Leila Farjami
___________
Lawrence Jacquez
The Four Houses of the Sun, 1990 - painted wood with sand
_______
لیلا فرجامی
The Clock Hands
تو می دانی که از خودم نمی گویم:ه
خورشید صفحه ی خاک خورده ی ساعتی ست
با عقربه های گردانی از نور
آنگاه که تاریک می شویم
یعنی زمان به انتهای خود رسیده ست
در جایی که دیگر کهکشانی نیست
برای چشمهای بی پلک آدم ها
یا دستهای بی چرخ آسیاب ها
کهکشانی نیست
در جایی که زمان به انتهای خود رسیده ست
و خورشید صفحه ی خاک خورده ی ساعتی ست
با عقربه های گردانی از نور
که می آیند
که می ایستند
که می روند
و ما نمی دانیم چرا باید همیشه این دو انگشت بریده باشند
که خواب های کوتاه زمین را
کوک می کنند.ه
خورشید صفحه ی خاک خورده ی ساعتی ست
با عقربه های گردانی از نور
آنگاه که تاریک می شویم
یعنی زمان به انتهای خود رسیده ست
در جایی که دیگر کهکشانی نیست
برای چشمهای بی پلک آدم ها
یا دستهای بی چرخ آسیاب ها
کهکشانی نیست
در جایی که زمان به انتهای خود رسیده ست
و خورشید صفحه ی خاک خورده ی ساعتی ست
با عقربه های گردانی از نور
که می آیند
که می ایستند
که می روند
و ما نمی دانیم چرا باید همیشه این دو انگشت بریده باشند
که خواب های کوتاه زمین را
کوک می کنند.ه
_____
4 comments:
سلام. مثل هميشه. موضوع تازه. فضاي تازه و بكارگيري واژه هايي كه غبار ازمعناي مالوف برميدارند. ممنون
مرسی لیلا جان،
شعر خوبی بود. یک جور رهاشدن از دست زمان. زمانی که بر ما چیره است و بازی های هولناک خودش را دارد با ما. وبلاگت را دیدم. شعر تازه ی توی وبلاگت را خیلی دوست داشتم. امیدوارم سفر خوبی پشت سر گذاشته باشی. بیا این طرف ها.
درود خانم فرجامی
یادم افتاد به تکه ای از یک دیالوگ شیرین از زنده یاد حسین پناهی که :
آدم گاهی عاشق چیزهایی می شه که نمی تونه بهشون دست پیدا کنه . مثلن عاشق خورشید. و من وقتی بچه بودم و عاشق خورشید ،یک روز بر پشت بام منزلمان تکه ی درخشانی دیدم که به گمانم خورشید بر بام مان افتاده، وقتی رفت ام بالای بام ، قوطی ی خالی کنسروی را دیدم و فهمیدم که فقط بازتابی از نور خورشید بوده. و بعد به این یقین رسیدم که ما گاهی فقط عاشق بازتابی از جلوه ی واقعی ی معشوقیم.و از آن روز به بعد من عاشق قوطی کنسرو شدم، حتا اگر خالی باشد. این شعر خورشید ،چنین تصویری در من برانگیخت و البته که بسیار زیبا بود
زنده باشی به مهر
فضای این شعر جوری است که مدام چشمان را به پائین می کشد و به دایره ی گرد خاک خورده ای که نورکم رنگی از خود می تاباند و عقربه هایش دل را به شور زدن می اندازند / دلشوره از حرکت کند عقربه ها که در بی سرو سامانی آدمی چنان می تازند که وحشت از پلک ها بالا رفته می ریزد در چاله ی سیاه و غرق می شویم در چیزی که به آن زندگی گفته اند و شاعر نمی پذیرد ، یک جور خستگی از کوک شدن توسط دیگری که همیشه بوده و هست ولی دوست نداریم باشد / آن روی این شعر دنیای شاعر است بی زمان و مکان ، ّبی دستبرد دو انگشت برای کوک آدمی تا هر گونه که بخواهد بر قصاندش ..شاعر اینجا عصیان میکند علیه مرسوم ها و زیبائی زاده می شود مثل لیلا ی نازنین
Post a Comment