Azita Ghahreman
_______________
by Masoumeh Seyhoun
________
آزیتا قهرمان
بر نیمکت گورستان
ه... و این باد که می گذرد
از شاخه های سرو
بیدار می کند
عطر ریحان و مریم را
در آن حیاط قدیمی.ه
*
با کیف و با کتاب
با دندان های شیری افتاده
در آب حوض
عکس منست
و ماه سرگردان
تاب می خورد
بین دوچشمم.ه
*
اکنون
دقیقه چندم
از روز چندم
از سال چندم است؟ه
من درس حساب را
با انگشتهای خاکی می آموزم؟ه
یا لالایی می گویم
کنار گهواره؟ه
یا پیرزنی خمیده ام در فاصله ی کوتاه میان آشپزخانه و اتاق
که آب می شود؟ه
اینک!ه
زمان
جادوی لحظه ها
از پشت کدام شیشه ی زرین
مرا به نام می خوانند؟ه
*
در تاریکی اتاق
صدای تو می شکفده- گل های آتشین
بر نقش گچبری - .ه
اسبان خسته ی ساعت
دوباره به راه می افتند
برف می بارد و
تو قصه می گویی
دست هم را می گیریم
تا از پلکان قصه پایین رویم.ه
سرد است
باد می آید.ه
من جای می گیرم
در کنج دامنت.ه
چه سالی ست
که به خواب فرعون آمده ست
هفت سنبله ی شکسته و خونین
و کاروان کنعان
چون نگاه کنی
ز راه دور می آید؟ه
تو کودکان گرسنه را
زیر پستان خالیت
شیر می دادی.ه- سال سختی بود -.ه
*
در جستجوی یار
با هفت کفش آهنین
دریا و دشت را گذشتیم
با خاتون خسته دل
و آن زن آواره ی کنار جاده
زلیخا بود.ه
تو گفتی:ه
ه« اینست عقوبت عشق »ه
*
بر لب نهر که نشستیم
چهره به سایه مان سائید
دختری گریان
از میان میوه ی نارنج.ه
با برادران هفتگانه ی کهف
خواب ماندیم
سالیان بلند
در غار سرد و نمور.ه
چقدر گذشت؟ه
چند کاروان عبور کرد
از پشت خواب ما؟ه
با جامه ی سپید
چندین عروس
آمدند و برون شدند
از قلب آینه؟ه
چند گورستان تازه را
با نام مردگان دگر
پر کردند؟ه
در نیمه های راه کجا بود
آن مرد جوان
کز سایه ی بیدی
کمند تازه ای می یافت؟ه
تو گفتیه« امیر ارسلان نامدارست »ه
گفتم:ه
ه« باید به او بگوییم فرخ لقا کجاست ؟ »ه
گفتی:ه
ه« نه!
آنوقت قصه تمام می شود. »ه
و من دانستم
عقوبت عشق
حزن شیرینی ست.ه
*
با ماه پیشانی
به چاه شدیم.ه
شیشه عمر دیو را
جستجو کردیم
و شبانه دعا خواندیم
برای مرد دلاور.ه
کنار هیمه نشستیم
تا به سلامت از آتش گذشت
ابراهیم.
*
در قصه های تو
دو با دو
چهار نبود
و یک چراغ
روشن می کرد
شام عالمی.ه
*
اما مادر!ه
کی پلکان وارونه شد
و میان راه ماندم من
و از تمام کتابها
به کار نیامدم کلامی
تا جادویی بسازم
یا رجی بلند
از کندر و چل واژه ی آتشگون
آویزه ی هراس
آتشزنه ای چرخان
تا بسوزاند
زخمی را
که اژدهای مهیبی ست
لمیده بر ابر نسیان؟ه
*
دیگر
شهزاده را
حتی به خواب ندیدم.
دیوان اما
از طلسم و شیشه بیرونند.ه
گاه یکی را می بینم
بر سر چار راهی
سیگار می فروشد
یا تکیه داده به نرده ای
در حواشی میدان.ه
باران
چگونه اینهمه بارید
تا من بزرگ شدم
و درد با من روئید
بالید و
سایه ای افکند
روی دست و دلم
و کفایت نکرد
تمام آب های جهان
عطشی را
که دهان در طرح چهره ی من داشت
و ریشه در خاک زمین؟ه
*
تو دیگر قصه نمی گویی.ه
آنجا دستان مرگ
چگونه می بافند
پیراهن سکوت را
از حسرت و غبار؟ه
آنجا هنوز آیا
چشمان آبی ات آبیست؟ه
دیدی که هیچ نپایید
نه سرمه دان و شمعدان بلور
نه بوی زعفران و گلاب
در هوای صندوق چوبی.ه
اینک!ه
شاهراهی ساخته اند مورچگان
زیر سنگی به نام تو.ه
حال!ه
باز کن دریچه را
بی انگشت و بی دهان
بی گوشواره و گیسو.ه
ببین
که عریان در آینه می چرخم
و به هر گشت
قد می کشد
آن هفت سنبله ی شکسته و خونین
و ماه سرگردان
خاموش می رود
در لجه های تنم.ه
ه- سال سختی ست-ه
چه تلخ نی می زند باد
با استخوان شکسته ای
بر بام های همیشه
و تو با تمام کودکان
که دوست می داشتی
به پهلو غنوده ای
در بستری بزرگ
و خاک
شیر می خورد از رگهای گشوده ات.ه
لکی سبز
پر می کند
پیشانی کبود جنون را.ه
*
از روی نیمکت گورستان
وقتی نگاه می کنم
این چتر چرخان سرو را
بر آبی هوا
هر دم با طره ی صدای تو
گره می زنم
اندوه و آه را.ه
پس نازادگان را
در آغوش خود بگیر.ه
در گوششان بخوان
از نام پهلوانان
از عاشقان
از جاودانگی.ه
باز قصه بگو
تا رود بگذرد
با پنجه های گشوده
از ذره های تنت
و خورشید
اینگونه باز بزاید
از تکه های ستاره و چشمان عاشقی
خورشید دیگری.ه
از شاخه های سرو
بیدار می کند
عطر ریحان و مریم را
در آن حیاط قدیمی.ه
*
با کیف و با کتاب
با دندان های شیری افتاده
در آب حوض
عکس منست
و ماه سرگردان
تاب می خورد
بین دوچشمم.ه
*
اکنون
دقیقه چندم
از روز چندم
از سال چندم است؟ه
من درس حساب را
با انگشتهای خاکی می آموزم؟ه
یا لالایی می گویم
کنار گهواره؟ه
یا پیرزنی خمیده ام در فاصله ی کوتاه میان آشپزخانه و اتاق
که آب می شود؟ه
اینک!ه
زمان
جادوی لحظه ها
از پشت کدام شیشه ی زرین
مرا به نام می خوانند؟ه
*
در تاریکی اتاق
صدای تو می شکفده- گل های آتشین
بر نقش گچبری - .ه
اسبان خسته ی ساعت
دوباره به راه می افتند
برف می بارد و
تو قصه می گویی
دست هم را می گیریم
تا از پلکان قصه پایین رویم.ه
سرد است
باد می آید.ه
من جای می گیرم
در کنج دامنت.ه
چه سالی ست
که به خواب فرعون آمده ست
هفت سنبله ی شکسته و خونین
و کاروان کنعان
چون نگاه کنی
ز راه دور می آید؟ه
تو کودکان گرسنه را
زیر پستان خالیت
شیر می دادی.ه- سال سختی بود -.ه
*
در جستجوی یار
با هفت کفش آهنین
دریا و دشت را گذشتیم
با خاتون خسته دل
و آن زن آواره ی کنار جاده
زلیخا بود.ه
تو گفتی:ه
ه« اینست عقوبت عشق »ه
*
بر لب نهر که نشستیم
چهره به سایه مان سائید
دختری گریان
از میان میوه ی نارنج.ه
با برادران هفتگانه ی کهف
خواب ماندیم
سالیان بلند
در غار سرد و نمور.ه
چقدر گذشت؟ه
چند کاروان عبور کرد
از پشت خواب ما؟ه
با جامه ی سپید
چندین عروس
آمدند و برون شدند
از قلب آینه؟ه
چند گورستان تازه را
با نام مردگان دگر
پر کردند؟ه
در نیمه های راه کجا بود
آن مرد جوان
کز سایه ی بیدی
کمند تازه ای می یافت؟ه
تو گفتیه« امیر ارسلان نامدارست »ه
گفتم:ه
ه« باید به او بگوییم فرخ لقا کجاست ؟ »ه
گفتی:ه
ه« نه!
آنوقت قصه تمام می شود. »ه
و من دانستم
عقوبت عشق
حزن شیرینی ست.ه
*
با ماه پیشانی
به چاه شدیم.ه
شیشه عمر دیو را
جستجو کردیم
و شبانه دعا خواندیم
برای مرد دلاور.ه
کنار هیمه نشستیم
تا به سلامت از آتش گذشت
ابراهیم.
*
در قصه های تو
دو با دو
چهار نبود
و یک چراغ
روشن می کرد
شام عالمی.ه
*
اما مادر!ه
کی پلکان وارونه شد
و میان راه ماندم من
و از تمام کتابها
به کار نیامدم کلامی
تا جادویی بسازم
یا رجی بلند
از کندر و چل واژه ی آتشگون
آویزه ی هراس
آتشزنه ای چرخان
تا بسوزاند
زخمی را
که اژدهای مهیبی ست
لمیده بر ابر نسیان؟ه
*
دیگر
شهزاده را
حتی به خواب ندیدم.
دیوان اما
از طلسم و شیشه بیرونند.ه
گاه یکی را می بینم
بر سر چار راهی
سیگار می فروشد
یا تکیه داده به نرده ای
در حواشی میدان.ه
باران
چگونه اینهمه بارید
تا من بزرگ شدم
و درد با من روئید
بالید و
سایه ای افکند
روی دست و دلم
و کفایت نکرد
تمام آب های جهان
عطشی را
که دهان در طرح چهره ی من داشت
و ریشه در خاک زمین؟ه
*
تو دیگر قصه نمی گویی.ه
آنجا دستان مرگ
چگونه می بافند
پیراهن سکوت را
از حسرت و غبار؟ه
آنجا هنوز آیا
چشمان آبی ات آبیست؟ه
دیدی که هیچ نپایید
نه سرمه دان و شمعدان بلور
نه بوی زعفران و گلاب
در هوای صندوق چوبی.ه
اینک!ه
شاهراهی ساخته اند مورچگان
زیر سنگی به نام تو.ه
حال!ه
باز کن دریچه را
بی انگشت و بی دهان
بی گوشواره و گیسو.ه
ببین
که عریان در آینه می چرخم
و به هر گشت
قد می کشد
آن هفت سنبله ی شکسته و خونین
و ماه سرگردان
خاموش می رود
در لجه های تنم.ه
ه- سال سختی ست-ه
چه تلخ نی می زند باد
با استخوان شکسته ای
بر بام های همیشه
و تو با تمام کودکان
که دوست می داشتی
به پهلو غنوده ای
در بستری بزرگ
و خاک
شیر می خورد از رگهای گشوده ات.ه
لکی سبز
پر می کند
پیشانی کبود جنون را.ه
*
از روی نیمکت گورستان
وقتی نگاه می کنم
این چتر چرخان سرو را
بر آبی هوا
هر دم با طره ی صدای تو
گره می زنم
اندوه و آه را.ه
پس نازادگان را
در آغوش خود بگیر.ه
در گوششان بخوان
از نام پهلوانان
از عاشقان
از جاودانگی.ه
باز قصه بگو
تا رود بگذرد
با پنجه های گشوده
از ذره های تنت
و خورشید
اینگونه باز بزاید
از تکه های ستاره و چشمان عاشقی
خورشید دیگری.ه
۱۳۶۹
___________
No comments:
Post a Comment