Monday, March 1, 2010

Fariba Sedighim

______________


فریبا صدیقیم
__________________



میان بر

نویسنده قرصی بیضی شکل را توی دهان می گذارد، طبق عادت بی آب آن را قورت می دهد و چهره اش از تلخی آن جمع می شود. موکت آشپزخانه را روی نرده های بالکن به شدت می تکاند. گرد و غبار هاله ای از مه می شود و دور و برش را می گیرد. با سرفه ای ممتد موکت را تا می کند و گوشه ی آشپزخانه می گذارد. یک دسته کاغذ سفید می گذارد روی میز و دنبال نوک مداد اتودش، کمد را زیر و رو می کند، وقتی آن را پیدا نمی کند عصبانی می شود و علارغم میلش خودکاری را پرت می کند روی دسته کاغذ و فکر می کند:" چرا هنوز نسبت به تایپ در کامپیوتر این قدر مقاومت می کنم؟ چرا فکر می کنم داستان فقط با قلم می تواند نوشته شود؟"ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
مقداری چیپس می ریزد توی یک کاسه بلور و روی میز کنار دسته ی کاغذ می گذارد. دست به شکمش می کشد و با احساس گناه یک چیپس می گذارد توی دهنش. به طرف پنجره می رود و از حرکت برگ درخت های خیابان می فهمد که هنوز باد می آید و از ژاکت ها و کت هایی که رهگذران پوشیده اند، سرمای بیرون را حس می کند و از اینکه در اتاق گرمی ایستاده احساس آرامش می کند. به پنجره "ها" می کند اما مثل قدیم ها آن بخار نشاط آور روی شیشه نمی نشیند و آن شکل های خیالی را نمی سازد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
مرد جوانی با سگش توجهش را جلب می کند. مرد اُوِرکت کرم رنگی پوشیده که از دور می تواند گرما و نرمی اش را تشخیص دهد. موهایش نه بور است، نه سیاه ، قهوه ای روشن؛ متناسب با رنگ اورکتی که به تن دارد. سگش عقب تر از او در حال بازیگوشی است؛ توی چمن های پیاده رو غلت می زند، بو می کشد و.......مرد هر چند قدم یکبار می ایستد و به پشت نگاه می کند. نویسنده با نگاه هر حرکتش را تعقیب می کند؛ مرد پاهای بلند،چشمان آبی و صورت آرامی دارد. " آیا زن دارد؟ یا دوست دختر؟" و بلافاصله:" وقتی با زنش دعوا می کند چه بر سر این قیافه ی ملایم می آید؟"ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
مرد قلاده سگ را می کشد و چند قدم دیگر جلو می رود. زنی جوان با موهای بلند و بور و اندامی لاغر از خانه ای بیرون می آید و در طرف دیگر خیابان، هم مسیر با مرد، اما کمی عقب تر از او حرکت می کند. توجه نویسنده به کفش های پاشنه بلند زن، ساق های زیبا و نوع راه رفتن پر انرژی او جلب شده است. موهای بورش مثل اشعه های لرزان خورشید، با هر قدم پرتاب می شود و باز نرم می ریزد روی ژاکت نازک و صورتی رنگش. نویسنده بلافاصله به مرد نگاه می کند که آیا توجهش به زن جلب شده یا نه. حالا هر دو پشت به او دارند و او می خواهد از نوع حرکت سر مرد بفهمد که آیا به او نگاه می کند یا نه، و اگر بله نگاهی کوتاه یا طولانی.زن از مرد جلو می زند و نویسنده از چرخش حرکات سر مرد نمی تواند تشخیص دهد که آیا نگاه دقیقی به او انداخته یا نه. زن از خیابان می پیچد و از دیدرسش دور می شود اما مرد هم چنان کنار چمن می ایستد و به بازیگوشی ی سگ نگاه می کند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
می رود آشپزخانه، شعله زیر قابلمه ی ماکارونی را کم می کند و می نشیند پشت میز. خودکار را برمی دارد و بر خودش لعنت می فرستد که نوک مدادها را جایی گذاشته که نمی تواند پیدایشان کند. چیپسی در دهان می گذارد و محیط آرام خانه را با قرچ قرچ آن پر می کند. می نویسد:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه" از حرصم محکم کوبیدم به کابینت آشپزخانه که صدای زنگ پیچید.........ه
نویسنده با دردسر بسیار امروز را تنظیم کرده که تا ظهر در خانه بماند. دختر بزرگش را رسانده مدرسه، غذای ظهر و شب را درست کرده، پسرش را که مدام بهانه گیری می کرد و به پایش می چسبید،با دردسر و تقریبا اجبار خوابانده و حالا می داند که وقت زیادی برای صرف کردن روی داستانش نخواهد داشت . به ساعتش نگاه می کند، دقیقا تا وقت حرکت دو ساعت و پنجاه و یک دقیقه دیگر مانده است. دو ساعتش را به نوشتن داستان اختصاص می دهد و چهل دقیقه ی دیگر را به کار عقب مانده ای که برنامه ریزی کرده. بنابراین در اسرع وقت و حداکثر با حجم پنج صفحه، باید آن را به اتمام برساند چرا که اگر امروز را تلف کند و منتظر وقت بماند اولا معلوم نیست که وقت آزاد بعدی کی هست و ثانیا ممکن است حس و نیازش را نسبت به این موضوع کاملا از دست بدهد و به قول معروف از همین نیمچه طرحی هم که دارد بی نصیب بماند. بنابراین از حالا آگاه است که داستان چندان جالبی از کار در نخواهد آمد و می داند گر چه یک احساس قوی می تواند نویسنده را تحت تاثیر قرار دهد، اما مادامی که طرح و درون ساخت عمیق و دقیقی نداشته باشد، تنها تصادف می تواند از آن یک داستان خوب بسازد. بنابراین از حالا اقرار می کند که داستانش فقط در معرض تصادف می تواند متولد شود ،در عین اینکه مطلع است که این موضوع مثل کرم توی ذهنش وول می خورد و تا آن را ننویسد (و یا با صدای بلند آن را مطرح نکند) از دست آن خلاصی نخواهد داشت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دوباره به ساعتش نگاه می کند و متوجه می شود که با همین افکاری که دهنش را اشغال کرده نه دقیقه وقت به هدر رفته. به سرعت جمله ای را که نوشته است خط می زند چرا که از راوی اول شخص منصرف شده و تصمیم گرفته راوی دانای کل را انتخاب کند، نه به خاطر اینکه این نوع راوی در این داستان بهتر می تواند حق مطلب را ادا کند، بلکه به این دلیل که نویسنده متوجه می شود که هر چه داستان تا به امروز نوشته از دید راوی اول شخص بوده و از ادامه ی این وضع حالش به هم می خورد، بنابراین گرچه می داند که این روزها راوی دانای کل، به خاطر از دست دادن خصوصیات کلاسیک و آشنایی که داشته، سخت تر از هر راوی دیگری به منصه ظهور می رسد اما به نظر می رسد که تصمیمش را گرفته است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
زن گوشی تلفن را بین شانه و سر گرفته بود. یک دست را دور کمر کیارش حلقه کرده بود که از روی میز نیفتد و با دست دیگر قاشق را از سوپ پر می کرد، فوت می کرد و توی دهان او می گذاشت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
" داشتم تند و تند وسایل رو می¬چپوندم توی کارتن ها. کیارش همین طور به پام چسبیده بود و عر می زد. روشنک هم صدای ضبط رو تا آسمون بلند کرده بود و داشت با خواننده ی اون لب می زد و می رقصید. اونم خوابیده بود وسط هال و مثل کرگدن دست و پاشو دراز کرده بود. بهش گفتم:" تو هم پاشو کمک کن، ناسلامتی اسباب کشی داریم." گفت:" تو و بچه ها باید بیایین خایه مو دستمال کنین تا پاشم. بهش گفتم:" زنگ بزن به خواهر، مادرت بیان." رفتم جلو و با پام زدم به شونه ش:" پاشو!" هل ام داد. از پشت افتادم رو مبل. منم بلند شدم و هلش دادم. پرت شد عقب اما نیفتاد. زورش مثل گاوه. مگه من از عهده ش برمیام؟ خلاصه کتک کاری شد و زدیم به تق و توق همدیگه."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
با دستمال دهان کیارش را پاک کرد و لیوان آب را جلوی دهانش برد.کیارش توی آب قل قل کرد و قطرات آب را به اطراف پاشید. لیوان را از دست کیارش گرفت و گذاشت روی میز.او را بلند کرد و گذاشت روی زمین ، جلوی ظرف لیمو عمانی. کیارش ظرف را خالی کرد توی آشپزخانه.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
"با این ناخنای کوفتیش که مثل زنا ، نمی دونم چرا بلندشون کرده، چنان خنجی تو صورتم کشید که مثل گربه ماده ای که در حال زاییدنه جیغ کشیدم. اگه روشنک جلوشو نگرفته بود، تمام بدنمو با این هیکل گنده اش خورد و خمیر می کرد"ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
صدای ترمز شدید اتوموبیلی روی سنگفرش خیابان باعث می شود که نویسنده با شتاب به پنجره نگاه کند و منتظر صداهای بعدی شود. وقتی صدای حرکت دوباره¬ی اتوموبیل را می شنود دوباره مشغول نوشتن می شود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
حالا تلفن را توی دست گرفته بود و نشسته بود جلوی آینه:" از کنار دماغم تا گوشه ی چشمم زخم شده." و انگشتش را از بینی تا گوشه ی چشم، به موازات زخم حرکت داد: حالا خدا کنه که جاش نمونه!" و با ملاطفت چند بار انگشتانش را کشید روی زخم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه"..........................................
نویسنده در ابتدا بر این قصد بود که شخصیتی در خانه ی زن را بزند و آنها در آشپزخانه ی زن ، با هم دیالوگی داشته باشند ، اما ترجیح داد که این دیالوگ را به مونولوگی پنهان تبدیل کند، چرا که هم ابهام خودش را بیشتر حفظ می کند ، هم تنهایی ی زن را که در آمریکا هیچ کس را ندارد بهتر نشان می دهد و هم احتیاجی نیست که سوالات اضافه و بی موردی را در دهان شخصیت دیگری که چندان نقشی هم در داستان ندارد، بگذارد.پس شخصیت پشت تلفن می تواند مادر شخصیت اصلی باشد که در راهی دور زندگی می کند، مثلا در ایران و یا یکی از کشورهای اروپایی.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
" آره درست می گی. اصلا می تونستم همون موقع زنگ بزنم به پلیس تا پدرشو بسوزونن.بهت که قبلا گفتم اینجا چه وضعی داره، زن حرف اول رو می زنه. اونم کونش از همین می سوزه! البته بهت بگم، بیچاره بعدش جبران کرد."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
لب های قلوه ای زن از لبخند کش آمد و صدایش هم:" روز بعد، عصر که اومد خونه، یه دسته ی بزرگ گل، باور کن اندازه ی دسته گل هایی که برای عروسی می خرن، خریده بود و آورده بود. با وجود اینکه خیلی خوشحال شده بودم، اولش محل نذاشتم. اونقدر منت کشی کرد که دلم براش سوخت. خلاصه منم دیگه کشش ندادم، یه چایی براش ریختم و قال قضیه رو کندم."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه"..............................................
"خوب می گی چکار کنم؟ پدر بچه هامه! بندازمش زندان؟وقتی می ره گل می خره و می یاد یعنی پشیمون شده دیگه، نمی تونم که جنگ جهانی راه بندازم. البته بهش گفتم. گفتم که اگه کار گیر بیارم یه دقیقه دیگه حاضر نیستم با تو، توی این گورستون زندگی کنم."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه"..........................................
"چی داره بگه؟ فکر می کنی نمی فهمه؟ فکر می کنی چرا شبا منو با لگد از خواب می پرونه، خیر سرش یعنی اینکه تو خواب لگد زده. چند شب پیش هم از تخت انداختم پایین، بسکه پاهاش سنگینه این کرگدن! فکر می کنی چرا یک دقیقه حاضر نیست تنهام بذاره؟ چرا همه جا مثل سایه دنبالمه؟"ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
".......................
"آره بابا. از ایران هم بدتر شده. البته درسته که اینجا مثل ایران نمی تونه اونقدرا کتکم بزنه ، برات گفتم که، اما نفسم رو بند آورده این لامصب. وقتی می رفتم درس بخونم که وقت و بی وقت دم مدرسم بود تا نکنه یک دقیقه بی اون آب خوش از گلوم پایین بره. کارآموزی هم که رفتم از همون روز اول این دو تا بچه رو می انداخت توی ماشین و میومد پشت در بیمارستان کشیک می داد تا من بیام بیرون. آبرومو اونجا پیش همه برده بود.همه فهمیده بودند که من سه تا دنبالچه دارم که دم در صف بستند. یه روز یکیشون ازم پرسید:" راستشو بگو، چه کارکردی که شوهرت به تو شک داره؟"ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه".....................................
تلفن زنگ می زند و نویسنده آنقدر به تلفن نگاه می کند تا صدایش قطع شود.ه
" معلومه که می ترسه! اولا که می دونه اگه احتیاج مالی نداشته باشم مثل تف می ندازمش توی چاه توالت، ثانیا چون خودش این کاره ست فکر می کنه همه این کاره ن. فکر می کنی من نمی فهمم چکار می کنه؟"ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
زن جلوی آینه به پهلو ایستاد، ژستی گرفت و هیکلش را برانداز کرد و به تکه های اضافه گوشتی که تازگی ها در پهلوهایش دیده می شد دست کشید و احساس یاس کرد، احساسی به مراتب قوی تر از داشتن این تکه های اضافه در پهلوها. یادش آمد که وقتی هفت هشت ساله بود متوجه این گوشت اضافه در پهلوهای مادرش هم شده بود و بعد یادش آمد که مادر گفته بود این از قرص های اعصاب است که می خورد و وقتی از او علت خوردن این قرص ها را پرسیده بود مادر گفته بود که :" پدرتان خیلی زود عصبانی می شود. من باید آرام باشم که او را عصبانی نکنم."به یاد چشم های مادر افتاد وقتی این را می گفت و با دلسوزی دست کشید روی این تکه های اضافه گوشت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه"........................
ه"ببخشید، نشنیدم، چی گفتی؟" و به طرف آشپزخانه رفت.ه
از آنجا که نویسنده دیروز هنگام غروب،دم در آشپزخانه اش ، سایه ی زنجیرهایی را که به در آشپزخانه آویزان بود، پخش شده روی کابینت های آشپزخانه دیده بود که تا جلوی پای او کشیده می شد، صدای ترمز شدید اتوموبیلی روی سنگفرش خیابان باعث می شود که نویسنده با شتاب به پنجره نگاه کند و منتظر صداهای بعدی شود. وقتی صدای حرکت دوباره ی اتوموبیل را می شنود دوباره مشغول نوشتن می¬شود.لحظاتی به سایه ی زنجیر ها که بی شباهت به دانه های درشت باران نبود، نگاه کرده بود و تصمیم گرفته بود که از آن ها در داستانش استفاده کند. البته نه به خاطر اینکه بخواهد از مفهوم کلیشه ای این زنجیرهااستفاده کند و بحث تکراری زنجیری بودن و غیره را برساند، نه، بلکه تنها به خاطر زیبایی ی خود تصویر.تلفن زنگ می زنده ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
قبل از ورود ، کاسه ی سوپ را از روی میز برداشت و وارد آشپزخانه شد.سایه ی زنجیرهایی که به در آشپزخانه آویزان بود، حلقه های کوچک دست در دستی بودند که اندام او را احاطه کرده بودند و با هر حرکت او روی بلوز و دامنش می لرزیدند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
" معلومه که هنوزم خیانت می کنه. فکر می کنی من خرم، نمی فهمم؟ مثل آب خوردن هم خیانت می کنه. خیلی شبا به بهانه ی کار کردن نمیاد خونه تا بوق سگ. بعد عین لاشه، یعنی جون خودش از خستگی، می آد می افته رو مبل. انگار نمی فهمم که از خستگی کار نیست از یه چیز دیگه ست. همین هفته ی پیش یه شب نصف شب......می دونی که......خوب دیگه، داشتیم با هم...خوب دیگه....مثل زن و شوهرهای دیگه تو بغل هم بودیم و داشتیم.....حالا نباید این چیزا رو گفت، داشتیم با هم حال می کردیم....ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نویسنده ناگهان یادش می آید که امروز دو ساعت زودتر از وقت مقرر هر روز باید برود دنبال دخترش، بنابراین باید کسی را پیدا کند که یکی دو ساعت جای او را پر کند و اگر کسی را پیدا نکند؟ به ساعتش نگاه می کند:" بعدا در موردش فکر می کنم."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
"........ من داشتم به سینه هاش دست می کشیدم، همچین که رفته بود توی حال، بی هوا گفت:" چقدر خوبه تو یه روز ، دو نفر اینجوری با سینه های آدم بازی کنن." اولش حالیم نشد. خندیدم. بعد که دوزاریم افتاد چی گفته، پرسیدم:" چی گفتی؟ درست شنیدم؟" ازش فاصله گرفته بودم و همینطور منتظر جواب نگاش می کردم. دستشو انداخت دور کمرم و کشیدم طرف خودش و گفت:" هیچی بابا ، شوخی کردم. چقدر حساسی." پرتش کردم عقب و گفتم:" آره لنگ عمه ات." و چند تا فحش آبدار بهش دادم. مرتیکه ی حرومزاده! حیف از این همه خوشگلی و جوونی که به پاش ریختم. "ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نویسنده فکر می کند با این شیوه ای که داستان پیش رفته، غیر ممکن است که مادر زن پشت تلفن باشد چرا که اطمینان دارد زنان ایرانی تا وقت مرگ هم از مادرانشان شرم حضور دارند و اینطور در مکان های نامحرم را به روی هر کس دیگری باز کنند به روی مادرانشان باز نمی کنند، حتی اگر هم پای مادرانشان تمام روند زنی یت را از الف تا ی ، طی کرده باشند ، کام ها و ناکامی ها را تجربه کرده باشند، بچه داری کرده باشند و.....ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
"نه بابا، این طورام نیست بیچاره. خودشم مثل سگ پشیمون شد! مردای دیگه ممکنه هزار بلا سر زنشون بیارن ،آخرشم این شعور رو نداشته باشن که دلشو دوباره به دست بیارن و یا معذرت بخوان ،اما این بیچاره همین فرداش رفت گل خرید و اومد خونه، بغلم کرد و گفت بیشتر از همه چیز دوستم داره. یک عالمه پول گل رو داده بود بدبخت. روز تولد هم یه انگشتر الماس برام خریده بود و اومده بود دم بیمارستان وایستاده بود. بچه های بیمارستان هم برام کیک خریده بودند. به اونم گفتند بیاد تو. خلاصه با بچه ها اومد تو و انگشترو دستم کرد. همه احساساتی شده بودند. مرد بدی نیست بیچاره. به خاطر همینه که هنوزم دوستش دارم."ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نویسنده به ساعت دیواری نگاه می کند و احساس می کند که چقدر دلش می خواست شخصیت زن را بسازد ، گذشته هایش را موشکافی کند ،فضا بسازد و به داستان عمق بدهد اما متوجه می شود که تا چهار، پنج دقیقه ی دیگر باید داستان را تمام کند. بنابراین باید چیزی پیدا کند که ذهن زن را به خودش بکشد و باعث شود که او تلفن را قطع کند، مثلا کیارش با چیز خطرناکی ور برود،(راستی از وقتی که کیارش را با ظرف لیموعمانی ها زمین گذاشته خبری از او نیست، نه نقی، نه خواسته ای و نه....نویسنده فکر می کند که یادش باشد در بازنویسی ی داستان، البته اگر بازنویسی ی در کار باشد، یک طوری به او اشاره کند.)، یا بوی سوخته ی غذا از توی آشپزخانه بیاید و یا......اما مشکل این است که رتق و فثق همه ی این کارها با تلفن هم امکان پذیر است. بنابراین:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
زن صدای بگو مگوی زوج همسایه را از طبقه ی پایین شنید، تلفن را کمی از گوشش دور کرد و گوش هایش را به صداهای بیرونی تیز کرد. صدای مرد بم بود و کمتر شنیده می شد، اما صدای زن نازک بود و به حساسیت پرده های گوش او نزدیک تر. یک حواس به تلفن داشت و یک حواس به به گفتگوی زن و مرد طبقه ی پایین.وقتی صدای مرد را شنید که گفت:" این تویی که همه اش به پایین تنه ات فکر می کنی، این تویی که......" با عجله از زن آن طرف خط خداحافظی کرد تا بهتر بتواند کلمات را پیگیری کند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نویسنده باید داستان را همین جا تمام کند،صدای نق نق پسرش را هم کم و بیش از توی اتاق خواب می شنود . صفحه ها را می شمارد ؛ حدود پنج صفحه. سرش را نیم با تاکید و نیم ناراضی تکان می دهد و پاراگراف آخر را یکبار دیگر می خواند و فکر می کند که در مورد جمله ای که بین زن و مرد همسایه رد و بدل شده باید بیشتر فکر کند. قلم را پرت می کند روی میز ، انگشت هایش را می مالد و فکر می کند که اگر نوک مدادها را گم نکرده بود و یا با کامپیوتر تایپ کرده بود به انگشت هایش این قدر فشار نمی آمد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
تازه بوی ملایم سوخته گی را حس می کند و به طرف آشپزخانه می دود، زنجیرها را با بی طاقتی کنار می زند و ناراضی از بی حواسی ی خودش گاز را خاموش می کند و برای لحظاتی با دقت به پشت دستش خیره می شود. تار موی تاب دار و کوچکی را که به پشت دست چسبیده با نوک انگشتان برمی دارد و جلوی چشم می گیرد؛ حدس می زند تار موی سینه ی شوهرش است. انگشتان را به هم می مالد و تار مو آرام می افتد توی سطل آشغال. می رود طرف پنجره و به دنبال مرد وسگش خیابان را نگاه می کند،نیستند و برگ درختان مثل پرنده های کوچکی از باد می لرزند. آه بلندی می کشد، قرص بیضی شکل دیگری توی دهان می اندازد ، موکت تا شده را توی یکی از کارتون هایی که وسط آشپزخانه چیده ، می گذارد و تندوتند وسایل دیگری را می چپاند توی باقی کارتن ها.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه


___________

Get

Fryderyk Chopin: Polonaise in A-flat major, op. 53

Vladimir Horowitz, 1971


___

No comments: