکِ اندیشهیِ وحشی
باید با او و مثل او زندگی کرد" آنگاه باید بپذیریم که ساختارِ جادویی
اسطوره در جامعه با اعجاز ِخارقالعادهای میان مردم یک سرزمین همبستگیهایِ ریشهای
ایجاد میکند. میرچا الیاده پژوهشگرِرومانیایی اسطوره را اینگونه تعریف میکند: "اسطوره
نقلکنندهیِ سرگذشت قدسی و مینوی است، راوی واقعهایاست که در زمان نخستین، زمان
شگرف بدایت همه چیز رخ دادهاست. اسطوره حکایت میکند که چگونه به برکت کارهای
نمایان و برجستهیِ موجوداتِ فراطبیعی، واقعیتی، چه کل واقعیت، یا تنها جزیی از آن
پا به عرصهیِ وجود نهادهاست. بنابراین، اسطوره همیشه متضمن روایت یک خلقت است،
یعنی میگوید چگونه چیزی پدید آمده و هستی خود را آغاز کردهاست. اسطوره فقط از
چیزی که براستی روی داده و به تمامی پدیدار گشته، سخن میگوید. شخصیتهای اسطوره
موجودات فراطبیعیاند و تنها بدلیل کارهایی که در زمان سرآغاز همه چیز انجام دادهاند،
شهرت دارند. اساطیر کار خلاق آنان را باز مینمایانند و قداست یا فراطبیعی بودن
اعمالشان را عیان میسازند."
طبقِ تعریفِ بالا اسطوره همواره روایتِ «آفرینش» است و به حوادثِ واقعی نمیپردازد.
آدمهایِ اسطوره نیز موجوداتی ماوراءالطبیعی هستند که دست به کارهایِ شگفتانگیز و
باورنکردنی میزنند. امّا این اعمالِ آنها
نیست که فینفسه از آنها اسطوره میسازد،
بلکه قداست و ملکوتی بودنِ آنهاست که به اقداماتِ خارقالعاده و عجیبِ آنها میانجامد.
آدمهایِ اسطوره در لباسِ آدمهایِ حقیقی و کیهانی حضور پیدا میکنند تا جلوههای
فوقِ طبیعیِ خود را به نمایش بگذارند. بیشک سرچشمهیِ اندیشهیِ انسانی که اسطوره
میبافد جهانِ پیرامون اوست. این جهان یک چهارچوب دارد با مرزهایِ جغرافیایی،
پیشینهیِ تاریخی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی. و حتا روانشناسانه. انسانهایِ «سمک
عیار» چه میخواهند بگویند: آیا سمک یک الگویِ پیشتاز است برایِ قومِ چین و ماچین؟
آیا او چه رفتارهایِ قدیسانهای دارد که او را از دیگران متمایز میکند؟ آیا او یک
نمونهیِ ناب است که اعمال و رفتارهایِ زمینی و واقعی سرزمینِ خویش را به نمایش میگذارد؟
آیا گورخری یا همان زنِ جادوگر نمادِ بدی است؟ حلولِ زن دایهیِ جادوگر در قالبی
دیگر به چه معناست؟ آن پیرمردِ چهارصدساله کیست؟ آن جزیرهیِ دورافتاده کجاست؟ سیمرغ
چگونه پرندهای است؟
با نگاهی مختصر به
شخصیتهایِ اسطورهایِ ایرانزمین مانندِ آناهیتا، آرشِ کمانگیر، اسفندیار،
فریدون، هوشنگ و تهمورث، رستم، سنباد، کاوهیِ آهنگر، کیومرث و دیگران درمییابیم
که «سمک عیار» بیش از آنکه بر اسطورهبودن و تقابلِ خیر و شر تکیه دهد، به
ماجراجویی و داستانپردازی کفایت کردهاست و زیرِ لِوایِ داستان انسانهایی را به
نمایش میگذارد که برایِ رسیدن به مقاصدِ خود به مکر و حیله و دروغ متوسل میشوند.
اینجا کافیاست روزافزونِ عیار را با «آناهیتا» مقایسه کنیم. آناهیتا الههیِ آبهاست.
این دوشیزهیِ بینهایت زیبا بر گردونهای سوار است که چهار اسب آن را به حرکت میآورند،
یعنی باد، ابر، باران و تگرگ. او در نبردهایِ پادشاهانِ تورانزمین مقابلهیِ
خیر و شر را به خوبی به نمایش میگذارد.
امّا نبردها چیزی از زیباییهایِ زنانهیِ او نمیکاهند. ما در توصیفِ آناهیتا میخوانیم:
"خوشاندام ،کمر به میان بسته، راستبالا، آزادهنژاد و شریف که یک جبهی
قیمتی پرچین زرین در بر دارد .به راستی همانطوری که در قاعده است برسم(شاخهی
گیاه انار) در دست با یک گوشوارهی زرین جلوهگر است. اردوی سوره آناهیتا بسیار
شریف ، یک طوقی به دور گلوی نازنین خود دارد . او کمربند به میان میبندد تا سینههایش
ترکیب زیبا بگیرد و تا آنکه او مطبوع واقع شود .در بالای سر اردوی سوره ناهید
تاجی با صد ستاره گذارده .یک تاجزرین هشت گوشه به سان چرخ ساخته شده با نوارها
زینت یافته. زیبای خوب ساخته شده که از آن چنبری پیش آمده است"(یشت 5 ،
8-126). این درحالیاست که روزافزون فقط یک جنگجویِ آنارشسیت است. نقشی ندارد
مگرسربریدنِ مخالفانِ خورشیدشاه.
در بارهیِ نخستین
شاه روایتهایِ بسیاری وجود دارد. در این روایتها ما با نامهایی چون جم، هوشنگ و
تهمورث (تَخمُورو) آشنا میشویم.
گفته میشود که هوشنگ فرمانروایِ هفت اقلیم بود. هم برمردمِ عامی حكمراني
میکرد هم بر جادوگرها و دیوها. تهمورث نیز همانندِ هوشنگ مردی نیکسرشت بود که
دیوها و جادوگرها را از حیطهیِ هستی محو میکرد تا به انسانها آرامش و حیات
ارزانی دارد. پس او اهریمن را به شمایلِ اسبی درمیآورد و به مدتِ سی سال سواربر
او گِرد جهان میگردد. سمکِ عیار فقط در خدمتِ یک شاه است. او خود را به خطر میاندازد
تا خورشیدشاه و پس از او فرزندش فرخروز بر تختِ شاهی باقی بمانند.
همانطور که آمد تخیّل خمیرمایهیِ اسطوره است، و خمیرمایهیِ ادبیات و هنر
نیز. یکی از ویژگیهایِ تخیل فردی بودن آناست. فردیّت در «سمک عیار» حضوریِ مخدوش
دارد. سمک از سوئی خودمختار است و از سویِ دیگر وابسته به شاهان، درباریان و دیگر
عیاران. امّا آنچه که بازر است ایناست که راوی یا روایانِ «سمک عیار» برآنند تا خیر را مقابلِ شر قراردهند، ولی بدونِ ارائه
دادنِ تصویری از نفسِ بدی یا خوبی. این داستان گاه تا حدِّ اسطوره پیش میرود،
امّا اسطوره باقی نمیماند. اینجا مثالی بیاوریم. یزدانبخش حکایت پیرمرد
چهارصدسالهای است که در جزیرهای دورافتاده زندگی میکند. کشتیِ سمک عیار در یک
سفر دریایی دستخوشِ توفان شده و غرق میشود. سمک توسطِ یک سیمرغِ نر نجات مییابد
و به جزیرهای آورده میشود که از آنِ پیرمرد است. پیرمرد به سمک یک درخت نارنج
نشان میدهد که میوهاش قدرت جادویی دارد. سمک با خوردن میوهی درخت نارنج هر روز
قوی و قویتر میگردد. بیست روز میگذرد. همین بیست روز کافی است که سمک آنقدر
قوی و نیرومند شود که حتا قادر باشد فیلی بزرگ یا هر حیوانِ درنده را با یک حرکت بکُشد. آنگاه سمک
به پیشنهاد پیریزدانپرست از برگ درخت نارنج معجونی میسازد که دارویی شفابخش است
و میتواند نابینایانِ مادرزاد را شفا دهد. پس از آن سمک با کمک همان سیمرغِ نر به
سرزمینی میرود که سرزمینِ معلولها (دوالپایان) است. بنا به فرهنگ دهخدا دوالپا
مردمانی خیالی هستند: "دوال[1]پا، در
افسانههای ایرانی مردمانی موهوم و خرافی هستند که تن آدمی دارند و پای چون دوال،
دراز و پیچنده که چون در بیابان کسی را ببینند با اظهار ماندگی و بیماری بر پشت او
جهند و دوالها را که به منزلهیِ پاهایِ آنان است بر کمر او استوار بپیچند و دیگر
فرو نیایند و نان و آب خود از مرکوب خویش طلبند. او موجودی است افسانهای که گویند
پاهایی دوال مانند دارد، ظاهرأ نخست با در داستان وامق و عذار و عجائبالمخلوقات
زکریاری قزوینی سخن از این موجود در میان آمده و از آنجا به کتابهایی نظیر سلیم
جوهری و نظایر آن راه یافتهاست."
در این شهرِ عجیب و غریب یکی از دوالپایان
قصد جانِ سمک میکند. امّا سمک موفق میشود مرد را بکشد. او پس از کشتنِ مردِ دوالپا
به طرفِ میدان شهر میرود. در آنجا با دو
سه هزار دوالپا روبهرو میشود. چیزی نمیگذرد که او درمییابد دوالپایان مردمی
فریبکارند. پس دوباره از سیمرغ یاری میجوید تا او را به جزیرهیِ یزدانپرست
بازگرداند. یزدانپرست به او میگوید که سیمرغ تنها کسیاست که میتواند به او کمک
کند و او را به شهر عقاب ببرد. امّا از آنجایی که وقتِ جفتگیری سیمرغ است و سمک
اجازه ندارد به سیمرغ ماده نزدیک شود، زیراکه ماده سیمرغ با آدمی مؤانست نمیجوید،
بایستی او در شهر بماند تا جوجهها سر از تخم برآورند. علاوه بر این یزدانپرست به
سمک توصیه میکند هر روز به جوجهها غذا دهد
تا دلِ سیمرغ ماده را به دست بیاورد. سمک در این جریزهیِ دورافتاده میماند، چون
چارهای جز این ندارد. او در این فاصله از درخت ترنج تغذیه میکند تا روزی یزدانپرست
با سیمرغ نر به گفتوگو مینشیند. او داستانِ زندگی سمک و مهربانیهایِ او را برای
پرنده بازگو میکند و از پرنده میخواهد سمک را به شهر عقاب برساند. امّا از آنجاییکه
سیمرغ راهِ شهر عقاب را بلد نیست، او را به شهری آبادان و سرسبز میبرد. به گفتهیِ
سمیرغ این شهر، شهر آدمیان است و شهر شیثبنآدم نام دارد. مردم شهر شیثبنآدم بسیار
قوی هیکل هستند و سمک از این بابت احساس حقارت و کوچکی میکند. او در لباسِ یک
بازرگانِ توفانزده در پیشگاهِ شاه و شمشاخ وزیر حضور مییابد. داستانی میبافد و
از سفرِ دریایی و توفانها و غرق شدنِ کشتی و اینکه دستِ حادثه او را به آن شهر کشانده،
میگوید. وزیر از او میخواهد نزدِ آنها بماند و به آنها خدمت کند، زیراکه این
شهر بازرگان کم دارد. سمک از خطر نجات مییابد و بخشی از دستگاهِ حکومتی میشود
و به همین سادگی.
داستانِ«سمک عیار سرشار است از ایندست حکایتها. امّا عدمِ پیوستگیِ ماجراها،
از صحنه خارج شدنِ پیریزدانپرست، سیمرغ، گورخرِ جادوگر و سایرِ شخصیتهایِ تخیلیِ
داستان، باعث میشود که انجسامِ اندیشهیِ بنیانی محو شود و این پرسش را
برانگیزاند که آیا نمایشِ عیاریِ سمک است که قصدِ راوی است یا طرحِ مقابلهیِ خوبی
با بدی؟ اینجا البته پاسخی در دست نیست، زیراکه داستان نیمهتمام ماندهاست. امّا
تا همینجا میتوان دید که خورشیدشاه نمادِ
خوبی است و ارمنشاه نمادِ بدی. امّا خورشیدشاه همانگونه رفتار و عمل میکند که
ارمنشاه، که جملهیِ عیاران و مخالفانِ عیاران. ما اینجا با تفاوتی ماهوی روبهرو
نمیشویم. گویا در آنروزگار قتل و آدمکشی خصلتی ناپسندیده و غیرانسانی تلقی نمیشده
است. یا به عبارتِ دیگر آنچه که ما امروز «قانون جنگل» مینامیم، در روزگارِ
پیشین (روزگارِ سمکِ عیار) بخشی از زندگیِ روزمره بودهاست. سمک و سایرِ عیاران به
راحتی سرِ مخالفانِ خورشیدشاه و فرخروز را میبرند. دلیل مشخص نیست. "سمک
برخاست و سر غضبان ببرید. روزافزون گرد دیگران برآمد و همه را بکشت"(ج اوّل.
ص293). این صحنه تا پایانِ این داستانِ ناتمام به کرّات مکررمیشود، بدونِ آنکه
سرشتِ انسانی و وجدان او زیرِ سؤال برود. و شاید همین کافی باشد که بر داستانِ
سمکِ عیار به عنوان یک اسطوره خطِّ بطلان بکشیم و اظهار کنیم که سمک عیار فقط و
فقط یک نمونه از تلاشهایِ داستانپردازیِ روزگارِ گذشته است.
استکهلم/ آدينه ۱۵ دی ۱٣۹۱ - ۴ ژانويه ۲۰۱٣
______
No comments:
Post a Comment