Saturday, September 1, 2007

ALI REZA SEYFEDDINI

_____________


Augusto de Campos- poema-bomba / são paulo (1987)
apresentado na exposição IDEHOLOGIA
produção holográfica de moysés baumstein
__________________

علیرضا سیف الدینی


وَما هردو



وشیشه پرازصداست وسایه
وهرچه می بینند انگارچیزی نمی بینند
برف است
ه ه ه زمین سفید ِ سفید:ه
زمانی صدای تیرمی آمداین جا صدای هلهله ی گلوله های تشنه ی اندام آدم ها
زمانی
ه ه این جا فریاد وضجه بود
سربازبود وتوپ وتفنگ وتانک
وما هردو
ه ه کوچولوی دوست داشتنی ه ه ما هردو زیر غرش ِ توپ ها وبمب ها
کنارهم می دویدیم بی پروا
وازشب هایی می گفتیم که هنوزصدای انفجارهارا نشیده بودیم
وما هردو بی پروا
ه ه عشقبازی می کردیم روی کاه ها وماسه ها
ما هردو پیچکی بودیم که ازدیواردوهمسایه به هم رسیده بودیم
مثل ِ سربازانی تشنه بودیم
ه ه تشنه ی حضورهم
وآفتاب سرخوشانه برما می تابید
ه ه ه به رنگ زرده ی تخم مرغ
هیاهویی بود عظیم ترازخروش جنگ
وکسی صدا را نمی شنید
من می شنیدم وتو
صدا برای ما بود
ه ه ه صدای ما بود
وبازدست دردست هم ازلابلای تیرها می گذشتیم
می گفتم چشم وابرویت را دوست دارم
مثل ِ بچه ها بالا می پریدی می گفتی خودم را چی خودم را چی
وصدای قهقهه هامان غرش بی وقفه ی جنگ را مثل پرده ای می پوشاند

یله می شود روی صندلی
با چشم هایی که انگار خواب قهرست باآن ها
همه چیز را بی آن که فراموش کند لحظاتی به خودوامی نهد
به طبیعت مجال می دهدتا آن دورا ازاعماق جنگ بیرون کشد
وبه شب نمی تواند نه نمی تواند
شب با صدای تَ تَق تَ تَق می آید روی خوابش خیمه می زند
درحلقه ی چشم هایی که مثل شمع ها می سوزند راه می رود
درخواب هوا همیشه گرگ ومیش ست
ونمی داند چرا همیشه چیزهای خوب نیستند که چیزهای خوب را تداعی می کنند
ونمی داند چرا همیشه درخواب دلش برای آفتاب تنگ می شود
ونمی داند چرا آفتاب یعنی رهایی
وباز نمی داند چرا هیچ وقت دنبال این چرا ها نرفته ست
اما می داند گاهی نداستن بعضی چیزها چقدرشادی آورست
ودانستن نطفه ی ترس را دردل ها می کارد

وشيشه پرازصداست وسايه
مثل ِبادبادکی می رفتیم که نخش پاره شده باشد
چه نخی ؟چه راهی؟
ه
خاک هم نمی توانست چشم هامان راازهم بگیرد نتوانست مارا...ه

وحالااین جنازه ها زنده ترازهرزنده ای این جاست
همان جا
ه ه ه روی آن تپه ای که شبیه گربه ست
آن جا آفتاب برای همیشه غروب کرد
ه ه ه ه ه ه ه یادت هست؟ه
اما دلبرم مرگ هم حتی نتوانست مارا ازهم جداکند.ه



__________

No comments: