Monday, September 1, 2008

Hamed Rahmati




حامد رحمتی
_______________

قطار ايستاده بود


قطار ایستاده بود

پنجره هاي بسته صورت هاي غمگين را قاب مي گرفت

در آن سوي ريل ها
به خطوط موازي زل زده بودم

در انحناي اين خطوط
چشم هاي اشك آلود من بود

كه در تاريكي مي درخشيد
و قطار بايد مي رفت
حتي ... با كمي تاخير

نرده هاي آهني... بليط هاي مچاله
و بازرس بي حوصله اي كه مدام فرياد مي زد
كسي جا نماند

قطارايستاده بود
پنجره هاي بسته به ندرت باز مي شدند
و دستي از لا به لاي آن همه دست تكان مي خورد

من در آن سوي ريل ها براي خودم قطار شده بودم
گاهي فراموش مي كردم در كنارم نشسته اي
و حرف تازه اي از ماندن نمي زني

همهمه تاريكي مرا متقاعد كرده بود
كسي از هيجان مردمك هايش گشاد نمي شود

با اين حال وقتي چراغ هاي سينما روشن شد
قسمتي از چمدان بيرون پرده مانده بود! ه



_________________


2 comments:

Anonymous said...

خواب دیدن در شعر با حرکت یواش و کُند. کُند کردن حرکت در زبان و شرکت در متن با حضور شاعر. این کارها خوب است. لذت تصویری این شعر گرم و هموار است.

Anonymous said...

از ابتدای شعرتا دو خط آخر، ما یک روش خطی و نثر گونه ی ساده را دنبال می کنیم که اگر پشت هم نوشته شوند و کمی هم مستمر در همین خط بروند، آنوقت می شوند یک داستان کوتاه....بیگمان یک داستان از این هم ساده تر و عادی تر نمی تواند باشد. اما شاعر اینجا در عین حال آرامش نثر خوانی ، آن هم در یک فضا و صحن آشنا و مستأمل، ضربه ی کاری شعرش را در دو خط آخر بر زمین می کوبد. و از این دو جمله است که رنگ شعر به صورت تمام نوشته ها پاشیده می شود...و کللهم می شود یک شعر عالی.
ممنون آقای حامد عزیز، زیبا تکاندی آخرین حرفت را...