Monday, December 1, 2008

Hooman Nozhat

__________


Khagani parki goy Macidi

______________

هومن نزهت

گلایه ها


ماه دختري بود بيتا نام . كه نه سال به انتظارم نشست . بعد ها مجبور شد كه ازدواج كند و اين زماني بود كه من در زندان بودم و او نمي دانست . به مادرم گفته بود : اگر هومن برگردد به اندازه ي يك دنيا از او گله خواهم كرد !و اين شعر جوابي ست بر گلايه هاي او ...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه هه ه ه هه ه ه ه هه ه ه هه ه هه ه ه ه هه ه ه هه ه ه ه هه ه ه هه ه هه ه ه هه ه هه ه ه






گفتي گلايه ها داري
گفتي
تا نه شكوفه ي بادام
به انتظارم نشستي
هر صبح
،ه
ه ـ گفتي ـ ه
رسوب شكر در استكانت
فرياد بي زبانت
فرياد بي زبان رويايي بود
كه از پروازهاي شبانه هيچگاه
باز نيامد

در يكي از هزار و يك شب باراني
كه نزديكانت بيگانه مي نمودند
و نزديكترانت
سرود بيگانه تري مي سرودند
و
تو به انتظار من ...
ه
ه ـ در يكي از همان شب ها ـ ه
ستاره اي كه از باغ آسمان
چيده بودمش
از ميان هزار و يك ستاره
برگزيده بودمش
ناپديد شد .
ه
در زيرابرها
به خاك سپردند
” ناهيد ”كوچكي را
كه روز و شبم را پنهان داشت
و من ناگاه
بي ستاره ترين سند باد بحري شدم
بي شهرزادي كه حكايتم را
حتي
به گوش سلطاني زمزمه گر باشد
گفتي گلايه ها داري
گلايه ات اما از شاعري باشد
كه تنها حريم حرمت لبخند را
پاس مي داشت
و
ديگر نيست
پس از نه شكوفه ي بادام
اينك
در برابرت
طوفان نورد پير اقيانوس دلي ست
كه دغدغه اش
در آنسوي هستي ست
و
دردنامه اش
در قران و اوستا نمي گنجد
مستي ست
كه شرح خرابيش را
جز در ذكر قلندران
نشنوي .
ه

گلايه ها داري
گفتي :
ه
ه” تا نه شكوفه ي بادام در سفر .... ”ه
ه ـ آري
درازترين راه ها را پيموده ام
از
ياكريم هاي بام همسايه
تا
لنگه كفش ها به جا مانده در جاده ها ،
ه
از كودكان آواره ي ” كوزوو”ه
كدام هومر
شرح سفرم را
مي تواند نوشت ؟
ه

در راه
اي نازنين ترين
شاعر ياكريم هاي همسايه را
آنكه از او گلايه ها داشتي
آن سايه را به خاك سپردم
اينك منم
رندي كه حرمت لرزان شانه هايت را دارد
سند باد پير بحري
با كوله باري
به جنس فرسنك فرسنك شب و طوفان
كه گنجايش
تمام گلايه هايت
را دارد ...
ه


____________


4 comments:

Anonymous said...

سلام.شعر قشنگی ست .

Anonymous said...

بی اختیار یاد فرهاد بیستون روشن شد و عشق بی حدش به شیرین که اورا تیشه زن کوهستانی برهوت کرد تا نطفه ی آب و جنین جوی و نوزاد چشمه را به دنیا آورد ..آنگاه که شیرین بود و دیگر شیرین نبود در جان فرهادی که حفره ی کوچک خالی اش را جهان و عشق به جهان انباشته بود . شعر شیرین و غریبی بود مثل یک پیاله آب که در وسط برهوت قنات تعارف میکند . سلام

Unknown said...

شعر قشنگی بود....اما چند پرسش.....
چرا 9 سال؟:)
فکر نمی کنی قدری تخیل کردی؟!
در هر صورت اون روزهای زیبا هرگز فراموش نمی شوند...
نیوشا را از طرف من ببوس.

Unknown said...

سلام هومن جان.
9سال؟!
دیگر گله ای نیست.....
شعر زیبایی بود.......
دیگر عشقی هم نمانده....
نیوشا را از طرف من ببوس.
موفق باشید.