Abbas Saffari
____________
عباس صفاری
___________
حکايت ما
و چون وحشت آدم هيچ کم نمی شد و با کس انس نمی گرفت ، هم از نفس او حوا را بيافريد و در کنار او نهاد ، تا با جنس خويش انس گيرد . م
م " و جعل منها زوجها ليسکن اليها "م
انگار همين ديروز بود كه پروردگار
ناگهان با يك اردنگی ملكوتی
شيطان را از دروازه ی بهشت بيرون انداختند .م
راستش حواس من و حوا دربست
به رقص ساقه های طلايی گندم بود وُ
نفهميديم دعوا بر سر چه
و پروردگار ناگهان چرا
از كوره در رفتند .م
ايشان را هرگز آن چنان
غضبناك نديده بوديم
از شما چه پنهان آن خشم برق آسا
چشم زهر جانانه ای هم از ما گرفت
و پنهانكاری معصومانه ی ما نيز
از همانجا آغاز شد .م
تازه با هم آشنا شده بوديم
من تا چشم های حوا را نديده بودم
نمی دانستم آسمان زيباست
و سر انگشتانم هنوز
بر پوست مرطوبش نلغزيده بود كه بدانم
از كنار هيچ گلی تا ابد
بی اعتنا نخواهم گذشت
هنوز عكس رخش در آيينه ی
هيچ جامی نيفتاده *م
و انحنای كمرگاهش را هيچ شاعری
در نور لرزان شمع ها
به نستعليق نسروده بود .م
باب آشنايی ما را پروردگار
خودشان گشوده بودند
و نام هايمان را نيز با وسواس بسيار
خودشان انتخاب كردند
و كنار تاريخ تولدمان
در بدرقه ی نخستين جلد از كتابشان
مرقوم فرمودند .م
اگر نامگذاری به
ما واگذار شده بود
بی شك ( بيژن و منيژه ) را ترجيح می داديم .م
در آن لحظه اما
تمام فكر و ذكرمان
ترخيص از حضور پروردگار بود
و صدای ضربان قلبمان
كه مثل طبلی در گوشمان می پيچيد
نگذاشت بشنويم
اخرين فرمايشات ملكوتی را
حوا فقط واژه ی ( گندم ) را شنيده بود
و من كلام ( عقوبت ) را .م
در تنهايی بود كه پی برديم
چقدر تنها
و بی كس و كاريم
نه جگر گوشه ای
نه دوستی
نه همدمی
نه خويشاوندی كه كوتاه كند
جمعه های طاقت فرسايمان را .م
همسايگان ما در بهشت
پرندگان خوش خط و خالی بودند
كه زبان آهنگينشان را نمی فهميديم
و حيوانات زبان بسته ای كه جفت جفت
اطرافمان می گشتند و حوا را
با در آوردن ادای خودمان
به خنده می انداختند
ما شاهكاری بوديم سرشته از خاك
كه زيبايی مان فرشتگان بلند پرواز بهشت را
به زانو در اورده بود .م
پروردگار خودشان نيز
با تبسمی ستايشگرانه بر لب
گاهی آن قدر محو تماشای ما می شدند
كه كفر فرشته ها در می آمد
انگار باورشان نمی شد
از آفرينش چند تملق گوی حرفه ای
به ما رسيده باشند
از حق نگذريم فرشتگان هم از زيبايی
بی بهره نبودند، م
زيبايی شان اما
به طرز غم انگيزی خام بود و كودكانه .م
حوای نازنينم از آنها خوشش نمی آمد
می گفت خبر چينند وُ
شب و روزمان را
از لابلای تخته سنگ ها و شاخه ها
زير نظر دارند .م
از دار و ندار بهشت
فقط دو برگ كوچك انجير
نصيب ما شده بود
برگهايی كه هر از گاه گم می شدند
يا حواسمان اگر نبود
باد از كنارمان می ربودشان
بعدها كه سر از دنيای شما در آورديم
در كتاب هايتان خوانديم
يكی از همان فرشتگان خبرچين
خبر بی برگ ديدن ما را
به پروردگار رسانيده بود
حكم اخراجمان را از بهشت نيز
همان فرشته ی عقده ای برايمان آورد
و دور از چشم پروردگار
آنقدر از سرزمين شما بد گفت
كه حوای عزيزم را به گريه انداخت
حتا اجازه نداد حوا
يك قلمه ی كوچك
از اولی گلی كه به او هديه داده بودم
به يادگار بچيند.م
بی خود نبود كه پروردگار آنها را
م( خشك زاهدان صومعه نشين حظاير قدس )م**م
خطاب می فرمودند .م
در دنيای شما رها كه می شديم
حرارت مطبوع هماغوشی
در شب های ستاره و سرما
آتش پرستمان كرد
نام ها به ثبت رسيده ی خود را
فراموش كرديم
و از آن پس
كلمات دلنشين ( عزيزم ) و ( محبوبم )م
ورد زبانمان شد .م
پس از سالها در بدری
عاقبت در اين گوشه ی پرت افتاده
خانه ی كوچك و سر سبزی
با اقساط سی ساله خريديم
كه قطعا به پای بهشت نمی رسد
اما روزهايی كه حوا شادمانه
پنجره ها را باز می كند
شباهت دوری
به دنج ترين گوشه های بهشت
پيدا می كند .م
حالا پروردگار حق دارند
دل پر خونی از ما داشته باشند
ما نيز هر وقت به ياد می آوريم
با آن همه فرشته ی يبس
تنها مانده اند
دلمان برايشان می سوزد
خودشان اينطور خواستند
و اينطور شد .م
حوا می گويد
اگر در بهشت مانده بوديم
كارمان احتمالا
به جاهای باريك می كشيد .م
ما ديگر به ندرت
از آن روزها ياد می كنيم
بهشت بايد بی كرشمه های حوا
و خنده های از ته قلبش
جای كسالت آوری شده باشد ،م
فقط سالروز آشنايی مان را
جشن که می گيريم
حوا از عريانی نخستين ديدارمان
و نگاه رندانه ی من در حضور پروردگار
دلبرانه ياد می کند
گاهی نيز
در ترافيک بعد از ظهر اين خراب شده
راه پس و پيش که ندارد
يا از دست دختران شيطانش
ذله که می شود
فکر سفری فارغبال
به يکی از جزاير بهشتی اقيانوس
ناگهان به سرش می زند
اما هرگز نشنيده ام بگويد
يادش بخير بهشت .م
م* عکس روی تو چو در آيينه ی جام افتاد - حافظ
م **از مرصاد العباد - در بدايت خلقت قالب انسان
_______________________
1 comment:
وااااي...
لذت بيحدي بردم.
ممنون.
Post a Comment