Elm - Sylvia Plath
Farsi:Yashar A Saremi
________________________
درخت ناروَن
من آن ته را می شناسم ، زن گفت. می شناسم با ریشه های درشت و باشکوهم آن را می شناسم
چیزی ست که تو از او می ترسی
من نمی ترسم.روزگاری آن جا بودم
دریاست این آیا تو از من می شنوی
یا ناراضی هاش از؟ه
یا صدای هیچی که دیوانه ات می کند؟ه
سایه است عشق
و تو چطوری از پشت سرش دراز می کشی و زار می زنی
همه ی شب چهار نعل خواهم تاخت، دیوانه وار
تا روزی که سرت سنگ و بالش ت چمن زار شود
درپژواک در پژواک
یا آوای زهرها را برایت باید بیاورم؟ه
این حالا باران است. این سکوتِ بزرگ
و این است میوه اش، فسفری رنگ، عین زرنیخ
به درد آمدم از بی رحمی های غروب ها
سوختم تا عمق ریشه هام
تار و پود قرمزم جز و ولز سوخت و ماند، یک مشت سیم
ذره ذره منفجر می شوم حالا مثل چوب های پران
بادِ مرگبار
روی خوشی به هیچ کس نخواهد داشت: باید جیغ بزنم
حتی ماه ، ماه ستمگر بی خود و بی جهت مرا فرو می کشید
براقی ش زخمم می زد ه ه وگرنه گیرش می انداختم
می گذارم برود ، می گذارم او برود
پیر و پوکیده ، انگار همین الان از زیر تیغِ دهشتناک جراحیِ بیرون آمده باشد
ببین این رویاهای شوم تو چطوری چیره ام می شود و خشکم می کند!ه
باز دچار گریه هام
که شبان گاهان پر و بال می زند بیرون
با قلاب هایش پی چیزهایی می افتد برای عشق
از این تاریکیِ درونم
من چه می ترسم
روز و شب برگشتن های نرم و پُر پَرش را حس می کنم ه ه بدی هاش را
ابرها پخش می شوند و می گذرند
آنها آیا چهره های عشقند ، آن دریغ دریغ های پژمرده
از دست اینها آیا دلم را به فغان انداختم ؟ه
بیشتر از این عقلم نمی رسد
چیست این ، این صورت
این همه جانی و کُشنده در دست و پا و دست پازدن های شاخه هاش
بوسه های زهرآلود مارگونه ی او
اراده را سنگ می کند
خطاهای متروک و آهسته که می کُشد. که می کُشد. که می کُشد
Elm
I know the bottom, she says. I know it with my great tap root:
It is what you fear.
I do not fear it: I have been there.
Is it the sea you hear in me,
Its dissatisfactions?
Or the voice of nothing, that was your madness?
Love is a shadow.
How you lie and cry after it
Listen: these are its hooves: it has gone off, like a horse.
All night I shall gallop thus, impetuously,
Till your head is a stone, your pillow a little turf,
Echoing, echoing.
Or shall I bring you the sound of poisons?
This is rain now, this big hush.
And this is the fruit of it: tin-white, like arsenic.
I have suffered the atrocity of sunsets.
Scorched to the root
My red filaments burn and stand, a hand of wires.
Now I break up in pieces that fly about like clubs.
A wind of such violence
Will tolerate no bystanding: I must shriek.
The moon, also, is merciless: she would drag me
Cruelly, being barren.
Her radiance scathes me. Or perhaps I have caught her.
I let her go. I let her go
Diminished and flat, as after radical surgery.
How your bad dreams possess and endow me.
I am inhabited by a cry.
Nightly it flaps out
Looking, with its hooks, for something to love.
I am terrified by this dark thing
That sleeps in me;
All day I feel its soft, feathery turnings, its malignity.
Clouds pass and disperse.
Are those the faces of love, those pale irretrievables?
Is it for such I agitate my heart?
I am incapable of more knowledge.
What is this, this face
So murderous in its strangle of branches?——
Its snaky acids kiss.
It petrifies the will. These are the isolate, slow faults
That kill, that kill, that kill.
—Sylvia Plath
_______________
No comments:
Post a Comment