Monday, December 1, 2008

Once Upon a Time



Shorab Sephri
________________

سخنان ساعدی در باره ی سهراب سپهری
*ه




خیلی آدم غریبی بود. اصلا و مطلقا اعتنا به هیچ چیز نداشت و واقعا این جوری بود. همینطور خودش غریب بود که شعرش غریبه و نقاشی هایش غریبه . گاهی وقتا مثلا می چسبونن که سبک ژاپنی کار کرده ، اصلا این جوری نیست.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه
او کاشانی بود، " اهل کاشانم من ".عجیب چند چیزرو دوست داشت. یکی خاک بود یکی پیدا کردن رنگ و رنگ هایی که با همدیگه بود. توی شعرش هم همین مسئله مطرحه. یک بار با هم سفر رفتیم،به اطراف کاشان، توی یک ده کنارِ استخر با هم بودیم. خیلی راحت گفت اینو می بینی ؟گفتم آره ، چیه؟ گفت قهوه ای.گفت اینو می بینی ؟ گفتم چیه؟ باز گفت قهوه ای . راجع به قهوه ای ما در حدود پنج ساعت حرف زدیم. برای من خیلی عجیب بود. اون چشمش می دید یا من کور بودم نمی دیدم ولی اساس قضیه این بود که او این تونالیته را می فهمید، نبض دستش بود اگه مثلا عده ای این ور و اونور نوشتن و گفتند نه خیر ، آقای سهراب سپهری مبارز نبود و بر علیه شاه ننوشت، اینها اصلا مسائل مزخرفیه. او یک آدم پولوریزه بود. من همیشه وقتی سهراب یادم می اد ...مرگ اون خیلی لطمه زد به من. عین لائوتسه بود از نظر فکر و اینها نمی گم ها، دقیقا یک آدمی بود که همه چیزرو لمس می کرد. می خواست ببیند که شما درستین،پوست تنتون هست،استخوان دارین،زنده هستین یا نه .
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه
گاهی وقتا وحشتناک دیوانه می شد. دیوانگیشم حق داشت دیوانه بشه، کار عظیمی می کرد، اسمش معروف بود، همه جا می رفت ولی هیچوقت به خودش نمی گرفت این قضیه رو.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه
خاکی ترین آدمی بود که من در عالم رفاقت و رفاقتی که با سهراب داشتم دیدم. اصلا یک آدم غریبی بود. خجالت می کشید شعرشو بخونه، به زور باید با اصرار و التماس ازش بگیری. یک ناشر تلاش می کرد که کتاب شعرِ اونو بگیره حاضر نبود بده تا متوسل شد به برادرش که بگیره و این آدم در تمام طول کارِ هنری خودش سرِ خودشو بلند نکرد.هر وقت دانشگاه نمایشگاه می گذاشت خودش حاضر نمی شد و معلوم نیست چرا. فلان دنبلو و دینبو و انچوچکی که میاد می شینه خیلی راحت برای نمایشگاه خودش،خودش بروشور می نویسه و پخش می کنه و پُز می ده. سهراب اصلا این کاره نبود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه
یکی از خصوصیات عمده ی سهراب این بود که یک پیوندی بین کلام و نقاشی زده بود،همانطور که شعر می گفت اونو پیوند زده بود به تابلوهاش،توی تابلوهای اون کلام پیدا می کنی و توی شهرهایش هم واقعا تابلو پیدا می کنی و این چیز خیلی حیرت آوریه، کسی به این نکته توجه نکرده . وقتی که تابلوهای کاشان را می کشه و رنگ های خاص اونو به کار می بره، داره حرف می زنه. آدم حراف صامتی بود. آدمی بود ساکت ، خجول ، مودب و زیاده از حد مودب و این بزرگترین امتیازی بود که این دوتا را به هم پیوند داده بود.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه
این آخر مثل جوجه مُرد، مچاله شد، مچاله شد توی ملافه، تبدیل شد به یک چیز عجیب غریب. من یکی ، خیلی دقیق بگم ، با مرگ اون،من هم مچاله شدم و نمی دونستم چکار بکنم.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه
اصلا نرفتم سرخاکش. گفته بود منو تو کاشون خاک بکنید. من فکر کردم نمی تونم دیگه دفن کردن سهراب رو ببینم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه
همین الان که شما این سئوال رو از من می کنین، حقیقت قضیه اینه که چشمهام پر اشکه. این آدم کاری که در تمام مدت عمرش کرد و شهرت وحشتناکی پیدا کرد، سال 1330 شروع کرد به انتشارِ جُنگ شعرو اینا همینطور ادامه داد، دادودادودادو هزاران کار کرد،ولی آدمی بود که هیچوقت خودشو مطرح نمی کرد.تابلوهاشو اصلا جدی نمی گرفت. اشخاص، میگم، دقیقا میگم و اسم نمی برم،به خاطر داشتن یک تابلو از سهراب سپهری تو خونه شون پُز می دادند. و این آدم یک دفعه می رفت اطراف کاشون و روی خاک می خوابید. شعری که می ساخت، می ساخت.عین تابلو، نه اینکه می نوشت، اونقدر توی ذهنش بود... یه آدم غریبی بود. همیشه ایماژیناسیون این آدم رو، آدم نمی تونه فراموش کنه، خیلی دقیق کار می کرد و اصلا برای خودش کار نمی کرد. می دونست برای کی کار می کنه. آره همیشه یک دنیا در جلوی چشمش بود، واقعا عین یک آئینه و به اون نگاه می کرد. هزاران دفعه به من گفت غلامحسین من خودمو خیلی کوچک می بینم در مقابل این آئینه، چرا من آنقدر کوچکم؟ همه پُز می دادند که تابلو سهراب سپهری تو خونه شونه یا شعر سهراب سپهری ری خوندند، ولی خود سهراب اصلا اینو نمی فهمید. تنها چیزی که من می تونم بگم، اگر عمری باقی باشه یک چیزی بابت سهراب خواهم نوشت، در مورد تواضع سهراب. سهراب هیچوقت، هیچوقت خودشو مطرح نکرد، دیگرون بهش پُز دادند و دیگرون ازش استفاده کردند و این آدم مطلقا هیچوقت خودشو مطرح نکرد. تنها آدمی که خیلی واقعا به طور صریح اعتراف کرد فروغ فرخزاد بود. فروغ فرخزاد یک روز به من گفت تنها چیزی که تا حالا یاد گرفتم از سهرابه. گفتم بابت چی؟ وزن و قافیه ی شعر، ریتم اینها ، چی؟ نمی فهمم چی می گی؟ دقیق گفت تواضع رو، تواضع رو از اون یاد گرفتم . همیشه این جوری بود.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه
آخرین باری که همدیگرو دیدیم، ریش فراوانی گذاشته بود،ریش و پشم فراوانی داشت. قبل از مریضیشو اینا، راحت گفت من از دنیا بی زارم. گفتم چرا بی زاری؟ گفت برای اینکه دو ماهه کاشونو ندیدم. دلم به درد اومد،گفتم همین الان بیا پاشیم بریم کاشون. گفت نه.کاشون برای من یک دنیای دیگه س. گفتم کدوم دنیاس؟ گفت می خوام شعر بنویسم. تو خیابون با هم پیاده راه می رفتیم. گفتم باز می خوای بگی اهل کاشانم من. گفت نه ، من اون گنبدهای پشت بامها یک کم یادم رفته ، من می خوام دوباره اونارو ببینم، نمی خوام چیزی رو از دست بدم. وخیلی راحت اینو گفت .
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه
و سهراب آدمی بود که وحشتناک تلاش می کرد که خودش باشه. خودش با دنیای خودش باشه. اعتنای سگم به هیچ کس نمی کرد، نه که افاده بفروشه، نه، خیلی راحت می گفت من هستم، دنیام اینجوریه و من باید اُنس و الفتی داشته باشم با این دنیا.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه
مهمترین کار سهراب نه شعرشه، نه تابلوهاشه، مهمترین کار سهراب زندگیشه. آزاده وار زندگی کرد و دردناک مرد.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه هه ه ه ه


_______


ه * این مصاحبه را آقای نقیبی با زنده باد ساعدی کرده بود که در الفبای شماره ی هفت در پاریس منشتر شد.ه

___________



1 comment:

Anonymous said...

اینبار از تمامی شعرها و نوشته های رندان، این مصاحبه با ساعدی بود که عمیقاً متاثرم کرد. چقدر زیبا. گفته های ساعدی نه تنها نشان روح سربلند و آسمانی سهرابه که دلیل بر خلوص و تواضع خود ساعدی ست. ساعدی که یکی از بهترین و تواناترین نویسندگان ما بوده چقدر خودمونی و راحت وجود سهراب رو تحلیل می کنه، بدون اینکه از کلمات روشنفکرانه یا حقوق بشر دوستانه! استفاده کنه. راست می گه که بزرگترین اثر هر هنرمندی زندگیه خودشه. و ساعدی هم مثل سهراب دردناک مرد اما کودکانه زیست