Wednesday, April 1, 2009

Shams Tabrizi

________


____


شمس تبریزی

باز به قونیه بیایم

__


در آن کُنجِ کاروان سرای می باشیدم. آن فلان گفت « به خانقاه نیایی ؟»ه
گفتم« من خود را مستحق خانقاه نمی دانم. این خانقاه جهتِ آن کرده اند که ایشان پروای پختن و حاصل کردن نباشد_ روزگار ایشان عزیز باشد، به آن نرسند.من آن نیستم.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت«مدرسه نیایی؟»ه
گفتم« من آن نیستم که بحث توانم کردن، اگر تحتَ اللّفظ فهم کنم، آن را نشاید که بحث کنم. و اگر به زبان خود بحث کنم ، بخندند و تکفیر کنند و به کفر نسبت کنند. من غریبم و غریب را کاروان سرا لایق است.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

در آن میانِ سرگین دان خوشم بود. بیامد آن پیر و آن جگر گوشه ی خود را فرستاد. من نتوانستم که به درشتی جواب گویم_ که گویند بر این سه « قُل هُوَاللّه » وام داشتی: امروز یکی خوانم، فردا یکی دگر بخوانم، پس فردا یکی دگر، تا خاطرِ شما از من نرنجیده باشد، نمی باید که در خاطر از آن رنج چیزی باقی باشد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
زودتر بپز، ای رشته! آخر، غریبم. فرزندان رها کردم. می گریم، تا مولانا نشنود.ه
وَعظی گفتم که از چشم خواجه و کرا چون ابرِ نیسان آب فرو بارید. از نورِ اندرونِ شما آن عُقده برفت و آن گول روان شد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

وَالله، آخر، در زمانِ شیخ محمد سخنِ خود را دیده بودم. اکنون ، چون گشاده شد ، اگر به حضور مولاناست یا به غیبت ، گشاده باشد. اما سخت زیرک بودم. به لارنده وَعظی دو بگویم، به عراقلیه بیشترک. اگر بشنوند، آتشی انداختم و رفت. آن که سوخت، سوخت و آن که ماند، ماند. باز به قونیه بیایم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
کلید می خواهی که در بگشایی؟ کلید را به دزد باید دادن . تو امینی . صحبت با دزدان خوش است . امین خانه را باد دهد . دزد مردانه و زیرک باشد ، خانه را نگاه دارد. صحبت با ملحدان خوش است که بدانند ملحدم .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه


محمد گویانی مومن است _ پُر است از ایمان خود. از خویش ، فراغتِ من ندارد. اگر این سخن بماند با او ، همه ی عمر بسش است و در قیامت نیز و پُول صراط نیز ، تا به وصال حق. و اگر این در او نماند ، او به اصلِ خود باز رفت و این سخن نیز به موضعِ خود باز رفت.
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
چنان که آن شخص را عَسَسان گرفتند. گفت آه _ اگر بزنند، من طاقت ندارم و اگر چیزیم بستانند،بَتَر. ( اگر یک درم از درویش بستانند، چنان است که او را کشته اند .) گفت که « من شما را دلالت کنم بر مجلسی که پنجاه کس نشسته اند از آنها که شما می طلبید.» یعنی متهمان.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه
گفتند « راست می گوید. ما را از این درویش چه آید ؟ بیا، بنما کجااند؟»ه
تا اکنون، یَسیرِ ایشان بود، این ساعت ایشان یسیرِ او شدند و حریف و یارَکان شدند. ایشان را آورد به در. گفت « شما اینجا بنشینید، تا من بروم ایشان را ببینم. اما هیچ سخن مگویید!»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ایشان در گمان افتادند که اگر سخن نمی باید گفتن، پس او چرا می گوید؟ه
فی الجمله، دروازه را بست و بربام آمد و نشست. دید که هیچ نمی روند. گفت« ایشان را نیافتم.»ه
گفتند« ای عیّار ، کردی آن چه کردی! ما هم بکنیم آن چه توانیم!»ه
گفت« سر در دیوار زنید! من به خانه ی خود رسیدم . خواهید این سو روید ، خواهید آن سو.»ه

چون قابلِ سخن نیابد سخن، به خانه ی خود رود، سر از بام فرو کند، همین گوید. اگر قابلِ آن سخن باشد، سخنِ غیر را چون عاجز می آید از جواب گفتن؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت« عاجز نمی آید.»ه
گفت« ما از عجز همین می خواهیم که جواب نگفت.»ه
مردم را سخنِ نجات خوش نمی آید، سخنِ دوزخیان خوش می آید. سخنی که در آن نجات باشد، آن راستی است. لاجَرَم ، ما نیز دوزخ را چنان بتَفسانیم که بمیرد از بیم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
فاطمه عارفه نبود، زاهده بود. پیوسته از پیغامبر حکایتِ دوزخ پرسیدی.ه


آن یکی در همچنین کوفت.ه
ه«تو کیستی؟»ه
گفت « من برادر زاده ی خدا.»ه
برون آمد خواجه، خدمت کرد. « دست به من ده ! با تو کاری دارم.»ببردش به مسجد _ که « این خانه ی عموت! تو دانی ، در آ ، خواهی هیچ برون میا!»
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه
آخر ، می بایست گفتن که « او سخنِ معما می گفت، او را هیچ غرضی نیست.» آخر، به مناظره فخرِ رازی را عاجز کنی. عجب است! از این قدر جواب عاجز آیی؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

خوب گویم و خوش گویم . از اندرون ، روشن و منورّم . آبی بودم ، بر خود می جوشیدم و می پیچیدم و بوی می گرفتم، تا وجود مولانا بر من زد، روان شد. اکنون، می رود خوش و تازه و خرم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه


___________


No comments: