Tuesday, December 1, 1992

Reza Baraheni

_______________



رضا براهنی
________________

از هوش می





معشوقِ جان به بهار آغشته ی منی که موهای خیس ات را خدایان بر سینه ام می ریزند وَ مرا خواب می کنند
یک روزَمی که بوی شانه تو خواب می بَرَدَم
معشوق جان به بهار آغشته ی منی ه ه ه تو شانه بزن
!ه
هنگامه ی منی
من دست های تو را با بوسه هایم تُک می زدم
من دست های تو را در چینه دانم مخفی نگاه داشته ام
تو در گلوی من مخفی شدی
صبحانه پنهانی مَنی وقتی که نیستی
من چشم های تو را هم در چینه دانم مخفی نگاه داشته ام
نََحرم کنند اگر همه می بینند که تو نگاه ِ گلوگاه ِ پنهانی ِ مَنی
آواز من از سینه ام که بر می خیزد از چینه دانم قوت می گیرد
می خوانم می خوانم می خوانم تو خواندنِ منی
باران که می وزد سوی چشمانم باران که می وزد باران که می وزد ، تو شانه بزن! باران که می...
ه
یک لحظه من خودم را گم می کنم نمی بینَمَم
اگر تو مرا نبینی من کیستم که ببینم؟ من نیستم که ببینم ، نمی بینَمَم
معشوق جان به بهار آغشته ی منی اگر تو مرا نبینی من هم نمی بینَمَم
آهو که عور روی سینه من می افتد آهو که عور آهو که عور آهو که او ، او او که آ
ه ه ه اواو تو شانه بزن!ه
و بعد شیر آب را می افشاند بر ریش من ه ه ه و عور روی سینه ی من ه ه ه اواو ه ه ه می افتد
و شیر می خورد
ه ه می گوید تو شیر بیشه بارانی منی منی وَ می افتد
افتادنی که مرا می افتد
ه ه ه هنگامه منی! ه ه ه هنگامه منی - که مرا می افتد
آغشته ی منی معشوق جان به بهار آغشته ی منی
ه ه ه تو شانه بزن
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمی خوابانَمَم
می خوانم می خوانم می خوانم اگر تو مرا نخوابانی من هم نمی خوابانمَم
ه ه می خوانم
خونم را بلند می کنم به گلوگاهم می خوانم خونم را مثل آوازی می خوانم
نحرم کنند اگر همه می بینند که تو نگاهِ گلوگاهِ پنهانیِ منی
اگر تو مرا نبینی اگر تو مرا نخوابانی ، من هم نمی بینَمَم من هم نمی خوابانَمَم
زانو بزن بر سینه ام !
ه ه تو شانه بزن !ه
پاهای تو چون فرق باز کرده از سر ِ زیبایی به درون برگشته ه ه ه بر سینه ام ه ه ه تو شانه بزن زانو!ه
من پشت پاشنه هایت را چون میوه دوقلو می بوسم ه ه ه می بوسم
هر پایت را در رختخواب عشق جداگانه می خوابانم
ه ه ه بیدار می شوی می خوابانم
ببین! آری ببین تو مرا تا ته ببین ! زیرا اگر تو مَرا نبینی من هم نمی بینَمَم
با وسعت نگاه بر گشته ی به دورن ، به درون برگشته ، تا ته ببین !
ه ه ه تو شانه بزن !ه
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمی خوابانَمَم نمی بینَمَم
ه ه ه اگر تو مراه ه ه حالا بیا تو شانه بزن زانو!ه
من هیچگاه نمی خوابم از هوش می روم
دیروز رفته بودم امروز هم از هوش می روم
افتادنی که مرا می افتد هنگامه ی منی که می افتد معشوقِ جان به بهار آغشته ی منی ، منی ، منی که مرا می افتد
و می روم از هوش می
ه ه ه منی ه ه ه اگر تو مراه ه تو شانه بزن زانو! ه ه ه منی ه ه ه از هوش می ه ه ه وَ




بیست و هشت آذر 1372 _ تهران . چهار صبح




این شعر را به دوست هنرمندم ، احمد وثوق احمدی ، تقدیم می کنم که جان مطلب را گرفته است
ر.ب

______________

No comments: