Karam Reza Taj Mehr
A Box of Ku #556 — Masao Yamamoto, 1998
______________
کرم رضا تاج مهر
صبحِ سردِ یک روزِ اولِ هفته، آقای ماهرو وقتی با اصرار همسرش مواجه میشود که میگوید باید برود خودش را به یک روانپزشک خوب نشان بدهد، به کلانتری میرود و از کسی که نمیشناسد، شکایت میکند. البته میداند توفیری ندارد، اما تنها برای اینکه کاری کرده باشد، راضی میشود برود کلانتری. افسرنگهبان میگوید:
«شما دوازدهمین نفری هستید که با چنین ادعایی مراجعه میکنید!»
بعد هم با لحن و حالت نه چندان خوبی ادامه میدهد: «حتماً شما هم نویسندهاید، نه؟!»
و قبل از اینکه آقای ماهرو چیزی بگوید، ادامه میدهد: «تَوَهُمتان بالا زده، قات زدهاید!»
و بعد از اینکه انگشت اشارهاش را میچرخاند دور گیجگاهش، میگوید: «البته ببخشید، ها! قصد اسائهی ادب ندارم!»
و وقتی میبیند حال آقای ماهرو اصلاً خوب نیست و کاردش میزنی خونش درنمیآید، مثل یک مأمور وظیفهشناس میپرسد: «چه شکلی است؟» آقای ماهرو چیزی نمیگوید، شاید حواسش جای دیگری است یا متوجه منظورش نمیشود.
«منظورم این یاروست که مدعی هستی تعقیبت میکند، میشناسیش؟»
آقای ماهرو سر تکان میدهد که یعنی: نه! افسر نگهبان که انگار منتظر این جواب بوده، خودکارش را میکوبد روی دفترِ ثبتِ شکایتها و میگوید: «درست مثل بقیه؛ پیدا کنید پرتقال فروش را!»
و بعد هم ادامه میدهد: «مرد حسابی! آمدهای از دست کسی که نه میشناسیش، نه میدانی حتا چه جور قیافهای دارد عارض شدهای؟! اصلاً مطمئنی کسی که میگویی، وجود خارجی دارد؟!»
آقای ماهرو سر تکان میدهد و میگوید: «بله که مطمئنم، مثل سایه همه جا دنبالم میآید؛ حتا توی ...»
بقیهاش را میجود. افسر نگهبان میگوید: «پس چطور نمیدانی چه جور قیافهای دارد!»
«مثل یک شبح است؛ از نزدیک تا حالا ندیدهمش، فقط میدانم بلند قد است، لباسِ خاکی رنگی هم همیشه تنش است!»
افسر نگهبان میگوید: «جالب است! هر دوازده نفری که تا حالا عارض شدهاند همینها را گفتهاند؛ نه بیشتر، نه کمتر و این اصلاً کافی نیست.»
آقای ماهرو از جایش بلند میشود: «میدانستم بیفایده است! شاید بهتر بود به حرف خانمم گوش میکردم!»
منظورش رفتن پیش یک روانپزشک خوب بود، چون احساس میکرد شوهرش قاطی کرده و هذیان میگوید.
این حرفش را با کنایه میگوید. افسرنگهبان هم درست با همان لحن میگوید: «بد فکری هم نیست، به هر حال آنها هم ساخته شدهاند برای اینطور روزی!»
آقای ماهرو، با این حال تیر آخرش را هم رها میکند و میگوید: «خانهی من زیاد از اینجا دور نیست، محض اطمینان نمیشود شما بسپارید به یکی از مأمورهایتان که پشت سر بنده، با فاصله بیاید، بلکه چیزی دستگیرش شود؟»
افسرنگهبان پوزخند میزند: «من جای شما بودم ترس را میگذاشتم کنار، خودم برمیگشتم چشم تو چشم بِهِش میگفتم: کی هستی؟ چی از جانم میخواهی؟» و دوباره میخندد.
آقای ماهرو میگوید: «شما فکر میکنید این کار را نکردهام؟!» خنده که میماسد توی صورت افسرنگهبان، ادامه میدهد: «همیشه از یک فاصلهی مشخص جلوتر نمیآید، وقتی آهسته قدم برمیدارم او هم آهسته قدم برمیدارد، تند میروم، تند میآید. چند بار هم تا حالا برگشتهام و دویدهام طرفش، او هم به همان صورت برگشت و دوید؛ انگار چهار طرف سرش چشم دارد!»
افسرنگهبان که دیگر شوخی را جایز نمیبیند، میگوید: «به هر حال مقدور نیست! ما که نمیتوانیم برای همه محافظ و بادیگارد بگذاریم!»
تا قبل از اینکه برود کلانتری فکر کرده بود فقط دو نفر مُردهاند، نمیدانست این وضعیت برای نُه نفر دیگر هم پیش آمده. میخواهد از افسر نگهبان بپرسد سرِ آن نُه نفر دیگر چه آمده، اما نمیپرسد. لابد برایش خوشایند نبوده. هر روز از صفحهی حوادث روزنامهها این مسأله را پیگیری میکرد. اصلاً همان موقع بود که پی بُرد خودش هم دچار چنین وضعیتی شده. یکی از دو نفری که مُرده بودند روزنامهنگار بوده. پزشکی قانونی میگوید: «دلیل مرگش خفگی در اثر فشار بر رگهای گردن.» بوده...
به عادت همیشه شب توی اتاقش تنها میخوابد. آن شب ظاهراً زن و بچهاش پیشش نبودهاند. همسایههای همواحدیاش چند بار صدای تقلا کردن و کمک خواستنش را شنیده بودند. یکیشان در هم میزند، اما وقتی کسی جواب نمیدهد، پلیس را خبر میکند. وقتی پلیس در را باز میکند با جسدش مواجه میشود. شاهدان عینی گفتهاند پنجهی هر دو تا دستش محکم گِرِه خورده بودند دورِ گردنش. پزشکی قانونی میگوید: «با اینکه چنین چیزی پذیرفته نیست که کسی با دستهای خودش، خودش را خفه کند، اما هیچ اثری از کسی غیر از خودش توی اتاق پیدا نشده» بعد از اینکه به زحمت دستهایش را از دور گردنش جدا میکنند، رَدِّ کبودِ انگشتهای خودش میماند روی پوستش...
زنش گفته بود این اواخر همهاش نگران بوده، اما چیزی نگفته. به کلانتری هم که رفته بود و وضعیتش را توضیح داده بود، خانوادهاش خبردار نشده بودند. فقط به یکی از همکارهایش میگوید چند روزی است یک نفر با لباس خاکیرنگ تعقیبش میکند. روزنامهای که آنجا کار میکرده اولین روزنامهای است که تیتر میزند: «جلال ماندنی، به طرز مشکوکی در منزل مسکونیاش درگذشت!»...
هوشنگ ماهرو از کلانتری که بیرون میآید، تا وقتی که میرسد خانه، باز هم همان شبحِ خاکی رنگ تعقیبش میکند. به زنش آرام میگوید: «هر لحظه منتظر بودم گلولهی داغِ بیصدایی از پشت، کِتفَم را سوراخ کند.»
وقتی زنش میپرسد: «مگر چکار کردهای که این طور بلایی سَرَت بیاورند؟!» لبگَزِه میکند و انگشت هیسش را میگیرد جلوی دهان و بعد هم بدون اینکه چیزی بگوید، همه جای خانه را در جستجوی چیزی مثل میکروفنِ مخفی میگردد و پیدا نمیکند. با این حال باز هم شک دارد و ترجیح میدهد احتیاط کند و روی کاغذ با زنش حرف بزند و درددل کند. مینویسد: «بچه را فردا بردار، برو خانهی آقاجان، تا خبرت هم نکردهام همان جا بمان» زنش مینویسد: «خُب تو هم بیا با هم یک مدت برویم آنجا تا آبها از آسیاب بیفتند.»
آقای ماهرو خوشحال میشود که بالاخره زنش نگرانیاش را درک میکند و باور میکند «آبی» هست که بخواهد از «آسیاب» بیفتد، یا نیفتد. برایش مینویسد: «مادامی که من پیشتان باشم خطر تهدیدتان میکند» مینویسد: «شاید آنها هم منتظر چنین فرصتی هستند!» مینویسد: «از این قایم باشک خسته شدهام.» مینویسد: «بالاخره که چی؟! تا کی؟! باید تکلیف این مسأله یکبار و برای همیشه روشن شود.»
وقتی زنش مینویسد که نگرانش است، برایش چیزی مینویسد و لبخند میزند، اما بلافاصله روی نوشته خط میکشد و نمیگذارد زن بخواندش. شاید نوشته بوده دوستش دارد و امیدوار است به خاطر تمام سختیها و کمبودهای زندگیش او را ببخشد. و زن هم لابُد چنین تصوری از زیر خطخوردگی دارد که اصرار نمیکند دوباره بنویسدش. شاید هم حرفی بوده بین خودشان؛ به هر حال این طور چیزهایی بین همهی زن و شوهرها هست...
فردای رفتن زنش، دعوتش میکنند تا در مراسم یادبود «نوشین سیف» سخنرانی کند. نتوانسته بود بفهمد چرا از او خواسته بودند این کار را بکند. ذهنش یاریاش نمیداد از قبل چیزی آماده کند. نوشین سیف مثل خودش داستاننویس بود اما هیچ وقت ارتباط درخوری با هم نداشته بودند. یکی-دو بار در نشستهای ادبی جورواجور، هم را دیده بودند، اما رابطهی دوستانهای شکل نگرفته بود. شاید به این خاطر که او هم مثل خیلیهای دیگر همه را از بالای عینک، با غرور خاصی نگاه میکرد و طاووسوار فخر میفروخت.
نوشین سیف هم مثل بقیه شکایت کرده بود. از کسی که نمیشناخت و نمیدانست چی از جانش میخواهد و حتا وکیل هم گرفته بود. دادستان گفته بود: «شما بگو از دست چه کسی شاکی هستی تا ما در اولین فرصت پیگیر شویم»
گفته بود: «از یک شبح با لباس خاکیرنگ که مثل سایه دنبالم میآید و چشم اَزَم برنمیدارد.»
دادستان پوزخند زده و گفته بود: «شوخیتان گرفته؟!» نوشین سیف گفته بود: «تأمین امنیت افراد وظیفهی شما هست یا نه؟!» دادستان که با سر تأیید کرده بود، گفته بود: «فکر کنید یک چیزی-حالا هر چیزی- مُخِل زندگی من شده، شما باید اقدام کنید یا نه؟!»
دادستان گفته بود: «اول باید ماهیت این چیزی که شما میفرمایید مشخص شود یا نه؟!»
«یعنی شما نمیتوانید کمک کنید ماهیتش مشخص شود؟!»
دادستان گفته بود: «من همین حالا یک حکم جلب سیار با عنوانی که گفتید میدهم دست شما، هر جا دوباره او را دیدید، میتوانید از نزدیکترین مأمور امنیتی بخواهید او را جلب کند» گفته بود: «بیشتر از این کاری از دست من ساخته نیست»
«همه جا هست، مطمئنم از اتاق شما بروم بیرون سر و کلهاش پشت سرم پیدا میشود.»...
صبحِ یک روزِ سرد و برفیِ آخرِ هفته، که به عادت همیشه رفته بود پارکِ نزدیک خانهشان برای پیادهروی، مُرده بود. پزشکی قانونی گفته بود: «انگار از چیزی که دنبالش بوده، فرار میکرده»...
آنقدر دویده بود که توی سرما قلبش از کار افتاده بود. تا سه کیلومتر آنطرفتر از پارک دویده بود. جسدش را روی برفهایی که روز قبل از آسمان باریده بود، پیدا میکنند. پلیس گفته بود: «فقط رَدِپای مقتول روی برفها بوده و تنها در یک صورت میتوان پذیرفت کسی دنبالش بوده که آن شخص، دقیقاً پا گذاشته باشد جا پای مقتول، که البته احتمال بسیار بعیدی است!»...
از اینکه تا به حال هیچ کدام از کتابهای نوشین سیف را نخوانده بود خودش هم تعجب میکرد. یادش آمد یکی از رمانهایش را توی مراسم رونمایی کتاب هدیه گرفته بود، اما هیچ وقت لایش را هم باز نکرده بود. رنگِ قرمزِ جلدش به خاطرش مانده بود. خیلی زود از توی قفسه پیدایش کرد و کشیدش بیرون. «ضجه ای در امتداد شب»
«امروز صبح که از خواب بیدار شدم، همهی بدنم درد میکرد. نمیدانم چرا احساس میکردم یک شبه پیر شدهام. شهامت نداشتم صورتم را از توی آینه نگاه کنم. دلم میخواست بیتفاوت نسبت به تمام آنچه که در آن سوی چهاردیواری خانهام میگذشت، باز هم میخوابیدم، اما نمیشد. باید باز هم کفشهای آهنیام را پا میکردم و میافتادم به دست و پای این و آن، بلکه هر طور شده اجازهی ملاقات فرج را پیدا کنم...»
زود به زود ورق زد بلکه چند جملهی زیبا گیر بیاورد و توی مراسم اَزَشان استفاده کند. همان موقع بود که لای پردهی پنجرهی آشپزخانه به کوچه نگاه کرد و شبح را دید؛ با همان لباس خاکیرنگ. پشتش به او بود؛ تکیه داده بود به تیر چراغ برق و حواسش به سوپرمارکت سرِ کوچه بود. اول خواست زنگ بزند کلانتری و خبرشان کند، اما زود پشیمان شد. مطمئن بود نه تنها اعتنا نمیکنند، بلکه همانجا کُلی هم به ریشش میخندند. اگر دوربین داشت میتوانست فیلمش را بگیرد و به همه نشان دهد. گوشی تلفن همراهش را برداشت. با نهایتِ زوم هم نتوانست تصویر واضح و به دردبخوری بگیرد. نمیتوانست قابل استناد باشد چون از آن فاصله تنها یک شبح خاکی رنگ بود، نه چیز دیگری. سریع لباس پوشید و از خانه بیرون زد. خیال داشت قبل از اینکه برگردد و متوجهاش شود، گیرش بیندازد، اما از شبح هیچ اثری نبود. همه جای کوچه را نگاه کرد. تا جلوی سوپرمارکت هم رفت و همه طرف را پایید؛ هیچ کس نبود...
جمعیت نسبتاً زیادی آمده بود. از زمانِ معلمی و قبل از پاکسازی عادت داشت حرف که میزد نگاهش را بین همهی کسانیکه مخاطبش بودند تقسیم کند. احساس میکرد اینطوری هم تأثیر کلامش بیشتر میشود، هم همه ناچارند گوش کنند و حواسشان نرود جای دیگر. همین باعث شد خیلی زود شَبحِ خاکی رنگ را درست وسط جمعیتِ مقابلش تشخیص دهد. برای اولین بار صورتش را به وضوح میتوانست ببیند و حتا پوزخندِ روی لبش را. تمرکزش را از دست داد. واژهها از ذهنش فرار میکردند. دیگر نمیتوانست نگاهش را از آنجایی که شبح ایستاده بود، بگیرد. لحظهای هم که به کاغذ یادداشت توی دستش نگاه میکرد تا رشتهی کلام از دستش در نرود، نگاه شبح روی تنش سنگینی میکرد. کاغذ دستش را بالاتر آورد که همزمان بتواند به هر دو نگاه کند. دهانش داشت خشک میشد. احساس میکرد شبح میخواهد کاری بکند. نگاهش را از بالای کاغذ سُرانَد رویش. حدسش درست بود. شبح در حالی که زیر چشمی حواسش به آدمهای کناریش بود، داشت آرام دست راستش را فرو می کرد سمتِ چپِ شکم، زیر بارانی خاکی رنگش، دنبال چیزی. پوزخندش محو نمیشد. مطمئن بود فرصت تمام کردن حرفش را پیدا نمیکند. باید کاری میکرد. حرفش را قطع کرد. کُتش را از روی سینه باز کرد و خطاب به شبح که درست وسط سالن ایستاده بود، داد زد: «بزن!... بزن! دِ یالّا بزن! معطل چی هستی؟!»
پِچ پِچ و همهمه افتاد توی سالن. سعی همه این بود که با گرفتن رَدِ نگاه او متوجه موضوع شوند.«دِ بزن لعنتی!...»
اینبار صدایش آنقدر بلند بود که توی تمام سالن پیچید و همان موقع بالاتنهاش تکان سختی خورد؛ هر دو دستش را روی سینهاش فشار داد و افتاد. چند بار کفِ دست راستش را تا جلوی صورت بالا آورد و در جستجوی چیزی، نگاهش کرد. انگشتهایش میلرزید. چشمهایش داشت از حدقه درمیآمد. سالن به هم ریخته بود...
به بیمارستان نرسیده تمام کرده بود...
پزشکی قانونی علت مرگ را «سکتهی ناشی از یک شوک و محرکِ ناشناختهی قوی» اعلام کرد. روزنامهها تیتر زده بودند: «هوشنگ ماهرو به دیار باقی شتافت...»...
شصت و پنجمین روز پاییز 1388
___
Pino Donaggio - Bucket Of Blood (via Carrie: Original Motion Picture Soundtrack)
________
No comments:
Post a Comment