Thursday, October 1, 2009

Abbas Saffari

______________


Sadeq (Sadegh) Hedayat, March 1928
_______________

عباس صفاری

همین لحظه





همین لحظه است.ه
همین لحظه ی لرزان
در دست های سپید تو.
ه
همین سیبِ سرخ رسیده
که در باغی دیگر شاید
از شاخه ی استخوانی زمان
کِرمخورده فرو افتد.
ه

همین لحظه که رنگ تاملِ توست
در جراحتِ اشیاء .
و رنگ استخوانی مشاهیر مرده است
که هستی گورستانی متروک را
بر شانه های مفلوکشان
از قرنی
ه ه ه ه ه ه به قرنی دیگر می برند.ه

*

بخار شیرینی
که از ترکِ شیری شاه بلوط ها
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه - بر می خیزد،ه
زمستان دیگر
طعم دهان تو را
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه نخواهد داشت.ه
و پائیز دیگر شاید
آوازِ گل های زردِ قناری
شانه ی کاکتوس های مرا
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه نپوشاند.ه

همین لحظه است.
ه
همین لحظه ی مه آلود
که در خوابجامه ی دریائی اش
زمزمه ی شیرین مرجان ها را
در گیسوان تو می بافد
و ساقه های چهره ی مرا
در شبنم و شکوفه غرق می کند.
ه

همین لحظه که ما
در سایه روشنِ یگانه شدن
نیمه ی تاریک جهان را
از یاد برده ایم
و در نیمه ی دیگر
ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه از یاد می رویم .ه



__________

1 comment:

آذر کیانی said...

و فقط همین لحظه هم باید این شعر خوب خونده بشه و بگیم که زبان سوال نیست از حضرت کریم بقول حافظ عزیز.