Sunday, March 1, 2009

Mohammad Khorshidi




CAUCASUS, DAGHESTAN

________________


محمد خورشیدی




1

نه غزالی برخاست
نه پلنگی
از رد پایی که در برف گریخته بود
فقط ناله ی تفنگی
از کوهستان برمی گشت


2

هر روز
بزرگ راهی از من می گذرد
و شب، قدم زنان
کوچه ای تاریک به من بر می گردد
تا رد پایت را برایم بیاورد


3


هر جا
جویی به جویی رسیده/ رودی شده ست
هر وقت ،اسبی به مادیانی/ خیلی
اما من
هر وقت/ هر جا رسیده ام به تو
تنهاتر شده ام


4

چهار پر ِکوچک
سبک بار در هوا ؛
ه
ه" شکارچی خندید ! "ه


5

اشتیاقِ تو
در پوستِ هیچ جنگلی نمی گنجد
تن ِ هر درختی را که بغل می کن ام


6

مرگ ،
ه
با چشم هات
آمد و در چشمان من نگِـَريست
من ، هيچ نگفت ام ؛
ه
او هم !ه


_______________

5 comments:

Anonymous said...

سلام عزيز. اين شعر هاي آنقدر لطيف زيبايند كه راستش براحتي در ذهنم مي نشينند و آرام كار خودشان را ميكنند انگار همانجايي هستم كه شاعر مي بيند. ممنون

Anonymous said...

زيبا بود...... زيبا

Anonymous said...

یک عصر می تواند خیلی عالی بشود وقتی چند شعر خوب بخوانی
سه شعر اول عالی هستند.
ممنون

Anonymous said...

شعرهای 1و 2 و 3 و 5 بی نقص و عالی هستند.با ضربه های عالی و تصاویر زنده.در شماره 4 انتظار ضربه بزرگتری داشتم.نمی دانم شاید دلم می خواست سنگینی خنده شکارچی را بشنوم که در مقابل سبکی پرها قرار بگیرد.
برقرار باشید و شاعر

Anonymous said...

ناله های تفنگ درشعر اول خودش یک جهان حکایت است و چشم انداز و جای پاهائی که می روند ....
و همان رد پاها ست که می روند و آنچه بر می گردد رایحه ی ملایم و ماندگار یک لایه عشق است که در جان شاعر ته نشین می شود
عشقی که وقتی فوران میکند و می جوشد چشمه ای ست زلال با جویبار هائی از آینه که بار تنهائی شان بر شانه ها می روند و سیراب میکنند و بزرگ تر می شود تنهائی شان قد اقیانوس ها و ...
شوق اگر نباشد زهدانی برای تولد عشق نیست . شوق در دویدن و عشق در نرسیدن های همیشه است که مرگ را می پذیرد چون فرقی با زندگی ندارد ...
تمام این تکه ها را که به هم می چسبانم تصویر محمد خورشیدی عزیز برق می زند و واضح می شود.