Yashar Ahad Saremi
______________
سفر نامه ی ارداویر
______________________
یاشار احد صارمی
سلام عزیزم. آمدم. بلاخره توانستم بعد از آن همه صبر ، اين پا و آن پا کردن در صف بلند انتظار دوباره بيايم اينجا. همه ی منتظرین تی شرت آبی به تن داشتند و انگار چیزی هم به رگ زده بودند و من یکی فقط این پیراهن ابری رنگ را به تن داشتم و چقدر قوچ های رنگارنگ و بزهای بازیگوش و نه. تو بز آبی رنگ هیچوقت ندیده بودی و هوا باران دارد و چه هوای شیر و شیرینی عزیزم اینجا و کو آن ، اسمش را تو گذاشته بودی قوقولی قوقو و واقعا هوای شیار و چک چک و مضراب های ریز و این طعمِ توت فرنگی و حالا بگویم این هوای قوقولی قوقو ی اینجا مثل چشم خروس قشنگ است . خوشبو و حتی موسیقی و صدای گرم و مثل یک قطعه شعرِ وحشی و کوتاه. دقیقا. اینجا و کلمه های یک شعر خیس و شورانگیز . تو که هنوز نمرده ای نمی دانی . یا هم مثل خواب. درست است مثل خواب با آسمانی خیلی نزدیک و حتی ، بیا! اینجای آسمان را می گیرم و می کشانم و می آورم اینجا و چقدر بچگانه است این جا. تو گویی اصلا وجود ندارد. اصلا و تلوتلو. مثل خواب دیدن در گلوی گل سرخ و دقیقا مثلِ بهشت و بیشتر... عزیزم باورم نمیشود ، يكي از دوستها ی قدیمی.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه ـ سلام موريس .ه
ماند. من بودم در چشمانش . روزهای قدیم و آن آسمان ها و خاطرات . انگار تعجب کرده بود و کمی خودش را عقب تر کشید. نگاهم کرد. دوستش داشتم . می دانست. جلوتر آمد. بویید. من بودم در هوا . حالا نمی توانم خودم را برای تو توصیف کنم. یعنی اگر کاغذ بود برایت می نوشتم سلام . من یک کاغذم . با سطرهای رنگارنگ و کوه و خورشیدی با مداد های رنگی . غریب. همان کلمه ی غریب یادت می آید. تو می گفتی . همان . ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ـ تويی ارداویر
ه ـ خودشم موُ
دستی به ابروهاي سفيد و پر پشتش كشيد . خیلی وقت بود ندیده بودم او را. یک دفعه غیب شد. مثل اون پادشاه محبوب شاهنامه. یکی گفت رفت و زن گرفت و افتاد به سیر و سیاحت در خوان های خدا. دیارِ موسیقی ، دیگری گفت رفت و افتاد و خیلی حرف ها . من هم غیب شدم نه؟ ای کاش برایم می گفتی این و آن چه چیزها گفتند. ارداویر را چطوری در خواب هاشان دیدند. کجا رفتم عایشه ؟ با کدام زن عایشه ؟ چرا زود رفتم. اصلا چرا خودم نفهمیدم رفتم. داشتم انگار چیزی می گفتم. ساعت 11 صبح بود نه؟ هوای بارانی و سردم بود. افتاده بودم دنبال ... تو گفتی بروم از. افتاده بود لای کاکتوس ها. تا خواستم برش دارم. پرید و افتاد آن طرف. دوباره رفتم و دستم را این طوری دراز کردم و پرید. صدای تو از پشت پنجره می آمد. بگیرش ! دیگر صدایت نمی آمد و می پرید و می افتاد و دور می شدیم و بعد انگار صدای موریس بود در گوشم. سل آم م و بویِ .. ولی . موریس دوست داشتنی و عسل. این موریس از آنهایی بود که برایم جنسیت نداشت. مرد نبود. زن نبود . هوا بود. درخت بود. مثل یک غارِ هرا در یک واقعه ی رویایی. حالا این دیدار و آن هم اینجا. فالش خوب است عزیزم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه ـ ارداوير آذر. بلاخره تو هم اينجا اومد ی .ه
ه ـ بلاخره .ه
دستم را فشرد و راه افتادیم طرف کلبه ی سرخ رنگي كه سمت راست دروازه بود ( شبيه دروازه قران در شيراز ). هم زود رسیدیم و هم چطوری بگویم. پایت اگر اینجا افتاد خودت می فهمی اینجا زمان و مسافت یعنی چه. مثل یک بیتِ موسیقی ولی انگار در ذهنت تکرار می شود و تو را این طوری سست و کیفور می کند. این طوری. توُ نرفتیم . جلو این درخت ایستادیم و این جا خیلی شب بود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه ـ اينجا باش بيايم .ه
حیف که دوربین ندارم از این درخت برایت عکس بگیرم. یک درخت ساده ولی با با رگ های آبی و سفید. می دانم تو این درخت را ندیده ای. میوه ندارد این درخت. فقط با برگ های خیلی پهن و خیس و یک راحتی عجیبی هم به آدم می دهد. به قول تو به آدمی. ریشه هایش پر از هوای زلال است . پر از هلهله و آینه. خواستم همینجا پایش بنشینم و بخوابم. این برگ افتاد دستم. فهمیدم. یک یادگاری نفیس برای تو. از تنه ی قطورش می شد فهمید خیلی عمر دارد. تنه ی قرمز و ولرم. حیف اینجا از آن عکاس های دوره گرد نیست. حیف . موریس وقتي آمد شكل پُری از ميخکهای سفید دستم داد. یک ادای شاعرانه و رویایی. یک لحظه ی فقط سبز و خیس. فهمید با درخت و حالش حال کرده ام. خندید و دوباره راه افتادیم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ـ حالا کجا می روی ؟ه
ه ـ از عاشق نشانی بغداد مي پرسی موريس؟ه
ژرف نگاهم كرد . من در این هوا. رنگ چشم هایش قهوه ای قهوه ای بود. هنوز ته لحجه ی خودش را داشت. هنوز هوا و همان حالت غریب نگاهش . انگار داشت با کسی دیگر حرف می زد . اصلا دوست یعنی این. یعنی خودت را راحت و هوا حتی سبکتر از هوا پیدا کردن. تو می فهمی حالا چرا این را اینجا گفتم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ـ مي دوني كه فرصت تنگه. فقط مي توني ديدن يكيشون بري .ه
ه ـ يكيشون ؟ مي خواستم برم سراغ دليله و هومن و طوطي خانم .ه
ه ـ يكيشون ؟ مي خواستم برم سراغ دليله و هومن و طوطي خانم .ه
مثل پياله اي پر از مرواريد بلند بلند خنديد . انگار خودِ خدا در روزهای جوانی بال هایش را باز کرده است و سرش را این طوری چرخانده است این ور و بلند بلند می خندد. مثل ترسناکترین طوفانِ دریا . چقدر سنگین و محض.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه ـ پس همان کوچه تاريک و باريک .ه
بازويم را گرفت و عسل. این گرما این موسیقی. در حين رفتن و با خودش مثل شاعران عجیب زمزمه کرد :" تنها چيزی كه با اون پوست و استخونمان..."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ايستاد يك دفعه . دور و بر را نگاه كرد و پرنده ی كوچكی شبيه توكا با منقاري زرد و سرخ بر شانهاش نشست . پاک یادم رفته بود این آدم. این آدم عجیب و موسیقی .در چشم هاي پرنده آن روح خوش را ديدم. مادر خودم . بوسيدم منقارش را . برو بالام جان ! گفت و مهر را كوبيد وسط پيشانیام . پايم را در آب سرد گذاشتم و به موريس نگاه كردم و صدای موسیقی از زمانِ آنجا. " سازلار چالینير چاملیجانيين باحچه لرينده ." بيرون آمدم ..ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ...
بعد از این همه سال، این همه ، این همه سال كه بقولی از برهنه شدن ارداوير میگذرد آمده بودم ببينم كه هنوز عكس مرا بر ديوار دار ی يا ... پا روی اين سنگ مي گذارم و از پنجره داخل را تماشا میكنم . عكس رنگي ارداوير را گذاشتهای روی ميز بلوطی پيانو . میآيم توو . كجايی عايشه؟ روي چهارپايه پيانو مینشينم .چهار پايهای كه مادرم رویش مینشست و قصه می گفت یادت می آید. تو آن وقت این قدر بچه بودی.. به عكس ارداوير نگاه مي كنم . چه چشمهايی! باور نمي كنم عايشه. اين چهره، اين چشمها از آن من باشند، يا بودهاند يك روزي . كجا را نگاه مي كردم در آن عكس ؟ يعنی از آن اير تنها همين عكس ماندهاست ؟ چيزي متوجه شدهام که شايد نه تو آن را بفهمی و نه همزمانهای تو كه همسان و همزمان با تو نفس میكشند؛ بعد از ناپديد شدن صاحب عكس ، نور چشمها آرام آرام در عكس خاموش مي شود . يعني چشمهای خوشمزه تو در اين عكس با چشمهای من در اين عكس فرق دارند. آنها نور دارند می درخشند و اينها دارند خاموش میشوند . براي انديشيدن به مسايل بغرنج اينجا نيامده ام . شكل و عطر خانه هم تغيیر كرده است . كتابهای مرا كجا میتوانی گذاشته باشی ؟ آن تقويم سفالی را ؟ حتي رنگ ديوارها را هم عوض كردهای . آن وقت ها آجری رنگ بود .حالا شده است سبز . سیي دی ها را هم كه برداشتهی. چقدر اینجا همانجا دیگر نیست . كلاغ مرا کجا پراندهای ؟ اوه . تو اينجايی. كنار استخر فيروزهای دراز كشيدهای. خورشيد خوشحال تنت را برنزه میكند و هنوز بر و بالای خوشگلی داری . ياد باغ آواكادوي خسرو و مهرنوش بخير ! هر وقت سراغشان میرفتيم مي گفتي آنجا خوشگلتر میشوي . می خواستی وسط باغ از آسمان تاریک آن بالا آبستن شوی و وسط آن باغ ! حس مي كردي اجدادت به آن آواكادوها میرسند. به آواکادوهای اصيل. كنارت می نشينم . چشمهايت را بستهای. نسيم نرم مي وزد. شانههای برهنهات پر شده است از جوشهای كوچك . بودن مرا اينجا ، كه كنارت نشستهام و پاهايت را نگاه میكنم ، نمیفهمی. کونت هم پر از جوش شده است. آن زمانها كه گهگاه تنت پر از جوش مي شد نمیتوانستم به تو بگويم ... نمی دانم .. شايد فكر میكردم نبايد اين طور چيزها را برای تو بگويم . بعد از اينكه ديگر برهنه ي برهنه شدم ، ديدم استخوانهايم جوش می زنند . جوش های قهوها ی و نارنجی و سفيد و...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه بلند می شوی و شيرجه میزنی . مثل پوست هندوانه ی شبِ یلدا . در آب مثل قورباغه شنا مي كني . نفس ، نفس ، من عاشق نفس هاي عميقت هستم عايشه. نفس هاي بلند و ژرف .مي داني آنجا در باغ سياه و گرد آنهايی كه فارسي زبانند به نفس میگويند : كوه نور نادر . نه . تو حوصله ی این حرف ها را نداری و میآيی بيرون و تنت را با حوله خشك میكني . يك راست میروي طرف اتاق . می نشينم و شورتِ ابريشمیات را نفس می کشم . هر چه میكنم برش دارم نمی توانم . شاید یادت نیاید آن شب که باران مثل شاش هزار فیل از بالا می بارید و تو نمی دانم از کجا آن قوطی سیگار را پیدا کرده بودی . دود دمِ شیطان بود در گوشم . دراز کشیده بودی و چشمِ من مثل موش قبرستان از تاریکیِ خواب بیرون آمده بود . دیدم پسِ آن نوارِ ابریشمی برگی از باغِ تاریک زده بیرون. می دیدی که زل زده ام . پک می زدی. خطرناک و تاریک و سنگین . گرفتمت . لحظه لحظه ی پسر بود عایشه. لحظه لحظه ی گلو و من گفتم الله ُ طالبی . تو خندیدی . من گفتم اللهُ هندوانه و تو بلند بلند خندیدی . من گفتم الله ُ کوه و دریا و قاف . توگفتی بریز. چشم هایم را بستم . چقدر آسمان چقدر رعد چقدر نیزه و چکاچک از ذهنم گذشت. گفتی همه اش را بریز. گفتم به نام خداوند ماه و ناهید و مهر. هوا هوای آواهای تاریک و عجیب بود. بال هایم چقدر آن لحظه این طوری باز بود و رودخانه وحشی و مار فقط می خواست زود و زهرآلود برسد به دهانِ تفتِ دریا. لحظه لحظه ی بقا بود. شلوار كرمي رنگت را میپوشی . پيراهن قرمزت را عايشه. ناگهان برمی گردی و به عكس ارداوير آذر نگاه میكني . نگاهت میكنم عايشه. صداي نفسهاي باغچه و سكوت تو . لبخندت محو مي شود.حرف بزن لعنتی .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه ـ پاك يادم رفته بود ارداوير . كلاغت را هنوز آزاد نكردهام . چه مرد غريبي بودی. ميان آن همه پرنده از خانم دليله کلاغ خريده بودی ، آورده بودی خانه . كلاغي سفيد . بايد او را آزاد كنم . برود يوكا ولی . خواهر و برادران سرخ پوستش از ديدنش بال در مي آورند و پرهايش را تدهين مي كنند تا برود سراغ آن جن زادهي سرخ مويش دليله ...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
میروی آن بالا ، در اتاق را باز می كنی. آنجا لباسهاي مادرم بود با سازهای پدرم . قفس كلاغ را بر مي داری و درش را باز میكني و كلاغ را مي گيری . خيره می شويم در آن درون نگاه هامان . من و كلاغ سفيد . مرا می بيند و رنگ چشمهايش نارنجي و قهوهای مي شود عايشه .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه ـ سلام سفيد .ه
ه ـ برگشتی ؟ه
ه ـ ها !ه
ه ـ برگشتی ؟ه
ه ـ ها !ه
می پرد كلاغ و مینشيند روي شاخه ی درخت پالم . مثل نشستن پرندههای حسين تبريزی نقاش، روي شاخههای بيد در رنگهای لاجوردي. تو كيفت را بر میداری. از خانه بيرون میزنی. من هم همراه كلاغ سفيد میافتيم دنبال تو. عجيب است. هيچ وقت من و تو به آن رستوران نرفته بوديم. پياده میشوی و در قهوهای رستوران جاز را باز میكنی و مي روی داخل .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
جلو بوفه شماره دو به خسرو و مهرنوش سلامي میكنی و بعد مي روی و روبروی آن مرد سياه پوست مینشينی. مهرنوش با موهای جوگندمی و دریاها و سکوت . کلمه ها و کلمه ها و کلمه ها . خسرو و این کلاه. آن وقت ها کلاه نداشت. هنوز همان طوری می خندد. همان طوری. این آدم انگار بیست و چهار ساعت تمام به سه کله پوچ ها نگاه می کند و چه خنده هایی . اگر وقت داشتم این جا را سوراخ می کردم و می رفتم توی یکی از قصه هایش. طرف های دریا. یواش و مخفی. آدمهایش را دوست دارم. مثل خودش گرم و مست. اگر الان مثلا خودم را با این شکل و شمایل نشان بدهم فکر می کنم باز بزند زیر خنده و این کلاغ دوباره پایش را در یک کفش گذاشته است که برویم و حوصله ی این حرف ها را ندارد . جوابش را نمیدهم . كنار خسرو و مهرنوش مینشينم و نگاهتان میكنم . مرد سياه گل سرخی به دستت می دهد. و دستت حالا در دست مرد سیاه. چقدر این صحنه آهسته می گذرد. پره های براق مرد سیاه. نوک پستان های تو از زیر پیراهنت. عطر لیمویی فضای اینجا. کلاه گنده ی خسرو . پای تو و بی قراری . مهرنوش و سکوت. خسرو بر می گردد و بي اختيار سفيد را كه روي آن شاخه اقاقيا نشستهاست، نگاه می كند. مهرنوش دست روی دست خسرو می گذارد ... آن اواخر چند بار از من خواسته بودی تا برايت ميخک سرخ بگيرم. تلخترين خاطرهی ناگوار من .. نمیدانم چرا نياورده بودم . پكر شده بودی . به مهرنوش هم تلفنی گفته بودی كه برايت ميخک نياوردم . شاخه ی گل را از دست مرد سياه مي گيری و بويش میكنی . "چه بويی !" می گويد خسرو . چيزی می گويی و من نمی فهمم چه ... هزار دفعه گفته بودم خانم ، من فرانسوی نمیفهمم . هي « ر » ها را « غين » نكن . يا فارسي حرف بزن يا انگليسي . مهرنوش رو به خسرو كرده می گويد : گفت زيبا و لبريز از حسرت و تناقض. این جمله را مرد سیاه از یکی برداشته. ولی جای درستی به زبان آورد. زیبا و ... دلم مي گيرد عايشه. هم از دست خودم ، هم از تو که . چرا سر خاک من نیامدی. یک بطری شراب و همین. نیاوردی. حالا هم دوباره روی نوار و آُوه مو آمو نِِ فون... . عجیب است. حالا این زبان را این کلمه ها را می فهمم . و جمله های رنگارنگ از دهان مرد سیاه و پرنده های خوش آواز از دهان تو. چقدر این زبان فرانسوی زشت است. تو هم گهگاه گلايه میكردی كه ارداوير هی با ابن افسان و احبابت تركی حرف نزن . من تركی نمی فهمم . ترکی زبان زشتی یه. مرد سياه پوست آرام دوباره دستت را میگيرد و چيزی هم مي گويد . تو با موهايت بازی میكني و او دستت را میگيرد . هر وقت كه از حرفهای من لذت می بردی با موهايت بازی مي كردی . او دستت را می بوسد . با او بلند می شوی و دستي برای مهرنوش و خسرو تكان می دهی و می روی بيرون . كاش می توانستم بيايم و جايت بنشينم و باقی مانده ی ماهيت را بخورم عايشه . شراب سفيد مهرنوش را سرخ می كنم و بر می خيزم . تو می ايستی و پشتت را مینگری . من كنار كلاغ سفيد بر شاخه اين اقاقيا نشستهام . چشمت به سفيد می افتد . آهی می كشی ...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
سوار مي شويد و مي پيچيد و میايستيد و میپيچيد ...ه
شيشه را پايين مي كشی و سيگار روشن می كنی و دودش می كنی و میخندی و سر كوچه ون هورن مرد سياه بيرون میآيد و در را برايت باز میكند و مي آيی بيرون و مرد سياه میخندد و تو با موهايت بازی می كنی و او دستت را میگيرد و در خانه را باز میكند .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ـ خوشحال باش . زنت هنوز جوان و ترد است و عاشق زندگی .ه
خوشحالم . چيزی نمیگويم . شما دو نفر میرويد داخل . انگار اسم مرا نيمه تمام بر زبان میآوری و به مرد سياه پوست چيزی میگويی و او هم دستی به صورتت می كشد و از لبهايت میبوسد . میخواهی صورتت را عقبتر بكشی. نمی گذارد . روي تخت تلپ میافتيد . اولين شبی كه با تو روي تخت افتاده بوديم ... يادت میآيد عايشه ؟ انگاری چهارشنبه بود . وسط همه چيز نشسته بودی و پيراهن مرا پوشيده ، گفته بودی : بيا با هم نان باگت و پنير بز بخوريم .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه پنير بز . شراب هم نوشيده بوديم . سيگار هم رویش . يك دفعه مرد سياه پوست را كنار مي زني و مینشينی و پيراهنش را میپوشی و چيزی هم مي گويی و او هم لخت و سياه و شگفت زده بر میخيزد و طرف يخچال می رود و تو از ديدن چيزی در آن مرد سياه پوست خندهات می گيرد . من اين خنده تو را از ياد نمیبرم عايشه . من حتی این بوی ِ نرم اینجا را از یاد نمی برم. من دل بی رحمی دارم دست خودم نیست. با آن مرد کنار هم مینشينيد به خوردن باگت و پنير و شراب هم میآوری ..ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
چشمم به ساعت میافتد. اگر همين الان بر میخواستی و آن عقربه را هزار بار به عقب بر میگرداندی و بر میگرداندی و برمی گرداندی ، اين جا تبديل می شد به خيابان هاربرٍ پالم اسپرينگ و تو كنار ارداوير آذر كنار به كنار هم راه میرفتی و هر از گاه خم میشدی و از زمين آن برگهاي سرخ افرا را بر میداشتی و بي آنكه مربوط باشد از حوا و آدم حرف میزدی و يك دفعه میرفتی و كنار آن مرد فلزی مینشستی و میگفتی از بسكه راه رفتي پاهايت تاول زده و چنين و چنان ... ارداوير هم میرفت برايت يك شلوار گشاد و راحت خاكستری اسپورتی میگرفت و تو آن دامن كولی گونهات را حالا ديگر يادم نمیآيد كجا عوض مي كردی و دوباره خم میشدی و برگ های افرا را از زمين بر میداشتی و از حوا حرف میزدی و يك دفعه میديديم موريس لِوی هم آنجا جلو استار باكس نشسته است و چای می نوشد و عطار میخواند میرفتيم و كنارش مي نشستيم و موريس سرش را بلند می كرد و چشمهايش زير ابروهای پر پشت فلفل نمكیاش می درخشيد و در جواب چيزی كه پرسيده بودی ، میگفت :هفت شهر عشق را عطار گشت ...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آرام برمي گردم و مي روم كنار كلاغ سفيد . می گفتی مگر می شود یک قفس خیالی بگیری و توویش یک کلاغ خیالی بگذاری و چقدر عجیبی . نمی توانم به تو عادت کنم. نه نمی توانم. تو مرد غریبی هستی ارداویر. مثل همین کلاغت . حتی عشق بازی با تو نه ارداویر. خیلی عجیبی . یعنی چه تو حالا درخت گردویی ؟ یعنی چه شبی ؟ یعنی چه تاریکی هستی ؟ ارداویر تو با من معاشقه نمی کنی . تو با خودت می خوابی . تو با خودت ... اصلا اینها مال خود تواند ارداویر. من وجود ندارم ارداویر. من توام ارداویر. این اسم مرا به خنده می اندازد ارداویر. و می خندیدی و حتی وسط خواب هم که مرا می دیدی بلند بلند می خندیدی و یک زمانی هم بیماری همین خندیدن در خواب را گرفته بودی . معاشقه با روحِ برف ! دکترت هم می خندید. سفید هم می خندید. اینجا که بودم سفید هیچ وقت خودش را به تو نشان نداد. نمی دانم. با تو خوش بودم. به هم می آمدیم. ولی . ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه ـ برگرد برويم يوكا ولی .ه
ه ـ نه ديگر ، حالش را ندارم . تو خودت تنهايی برو . من بايد بروم ابري پيدا كنم .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
كلاغ قدري به فكر فرو مي رود و بعد مي گويد : نور .. تاريكي . تاريكي ... نور . برو برو ابری پيدا كن . برو گريه كن .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه غر میزند كلاغ سفيد من و مي پرد و مي رود . ابری پيدا میكنم و دراز مي كشم در آن . شبيه آن زمانها كه تو قهر میكردي و میرفتی پيش دليله و من در وسط آن خانهی آجری رنگ روي تخت دراز مي كشيدم و از شيشه ی سقف به باران خيره می شدم . هنوز هم همانم . حالا تو هم وسط های شب پنجره را باز مي كنی به باريدن باران مینگری. بيا بيرون ای زن خوب و گرم . مي آيی عايشه . می آيی بيرون . زير درخت آواكادو میايستی . ديگر به ياد من نمیافتی . دستهايت را باز مي كنی و میخندی . در خيالت آن مرد سياه پوست كلاهش را به دستت میدهد و زير باران ساكسفون طلايیاش را مي زند . بر مي گردی. تند و تيز مي روی اتاق و عكس ارداوير را كه كنار تو نشسته بود ، بر مي داری و كشو ميز را باز میكنی و آن را آنجا میگذاری و جايش عكس خودت را كه كنار مرد سياه پوست نشستهای، مي گذاری. در حين خوابيدن به آن گل ميخک نگاه می كنی و اشك چشمهايت را پر می كند . میآيم و نزديكتر میآيم و میخواهم اين ميخکی را كه از باغ سياه برايت آورده بودم كنار صورتت بگذارم كه پايم گير میكند به اين عقربه ی تيز و نا مريی و از دستم می افتد و من ...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
موريس مي گويد : ديگه داشتي تند میرفتی عزيز. قانون زمان را به هم میزدی. مجبور شدم برت گردونم . راستي پيش پات ابن افسان هم با دليله و كلاغ سفيد اين جا اومدند . بايد برم واسشون خانه و باغ وشماره ي شناسنامه بگيرم . تو هم حالا قلبت را بذار تووی اين كاسه و زير اين كاغذو امضا كن .. اينجا رو عزيز. چقدر بد خطی ارداویر .حالا برو سوار جاروت شو . برو..ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
Aug 23 2003____________
Prelude in E minor, Op. 28 No. 4, “Suffocation” - Frederic Chopin
___
No comments:
Post a Comment