Tuesday, April 1, 2008

Yashar Ahad Saremi

__________________


Piero Roi. 2005, Selected Works, 1999-2005

____________________________

یاشار احد صارمی

خنک ، تاریک و یواش ! م



همانجا ایستاد. بغل کتابفروشی سعادت. دوست نداشت برود بیرون و در تابستان تبریز با پای پیاده گیج شود. می‌دانست تبریز غیرخودی را دوست دارد گیج کند. از همین حالِ تبریز خوشش نمی‌آمد. نمی‌شد در این شهر به کسی دل بست. نمی شد به ساق پایی گرم و شیری نگاه کرد و خندید. ساق پاهای اینجا دندان‌های تیز و بی رحمی دارند. غیر خودی را درست و قایم می‌خورند. نه اینکه موضوع زبان و از این حرف ها باشد . نه . یک حس دیگری ... هوای بازار یواش و خنک بود. مثل شبی از شب‌های داستان‌های خیلی قدیمی. در آن تاریکی چشم دوخت به... چی؟ کمی خم شد و زل زد به نیمکت قرمز رنگی که آن وسط گذاشته شده بود. نیمکت چوبی و از آن قرمزهای شاد. خیلی . هر هفته یعنی هر جمعه اینجا می‌امد و تا به حال این نیمکت را ندیده بود. قرمز! هیچ کجای تبریز نیمکت قرمز نداشت. پس؟ نکند اینجا اصلا تبریز نباشد. خندید. چقدر دلم زن می‌خواهد! زنی با لبهایی قرمز و ... من تا به حال در این شهر لب قرمز ندیده‌ام! اگر برگردم همان روز اول می‌روم دنبالش. همان روز و شب اول. حالا این نیمکت اینجا؟ عجب! بازار شیشه‌گرخانه مثل همیشه تاریک و خنک. تنها جای دنج همین شهر. تنها جایی که تاریک است و کسی کسی را نمی تواند ببیند. همه از کنار هم خودی می‌گذرند و این هم تنها لطف همین شهر است.چرا در این بازار مسجدی درست نکرده‌اند؟ خیلی عجیب است. مسجدی با گنبدهای آبی رنگ و دری قرمز ! خودم می‌امدم پیش نمازی می کردم اگر... خندید.بوی کاغذ و مرکب و کمی هم گل محمدی. احساس خوشی داشت.از جیب کتش حبه‌ی نعنایی را بیرون آورد و گذاشت زیر زبانش.بوی قشنگی می‌داد این کت شیری رنگ و سه دگمه‌ای. تازه این کت و شلوار را خریده بود. فروشنده‌اش مرد گجیلی گفته بود این کت و شلوار دوخت ایتالیاست. گشاد و راحت. با اینکه گجیلی گفته بود دست دوم است خودش باور نداشت. یعنی ته دلش آنجا آن ته چیزی می گفت نه. این کت شلوار هیچ وقت تن هیچ کسی پوشیده نشده بود. انگار آن دوزندگان ایتالیایی برای تن و اندام او اندازه گرفته و دوخته بودندش.کیپ و راحت.برای همین خواسته بود بیاید اینجا در این تاریکی بایستد. کی می‌داند؟ شاید کسی به خاطر همین دو تکه لباس با او ... شاید از این به بعد به خاطر همین کت و شلوار زندگی‌ام کمی عوض بشود. خواهد شد. خرقه‌ی مقدس شیخ غضنفر لنگانی! دلش خواست همین طوری چند قدم سریع بردارد و بنشیند روی نیمکت قرمز رنگ.چرا قرمز؟ چرا وسط این بازار؟ تبریزی‌ها چه کلکی امروز در سر دارند ؟ شاید بخواهند با همین نیمکت حکومت را عوض کنند. خندید. چرا ولی اینجا؟ نکند به سرم زده‌است؟ نکند این نیمکت از خیلی وقت‌ها پیش‌ اینجا بود و من هیچ وقت اینجا نبودم. نه! چرا آن وسط ؟ تبریزی‌های تهرانی جواب خیلی عجیبی دارند برای این چرا! برای اینکه زیرا! امان از دست این دیزقیت‌چی‌ها!نه باید بروم بنشینم آنجا رویش. چه می‌دانم شاید یار من هم بیاید بنشیند کنارم.با چادر سفید و تنی پر از عنبه و گل محمدی! با لبهای خیس و بی گناه! تا خواست قدم اول را بردارد دختری جوان یک‌ دفعه پیدا شد و نشست . اِ ! از کجا؟ در این تاریکی صورت دختر چقدر می‌درخشید. می‌درخشید ولی رنگ پریده. مثل روحی که جایش نباید هیچوقت اینجا باشد. اینجا نه! دختری با موهایی کوتاه و سیاه. خوشبو هم خیلی. چقدر قشنگ است. ولی اینکه یار من نیست. همه‌ی زن‌ها و دخترها چادر و چارقد داشتند . اما این یکی ! عجب! رنگ پوستش مثل ذرت. لب‌هایش ... لب‌هایش قشنگ است ولی به نظر می‌اید لب‌های یک تنها و غمگین. نه حتی هزار چادر و چارقد هم داشته باشد نمی‌تواند یار من باشد. ولی ... چقدر آزاد و سبک نشسته است و چی؟ من تا به حال ندیده بودم در این بازار چایی در سینی بیاورند. تبریزی‌ها برای هیچ کسی چایی نمی‌آورند. خودت باید برداری و ... چه پاهای بلندی! چه پاهای آزاد و بی غمی. چشم را گاز نمی‌گیرند. آرام و یواش. شاید این اولین بار باشد که من پا می‌بینم. زانو و کاسه‌ی زانو که چه مهربان هم می درخشد. این اولین بار است که رنگ نور تاریک اینجا را می توانم درست ببینم. رنگی آبی و تاریک. رنگی که عاشق قرمز است.شانه‌هایش چقدر ظریف و ... تو کی‌ هستی؟ شاید یکی از همین تبریزی‌ها باشد که از لاکش آمده بیرون و زده به سیم آخر! شاید هم اینجایی نیست و باکی هم از کسی ندارد. اوه! سگ هم دارد.در این شهر به سگ می‌گویند پسر خاله. یعنی سگ را نشانت می‌دهند و بعد می‌گویند اوناها پسرخاله‌ات آنجاست... چه سگ آرامی. مثل شیری کنار پایش نشسته است و .. اگر همین الان برگردد و به من ... می گویم سلام خانوم من غضنفرِ . نه! فرِ نمی شود! من ارژنگ . نه خیلی لوس است این اسم. من منصورِ . باز هم نه. من چی؟ یعنی چه من چی؟ من هم مثل خودش یک اسم فرنگی. مثل چی ؟ ععروس. خیلی بلند بلند خنده‌اش گرفت. ععروس! این اسم از کجا آمد. ععروس دیگر کی هست؟ چرا ععروس؟ فکر کن مثلا در حین معاشقه زن هی بنالد آه‌ه‌هَ‌ه ععروس اوه‌ه‌ه‌ه‌ه ععروس. خیلی خنده دار است جان تو. ولی این کت و شلوار. یعنی توی این کت و شلوار ایتالیایی. شیری و گشاد. من ععروسم. خب؟ ولی چرا با این موهای کوتاه روی این نیمکت قرمز؟ مثلا آمده‌ام در این شهر برای خودم درس یاد بگیرم و برگردم و بشوم شیخ غضنفر لنگانی! مثلا! جناب حاج شیخ غضنفر لنگانی آیا شما دوشیزه خانوم ... هاهاها. راستی خانوم اصول دین را می‌توانید بشمارید؟ خندید.با آن انگشتان بلندتان بشمارید ببینم ... چقدر خنگ شده‌ام من ! ععروس خندید. سگ برگشت او را نگاه کرد. خنده‌اش بند نمی‌امد. سرش را برگرداند طرف شیشه‌ی تار کتابفروشی سعادت هرهر... صورت خودش در شیشه پیدا بود. چشمکی زد و گفت : بی دین هم که هستی خوشگل! ععروس با صدای خیلی شاد و رسایی گفت خراب نکن غضنفر. دارد تو را نگاه می کند بس کن! خنده‌اش را خورد. چیکار کنم حاجی ؟ حاجی خودتی. برو کنارش بنشین. ها؟ همین! ببین من اینجا آمده‌ام که دست این خانوم را بگیرم ببرم خانه. شاید هم این خانوم آمده است دست مرا بگیرد ببرد کجا؟ نگو! تهران؟ هوم‌م م ! نه ! درسته تهران خیلی شهر بزرگیه ولی می‌گن اونجا هم آدم گم می شه مثل اینجا.. نه! موسکو! نه! پاریس ؟ ععروس بگو ایتالیا. ها. هر شهرش باشه. کت و شلوار ایتالیایی با یک زن ایتالیایی. با یک زن محجبه‌ی ایتالیایی. مثل خواهرهای همین کلیسای مریم مقدس.گوش بده ععروس.برگرد. زیاد به من نگاه نکن. صدای خنده‌ی دختر خیلی بلند بود. برگشت و تا . اِ . این کیه؟ مردی با بارانی بلندی کنار دخترک نشسته بود و ... مردی شبیه همه‌ی تبریزی‌ها ولی کمی سبکبال و مهربان وگرم. داشت آواز می‌خواند. بوگون آیین اوچو دور ده گولوم نانای نای نایی نای ... یکی از رگ‌های گردنش کلفت‌تر شد. دستش را گذاشت روی گردنش. بعضی‌ها همه چیز را دارند. به بعضی‌ها همه‌چیزهای خوب و قشنگ با پای خودش می‌آید. مثل همین سگی که با پای خودش آمد و کنار پایش نشست. آه کشید ععروس. داری حسودیشو می‌کنی ععروس؟ آره! خیلی. خوشش نیامد از مرد.مرد در حضور دخترک گرم و با وقار به نظر می‌امد. متعادل و براق. دست دختر روی دست مرد بود. مرد لهجه‌ی تبریزی‌ها را داشت. چشم‌های درشت و ابروهای بلند و کمانی. موهایی بلند و قهوه‌ای. بلند ولی انگار توی موهایش خون داغ و سیاهی در جریان بود. خیلی قوی. حیف. بخشکی شانس. دوباره برگشت و به صورت خودش در شیشه تار کتابفروشی نگاه کرد و یواش گفت: نه ععروس. ول کن. این دختر یار تو نیست. حس کرد دلش می‌خواهد گریه کند. نه ععروس. گریه نکن. با خودش گفت. هر کسی برای کاری به این دنیا آمده است. مثل همین بازار. یکی برای گرفتن گل محمدی و حنا و صابون و آن دیگری برای دیدن همین خانوم و یکی هم مثل من برای گرفتن حدیقه.ها! بخند، راضی باش. خندید و برگشت و رفت داخل کتابفروشی سعادت. کتابفروش مردی بود با ریشی بلند و سفید. چیزی شبیه همان مرد گجیلی. چشم‌هایی سبز. سبز و خندان. دل خوشی از مردهای این شهر نداشت. همه‌شان چشم‌های خندانی داشتند. مثل برف‌هایشان. مثل ارواح کوچه‌هاشان. حتی روح های پریشان این شهر هم غیر خودی را دوست نداشتند. فقط با چشم‌های خندان به تو نگاه می‌کنند و بعد ... حتی چشم‌های این سگ. بفرمایید؟ مرد کتابفروش گفت. اوه بله. با گلویی خشک خشک پرسید: حدیقه دارید؟ چشم‌های خندان مرد. انگار برایش فرق نمی‌کند برای حدیقه اینجا آمده‌ای یا هندوانه. کت و شلوار قشنگی به تن دارید. مرد گفت و دستی به یقه‌ی کتش کشید. خواهش می‌کنم. نمی دانست بخندد یا ... دستش مرد را به سردی به عقب هل داد و عقبتر ایستاد. مرد رفت و آوردش. کتاب را گرفت و بویید. به آرزوی دو ساله‌اش داشت می‌رسید. حالا می‌توانست پولش را بدهد و صاحب یک جلد حدیقه شود. آن هم خطی و ... مرد بلند بلند می‌خندید. به چه می‌خندید؟ به ... به ... خنده نمی‌گذاشت حرفش را بزند. ولی اشاره‌ی دستش به کت و شلوارش بود. پول را گذاشت روی میز و عقب عقب برگشت و آمد بیرون. نه دیگر نمی‌خواهم اینجا باشم. نمی‌ارزد. من هم یک روزی جفت خودم را خواهم داشت. جفتی با لب‌هایی قرمز و تپل. زن باید آغوش پر کن باشد. تا خواست از کنار نیمکت قرمز رد شود کتاب از دستش افتاد زمین. چرا افتاد زمین؟ حالا چه وقت این حرکت خنگ بود ععروس؟دخترک کتاب را برداشت و نگاهی به آن کرد و داد دستش. خیلی ممنون خواهر! دخترک لبخندی زد و مرد خندید. خواهر؟ در دلش گفت. گه زدی غضنفر. در دلش گفت و عقب عقب برگشت و ایستاد همان جای سابقش. چشم هایش را بست. ععروس به دادم برس! ععروس دوباره درونش را پر کرد. نگاه کن به رنگ چشم‌های مرد و حرکت لب‌هایش. برا چی؟ مگر نمی‌خواهی یک روز با یار تپل مپلت باشی؟ خب آره. پس خوب نگاه کن قشنگ یاد بگیر. محبت یک هنر است عزیزم. آداب دارد. اِ؟ آره جان هردومان. ولی ... دیگه ولی نداره عزیزم. جدی باش. خودت باش. نگاه کن. نگاه کرد. یک حقه‌ی عسلی رنگ تریاک در چشم‌های مردی که کنار دختر نشسته بود. شاد و شادی بخش. داشت به دختر گوش می داد. گوش می‌داد و انگشت‌های دختر را یواش و‌ آرام یکی یکی می‌کشید. چه لبخند لذت بخشی. سرش را هم آرام تکان می‌داد. سراپا گوش بود. دخترک حرف می‌زد و یک چشمش هم گهگاه طرف سگش می‌رفت. دیشب صفا حالش گرفته بود . خیلی. خبِ گرمی از لب‌های مرد آمد بیرون. خب! تو خب نگو ععروس! ها. اول خواستم بیایم پیش تو ، دلم برایت خیلی تنگ شده بود. فقط تو می توانی به من این طوری گوش بدهی. فقط با تو می توانم همه‌دلم را یکجا بریزم بیرون ... بعد دیدم صفا طفلکی ... خب! خب نوازشش کردم. صفا هم مثل تو . بچه شده بود. یاد مادرش افتاده بود. مادرش... چرا شما مردها همیشه بچه‌ی مادرتون هستید؟ دست از سرش بر نمی دارید؟ خود تو . دو سال است که مادرت را آورده‌ای خانه... خب! همین. صفا راستش هیچوقت سرش را روی زانویم آن طوری نمی‌گذارد. مثل یک بزغاله. نه . ادا در نیار . تو بزغاله نیستی . تو عجیبی. مثل اون آقا که اونجا ایستاده... چشم‌های ععروس درخشید و سرش را پایین انداخت. عجیب یعنی چه؟ من هم بزغاله نیستم. شاید یک کره اسبم. تصورش را بکن یک کره اسب با دختری مثل این ... دارد دوباره زبانم می‌گیرد ععروس. نکند دارم عاشقش می شوم. نه! چرند نگو گوش بده. دخترک ادامه داد: اول پسر بچه‌ی پیر را گرفتم و قشنگ نازش کردم. مثل پسرم. نه! تو دیگه شروع نکن. مثل.. نه. میخوام مردم باشی نه پسرم. نه! عصبانیم نکن دیگه. من که مامانت نیستم. باز پیاز خوردی؟ تو واقعا خیلی خودخواهی .سرتو بکش عقبتر. بیا . این هم نعنا. بزار دهنت. اَه. نخند. خودخواهی دیگه.اصلا تو ... اوه . از پیاز بدش می‌آد. چرا؟ وای با همان مرد گجیلی کلی تخم مرغ و پیاز خوردم. چرا پیاز را دوست ندارد؟ با خودت حرف نزن ععروس. گوش بده. ها. بعد صفا دستم گرفت و ناز کرد بعد ... گوش بده دیگه! حسودی نکن. آره بزغالم یک دفعه زد زیر گریه . بعد ... حالا چه موقع حدیقه بود ععروس؟ اینجا جلو این صحنه یک کتاب قطور حدیقه؟ واقعا که کتی هستی! صداتو بیار پایین ععروس. زبانت داره دوباره می گیره. چرا داری خودتو ناز می‌کنی؟ من مادرمو می‌خوام ععروس. صدای خنده بلند داشت درونش را منفجر می‌کرد. سگ دوباره آمد و کنارش نشست. چه سگ عجیبی. بی صدا و تماشا و یواش. کنار سگ روی زمین نشست و زل زد به لب‌های دخترک. چه صورت ملیحی. حالا هر دو دستش در دست مرد بود. مرد از آن شلوارهای سیاه و چرمی به پا داشت.اگر من توی آن شلوار بودم موهایم آن شکلی می‌شد ععروس. دستم را آرام خیلی آرام که جلوتر می‌بردم روی میز. دست دختر هم آرام خیلی آرام یواش می‌خزید زیر دستم. می‌گفتم خانوم من امروز می توانم بدنیا بیایم. به این دنیای شما که ربطی به بیرون از بازار ندارد. دیشب در همین دنیای بیرون بازار دو مرد و یک زن را آویزان کردند. مگر نه این است که هر آدمی باید دو بار به دنیا بیاید. چه دست ظریفی دارید خانوم. درست است من بلد نیستم آواز بخوانم ولی می‌توانم همین طوری نگاهت کنم. خب این هم لطف خودش را دارد. من بلد نیستم در تبریز زندگی کنم. من حتی بلد نیستم از تبریز بروم بیرون و آنجا...راستش من بلد نیستم عشقبازی کنم... من ... خیلی ... دلم ... می‌خواهد ... چه شلوار تنگی! دل می‌خواهد توی آن شلوار کسی باشد و بتواند جلو خودش را بگیرد.اگر این مرد توی کت و شلوار من بود چکار می‌کرد؟ چقدر بیچاره و خیس به نظر می‌رسید نه؟ آن هم در این تاریکی بازار. در این بازار که خیلی خنک است و خیلی یواش. خیلی کوچک و نباش! نباش مثل من. هوم! آن وقت همین دختر شاید بر می‌گشت و با من حرف می زد. دستش را به دست من می‌داد. می رفتیم داخل همان مسجدی که گنبدهای قرمز رنگی دارد. به او خیانت می‌کرد. خیانت و حسودی. اگر همین مرد می فهمید که دخترک با من در باره‌ی او حرف می زد چه حسی پیدا می کرد؟ چرا این همه آدم که از این جا رد می‌شوند آنها را نمی بینند؟ حتی مرا؟ نه! این شهر امروز کرخت شده‌است. تبریز تنها شهری ست که نمی شود در بازارش بازی کرد. قایم باشک. تبریز انگار می‌خواهد بلایی سر من بیاورد با این صحنه‌ی آبی رنگش در این بازار تاریک. خدای این شهر پوزه‌ی گرگ دارد. گرگی که پلک ندارد. با دو چشمی سیاه در زُل. ما دوست داریم این طوری فکر کنیم و زیر لحافمان کمی بترسیم. ولی ... چقدر گرسنه‌ام شده‌است؟ چقدر کج شده‌ام؟ آدم‌های این شهر مردهای کج را اخته می‌کنند.مردی مثل من باید در این لحظه چشم‌هایش را ببندد و به خدا توکل کند. از او بخواهد که ... ولی در این بازار هیچ کسی به خدا ایمان ندارد. حتی خود من که ... کاش صفا من بودم. یا همین مرد . یا معشوق شماره‌ی سوم. وقتی خدا وجود ندارد عشق و حسودی می‌توانند با هم کنار بیایند. حسود اصلی همان خداست. همان پوزه‌ی دراز گرگ. شاید من هم یکی از معشوق‌های این دخترم. یکی از معشوق‌هایی که دیده نمی‌شود. مثل خدا. نمی بینیش ولی دوست داریش. مثل همین سگ که سرش را به زانوی من می‌مالد. مرا می‌شناسد. شاید من هم یکی از تبریزی‌های نامریی باشم. چقدر دلم می‌خواهد همین طوری دراز بکشم و دستم را بگذارم روی ... فکر نکنم آن مرد اعتراضی بکند. من که به دست‌های او اعتراضی نکردم؟چرا از این جا گورم را گم نمی‌کنم. مگر امشب مراسم ... چقدر خنده دار است دنیای بیرون این بازار.دارم عاشق هر دوشان می‌شوم. حتی عاشق صفا که اینجا نیست. اگر اینها را دیگر نبینم چه بلایی سر این عشق من خواهد آمد؟ آیا با نبودن اینها عشق تمام می‌شود؟ عشق چه چیز بدی ست ععروس. خیلی بد. خیلی سنگین. خیلی دراز. خیلی سرد.خیلی بی رحم. حتی عاشق همین سگ شده‌ام ععروس. اگر اینها نبودند دست این سگ را می‌گرفتم و نازش می‌کردم. دست این پسرخاله را. پسرخاله‌ی همین دخترک را ... چه درد تندی. حالم می‌گیرد.شاید دخترک هم شکمش درد می‌گرفت. خانوم من می خواهم دستم را بگذارم روی ... دستم را یواش خیلی یواش خیلی خیلی ... هوم! این بازار چرا حمام ندارد؟ دلم می‌خواهد خودم را ته آب دراز کنم و به صدای کبوترهای ... خانوم .. من ... چه شلوار تنگی! در سینی دوباره چای آمد. اینبار سه استکان. استکان را دخترک برگشت و به طرفش گرفت. خیلی ممنون خانوم. مرد خندید . دخترک هم خندید. هر دو داشتند بِربِر ععروس را نگاه می‌کردند. ععروس و استکان چای و سگ در بغل ععروس.مرد سیگاری خواست روشن کند. دخترک سیگار را از دست مرد گرفت و گذاشت روی میز. نفسی عمیق کشید و چشم‌هایش را بست.مرد یواش گفت خب دیگه چیکار کرد این صفا. ادامه بده.دخترک چشم‌هایش را باز کرد. همین. اوه چرا. بعد این گردن بند را بهم داد. هدیه‌ی روز تولدم. گوشواره‌هایش را قبلا داده بود. همان روزی که تو نقاشی را شروع کردی. زمردِ ... مرد آرام گردنبند را به دست گرفت و بویید و بلند شد و دور گردن دخترک انداخت. دست آرام مرد روی پوست گردن دخترک. خیلی آرام و قشنگ. زنجیر طلایی دور گردن. مایل و مهربان. مرد آهسته خم شد و گردن دخترک را بوسید. دارم حسودی می‌کنم ععروس. خیلی. کاش من هم می‌توانستم برایش هدیه بگیرم. یک گردنبند.مرد یواش شروع کرد به نوازش موهای دختر. صدای دخترک تنها صدای قشنگ بازار بود. تا صبح معاشقه کردیم واهیک. مثل دو مُرده که به خواهند جان بگیرند همدیگر را نفس کشیدیم. همدیگر را خوردیم. همدیگر را نوشیدیم. این طوری نگاهم نکن واهیک. خب دیشب تو نبودی. اصلا نمی‌دانم چرا بهت زنگ نزدم؟ چرا نزدم واهیک؟ دیشب کجا رفته بودی؟ چرا تو زنگ نزدی؟ صفا ولی اینبار دیگر کم نیاورد. عزیزمِ عزیزم بود. خیلی. مثل سهند . مثل سبلان. مثل تو. واهیک؟ اسم این مرد مو بلند؟ عجب! اگر این حرف‌ها را به من می‌گفت چقدر قشنگ تر می‌شد. این طوری نگاهم نکن ععروس. دیشب تو دیر آمدی ععروس. یعنی عقب ماندی. یعنی خب اول ما رفتیم تو. بعد تو . من و صفا خیلی یادت را کردیم ععروس. خیلی دلم می‌خواهد صورت این صفا را ببینم جان هر دوتان. دلم می خواهد همین الان به واهیک بگویم جایش را با من عوض کند. فرقی هم دیگر نمی کند به حالم. اینجا که بیرون از بازار نیست. اینجا که آنجا نیست. آنجا که دیشب. راستی دیشب چه شد یک دفعه آن همه پرنده در آسمان فوج فوج پیدا شدند؟ آن همه پرنده ولی سفید نه، نارنجی که جرقه هم می‌زدند. همه‌ی آسمان انگار پرچمی بود که هی می‌افتاد زمین و باران. باران نه، چیزی شبیه باران. در چشم‌ها. چی؟ چیزی شبیه باریدن باران در کتاب‌های خطی. نارنجی و قرمز و کبود. هوم. دیشب؟ من دیشب کجا بودم؟ چرا هی دلم می خواهد به این تبریز فُش بدهم؟ چرا؟ یعنی به تبریزی که بیرون از بازار آنجا دارد برای خودش علافی می‌کند و چی؟ خون عاشقان را می ریزد. اوه . چرا این سگ مرا یاد ... دیشب انگار سگی را هم با آن سه نفر آویزان کردند. چه خدای عجیبی نه؟ مراسم! مراسم یعنی چه؟ کی دارد همین الان در گوش من مراسم مراسم مراسم می‌کند؟ چرا این سگ را هیچکسی نمی بیند؟ گوش بده ععروس. دخترک دارد از صفا حرف می زند. ها. اوه.. می‌دونی واهیک صفا مرد دوست داشتنی هستش. خیلی هم حشری و وحشی. بهش نمی‌اید ولی خب یعنی زن را خیلی دوست دارد. دست خودش هم نیست. شاید بلد نباشد آواز بخواند یا مثل تو از شعر و شراب حرف بزند ولی واهیک ، صفا عشقباز خوش دستیه‌. این کاره‌‌ست . نرم و روان. تو خیلی خشنی. یعنی حالا که نه. حالا قشنگی. ولی شب و زن چیزهای خیلی نرمی‌ند که تو ... اونجوری نیگام نکن واهیک. خب خشنی. پنجول می‌زنی. بعضی وقت‌ها فکر می کنم تو اصلا زنو نمی‌شناسی. یعنی نمی‌دونم چه جور بهت بگم. مثل شناست یعنی. شنا در زیبایی. در هستی. شاید هم واسه همینه که خدارو قبول نداری. ولی اگر یکبار امتحان کنی آن وقت می‌بینی که این طوری ببین عزیزم. این طوری نرم باش. آرام. نخند! واهیک بلند بلند می‌خندید و ععروس را به دخترک نشان می داد. ععروس و سگ هر دو زل زل آنها را نگاه می کردند. شبیه هم. عین هم. ععروس متوجه خنده‌ی واهیک نبود. حتی نگاه آبی شده‌ی دخترک. دلش می خواست چشم‌هایش را ببندد و صورت صفا را تجسم کند. مردی مسن تر از این واهیک. نرم! مردی که شنا بلد است. شنا در هستی. مثل شنای یک ستاره‌ی دنباله دار در شب. تبریز ستاره‌ی دنباله دار ندارد. عجب! مردی که شب را می‌شناسد. مردی که خدا را دوست دارد. مردی که دیشب آویزان در شب داشت تکان می‌خورد؟ یادش نمی آمد؟ نفس‌های ععروس داشت گرمتر می‌شد. صفا! حتما هم خیر و پولدار؟ توی این شهر کی می‌تواند وُسعش برسد به گردن بند زمردی شبیهِ . حس کرد دخترک حرف نمی‌زند. دارد ورد می‌خواند. یا شاید هم اینجا محلی برای نمایش است که ... یعنی آینجا بازیگران تمرین می‌کنند تا چند دقیقه‌ی بعد برای اجرای نمایش بروند آن جلو و چشم‌ها را مسحور کنند. شاید دیشب هم جزوی از همین نمایش بوده. چرا اینجا فقط چشم‌های من مسحور شده؟ پس اینها که اینجا در رفت و آمدند مگر چشم ندارند؟ چشم چطور می‌تواند مسحور نشود از دیشب؟ دیشب آنجا جلو آن مناره‌ی بلند و قدیمی کفش قرمزی که از پای دخترک یواش خیلی یواش افتاد پایین. کنار پای ععروس. کفش چه بوی قشنگی می‌داد. بوی شکوفه‌های سفید بهار تبریز. یواش افتاد. خیلی یواش. نه. دخترک با واهیک حرف نمی زند. واهیک خودش این کاره است. مثل یک جنگجویی که شمشیرش مثل دستش می‌ماند. شمشیری پر از رگ و خون. شاید دارد به در می‌گوید تا دیوار بشنود. شاید دارد به ععروس آیین این مراسم را یاد می‌دهد. مراسم دریا. مراسم شنا. مراسم سفری که ... مراسم زندگی در تبریز! به سگ نگاه کرد ععروس. سگی که لبخند می زد. پسرخاله خندان! حرف هم می زنی؟ من اینجا چکار دارم؟دستش خیلی دوست داشت بروی توی شکم گرم سگ. هم دستش دوست داشت این گرما را هم خود سگ. چقدر از تو این بوی ... بوی این گل‌های محمدی می‌اید. هم سرخ هم غمگین. غمگین که نه... غریب و قدیمی. سگ داشت آنها را نگاه می کرد. آنها امروز چقدر می درخشیدند آنجا. چشم‌هایت را ببند اولگا. پس اسم این دخترک اولگاست. بینگو. اولگا چشم‌هایش را بست و واهیک رفت و پشت سر اولگا ایستاد. چیه واهیک؟ یه آروز کن. چی؟ چی دوست داری حالا داشته باشی؟ منظورت جواهراته. آره. یک انگشتری قشنگ که ... برای این انگشتم . یک سکه‌ی خضری. واهیک برگشت و چشمکی به ععروس زد و جعبه کوچک سبز رنگی را باز کرد. چشم‌هایت را باز کن اولگا... اوه واهیک! انگشتری طلا.سکه‌ی طلایی خضری.دیدی؟ وای واهیک تو چقدر گلی عزیزم.این پر معناترین هدیه‌ی تولدی ست که تا به حال گرفته‌ام. تولدت مبارک اولگا. هم ععروس گفت هم واهیک همزمان. اولگا ایستاد و چرخید. خیلی شاد و کودک. ععروس نفسش برید وقتی که اولگا آرام و یواش نزدیک واهیک ایستاد و او را بوسید. صدای بلند و شاد بوسه. خدا چکه‌های زلالی بود در گوشه‌ی چشم ععروس. سگ پرید روی میز و استکان افتاد زمین و نشکست. واهیک خندید و بوم نقاشی را از کیف بزرگ سیاه بیرون کشید اول به ععروس نشان داد. ععروس خم شد و از نزدیک نگاه کرد و اشک از چشم‌هایش ... همان دختری که دیشب ... واهیک دست اولگا را گرفت و نقاشی را نشانش داد. همین دختر لخت و در دستش یک دستمال سرخ رنگ و یکی از انگشت‌هایش... انگشت اشاره‌اش آبی رنگ! عجب! وای واهیک تو جادوگری. تو خوشبختی. ععروس آرام گفت خیلی خوشبختی. جای صفا چقدر خالی‌ست عزیزم. هم واهیک این را گفت هم ععروس اینجا کنار کتابفروشی سعادت که... تو هم ؟ مرد کتابفروش هم کنارش ایستاده بود. واهیک؟ بگو عزیزم؟ منو با اسمم صدا کن . اُولگا! اولگا؟ تبریز چقدر عجیب است ؟ خیلی . مرد کتابفروش جوابش را داد. من ععروسم. ععروس؟ عجب. مرد کتابفروش اسمش را نگفت و دستی به شانه‌اش زد و برگشت تو. اولگا بلوز قرمز رنگی به تن داشت و خیلی اسلیم به نظر می‌رسید.‌اسلیم؟ اسلیم ععروس. لاغر! هوم!!!! ۳۴ ساله به نظر می‌آمد ولی ... سبکتر و شادتر.خب؟پس این لنگه کفش باید مال اولگا باشد. از جیبش در آورد ععروس.کفشی قرمز و مخمری.خواست برخیزد آرام بگذارد زیر پای اولگا.عجله نکن ععروس. دوباره نشست. واهیک حالا دست اولگا را می بوسد با چشم‌هایی شبیه نباتی خیس ! ععروس رفت نشست روی نیمکت نارنجی رنگی که کمی آن طرف تر دیده می‌شد. واهیک جان از آقا بپرس اسمش چیه؟ واهیک برگشت و به ععروس نگاه کرد. سگ هم نگاهش کرد. من ؟ اولگا برگشت و گفت اسم نداری پسر خاله؟ اوه . من ... چی پسر خاله؟ واهیک بلند بلند خندید.آره پسر خاله. هر سه به ععروس نگاه کردند. من ععروس هستم . شما کی هستید؟ اهل کجایید؟ ما ؟ اولگا پرسید. سرش را پایین آورد ععروس. من اولگا هستم. معشوق صفا و واهیک . دخترِ سفرها و دریاها. می خوای دستمو بو کنی. ععروس دست اولگا را گرفت و نفس کشید. وای چه بوی ... گل های محمدی. سرخ. تنها. غمگین. من واهیکم. معشوق اولگا.بچه‌ی بارون‌ آواک. برای چی اینجا اومدی ععروس. من .. نمی دونم. راستش من به این بوی گل محمدی دلبستگی خاصی دارم. شاید برای همین. اولگا خوشگله نه؟ واهیک پرسید با چشم‌های نباتی. با چشم‌های مست. راستش من دخترای خوشگلو دوس ندارم واهیک جان. چرا؟ چون زود ... بغضش پاره شد. چی شد پسرخاله. نمی‌توانست حرف بزند. حرفی نداشت. در آن لحظه دلش می‌خواست چشم‌های او هم آن شکلی بشود. مثل نبات خوشبو. اولگا آرام دستش را گرفت و طرف مژه‌هایش برد. چه حس زیبایی. ناز مژه‌ها در تاریکی این بازار. دستش را آرام عقبتر کشید و لنگه کفش قرمز را داد دست واهیک. اولگا بلند شد و آرام از پیشانی ععروس بوسید. پس دیشب تو هم آنجا بودی. کاش نبودم خانوم. چقدر جای صفا خالیه. واهیک این را گفت و نشست کنار پای اولگا و لنگه کفش را گذاشت زیر پای اولگا. ببین چه پای قشنگی داره ععروس. می‌خوای دست بزنی. ععروس خندید و آرام دستش را برد طرف ساق پای اولگا. کاش زمان اینجا می ایستاد واهیک. چرا ععروس. اولگا چشم‌هایش را بست. نمی دونم واهیک. ولی همینجا. می‌شنوی واهیک. اولگا پرسید. از دور صدای مردی می‌آمد که می خواند.صفا ! فهمید. این صدای صفاست نه؟ خود خودش ععروس. چه صدایی!!! صدای صفا رقیب من و یار این خانوم. عجب! چرا عجب؟ یعنی چرا؟ یعنی حسودی نمی کنی؟ مگر می‌شود که یک مرد اجازه بدهد یک مرد دیگر ... شاید نه ععروس. خب. خب ولی تا به این می‌شود برسی کلی آدم باید تمرین بکند. نمی‌فهمم. واهیک هم زمانی نمی فهمید ععروس. مثل همین چشم‌های تو می‌سوخت. ولی آدم یاد می گیرد. ععروس صفا را نگاه کن چشمهایش را ببین چقدر پر از جان است. صفا کنار اولگا ایستاد. مردی بلند و موهای کوتاه جو گندمی با شالی یشمی دور گردن. از لب‌های اولگا بوسید و با واهیک دست داد. می بینی پسر خاله عشق ما بدون صفا چیزی کم دارد. مثل همین صدایی که می‌شنوی. اگر این خلوت ما این صدا را نداشت کمی کم می‌اوردیم مگر نه؟ ععروس برگشت به صفا نگاه کرد. ولی چطور تو می ‌توانی ... ببین ععروس من هر دوی اینها را دوستشان دارم. یعنی این عشق که فقط مال من نیست. می توانست جزوی هم از دل تو باشد. می فهمی؟ نه! چرا؟ ععروس یک آن خواست به دورترها نگاه کند که ... مردکتابفروش روبرویش نشسته بود. چرا نمی‌‌توانست بفهمد؟ چشم‌هایش درخشید از فکری که به سرش زد. خب اگر بتوانی دو مرد را در یک زمان دوست داشته باشی پس می توانی سه مرد یا چهار مرد. اولگا خندید. واهیک گفت: حتی بیشتر از چهار مرد. مرد کتابفروش یواش گفت به اضافه‌ی یک سگ. یعنی حتی این سگ... بقیه‌ی جمله‌اش را نتوانست ادا کند. مونده آخه تو چه تعبیری کنی از این عشق بالام جان. عشق پس چی هست؟ عشقه ععروس. اولگا گفت و صفا را از پشت بغل کرد. چرا من اینجا پیش شما سردم شده است؟ مگر نمی دانی ععروس؟ چی‌را؟ اولین بار بود که هر سه سکوت کردند و انگار چهره‌ی صفا در ذهنش هی تکرار شد. هی. چهره‌ی صفا و باران سرد دیشب. خیلی سردمه. رو به اولگا گفت. دوست داری گرمت بشه ؟ بلد نبود جواب سئوال‌هایی را بدهد که ... تبریزی‌ها همیشه این طوری می ‌پرسند دوست داری فلان و بهمان و با خنده‌ی خیلی سفیدی در چشم‌هایشان. خنده‌ی چشم‌های اولگا سفید نبود. آبی‌ .. آبی که نه ... چیزی شبیه آبی بود. کره اسب جواب بده. مرد کتابفروش گفت و خندید. ععروس یکدفعه عصبانی شد و ... دست قوی کتاب فروش دستش را که می‌خواست برود بالا در هوا گرفت. اولگا طرف راست ععروس نشست و دستش را روی شانه‌اش گذاشت. چند سال داری؟ ۲۸ سال خانوم. خب. کی را دوست داری؟ کی را؟ به فکر فرو رفت. کی را؟ مرد کتابفروش دیگر نمی‌خندید. واهیک آمد و طرف چپ ععروس نشست. به همه‌ی بیست و هشت سال نگاه کرد ععروس. آینه خالی بود. صورت هیچ زنی یا مردی به ذهنش نیامد. چرا؟ در دلش به حال خودش خندید. راستش تا به حال صورت هیچ زنی را آشکار و این طوری راحت ندیده بود. چقدر ابلهانه و زشت! برگشت و چشم دوخت به آدم‌هایی که رد می‌شدند. هیچ کسی صورت نداشت. پنهان و بقچه شده. آن پشت، آن تو. این همه عمر روی زمین راه رفته بود هنوز... یکبار سرت را بلند نکردی یکی را ببینی. چقدر عقب مانده‌ای ععروس. در دلش گفت و با لبخندی ساکت و خجولی گفت: نمی‌توانم دروغ بگوم. هیچ! مرد کتابفروش گفت عجب! اولگا گفت عجب. صفا گفت عجب. ععروس با کنجکاوی به چشم‌های کتابفروش نگاه کرد. پس این همه عمر کجا بودی؟ مگر می شود بدون ... اینجا تبریز است آقا! به کتابفروش گفت. اولگا پرسید : کجایی هستی ؟ از این شهر نیستم خانوم. یعنی از شهرستان دوری اینجا آمده‌ام. تا امروز قرار بود که ... کتابفروش حدیقه را از دست ععروس گرفت و گفت ایشان قرار بود که شیخ بشوند. اوه! صفا گفت. اتفاقا پدر من هم یک روحانی‌ست. ولی مگر عشق برای کسی که می خواهد روحانی شود مانعی دارد؟ دارد ععروس؟ با خودش فکر کرد. فکر نمی‌کنم. نه. ولی اینجا ... واهیک گفت چه عجب ما را این دور و بر پیدا کردی؟ همینطوری. امروز با پوشیدن این کت و شلوار و آمدن به اینجا و ... چه اتفاق عجیبی نه؟ خب دیشب آنجا بودم. یعنی از آنجا می گذشتم ولی ... به فکرم هم نمی رسید که شما ... شما واقعا آن سه نفر هستید؟ منظورت آن چهار نفر. پسر خاله را از یاد بردی ععروس. اوه. من از تو معذرت می خواهم پسرخاله جان. نشست و سگ را بغل کرد ععروس. اولگا خندید. کاش من هم می توانستم عاشقت بشوم و تو هم بتوانی مرا ... دیگر دیر است پسرم. کتابفروش گفت و صفا را نشان داد. رنگ صفا خیلی پریده بود. یعنی داشت کمرنگ تر می‌شد. چرا نمی‌‌توانم ؟ نگاه کرد به چشم‌های صفا. البته که می‌توانی. همین بازار را بگیری بروی بیرون جایی کنار درختی یا زیر بارانی در انتظارت نشسته . کی؟ عشقت ععروس. واهیک گفت. ععروس سعی کرد دست اولگا را بگیرد. اولگا دستش را نزدیکتر آورد. یعنی می شد من هم یکی از اینها بودم؟ چرا نمی شد پسر خاله؟ چرا به من می گویی پسر خاله؟ شوخی می‌کند ععروس. ولی نه . نمی توانم. یعنی امکان نداشت. درست است که دلم خیلی می رود ولی باز ... نه اینکه فکر کنی خوشگل نیستی . نه ... من هنوز به آنجا نرسیده‌ام. یعنی نمی توانم قسمت کنم عشقمو. چرا ؟ واهیک پرسید. نمی دانم چرا. بلد نیستم این طوری راحت باشم. ایرادی ندارد ععروس. وقتی عشقت را پیدا کردی همین احساست را به او بگو. صفا گفت و با مرد کتابفروش دست داد. اولگا نزدیک شد و از پیشانی ععروس بوسید و در گوشش گفت : یک روزی حتما خوشحال خواهی شد دوست من. واهیک هم کنارش آمد و دست ععروس را فشرد و یواش یواش ... صفا دیگر واقعا بی رنگ شده بود و صدای آوازش از دورترها شنیده می شد. ععروس دیگه خیلی دیر شده. من باید در اینجا را ببندم. چیزی نداری بگی؟ مرد کتابفروش پرسید. خواست سرش را بلند کند و صورت اولگا را ببوسد. خانوم می تونم ... اِ ! لبخند قرمز اولگا داشت در تاریکی بازار ناپدید می‌شد و و و و و و و آه‌ه‌هَ‌ه ععروس اوه‌ه‌ه‌ه‌ه ععروس. ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

___________________________


Eleni Karaindrou - The Weeping Meadow (theme)


____

No comments: