Wednesday, July 1, 2009

Mahnaz Badihian

________




the Love of God, 2007 sculpture by Damien Hirst, platinum cast of a human skull covered with 8,601 diamonds.
____________________

مهناز بدیهیان




چه فرقی میکند
اگر تاریخ مرا بیاد نیاورد هرگز
و این درخت انار
که هر روز آبش می دهم
فراموشم کند
زیرا همیشه
در این جهان
در این شهر
و در محله های دوردست
زنانی هستند
که با چشم های من
به تماشای باغ می روند
و با پاهای من راه میدوند
و با قلب من عاشق می شوند

زنانی هستند که شعرهای نا سروده ی مرا
با زبانی ساده تر
می نویسند، همیشه
همه روز
زنانی که پوستشان از پوست بی تاب من
نمناک تر است
پریده رنگ
زنانی هستند که دردهای مرا
بر روی شانه هاشان میکشند

زنانی هستند که با تن من در بستر معشوقه ها بخواب می روند
و با لبان من حرف میزنند
و با انگشتان نوازشگرم زیر بال شکسته ی پرنده ای مرهم اند

فرقی نمی کند
همیشه در این جهان
صدای من در گلوی
هزار جرقه
پرتاب می شود
زندگی صدای ما را در گلویی تازه فریاد می کند!ه

___________

1 comment:

آذر کیانی said...

سلام. تکثر بالاخره در یک نگرش مجازی به یک کل پیوند میخورد اما همین نگاه در این شعر مرحله یی از نیست شدن در هستی ست و جزئی از یک کل و هماهنگ با همه ی هستی... به اینجا رسیدن یعنی رسیدن بخود...نمیدونم البته شاید... ممنون خیلی خوب بود.