Fariba Sedighim
__________
Serge Lutens Undated
________________
فریبا صدیقیم
آنقدر کرکره ها را برای هم کشیدیم
تا شب؛ ه
روی پیراهن روز چند لک لک سیاه کشید
خورشید سگ کوچکی شد
که روی دامنم خوابش برد
و شب
در گهواره اش آنقدر جنبید
که دیگر نفهمیدم
در کدام اتاق
ساعت، زنگ صبح را زد
و در خیابانی که هوایش طعم آه می داد
قطار
کِی سوت رفتن را نواخت
________________
No comments:
Post a Comment