Sunday, March 1, 2009

Majid Naficy

___________

Hugh Townley (feb. 6, 1923 - 2008): The Magus Suite #5) Untitled, 1969 - lithograph (Smithsonian)

Hugh Townley (feb. 6, 1923 - 2008)
The Magus Suite #5) Untitled, 1969 - lithograph (Smithsonian)

_____________

مجید نفیسی

اولین‌های من





در روانکاوی «صحنه‌ی اول» مهم است: نخستین بار ترا که از پستان مادرت جدا کردند، اولین سیلی که از پدرت خوردی، اولین روزی که به مدرسه رفتی و نخستین تماس جنسی. روانکاوی ریشه‌های درد را دنبال می‌کند تا برسد به اولین صحنه و سپس با یادآوری جزءبه جزء آن به تو کمک می‌کند که خشم فروخورده را بگشایی و بدین طریق سلامت خود را بازیابی.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اما اولین صحنه، محدود به عقده ‌های روانی نیست و دستاوردها نیز صحنه‌های نخستین خود را دارند: اولین واژه‌‌ای که کودک به زبان می‌آورد و اولین باری که می‌نشیند یا قدم برمی‌دارد، بند کفشش را می‌بندد یا ناخنهایش را می‌گیرد، اولین کار دستی، نخستین دوست، اولین خون ماهانه یا ارضاء در خواب، اولین بوسه و نخستین شغل. شیرین است شنیدن این خاطره‌ها یا خواندنشان در کتاب «اولین عشق» «تورگنیف» یا مقاله‌ی «نخستین تجربه‌های مرگ» شاملو. بیهوده نیست که داستان اولین‌ها در محفل دوستانه این قدر محبوبیت دارد: دوستان را به یکدیگر نزدیک میکند و راوی را به بازآفرینی صحنه‌ی «بکر» نخستین می‌کشاند، تو گویی همه چیز از نو اتفاق افتاده است - چشمها درخشان میشود، قلب تندتر می زند، دهان پر آب یا خشک میشود و شاید در این میان نکته‌های تازه‌ای از بعد روانی راوی مکشوف شود. طبیعت و اجتماع هم اولین‌های خود را دارد: آدم ابوالبشر، نخستین «انفجار بزرگ»، اولین خانه‌ای که در فلان ده ساخته شد، نخستین قنات آبی که به راه افتاد، اولین سفیری که در دوران نو از واتیکان به دربار اوزون‌حسن آمد، اولین ایرانی‌ که در دوره‌ی شاه عباس به اسپانیا رفت و به دین مسیحی گروید و نام خود را به «دون ژوان» تغییر داد، اولین روزنامه‌ای که منتشر شد، نخستین راه دودی، اولین زنی که کشف حجاب کرد. یافتن اولین‌ها فقط برای سرگرمی نیست و می‌تواند شخص مشاهده‌گر را به نتایج کاملا متفاوتی برساند: آیا رویدادهای انقلابی از شورش «خارج از محدوده»در تابستان 56شروع شد یا از مقاله‌ی اهانت آمیز روزنامه‌ی «اطلاعات»؟هر یک از این دو نوع مبداء ما را به ارزیابی متفاوتی از ماهیت و سیر تحول انقلاب می‌کشاند. چه کسی به عنوان «مفسد فی الارض» اولین بار اعدام شد؟ آن مبارزی که در 23بهمن برای مبارزه با رژیم شاه در رفسنجان به «مصادره انقلابی» دست زده بود یا برخی از مهره‌های ذینفوذ شاه که در پشت درهای بسته محاکمه شدند؟
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گوش کن! من هم اولین‌های خودم را دارم و می‌خواهم آنها را برایت در پنج بخش تعریف کنم: اولین واژه، اولین قدم(در سیاست)، اولین بوسه، اولین تولد و بالاخره اولین مرگ. دو مورد اول ویژگی‌های حرفه‌ای مرا نشان می‌دهد و سه مورد آخر خصوصیات شخصی‌ام را.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه 1 ــ اولین واژه

اتفاقا من اول بار از الفبا فاصله گرفتم. سال آخر کودکستان بودم و ما را برده بودند به اتاق بزرگ برای آموزش الفبا. من برای این که صدایم نزنند رفته بودم به آخرین ردیف ولی معلم با چوب درازی که در دست داشت حرفی را که روی تخته سیاه نوشته شده بود نشان داد و به من گفت: «بخوان» اما من که چشم‌هایم از آن مسافت نمی‌دید از بغل دستی کمک خواستم و او هم که بلد نبود عوضی گفت و این بود که من خیط شدم. تابستان پیش از این که به دبستان بروم برایم عینک خریدند و فهمیدم که باید همیشه ردیف اول بنشینم تا تخته سیاه را بهتر ببینم.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

اولین باری که روزنامه خواندم همان سال اول بود. پدرم بعد از ناهار و پیش از اینکه به مطب برود چرتی میزد و معمولا مرا هم با خود به اتاق می‌برد تا ما پسرها خانه را روی سر نگذاریم. آن موقع در دروازه دولت (اصفهان) زندگی می‌کردیم و بابا برای چرت بعد از ظهر به طبقه‌ی بالا می‌رفت. او روی تخت خوابید و من روی فرش دراز کشیدم و یکی از ورق‌های روزنامه‌ای را که از دست او به روی زمین افتاده بود برداشتم و همانطور که روی شکم خوابیده بودم هجی کردم: «آبگرمکن کلمن» که یک دفعه بابا از روی تخت نیم خیز شد و گفت: «چه خواندی؟» من دوباره خواندم و او گل از گلش شکفت و از من خواست که سطرهای دیگر را هم بخوانم. برایم شگفت‌آور بود. انگار این ورقه‌ی مرده زبان باز کرده بود و با من حرف می‌زد. آن روز دیر به خواب رفتم و بقیه‌ی صفحه‌ی روزنامه را تا ته خواندم و این بود که بابا موقع رفتن مرا صدا نکرد. عصر به تنهایی بیدار شدم و خود را به سرعت به طبقه‌ی پائین رساندم. مامان برایم تعریف کرد که بابا هنگام صرف چای به روزنامه خواندن من اشاره کرده و بعد با غرور به من نگاه کرد. راستش همین طوری بود که به سمت کتاب کشیده شدم.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
عموهایم یک کتابخانه‌ی بزرگ داشتند که با همان دهشاهی صنار پول توجیبی‌شان راه انداخته بودند و پر از کتابهای خوب بود. در یک دوره نزدیک به سه هزار کتاب داشت تا این که در سال 52 پس از دستگیری سعید و علی از ترس ساواک آن را بخش‌بخش کردیم و در خانه‌های مختلف جا دادیم. حتی یک کتاب کارآگاهی نداشت و من در جوانی فقط یک کتاب از ژرژ سیمنون خواندم و این اواخر هم دو تا از داشیل هامت. اولین کتاب کوچکی که خواندم فکر می‌کنم داستان مصور «پنج برادر چینی» بود. ماه رمضان بود و ما برادر خواهرها بعد از سحر بجای این که بخوابیم کتاب می‌خواندیم. آن فضای خواب‌آلوده‌ی پس از سحر به سحرآمیزی کتاب می‌افزود. اما اولین کتاب قطوری که خواندم دو جلد کتاب «بیست هزار فرسنگ زیر دریاها» اثر ژول‌ورن ترجمه‌ی اردشیر نیکپور بود که ششصد صفحه می‌شد. من کلاس دوم دبستان بودم و با وجود اینکه برخی از واژه‌ها را نمی‌فهمیدم از عصر پنج‌شنبه که شروع کردم به خواندن، آن را زمین نگذاشتم تا عصر جمعه که تمامش کردم. گردنم درد گرفته بود و هر چه بچه‌ها از توی حیاط صدا می‌کردند که برای فوتبال به آنها ملحق شوم اعتنا نمی‌کردم. وقتی که به ایوان رفتم دیگر غروب شده بود و سرم گیج می‌رفت و همه‌اش فکر می‌کردم که توی زیردریایی هستم و دارم دور گردابی چرخ میزنم. حسابی ترسیده بودم.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اما کی اولین بار شروع به نوشتن کردم؟ آن روز عصر با نفیسه خواهر بزرگم که نه سال از من بزرگتر بود و از مهربانی به فرشته می‌مانست روی داربست مو نشسته بودیم و از غوره‌ها می‌کندیم که به او گفتم: «خانم زرقومی گفته یک انشاء بنویسیم درباره‌ی مادر»از گوشه‌ی چشم بیرون از شیشه‌ی عینکش به من نگاه کرد و گفت:«می‌خواهی انشاء مرا بخوانی؟ موضوع آن هم مادر است.»بعد پرید پائین و رفت دفترچه‌اش را آورد. بخصوص بند اول انشایش خیلی پر احساس بود. گفتم: «می‌توانم این بند اول را رونویس کنم؟»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نتیجه همان شد که می‌توانی حدس بزنی. من انشایم را سر کلاس خواندم و معلم بیست آفرین داد و بچه‌ها برایم کف زدند و من تشویق شدم که باز هم بنویسم. موضوع انشاءبعدی «فوائد آب» بود که من هشت صفحه سیاه کردم و از هر چه به ذهنم آمد نمونه آوردم. از کلاس سوم دیگر مسیر زندگی من روشن شد: خواندن و نوشتن. انشای مدرسه دیگر کفاف مرا نمی‌داد این بود که همراه با برادرم مهدی شروع کردیم به درآوردن یک نشریه‌ی خانوادگی به نام «ایران آباد» به الگوی مجله‌ای به همین نام که مدیریت آن را عمو احمد داشت. در این نشریه همه چیز داشتیم: داستان، مقاله، طنز و نقاشی. بعد که مهدی حساب خودش را از من سوا کرد با پسرعمویم جواد نشریه‌ای دادیم به نام «شور و شیرین». وقتی که کار با ماشین تحریر را یاد گرفتم مجله‌ی مستقلی بیرون دادم به نام «موج». هنوز نسخه‌هایی از این مجلات نزد این و آن هست. اولین کتابی که نوشتم «پاپی سگ من» نام داشت در چهل صفحه سال چهارم دبستان. آن را به تقلید از «من و خرک من» اثر رامون خیمه نز شاعر بزرگ اسپانیایی نوشته بودم. منتها به جای کره خر، قهرمان داستان من سگ گل باقالی باغمان در «کوله پارچه» بود. حتی نامه نوشتم به انتشارات اندیشه برای چاپ کتابم که جوابی نیامد. اما جعفری مدیر انتشارات امیرکبیر جواب داد و از من خواست که همراه با دستنویسم بروم تهران. از بد حادثه یک روز جمعه که برای گردش رفته بودیم به چشمه «آغاجی بودی» کتاب را جا گذاشتم و حتی وقتی که عصر همان روز با حمید برادر بزرگم به محل برگشتیم آن را پیدا نکردم. به همین دلیل یک کتاب دیگر نوشتم در دو دفترچه‌ی بزرگ به نام «شاگرد مدرسه» به تقلید از «مدیر مدرسه»‌ی جلال آل‌احمد و چند تایی هم برایش نقاشی کشیده بودم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
کتاب طبیعتا جنبه‌ی انتقادی پیدا کرده بود و وقتی که رفتم تهران و به اتفاق عمو رضا به جعفری سر زدیم اولین چیزی که پیرمرد به آن توجه کرد یک نقاشی بود از یک معلم پائین تخته سیاه که روی آن نوشته شده بود: «کشتمشپششپشکشششپا را»و زیر نقاشی آمده بود: «صد بار بنویس». جعفری با تعجب به من نگاه کرد و گفت: «یعنی می‌گویی در مدارس ما اینطور چیزها می‌گذرد؟» خلاصه از لحن انتقادی کتاب خوشش نیامد و مرا دست به سر کرد.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آشنایی من با شعر از خواندن شعر نو شروع شد. البته پیش از آن«آوازهای فرشتگان» عباس یمینی شریف را خوانده بودم. ولی در من شوقی بر نیانگیخته بود تا این که تحت‌تاثیر نفیسه و حمید با شعر نو آشنا شدم. حمید شعر«مرغ باران» و عمو تقی «افق روشن» احمد شاملو را روی ضبط صوت خوانده بودند و حمید رفته بود انگلیس. من ساعتها توی دفتر بابا می‌نشستم و آن ضبط غول پیکر را راه می‌انداختم و به آن صدای زیبا و شعرهای پر احساس گوش می‌دادم. بعد کتاب «نمونه‌های شعر نو» از انتشارات کتابهای جیبی را خواندم و خود شروع کردم به شعر نوشتن. خوشبختانه از دوران کودکی من یک دفترچه‌ی شعر به یادگار مانده است. چند سال پیش برادرم حمید نسخه‌ای از آن را به من داد. تاریخ تقدیم نامه‌ی دفترچه در ماه 1342است و آن را برای بیست و یکمین سالگرد تولد حمید به او هدیه داده‌ام. تاثیر نیما، شاملو، فروغ (هنوز «تولدی دیگر» در نیامده بود) و والت ویتمن در این شعرها دیده می‌شود. قدیمی‌ترین شعر این مجموعه «گاریچی» نام دارد و تاریخ دی ماه 1341را در پائین دارد یعنی زمانی که هنوز یازده سالم نشده بوده است. تاثیر «آی آدمها »‌ی نیما در آن مشهود است و چنین آغاز می‌شود: «صدای گاریچی بدبخت/ بود هوا: / آی ذرت! / آی ذرت! / آهسته آهسته می‌راند / و با نسیم می‌خواند: / آی ذرت ! / آی ذرت! با گامهای کوچک و لغزان خویش / سر خمیده / موها پیچیده/ گام لرزان/ عرق ریزان /....» شعر دیگری از همین مجموعه «نیلوفر» نام دارد به تاریخ تیرماه 1342. این شعر را به مناسبت اولین سالگرد نیلوفر دختر نفیسه نوشته بودم و تاثیر شعر فروغ در آن دیده می‌شود. فراموش نمی‌کنم که با مرکب سفید بر مقوای سیاه نوشتمش و نفیسه قابش کرد و شاید هنوز از میان نرفته باشد. شعر این طور شروع میشد: «دختری نیلوفرین/ گرد و سپید / مو طلایی/ چشم آبی...»روی کلمه‌ی «نیلوفرین» هم یک ستاره زده و زیر آن نوشته بودم: «منظور نیلوفر هرندی زاده است. » نیلوفر با همه‌ی نازی، نه چشم آبی داشت و نه موی طلایی و فکر می کنم ضرورت وزن چنین قیافه‌ای به او بخشیده بود.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اولین باری که شعری از من چاپ شد در دفتر اول «جنگ» اصفهان بود. البته پیش از آن نزدیک بود که در مجله‌ی «سپید و سیاه» شعر و عکس و مصاحبه‌ای از من چاپ شود که جلویش را گرفتم. تازه با حقوقی آشنا شده بودم که به دعوت پسر دایی‌ام مرتضی اخوت که در رادیو ایران گوینده بود به تهران رفتم و در رادیو شعری خواندم و م . امید را هم به کوتاهی دیدار کردم. دوست مرتضی که در «سپید و سیاه» کار می‌کرد قرار شد در هفته‌ی بعد کشف جدید خود را اعلام کند و من برگشتم به اصفهان. حقوقی وقتی این خبر را شنید برآشفت زیرا به درستی تشخیص داد که اگر من کارم را با چنان مجله‌ای شروع کنم چه مسیری در انتظارم خواهد بود، این بود که تلفن زدم به مرتضی و گفتم که جلوی چاپ آن مطلب را بگیرد. اما محمد حقوقی بود که دفتر اول «جنگ» را به دستم داد: مثل یک دفترچه‌ی انشاء می‌نمود با جلد نیم سفید نیم آبی، با دو شعر از من. شعر اول «بدرود» نام دارد به تاریخ مهر ماه 1343که دوستش دارم و هنوز می‌توانم امضای خود را پائین آن بگذارم. شعر دیگر «گلهای مصنوعی» نام دارد و تاثیر زبان «آه بیابان»م. ع. سپانلو در آن دیده می‌شود. یادم می‌آید از خانه‌ی حقوقی که بیرون آمدم تا به خانه برسم چند بار از دوچرخه پیاده شدم و شعرهایم را خواندم و خواندم. وقتی سال بعد سیروس طاهباز شعر بلندی از من به نام «برای سنگ صبور» در آرش شماره‌ی 13چاپ کرد و دو نسخه‌ی آن را برای من فرستاد بمبی در خانه‌ی ما ترکید. هنگام غلط گیری نمونه‌های چاپی این شعر با سیروس در چاپخانه بودم که در باز شد و زنی کوچک اندام و ساده‌پوش تو آمد. فروغ بود که آمده بود غلط گیری شعرش «تنها صداست که می‌ماند» را انجام دهد. شعر مرا هم خواند و گفت اگر او هم در سن من از همان جایی شروع کرده بود که من حالا، یک سر و گردن قد کشیده‌تر بود. نمی‌دانست که سیر تحول موزون نیست. اینک شعر «بدرود» از «جنگ» شماره‌ی اول:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بدرود
بدرود
دیگر با من سلامی نیست
دیگر پیامی نیست
من می‌روم که در آفتاب سوزان کویر
گاو نر باشم
و زمین را شخم زنم
بدرود ای رفیق نیمه راه!ه
امروز گذشته است
فردا من
بر دوش خویش
کولبار سنگینی را حمل خواهم کرد

اولین کتابم را سیروس طاهباز چاپ کرد از سوی انتشارات امیرکبیر به نام «در پوست ببر» در سال 1348. این مجموعه شامل 25شعر در 126صفحه است، و بابت آن پانصد تومان گرفتم. شیرین بود.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

ه
2ــ اولین قدم



تصور می‌کنم اولین بار که شاه را دیدم به کودکستان می‌رفتم. مدتی بود که صبح‌های زود ما را می‌آوردند برای تمرین استقبال از شاه به چهارباغ. هوا سرد بود و من دستهام ترک میزد و می‌سوخت. تا این که روز موعود فرا رسید. ما نزدیک سی و سه پل ایستاده بودیم که ماشین او آمد. نزدیک به صف ما پیرمردی که پیراهن راه‌راه سفید پوشیده بود از صف استقبال کنندگان خارج شد و خودش را به پنجره‌ی پشتی ماشین رساند تا نامه‌ای را به درون بیندازد که ناگهان دو دژبان با سر نیزه به سوی او حمله کردند و او را به زمین انداختند. مرد می‌گریست و می‌گفت که کارگر است و از کارفرمایش شکایت دارد. هنوز صورت وحشت زده‌ی او را به یاد می‌آورم و نامه‌ای را که در دست داشت.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
این اولین اثری‌ست که از «شخص اول مملکت» در ذهن دارم. از اول مهر تا چهارم آبان روز تولد شاه معلم‌های ورزش پدر ما را در می‌آوردند و هفته‌ای چند بار ما را به «باغ حجی»(باغ همایون) می‌کشاندند تا تمرین رژه کنیم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شاید اول دبستان بودم 1337. یک روز عمو حسن آمد خانه‌ی ما و برای همه تعریف کرد که چند روز پیش رفته بوده پل خواجو برای هواخوری و یک نفر از او تفتیش کرده و خود را مامور اطلاعات معرفی کرده است. وحشت را می‌شد در چهره‌اش دید.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
یک روز سر میز ناهار من به بابا گفتم که شاه بد است که بابا گفت: «یعنی می‌گویی چه کسی شاه شود؟ همه سر و ته یک کرباسند.» آن روز هاج و واج ماندم که چه بگویم ولی پس از این که با عمو محمد که او را راهنمای خود می‌دانستم مشورت کردم برای بابا جوابی آماده داشتم و بار دوم که بحث در گرفت جواب دادم: «خلیل ملکی»! پدرم از تعجب شاخ درآورد و ماند چه بگوید. آن سالها «نیروی سوم» در اصفهان نفوذی داشت و نشریه‌ی «علم و زندگی» به دست عموهای من می‌رسید. یکی از دایی‌های پدرم کارگر مصدقی بود که در زمان مصدق به آمریکا فرستاده شده بود تا تجربیات سندیکاهای کارگری را فراگیرد ولی چون کودتای 28مرداد پیش آمد او را به ایران بازگردانده بودند. او گاهی از جنبش دهه‌ی بیست می‌گفت و از ملکی ستایش می کرد.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
یک روز پدرم طبق معمول مرا هم با خود به «حوضخانه» برد برای چرت بعد از ظهر. این بار در کوچه‌ی باغ جنت زندگی می‌کردیم. من با خودم یک خط‌کش چوبی به عنوان قلم، یک دوات جوهر و سه ورقه‌ی بزرگ کاغذ آورده بودم. همانطور که او داشت چرت میزد من روی ورقه‌ها را پر کردم و خود به خواب رفتم، که ناگهان با صدای بابا از خواب پریدم. او با پنجه‌ی پایش ورقه‌ها را صاف می‌کرد تا روی آنها را بهتر بخواند: «مرگ بر آمریکا! مرگ بر انگلیس! مرگ بر شوروی! ایران باید مستقل شود». و سپس فریاد کشید: «می‌خواهی مرا خانه خراب کنی؟ ولی از لحن صدایش فهمیدم که در دل از کار من راضی‌ست. به او قول دادم که کاغذها را پاره کنم ولی هوا که تاریک شد پشت ورقه‌ها را عسل مالیدم و گذاشتم لای مجله‌ی «آناهیتا» و برای اینکه کاغذها به مجله نچسبند انگشتم را حایل ورقه‌ها و صفحات مجله قرار دادم. بعد رفتم به خیابان آذر و هر ورقه را به یک چراغ برق چسباندم. فردا که رفتم به محل دیدم از کاغذها خبری نیست ولی روی یکی از تیرها با گچ علامت ضربدری کشیده‌اند. نمی‌دانم فکر اعلامیه نویسی از کجا به سرم زده بود شاید به خاطر شعاری بود که با ذغال روی دیوار کوچه‌مان نوشته بودند و سالها به همان صورت مانده بود: «مرگ بر متجاوزین آمریکایی در کره!» یک منبع خوب اطلاعات سیاسی برای ما نشریاتی بود که بابا در سالهای بیست خریده بود و حالا در باغ «چیریان»نهاده بود: اطلاعات هفتگی، خواندنیها، شیپور، باباشمل، پیام نو و ... یک روز از یک کتابفروش دوره گرد نزدیک چارسو کتابی خریدم به نام «اشتباهات فلسفی مارکسیسم» به قیمت 5ریال و آن را گذاشتم به کش کتاب جلوی دوچرخه و رفتم جلوی رودخانه برای قدم زدن. همچو که از چرخ پیاده شدم دو نفر آمدند جلو و یکیشان گفت:«می‌شود این کتاب را نگاه کنیم؟ »که دادم. بعد که کتاب را پس دادند یکیشان پرسید: «راستش را بگو - دایی‌ات ساواکی نیست؟ » این اولین بار بود که این کلمه را می‌شنیدم و چون اظهار بی اطلاعی کردم خندیدند و رفتند. چندان طول نکشید که فهمیدم این کتاب را یکی از توابین توده‌ای به نام خانک عشقی نوشته است. برادر بزرگم حمید یک سال پس از دیپلم به انگلیس رفت. اگر مدت بیشتری در اصفهان مانده بود شاید او هم همراه با گروه «92معلم» که در پیوند با دکتر فروتن در آلمان بودند دستگیر می‌شد. برخی از این معلم‌ها چون هوشنگ گلشیری از زندان سرافراز بیرون آمدند و برخی دیگر چون موسی پور (معلم برق) و طلایی (معلم انشاء که تکیه کلامش این بود: «بسه دیگه بی‌تربیت!»)توزرد از آب درآمدند. در کتابخانه‌ی شخصی حمید دو کتاب بودار پیدا کردم به نامهای «جامعه شناسی» اثر احمد قاسمی و «علم الروح یا پسیکولوژی» تقی ارانی. سال اول دبیرستان بودم و تازه با محمد حقوقی آشنا شده بودم. آن موقع ما کتابخوانها یک انجمن ادبی داشتیم که گاهی عصرها در آن جمع می‌شدیم و حقوقی برایمان حرف می‌زد. مخالف سر سخت او یک معلم فیزیک بود به نام نوری که ریشش را تیغ نمی‌زد و دکمه‌ی پیراهنش را تا زیر گلویش می‌بست و بیشتر به یک بازاری شبیه بود تا معلم. یک عصرکه حقوقی درباره‌ی صادق هدایت حرف زد نوری هم حضور داشت و به شدت به هدایت حمله کرد و او را بی دین و مروج خودکشی خواند. در جلسه‌ی بعدی که راجع به نیما سخن گفته شد یک مرد بلند قامت هم دیده میشد که روی اوراقی از خود رباعیاتی نوشته بود و وقتی که دست من کتاب احمد قاسمی را دید تعجب کرد و گفت باید آن را از انظار عموم پنهان کنم زیرا ممنوع است. چند هفته بیشتر طول نکشید که او با من و محمود اولین هسته‌ی کتابخوانی مرا به وجود آورد.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
در دبیرستان سعدی من از یک طرف با گلستان دانش آموز کلاس پنجم رفیق بودم که شعر می‌گفت و از سوی دیگر با محمود و احمد که کلاس ششم بودند و داستان می‌نوشتند. خانه‌ی گلستان سر چارراه حسن آباد بود و هیچ‌چیز نداشت جز یک کرسی با لحاف پر وصله. در خانه‌اش را دو بار آتش زده بودند چون بهایی بود. رنجی که او می‌کشید چنان مرا متاثر کرد که داستانی نوشتم و از وضع او سخن گفتم. ناظم مدرسه عبدی به پدرم تلفن کرده بود که پسر شما با یک بهایی می‌گردد و چنان مرا تحت فشار گذاشته بودند که وقتی خواهر کوچکم می‌خواست به من ناسزا بگوید نام خانوادگی گلستان را بر زبان می‌آورد و مرا به آن نام می‌خواند! همین شد که مرا که با معدل 18و خرده‌ای تصدیق گرفته بودم در سال اول از مشق خط تجدیدی کردند. معلم خط مرد معممی بود به نام فضائلی که در پاساژ کازرونی دکه داشت. وقتی که یک بعد از ظهر گرم شهریور به آنجا رفتم تا نمره‌ی تجدیدی خود را بگیرم برای اولین بار او را سر برهنه دیدم. جواب سلام مرا نداد و همانطور که چارزانو روی صندلی نشسته بود کاغذی درآورد و روی آن با مداد نوشت: «11» و داد دستم. با دوچرخه به سرعت به مدرسه رفتم تا نمره‌ام را به دست دفتردار برسانم ولی با اخم او روبرو شدم: «این که امضاء ندارد» هر چه خواستم به او ثابت کنم که این نمره را خود فضائلی داده است به خرجش نرفت و مرا مجبور کرد که دوباره به دکه‌ی او برگردم. این بار در را بسته یافتم و دست از پا درازتر به مدرسه برگشتم و کم مانده بود که مرا به خاطر مشق خط (و در واقع به خاطر معاشرت با یک بهایی) مردود کنند.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

سال بعد حقوقی را از آن دبیرستان بیرون کردند و مرا هم از کاردستی، دینی و حساب و هندسه تجدید کردند. دو هفته پیش از امتحانات تجدیدی با پسر دایی‌ام احمد اخوت به دهکده‌ی جندق نزدیک دشت نمک رفتیم و چون اتوبوس ده چپه شده بود هنگام برگشت به موقع سر امتحان نرسیدم. از بد حادثه پدرم هم در تاجیکستان بود و من در برابر این گرگها تنها ماندم. عبدی، پسر یک حاجی لاستیک فروش را که نه تجدیدی داشت قبول کرد و به کلاس نهم برد ولی به من گفت که باید از حساب و هندسه نمره‌ی قبولی بیاورم. به در خانه‌ی معلم مربوطه نزدیک مسجد لنبان رفتم ولی به مسافرت رفته بود. می‌دانستم که با یکی از عموهایم مختصر آشنایی دارد، این بود که از قول عمویم نامه‌ای نوشتم و دادم به مادرش. ولی چند روز بعد دیگر طاقت نیاوردم و حقیقت را به عمویم گفتم بسیار برآشفت. من هم رفتم و در خانه‌ی معلم را زدم و چون هنوز از مسافرت برنگشته بود نامه را از مادرش پس گرفتم و به عمویم دادم. بالاخره گروه عبدی، روحانی، فقیه ایمانی و فضائلی مرا در سال هشتم مردود کردند. این اولین شکست بزرگ من بود. نمی‌دانستم وقتی پدرم برگردد به او چه بگویم. شکست را نپذیرفتم و در آموزشگاه شبانه ثبت نام کردم تا آن را جبران کنم. اگر می‌توانستم در خرداد با معدل 15از کلاس هشتم بگذرم آنگاه می‌توانستم در شهریور کلاس نهم را امتحان بدهم. آموزشگاه شبانه مرا با آدمهای واقعی اجتماع آشنا کرد: کسانی که صبحها کار می‌کردند و شبها درس می‌خواندند. من هم برای مدتی صبحها در «سندیکای کامیونداران»به عنوان بایگان کار کردم و ماهانه 300تومان می‌گرفتم. انعکاس آن محیط را می‌توان در شعر بلند «جیرجیرک» دید.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

در دبیرستان سعدی سال اول که بودم همراه با محمود و احمد که کلاس ششم بودند اولین روزنامه‌ی دیواری‌ام را در آوردم. من مطالب را ماشین می‌کردم و آنها روی مقوا می‌چسباندند. چند بار از نیما شعر زدیم. اما عبدی جلوی این کار را هم گرفت. یک روز وسط خیابان چارباغ نزدیک کتابفروشی مشعل از یک دوره گرد کتاب «اصول مقدماتی فلسفه» اثر ژرژ پولیتسر را خریدم. این اولین کتاب آشکارا مارکسیستی بود که خواندم و اثر زیادی بر من گذاشت. کمال، همان مردی که او را اولین بار در انجمن ادبی دیدم شروع کرد به درس دادن این کتاب به من و محمود. اولین بار توی یک کافه در میدان مجسمه جمع شدیم و او درباره‌ی حرکت تکاملی تاریخ و همانندی آن با تبدیل غوره به انگور و سپس مویز و شراب حرف زد. دفعات بعد آنها به خانه‌ی من آمدند. همان روزها خانه‌ی حقوقی بیانیه‌ای آوردند به امضای جلال آل احمد و عده‌ای دیگر برای تشکیل یک کانون مستقل از نویسندگان و هر کس که دلش می‌خواست امضاء میکرد. من چون هنوز چند سالی از سن قانونی کوچکتر بودم اجازه‌ی امضاء نیافتم. وقتی که آل احمد درگذشت من و یونس تراکمه رفتیم تهران که در مراسم خاکسپاری شرکت کنیم که موفق نشدیم زیرا یک روز جلوتر برگزار شده بود. او را یک بار دیده بودم در کافه‌ی نادری. جلوی پای من بچه‌سال پا شد و موقع خداحافظی هم گفت: «عزت زیاد!» بخصوص تک نگاری‌هایش بر من تاثیر زیادی گذاشت و باعث شد که من درباره‌ی دهکده‌ی زادگاه پدرم «پوده» و روستاهای دیگر مطالبی جمع آوری کنم.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
سال یازدهم به دبیرستان برگشتم ـ این بار به دبیرستان هراتی. معلم تاریخ ما فریدون مختاریان بود که از دوستان جنگ شمرده میشد. محمد جواد کلباسی همکلاسی‌ام بود که چند سال بعد همریش (باجناق) من شد. در آن موقع مذهبی بود و گاهی «خبرنامه»‌ی جبهه ملی سوم را می‌آورد. یک روز آمد و گفت دانش آموزان تهران از این که معدل قبولی از ده به دوازده تغییر کرده اعتراض کرده‌اند و ما هم باید از آنها پشتیبانی کنیم. قرار شد که یک روز صبح در میدان مجسمه جمع شویم و شعار دهیم. خبر آن را در کلاسهای دیگر نوشتیم و به دوستانمان در دبیرستان‌های دیگر نیز گفتیم. فکر می‌کنم سال 46یا 47بود. یک روز پیش از واقعه وقتی که می‌خواستم ظهر از مدرسه به خانه برگردم، مردی که خود را دانشجوی دانشگاه اصفهان معرفی کرد جلو آمد و گفت که ما دانشجویان نیز می‌خواهیم به شما بپیوندیم و به من پشتگرمی داد. صبح روز بعد به میدان رفتم و نمی‌دانستم که آیا آنجا را پر از آدم می‌بینم یا خالی. باران نم‌نم می‌آمد و در حدود شصت نفر آمده بودند. عجمی ناظم مدرسه، فراش خود را فرستاده بود تا بچه‌ها را تشویق به ترک محل کند. یادم نیست چه شعاری می‌دادیم که ناگهان ماشین پلیس ایستاد و رئیس کلانتری یک که می‌گفتند معاون ساواک اصفهان نیز بود از آن پیاده شد و شروع کرد به فحاشی و تهدید و طوری ما را کیش کرد که یک راست سر از کوچه‌ای درآوردیم که بعدها فهمیدم مهمترین مرکز ساواک در آن قرار داشت. البته کسی دستگیر نشد اما جمع را متفرق کرد و بدین ترتیب اولین اعتراض سیاسی من پایان گرفت. محمدجواد کلباسی پس از گرفتن دیپلم به دانشگاه تبریز رفت و در رابطه با یک گروه مذهبی به زندان افتاد. در آنجا به«راه کارگر» پیوست و در تیر 1360همراه با طریق السلام و دو نفر دیگر به خاک افتاد. همیشه لبخندی گوشه‌ی لب داشت.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه3 ــ اولین بوسه

در کودکستان پرتو با مریم دوست بودم. بعد از ظهر‌ها تخت می‌زدند توی حیاط که چادر بزرگی آن را پوشانده بود و ما با نوای یک نواخت بادبزنهای بزرگ دستی به خواب می‌رفتیم. آن روز مریم روی تخت جلویی خوابیده بود و دامنش از روی پاهایش کنار رفته بود. من از تخت خود پائین آمدم و روی تخت او رفتم به بوسیدن و لیسیدن که ناگهان خانم پازوکی پدیدار شد و همانطور که رد می‌شد چشم غره‌ای به من رفت که حساب کار خود را کردم و به تخت خودم برگشتم. در سالهای آخر دبیرستان یک روز وقتی که داشتم از انجمن ایران و انگلیس که آن طرف رودخانه بود برمی‌گشتم مریم را دیدم که روی پل می‌رود. رفتم پیشش و گفتم: «مرا می‌شناسی؟» که خندید. من هم نه گذاشتم نه برداشتم و گفتم: «می‌آیی با هم دوست بشویم؟»که با کمرویی گفت نامزد دارد و من هم خداحافظی کردم و تمام.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن بعد از ظهر رفتار من در کودکستان ناشی از یک غریزه‌ی طبیعی بود که با چشم غره‌ی خانم ناظم به صورت یک «تابو» درآمد. در خانه به من گفته شد که اگر یک بار دیگر این کار را انجام دهم توی دهانم آب‌جوش خواهند ریخت و من تا چند سال بعد فکر می‌کردم که توی دهانم آب‌جوش ریخته‌اند و تاولهای آن را حس می‌کردم. با این همه باید بگویم که رفتار یکی از کارکنان آنجا نیز بر من اثر داشت. او گاهی بعد ازظهرها وقت خواب می‌آمد بالای سر تخت من می‌ایستاد و اجازه می‌داد که من با زیر دامن او بازی کنم. یک روز من خواستم با زن دیگری که اتفاقی بالای سر من ایستاده بود همان کار را بکنم که برافروخته شد و آن زن اولی هم دیگر به کار خود ادامه نداد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
به دبستان که رفتم پیوندم با دختران قطع شد. در میان خویشاوندان هم فقط دختر عمه‌ام هم سال من بود که در شیراز زندگی می‌کرد و با هم معاشرتی نداشتیم. تا این که در چهارده‌سالگی با یکی از دوستانم که تازه از سپاه دانش مرخص شده بود رفتیم به «شهر نو» تهران. یک بار هم در آبادان به همین طریق کنجکاویم را فرو نشاندم. در پانزده سالگی با دو تن از همسالانم به ارومیه رفتیم و من برای اولین بار در آنجا به کام رسیدم. همخوابگی در ازای پول کمی بهتر از خودارضایی بود، یعنی باعث می‌شد که تن آدم تا چندی آرام گیرد اما روح را سیراب نمی‌کرد. در اصفهان هم هیچ زنی با محفل «جنگ» تماس نداشت و اولین زنی که برای اولین بار در آن جلسات شرکت کرد طاهره صفارزاده بود که تازه از خارج برگشته بود و با حقوقی الفتی یافت. پدر صاحب بچه در می‌آمد و کسی پیدا نمی‌شد که به او عاشق شوی. تا این که دختری که پنج سال از من بزرگتر بود یک تابستان به خانه‌ی ما آمد و حس گرمی بین ما برقرار شد. اول بار او را در تهران دیده بودم: از من که بیش از یازده سال نداشتم خواست که شعرهایم را بخوانم و بسیار تحسین کرد و همین مقدمه‌ی دوستی ما شد.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه


وقتی که پس از تابستان او برای ادامه‌ی تحصیل به خارج رفت دوستی ما از طریق نامه ادامه یافت. یادم نمی‌رود که یک بار برایش نامه‌ای فرستادم در صد صفحه. عکس‌اش را بزرگ کرده بودم و چون نمی‌توانستم نشان کسی بدهم گاه گاهی آن را از دولابم (کمد) در ‌می‌آوردم و باهاش حرف می‌زدم. تا نوزده سالگی دوستی ما به همین ترتیب ادامه یافت و به تماس جنسی نرسید. یک بار با هم برای رقص رفتیم به «هتل صحرا» آن طرف پل، که من هنگام رقص پایش را لگد کردم و خبر‌ش در همه جا پیچید. وقتی که آمدیم خانه او دراز کشید روی میز نهارخوری و برای من که با دقت به لبها و چشمها و پستان هایش نگاه میکردم نوشته‌ای از تی اس الیوت را به انگلیسی خواند و سطر به سطر ترجمه کرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

مدتی بعد به اصرار مادرش با مرد پولداری ازدواج کرد ولی پس از یک سال از او جدا شد. آن شب تازه از تهران به خانه‌ی ما آمده بود که رفتیم اتاق بالا و کمی علف کشیدیم. روی قالی دراز کشیدیم و به حال خود فرو رفتیم که آرام آرام دستهای ما یکدیگر را یافت و آنک اولین بوسه‌ی گرم عاشقانه‌ی من. وقتی که با او یکی شدم باور نمی‌کردم که خود اوست و مرتبا تکرار می‌کردم: «خودت هستی؟» آنقدر محرومیت کشیده بودم که حالا هم که آرزوی من تحقق یافته بود نمی‌توانستم آن را باور کنم. رفتار مرا با شوهر سابقش مقایسه میکرد و نرمی حرکاتم را می‌ستود و به من اعتماد به نفس می‌داد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
در آن چند شبی که خانه‌ی ما بود اصلا نخوابیدیم و شبانه‌روز به خواندن و گفتن و بوس و کنار گذراندیم تا این که به تهران رفت و قرار شد که من هم تا چند روز دیگر به آنجا بروم و به اتفاق پدرش به شمال برویم. نمی‌دانم چه گذشت ولی از همان داخل ماشین رفتارش عوض شد و از من فاصله گرفت. شاید نگاههای پدرش او را عوض کرد زیرا آن دو پیوندی عاشقانه داشتند. عصر آن روز من و او با یکدیگر در کنار دریا راه رفتیم و غروب خورشید را تماشا کردیم و برای آخرین بار در آغوش هم خفتیم. وقتی به داخل ویلا برگشتیم او شروع کرد به خواندن کتابش و وقتی من اعتراض کردم گفت که ترجیح می‌دهد تنها باشد. من هم آمدم توی ایوان و مدتی نزد پدر او و میهمانش نشستم ولی دیگر تاب نیاوردم و رفتم نزدیک شن های ساحل و روی زمین چنبره زدم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ساعت ها گذشت و هر چه مرا صدا کردند برنگشتم تا این که پدرش آمد و با مهربانی مرا بلند کرد و به خانه برد. رابطه‌ی ما از آن پس به حالت سابق برگشت و سال بعد وقتی او را در آمریکا دیدم دوستی ما به یک رفاقت مرامی تبدیل شده بود. شعر بلند «بازگشت» را که در کتاب «در پوست ببر» چاپ شده برای او سروده بودم پس از یکی از بی مهری‌هایش. در بخش اول این شعر می‌خوانیم:
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
کسی تمام روز در آب ایستاده بود
و می‌دانست که رقص، سرانجام
بر چه حرکت خواهد ایستاد
......

عشق، آنجا صورت پیر شده‌‌ی خود را
خواهد نمود
و خواهد گفت
که چه زودگذر و وحشی‌ست
بعد سوت می‌کشی
می‌گویی: بر شیطان لعنت!ه
فکر می‌کردم که من همیشه
در آن لحظه خواهم ماند

اکنون که به عقب بر می‌گردم می‌بینم با همه‌ی دردی که داشت، این رابطه عاشقانه مرا ساخت و به من فرصت داد که از رابطه ‌ی جنسی درکی انسانی بیابم. هنوز هم او را دوست دارم و برایش احترام زیادی قائل هستم. ایکاش آن نامه‌ها را نگاه داشته بود!
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه4ــ اولین تولد

اولین تولدی که به یاد می‌آورم زایش خواهر کوچکم نوشین است. هنوز در خانه‌ی دروازه دولت بودیم 1338. سال بعد نیلوفر، دختر نفیسه به دنیا آمد و من دایی شدم. نوشین خیلی شیرین بود. یک عکس با هم داریم در دالان تاریک دهکده‌ی «اصفهانک» زیر درختهای سر به فلک کشیده. او روی زمین تمام قد ایستاده است و من زانو زده‌ام و دستی حمایل او کرده‌ام. نیلوفر را به یاد می‌آورم قنداق پیچ توی اتاق «برجی» نزدیک آن بخاری دستی سیاهرنگ. مادرم با انگشت بخاری را نشان میدهد و می‌گوید: همین بود که دود زد. هیچ وقت نباید بچه را با این بخاری تنها گذاشت. «من با دقت به تنه‌ی سیاه و براقش نگاه میکنم حرارتی مطبوع دارد و از آن بدجنسی نمی‌بارد. پس چطور شد که شروع کرد به دود زدن و مرا به آستانه‌ی مرگ برد؟ حمید می‌گوید: «من دویدم تو. پنجره را باز کردم و تازه آن موقع تو را دیدم. فکر کردم که خفه شده‌ای. تا ششماه از دماغت دوده بیرون می‌آمد.» گاهی چشمهایم را می‌بندم و می‌گذارم که به عقب برگردم به صحنه‌ی اول. آیا می‌توانم آن لحظه‌ی خفگی را به خاطر بیاورم؟ چشمهایم سیاهی میرود و ششهایم پر از دود شده‌اند. آیا این حالت خفگی را بار دیگر هم حس کرده‌ام؟ ده یازده ساله بودم. ما سه برادر مهدی، من و سعید رختخوابهایمان را روی زمین می‌انداختیم و نوشین توی تخت خود می‌خوابید.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه جای من نزدیک پنجره چسبیده به شوفاژ بود. آن شب من وحشت زده از خواب پریدم. دیگر نمی‌توانستم نفس بکشم. به سرعت پنجره را باز کردم. بیرون باران می‌آمد اما توری سیمی اجازه نمی‌داد که من سرم را بیرون کنم. دیدم دارم می‌میرم که دویدم دم اتاق خواب مامان بابا و گفتم: «دارم می‌میرم» پدرم به آرامی جلو آمد و سرم را به سینه‌ی لخت و پر مویش چسباند و شروع کرد به نوازش کردن. و در گوشم نجوا کرد: «آرام باش! آرام باش! » معلوم شد که درجه‌ی حرارت شوفاژ بالا بوده و هرم آن مرا گرفته است. هیچ‌گاه از بابا چنان تماس بدنی عاطفی ندیده بودم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه تولد برادر کوچکم هادی را کاملا به یاد می‌آورم. سیزده سال داشتم. آن روز از بیرون آمده و نشریه‌ای خریده بودم به نام «آفریقای جوان». داشتم آن را می‌خواندم که پدرم از اتاق روبرویی آمد و گفت: «مادرت فارغ شد.» رفتم تو که ببینمش. مویش طلایی بود و می‌گفتند که تخم‌هایش بزرگ است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ذره ذره بزرگ شدن او را حس می‌کردم وقتی که اولین بار شروع کرد به سینه‌خیز رفتن یک داستان خیلی کوتاه نوشتم به نام «داغون ، داغون» زیرا این صدایی بود که هنگام خزیدن از خودش در می‌آورد. یکی از اولین کلماتی که بر زبان آورد این بود:«سانفرانسیسکو» زیرا این شهری بود که حمید از آنجا نامه می‌داد و این کلمه را از زبان مامان شنیده بود. هادی دو سه سالش بیشتر نبود اما حافظه‌ی عجیبی داشت. او را می‌نشاندم پیش گرامافون و نزدیک به پنجاه صفحه شبیه به هم را به او نشان می‌دادم و او نام همه را یک به یک می‌گفت. هر چه کردم نفهمیدم چه چیز را نشان می‌کند. هنگامی که پسرم «آزاد» به دنیا آمد حس کردم که دوباره هادی را یافته‌ام. احساسی که از رشدشان داشتم یکسان بود. اما به آزاد نمی‌پردازم زیرا متعلق به دوره‌ی دیگریست.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه5 ــ اولین مرگ

توی مهمانخانه‌ی طبقه‌ی پائین خانه‌ی ما قابی‌ست که عکس کودکی ما خواهران و برادران را دارد: ناهید و نسرین با هم، مهدی و من با هم و نفیسه، حمید، سعید، نوشین و هادی هر یک عکس‌های تکی دارند. علاوه بر اینها عکس یک طفل شیرخواره هم هست که مامان می‌گفت نامش محمد است، اولین فرزند خانواده که در هشت ماهگی می‌میرد و زن و شوهر جوان را در غم خود باقی می‌گذارد. او را در کجا خاک کرده‌اند نمی‌دانم ولی به یاد نمی‌آورم که عصرهای جمعه که معمولا با پدرم به «تخت پولاد» می‌رفتیم هیچگاه سر خاک او رفته باشیم. هر دو پدربزرگهایم پیش از تولد من درگذشته بودند. بابا ماشین را دم در گورستان نگاه می‌داشت و ما غالبا توی ماشین می‌ماندیم. او می‌رفت سر قبر پدرش که همان روبروی در گورستان بود زیر یک درخت سرو. دعایی می‌خواند و ریگی می‌کوبید و پولی می‌داد به پسر بچه‌ای که کوزه‌ی آبی بر سنگ گور می‌ریخت. مادرم به تکیه‌ی مجاور می‌رفت که خاک‌آلوده بود و هیچ درختی نداشت و من کمتر به آنجا رفته بودم. اما من که بیشتر در ماشین می‌ماندم نگاه می‌کردم به دربسته‌ی باغی که چسبیده به گورستان بود و دور تا دور آن را کاج‌های سر به فلک کشیده‌ی خاک‌آلوده‌ای پوشانده بود و نمی‌دانم که چه شیر پاک خورده‌ای به من گفته بود که اینجا همان بهشت است. با شگفتی به دیوار آجری نگاه می‌کردم و از خود می‌پرسیدم که کی این در بسته باز می‌شود تا من چهره‌ی خدا را ببینم. وقتی که بزرگتر شدم و توانستم هجی کنم دیدم روی کتیبه‌ی سردر نوشته‌اند:« مقبره‌ی خاندان بختیاری».
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اولین مرگی که در ذهنم مانده فوت داییم آمیزعلی تقی‌ست. تازه پسر بزرگ خانواده‌شان کریم درگذشته بود. می‌گفتند می‌خواسته هوشش زیاد شود کندر خورده و مرده. یک روز بعدازظهر ما نشسته بودیم توی اتاق برجی به اتفاق دایی مرتضی که ساکن دهکده «پوده»بود. من داشتم از ایشان چیستان‌های ده را می‌پرسیدم که برای کتاب کوچه‌ی «کتاب هفته» بفرستم. در شماره‌ی سوم آن احمد شاملو چیستانهای محلی اصفهان را چاپ کرده بود به امضای عموی من محمد، که او را راهنمای خود می‌دانست. باری، در همین اثناء دایی نقی وارد شد با همان کلاه نخودبیزی و تسبیح. خواستم از او هم چیستان بپرسم که معلوم شد برای کار واجبی آمده است، و همانطور که پیراهنش را بالا می‌زد به مامان که پشت دستگاه چای نشسته بود و داشت برای او چای می‌ریخت گفت: «آبجی بتول!این جای شکمم درد میکند.» مامان با خوشرویی جوابش داد: «آقای دکتر تا یکی دو ساعت دیگر سر می‌رسند.» چند روز پس از این دیدار دایی مرد. نیمه‌های شب پدرم را خبر کردند که رفت و صبح برگشت. من توی اتاق برجی بودم و از لای دری که به اتاق خواهرها باز میشد به مادر و پدرم نگاه می‌کردم. هر دو به رختخوابهای ما که رویهم گذاشته شده بود تکیه داده بودند. مامان لباسی سیاه به تن داشت و اشگ می‌ریخت و سیاهی جامه و سرخی چهره بر زیبایی‌اش افزوده بود. بابا او را نوازش میکرد و دلداری می داد اما شیون مامان تمامی نداشت.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
من و احمد پسر دائی نقی همکلاس بودیم. او کوشش می‌کرد که مرگ پدرش را از کاظم برادر پنج ساله‌اش پنهان کند و می‌گفت: «بابا رفته کربلا و برمی‌گردد.»یک روز من و احمد با آقا رضای راننده از بازار چند کفتر سفید خریدیم و بردیم سر قبر دایی تا آزاد کنیم. احمد در چهارده پانزده سالگی یک داستان نیمه کاره به سبک ویلیام فالکنر نوشته بود راجع به این که جسد پدرش را توی انبار آب پشت بام چال کرده‌اند. بچه‌های «جنگ» از این کار خوششان آمد. مادر احمد دیگر ازدواج نکرد و آنها برای سالها آن مرگ را بر دوش خود حس می‌کردند.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
من درباره‌ی مرگ همسر دلبندم «عزت» چیزی نمی‌گویم. در جای دیگر این کار را کرده‌ام.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
این از «اولین‌های من». اینک تو بگو، اولین‌هایت کدام هستند؟
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
سپتامبر 2000


___________

2 comments:

Anonymous said...

سلام خسته نباشيد دوست عزيز. راستش در راهي كه ميرويد اين بيتوته ي كوتاه در سراي رندان. مجالي ست براي مخاطبي مثل من كه بيشتر فكر كنم كه چه كرده ام در اين سراچه ي عجب.... خيلي خوب بود ممنون.

Anonymous said...

سلام. نوشته هایتان را دوست دارم و همینطور شعرهایتان را. به شدت بیان نسل ما هستند. شعرها ولی برخی اینقدر طولانی اند که با این که دوستشان دارم بی حوصله می شوم. این اولین ها هم مرا برد به سال های دور. باید درباره اولین هایم بیشتر فکر کنم. رابطه تان با پدرتان را روی پوستم و اعصابم حس می کنم.