Azita Ghahreman
______________
زندگی من : آزیتا قهرمان
به نقل از نشریه هنگام شماره ۲۴ ، سال ۱۳۸۲
در خانه ای درندشت که حوضی گرد و چهار باغچه ی مربع دارد راه رفتن را یاد می گیرم و دنیا را برای اول بار تماشا می کنم و این برای همیشه الگوی هندسی جهان می شود،ماندالایی در ذهنم، شعرم و خوابها...بی آنکه پدر و مادری باشد با مادربزرگی چاق و خندان که اصلا نصیحت کردن بلد نیست بزرگ می شوم...سه خاله ی جوان دارم که عینا خواهران سه گانه ی سرنوشت همه جا با هم ظاهر می شوند و شبها با بیگودی های درشتی که به موهایشان می بندند هرسه در یک اتاق می خوابند و پچ پچ می کنند. پدربزرگم مردی به باریکی ی یک درخت است. او روزها حسابدار دارایی است، آخر هفته خادم حرم امام رضا و عصرها مدیر یک پرورشگاه پسرانه.ربابه که موهای قرمز دارد مدام چه در حال جارو کشیدن و یا هم زدن دیگ قصه های ترسناکی در باره ی مردها تعریف می کند. حسن کاخکی هم هست که بعد از زلزله آمده و با ما زندگی می کند. با آن شال و دامن چین دار سفید، شعر می خواند، دایره می زند، می رقصد و آب حوض می کشد و یک بار هم مرا صلات ظهر از دست بچه دزد نجات می دهد. و همه می دانند که عاشق یکی از خاله هاست که بالای لبش یک خال سیاه دارد. در این شلوغی من تقریبا اصلا دیده نمی شوم. و هرچقدر دلم بخواهد می توانم پابرهنه راه بروم، خاکبازی کنم، دروغ بگویم، میوه بچینم و یا در زیر زمین های پر از خنزر و پنزر گم شوم. هفته ای یکبار صبح جمعه طاهر سلمانی می آید که درویش است. هربار یک دیگ حلیم با خودش می آورد. او عبای قهوه ای دارد و ریش و موی سفید و با سنگ و درخت و گربه های کوچه سلام و علیک می کند و از موجوداتی نامریی برایش کاغذهایی می رسد که فقط به من نشان می دهد. نامه ها را باد می آورد و همیشه میان غذاخوردن و حرف زدن یکباره جلوی پای اشباح مهمان که در میزدند راست می ایستاد و گاهی برایشان شعر می خواند..... یک بار ابراهیم ادهم در فاصله خوردن یک بشقاب حلیم سه بار آمد و ما قاشق به دست بلند شدیم ...... . در ایام سوگواری یا عیدها پرچمی سیاه یا سبز به سردرخانه می زنند و در خانه تا شب باز است. پسرهای پرورشگاهی با آن سرهای تراشیده و یقه های سفید مشمایی می آیند کنار ردیف اطلسی ها می ایستند و غم انگیزترین سرودها را می خوانند. عصر های جمعه آقای چشم سبزی که پیر و چاق است می آید و مرا به باغ ملی و سینما می برد.در یکی از گردش هایمان آقای پیر مرا به خانه ای می برد که آن جا خانمی چشم آبی که پیر و چاق است دارد پلو می پزد. آن ها مرا به اسارت می گیرند و می گویند باید تا آخر عمرت پیش ما بمانی.... هیچ کس برای نجاتم نمی آید حتی مادربزرگ.... سال ۴۸ است و من به کلاس دوم می روم. خانم چشم آبی هرچه قصه می داند با لهجه ی غلیظ ترکی برای من می گوید: نارنج و ترنج، یوسف و زلیخا، امیرارسلان، چهل طوطی.... من هم برای او که سواد ندارد هرچه کتاب قصه دارم می خوانم، حتی خلبان بیباک و جوجه اردک زشت، تابلوهای خیابان و کتاب هاب درسی ام را... مهمترین سرگرمی ما دراین خانه شنیدن افسانه های طولانی ی خانم و آقای چاق است. آن ها هردو از سرزمین های دوری آمده اند. آقای چشم سبز از پدرانش، شاهزادگان و املاکی می گوید که حالا ندارد. و خانم چشم آبی از تبریز، بلشویک ها، استالین، آرشین مالالان، و مردانی که خواستگار او بودند می گوید. گاهی هم می رویم به روضه خوانی،تکیه ی هیئت دیوانگان حسینی......... و یا میهمانی هایی که آدم ها در آن آکاردئون می زدند و آن قدر مهربان بودند که خاله ها، دایی ها و مادربزرگ من شدند. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه ه ه ه هه ه ه هه ه هه ه ه ه هه ه ه هه ه ه هه ه ه
سیزده سال دارم که عموی کوچکم یزدانبخش قهرمان را می بینم. او شاعر بود و داماد و ندیم ملک اشعرای بهار، دوست هدایت و انجوی شیرازی، آل احمد و مینوی... او برایم شخصیت محبوب نوجوانی ام شد. گاه او را با استاد انجوی شیرازی و استادپروین گنابادی می بینم و آرزو می کنم کاش او مرا به اسارت می گرفت............ عموی بزرگ صندوق بزرگ و سنگینی را بعد از اسباب کشی در خانه ی ما به امانت گذاشت. صندوق پر از بسته های نامه، دفترچه های خاطرات و مجله های کهنه ی دوره ی مصدق است. تمام یک تابستان من در صندوق گم می شوم. وقتی پیدا می شوم کشف کرده ام در خانه ی ما از هر سه نفر یکی شاعر به دنیا می آید. شب و روز می خوانم و می نویسم و شاعری به نظرم باشکوه ترین روش برای آدم بودن می آید..... حالا کتابهایی که برای خانم چشم آبی می خوانم دوست ندارد و می گوید حیف کاغذ...در خفا می خوانم. او به آنچه می خوانم مشکوک است و پدرم به آنچه می نویسم و همه را کش می رودو می گوید حیف نان ...... روز به روز قفلهای محکمتری به درها می زند و دستور می دهد آستین ها و دامنم بلند و بلندتر شود. برایم آیه می خواند که شاعران از شیاطین اند و بالاخره خانم و آقای چاق به این نتیجه می رسند که من بدچیزی از کار درآمده ام و با خواهش و تمنا مرا دوباره به اهالی خانه ی درندشت پس می دهند. پدربزرگ از کتابهای جلدسفید می ترسد. مادربزرگ دندانهای مرا می شمارد و لک ماه گرفتگی ام را وارسی می کند و قسم می خورد این همان دختری نیست که آنها از اینجا برده اند. روزها خیلی گودند. دکتر روانکاوی که بعدها می فهمم در سوییس از شاگردان یونگ بوده است به من اطمینان می دهد نوشتن تنها راه شفای من است. با بهترین دوست زندگی ام، مهناز آشنا می شوم. با هم تمرین می کنیم سرمان را جوری پایین بیاوریم که همه چیز را وارونه ببینیم. دنیا خنده دار است. به اندازه ی سهم تمام روزهای نیامده می خندیم. به یک مدرسه ي شبانه روزی ( دانشسرای مقدماتی ) تبعید می شوم. آنجا ۳۷۶ خواهر دارم و مهم ترین خاطره ام احساس حبس بودن و گرسنگی مدام است. از سالهایی که بزرگترین اقبالم وجود کتابخانه ای با هزاران جلد کتاب است که کلیدش را با زنجیری به گردنم آویخته ام. شب و روز آنجا می خوانم. انقلاب که می شود شانزده ساله ام. درسم تمام شد اما صمد بهرنگی نشدم. برای مدتی کوتاه سینما می خوانم. معلمم که عاشق گدار و بونوئل است اولین کسی است که جرات می کنم و شعرهایم را نشانش می دهم. او با صبر و دقت تمام چکش ها و داس ها، رنگ های سرخ و نعره ها را از شعرم پاک می کند.......... اولین کتاب سوزان عمرم به دست پدرم انجام می شود. در سال ۶۰ ازدواج می کنم. پسرم به دنیا می آید. همسرم قهرمان بوکسی است که دانشکده خلبانی را رها کرده و عاشق کامیون های قرمز و جاده های دور است......کتابسوزان دوم اتفاق می افتد. دخترم به دنیا می آید. جنگ ادامه دارد و در ادبیات، سال های خاموشی است. تقریبا خانه نشین و منزوی هستم. بعد از ۱۴ سال جدا می شویم. کتاب آوازهای حوا سال ۷۱ بعد از سه سال تاخیر در می آید و کتاب دومم، تندیس های پاییزی را برای چاپ به ناشر می سپرم. با سه سال تاخیر سال ۷۵ چاپ می شود. از سال ۷۳ من و بچه ها با هم زندگی می کنیم. دورانی است که مدام خانه و شغل هایم را عوض می کنم. تنها موهبت این سالها فرصت یک مطالعه ی گروهی تاریخ ادیان، اساطیر و متون مقدس است که ده سال تا سال ۷۸ که هر یک پراکنده به سویی می رویم ادامه دارد. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه ه ه ه هه ه ه هه ه هه ه ه ه هه ه ه هه ه ه هه ه ه
همسرم مرگی دلخراش رابرمی گزیند. حالا تنهایی، شایعات و قضاوت ها به جست و جوی همیشگی ی کار، نگهداری بچه ها و حسرت فرصتی برای نوشتن اضافه می شود. می دوم و برای زنده ماندن با نوشتن تمرین می کنم. تا لبه های برهوت روح می روم تاریک است ..... باز می گردم. حالا که نگاه می کنم می بینم آدم ها، کتاب ها و گفتگوها مهم ترین ماجراجویی های من بوده اند........... چندبار عاشق شده ام. اولین بار به همبازی کودکی ام که ساختن قایق کاغذی و بازی شطرنج را به من یاد داد و آخرین بار به مردی که هرگز ساختن قایق های کاغذی را یادنگرفت .. مادر بودن سخت ترین کاری بود که مجبور به انجامش شدم و شاعری عاشقانه ترین نقش ام. بعضی از شعرهایم به فرانسه، هلندی و انگلیسی ترجمه شده اند. کتاب سوم ( فراموشی آیین ساده ای دارد ) در زمستان ۸۱ چاپ شد و گزیده ای از سه کتاب به زبان آلمانی در کتاب سیرن منتشر شده.داستان هایی نوشته ام که برای کسی نخوانده ام. معلم زبان فارسی به انگلیسی زبان ها هستم ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه هه ه ه ه هه ه ه هه ه هه ه ه ه هه ه ه هه ه ه هه ه ه
___
______________
No comments:
Post a Comment