Khosrow Davami
__________________
Ralph Albert Blakelock - Moonlight, Silver and Old Lace,
_______________
خسرو دوامی
مهتاب
اول هيچ كدام باور نكرديم. آخر چطور ممكن بود؟ گفتم شايد ملكوتى داستانى سرهم كرده كه ما را دور هم جمع كند و دستمان بيندازد. ولى او كه اهل اين حرفها نبود. آخر چرا من؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: آقاى جهانگرد! نويسندهى قديمىِ داستانهاى جنايى! اين بار بنشين و داستانى را كه بر من رفته است بنويس!ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
جريان را باور نكردم. دستش انداختم. گوشى را گذاشت. دوباره زنگ زدم. صدايش مىلرزيد. خندهام گرفت. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- مىدانستم روى تو نمىشود حساب كرد.ه
مىخواست دوباره گوشى را بگذارد. بعد از اصرارِ زياد قبول كرد كه جريان را برايم بگويد. اول قسمم داد كه مسأله بين خودمان بماند. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- اگر قضيه به خير و خوشى گذشت، هر طور كه خواستى بنويسش.ه
خواهش كرد كه قضيه را به شهين نگويم. گفت:ه
ه- میدانى كه، شهين يعنى پرى، پرى هم يعنى همهى شهر.ه
خواهش كرد كه قضيه را به شهين نگويم. گفت:ه
ه- میدانى كه، شهين يعنى پرى، پرى هم يعنى همهى شهر.ه
راستش بهمن قدرى برخورد. شهين هر عيبى هم كه داشته باشد حداقل اين حسن را دارد كه اگر از او بخواهم رازى را مسكوت بگذارد، جايى بازگو نخواهد كرد. صدايش آهستهتر شد:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- رفته بودم پشت حياط، كنار آلاچيق را بيل بزنم، بلكه بتهاى چيزى بكارم. بيل، زير خاك خورد به يك چيز سختى. اول فكر كردم سنگه. دورش را كمى خالى كردم...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
سكوت كرد. دنبالهى داستان روشن بود. اوّل دو سه تكهى هلالى شكل، بعد چند بند انگشت و شايد آنطرفتر هم استخوانى مثل جمجمهى سر. از ترس به داخل خانه آمده بود و بعد بلافاصله به من تلفن كرده بود. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- ديگر مىترسم داخل حياط بروم.
مىخواست از خانه بزند بيرون. گفتم:ه
ه- بايد به زاهدى و كيانوش هم خبر بدهيم...ه
مىخواست از خانه بزند بيرون. گفتم:ه
ه- بايد به زاهدى و كيانوش هم خبر بدهيم...ه
اول قبول نمىكرد. به زحمت به او قبولاندم كه بهتر است همه با هم به پشت حياط خانهاش برويم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بازپرس با خود فكر كرد، چرا ملكوتى بجاى تماس با پليس، يا يك مقام ذيصلاح ديگر به يك نويسندهى كمكار و بازنشستهى داستانهاى پليسى تلفن مىزند؟ مهتاب، همسر ملكوتى، مدتهاست كه ناپديد شده است. آيا او دنبال شريك جرم مىگردد؟ شايد ملكوتى نويسنده را هم مقصر مىداند. بههرحال اسكلتها مىتوانند بقاياى هر جانورى باشند. سعى كرد كروكى محل وقوع حادثه را ترسيم كند. چاى را دم كرد. كاغذى را از كنار تلفن برداشت و نوشت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
پشت خانه، كنار آلاچيق، آنجا كه تاكهاى انگور از هر روزنى آويزان بود، مرد از توى جعبهاى قديمى، شرابى خاك گرفته را بيرون آورد. ليوان را برداشت، براى خودش جرعهاى ريخت و به نقطهاى خيره شد. ترس لابهلاى خطوط صورتش پيدا بود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
سرم را كه بلند كردم، شهين را ديدم كه مثل اجل معلق بالاى سرم ايستاده. گفتم:ه
ه- مرا ترساندى.ه
بلافاصله گفت:ه
ه- مرا ترساندى.ه
بلافاصله گفت:ه
ه - بهخدا حدس زده بودم! اصلاً از اول هم معلوم بود كاسهاى زير نيم كاسه است. بيچاره مهتاب! چه سرنوشت تلخى.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بعد نگاهى از سرِ شك به من كرد و گفت:ه
ه- اصلاً به هيچ مردى نمىشود اطمينان كرد!ه
تازه متوجه قضيه شدم. گفتم:ه
ه- اصلاً به هيچ مردى نمىشود اطمينان كرد!ه
تازه متوجه قضيه شدم. گفتم:ه
ه- عزيز من! آخر اين چه اخلاق زشتيست كه دارى؟ مگر من به تلفنهاى تو گوش مىدهم كه تو اينكار را مىكنى؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: از روز اولش هم به اين ملكوتى اطمينان نداشتم! حتماً دختر بيچاره را سر به نيست كرده، حالا هم مىخواهد آدم زودباور و سادهلوحى مثل تو را شريك جرمش كند... نروى سراغش ها؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفتم: تصور مىكنم ملكوتى كمى خيالاتى شده. تنهايى توى آن خانهى بزرگ و درندشت زده بهكلهاش.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: حالا باز هم ماست مالى كن. نمىدانم چرا وقتى كه نوبت به رفقاى گرمابه و گلستانت مىرسد آنقدر ساده و زودباور مىشوى.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفتم: خانم! باز هم شمّ كارآگاهيت گُل كرده؟ آخه چرا قصاص قبل از جنايت مىكنى؟ بگذار اول ببينيم اصل جريان چيست، بعد نتيجهگيرى كنيم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: مگر بار اوّل است كه اين حرفها را مىزنم. آخر چطور ممكنست زنى يكباره از صحنهى روزگار محو و نابود شود و كسى هم هيچ ياد و نشانى از او نداشته باشد؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
راستش كفرم در آمده بود... مىخواستم بگويم خانم جان! مگر خود تو نبودى كه شب و روز از اين زن ايراد مىگرفتى و مىگفتى دائم مىخواهد خودنمايى كند و مردها را دنبال خودش بكِشد، حالا چطور يكباره خوابنما شدى؟ فكر كردم قضايا را درز بگيرم بهتر است. گفتم:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- عزيزم، اصلاً مىدانى، ما هر چه خودمان را از اين جريان كنار بكشيم درستتر است. بايد ملكوتى را راضى كنم كه خودش را به دكتر اعصاب نشان بدهد شايد. قبول كند براى مدتى به يك جاى خوش آب و هوا برود، بلكه اگر از اين خانهى لعنتى دور شود حال و روز بهترى هم پيدا كند!ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شهين زيرچشمى بهمن نگاه مىكرد. مىدانستم حرفهايم را باور نمىكند.ه
زير دوش، همراه با ريختن قطرههاى آب جزئيات پرونده مثل آوار روى سر بازپرس ريختند. چشمانش را بست و گذاشت آدمها در ذهنش جان بگيرند. چرا جهانگرد سعى در لاپوشانى قضيه داشت؟ چرا ديگران سكوت كرده بودند؟ روزى كه ملكوتى تنهايى به ميهمانى خانهى جهانگرد رفته بود، وقتى در جواب پرسش بقيه اعلام كرد كه مهتاب رفته و ديگر هيچگاه بازنمىگردد، چرا كسى از او پرس و جو نكرد و چون و چرايش را نپرسيده بود؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شخصيتها را دوباره مرور كرد، شهين عامرى، معلم دبيرستان - حسن زاهدى، نقاش و مجسمه ساز - پرويز كيانوش، حسابدار و هنرپيشهى سابق تئاتر - پرى كوثرى، خانهدار بهروز، شاعرى كه چند هفته قبل از مهتاب ناپديد شده بود و سرانجام عباس ملكوتى، استاد دانشگاه و نوازنده چيرهدست ويلون... از زير دوش بيرون آمد. حوله را برداشت. يك لحظه چشمش به آئينه بخار گرفته افتاد. در جا خشكش زد. تصوير محوى از مهتاب در پشت سرش نمايان شد. اين ايده را نپسنديد. قبلاً هم اينجا و آنجا آمده بود. از حمام بيرون آمد پشت ميز كارش نشست. پروندهى قطورِ ناپديد شدن مهتاب را پيش رو كشيد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
روايت جهانگرد
آمدن مهتاب، زندگى ملكوتى و شايد زندگى همهى ما را هم تغيير داد. ملكوتى اولين بارى كه آندو را با هم در يك ميهمانى ديديم، با همان حجب هميشگى مهتاب را بهعنوان همسرش معرفى كرد. باور كردن قضايا برايمان كمى مشكل بود. آيا در همان يكى دو ماهى كه او را نديده بوديم دست بهكار شده بود؟ چرا بىخبر؟ همهى سئوالها را با همان شيوهى هميشگى ماستمالى كرد. همه به مهتاب خيره شده بودند. پيراهن آبى بلندى بتن داشت. ملكوتى آنشب سرحال بود و دست در دست مهتاب راجع به هر مسئلهاى اظهار نظر مىكرد. من كه او را هيچوقت آنقدر خوشحال و قبراق نديده بودم. اولين بار بود كه او را با زنى مىديديم. حتى ظاهرش هم تغيير كرده بود. مرتبتر بهنظر مىرسيد. آخر شب هم طبق عادت سالهاى قديم دوباره سازش را كوك كرد و آهنگهايى را كه همه از آن خاطرهها داشتيم نواخت. مهتاب هم با صدايى گرم و مخملى با بقيه دَم گرفته بود و مىخواند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بعد از آن مهتاب با حضورش به جمع ما رونقى ديگر داد. آمدن او مثل نفس تازهاى بود كه اول در ملكوتى و بعد ساير افراد جمع دميده شد. اوايل، شيوهى زندگى ملكوتى مايه خنده و شوخى آدمهاى دور و بر ما بود. آدمى بىنظم و لاابالى و بى هدف كه بهقول زاهدى مجموعهاى از اضداد بود. هرچند صباحى سراغ كارى مىرفت بعد كه دلش را مىزد، دوباره سر از جايى و كارى ديگر در مىآورد. آپارتمان كوچكش شبيه دكان سمسارى درهم و نامنظم بود. كتابها و مجلات بههمريخته، ظرفهاى تلنبار شده توى دستشويى، قالى خاك گرفته و لباسهاى كثيفى كه با شلختگى اين طرف و آن طرف ريخته بودند. من به شوخى مىگفتم:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- ملكوتى همه چيز را آنجا و آنطور كه نبايد استفاده شود بهكار مىبرد. كيانوش مى گفت:ه
ه- اين خانه آنقدر بهمريخته و كثيفه كه آدم خجالت مىكشه زن و بچهاش را اينجا بياره.ه
ه- اين خانه آنقدر بهمريخته و كثيفه كه آدم خجالت مىكشه زن و بچهاش را اينجا بياره.ه
آنوقتها سر و وضع ظاهرى ملكوتى هم دست كمى از بقيهى چيزها نداشت. اغلب با موهاى آشفته و ريشى نتراشيده و پيراهن و شلوار و كراواتى كه هيچ هماهنگى با هم نداشتند در مجالس حاضر مىشد. بعد از آشنايى با مهتاب هميشه با سر و صورت مرتب و ادكلن زده و لباسهايى اطوكشيده و هماهنگ به ميهمانىها مىآمد. آدمى كه عادت داشت هر روز تا لِنگ ظهر بخوابد و شبها هم تا دير وقت اوقات را بگذراند، حالا بهقول خودش هر روز صبح بلند مىشد و ورزش مىكرد و به موقع هم سر كار مىرفت. بعد از چندى از آن آپارتمان كوچك و تاريك به خانهى بزرگ اما پُر دار و درختى در دامنهى كوه نقل مكان كردند. از آن پس خانهى ملكوتى و مهتاب پاتوق دائمى ما شد. خانهاى كه هر گوشهاش با سليقهاى خاص تزئين شده بود. شهين مىگفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
- توى خانهى ملكوتى و مهتاب همه چيز از تابلوى ديوار و گلدان روى ميز گرفته تا رنگ كاشى دستشويى و حوله و مسواكها با هم هماهنگى دارند!ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ملكوتى پشت حياط باغچهى دِنج و مصفايى درست كرده بود كه از آن مىتوانستى دامنهى سرسبز كوه را تا قله ببينى. وقت آزاد ملكوتى توى اين باغچه مىگذشت. درختهاى پر گل و سرسبزى كه عطر ميوهها و گلهايشان سرتاسر خانه را گرفته بود، پيچكهايى كه از تمام ديوارهاى سنگى بالا رفته بودند، و بلبل و قنارىهايى كه آوازشان يك دم هم قطع نمىشد به خانه جلوهاى خاص و بهقول زاهدى »اساطيرى« داده بود. همگى هفتهاى يكى دو شب در آلاچيق پشت حياط جمع مىشديم. تاكهاى انگور با شاخههاى پر ميوه كه از هر گوشهاى بيرون زده بود، عطر اقاقيها و محمديها، و طعم شراب خانگى ملكوتى هر آدم بىذوقى را هم به صرافت سرودن و خواندن مىانداخت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بازپرس خودكار را برداشت و نوشت: خطوط اصلى داستانى قديمى.ه
مىخواست داستان را همان گونه بازسازى كند كه در گذشتههاى دور ترسيم مىكرد. نوشت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
زمان: يك شب سرد و بارانى. مكان: سالن ميهمانى خانهى ملكوتى. شخصيتها: ملكوتى، جهانگرد و همسرش شهين، زاهدى، كيانوش و همسرش پرى، و سرانجام خود بازپرس. فضا: باد، تند و بىامان باران را به پنجرهها مىكوبد. قژقژ باز و بسته شدن در و پنجرهها همراه با صداى بادنماها فضا را براى صحنهاى آرمانى آماده كرده است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شروع صحنه: بازپرس جلوى بخارى ديوارى رو به جمع ايستاده و با دقت يك يك شخصيتها را زير نظر دارد. بطرى كنياك را برمىدارد و ليوان خود را پر مىكند. ملكوتى سرش را پايين انداخته و با دستهاى خود بازى مىكند. پرى دست در دست كيانوش روى مبل نشسته است. جهانگرد سيگارى آتش مىزند. بقيه به بازپرس چشم دوختهاند. گويى در جمع هيچ كس به ديگرى اعتماد ندارد. بازپرس براى خود سيگارى مىگيراند و كبريت نيمه خاموش را در بخارى ديوارى مىاندازد. دنبالهى داستان را مىداند. بارها آنرا نوشته است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
پنجرهاى باز مىشود. پرده تكان مىخورد و قطرههاى باران روى كف خانه مىريزد. ملكوتى بلند مىشود و پنجره را مىبندد. قطرههاى باران روى صورت و موهايش نشسته است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بازپرس: خانمها و آقايان! همه مىدانيم براى چه در اينجا جمع شدهايم. مهتاب مدتيست ناپديد شده است. از سه حال خارج نيست. ممكنست او به قصدى نامعلوم به جايى گريخته باشد، يا شايد در لحظهاى بحرانى، در گوشهاى دور به زندگى خويش پايان داده باشد، و سرانجام اينكه كس يا كسانى از اين جمع او را كشتهاند...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
از گلوى شهين صدايى شبيه آه خارج مىشود. ملكوتى دو طرف صورتش را با دستها پوشانده است. كيانوش لبخندى بر لب دارد. بقيه با دقت به بازپرس چشم دوختهاند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
از زير دوش كه بيرون آمدم بخار غليظى سرتاسر حمام را گرفته بود. فضاى مهآلود حمام، صداى شرشر آب و اينكه زير دوش مجبور باشم چشمها را ببندم هميشه مرا مىترساند. از كجا معلوم كه مهتاب خودكشى نكرده باشد؟ آيا در اندرون آن زن پُر شور و سرزنده كه دقيقه اى آرام نمىنشست مىتوانست درونى متزلزل و بيمار نهفته باشد؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
غرق در فكر و خيال خودم بودم. تيغ صورت تراش را برداشتم و بهطرف آينه رفتم. بخار روى آينه را كه كنار زدم لحظهاى از ترس تكان خوردم. صدايى بىاختيار از گلويم خارج شد و تيغ از دستم افتاد. چشمم به روبدوشامبر صورتى رنگ افتاد. صداى شهين را شنيدم كه گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- دلم براى همهتون مىسوزه.ه
بغض گلويش را گرفته بود. خم شدم و تيغ را از روى زمين برداشتم. گفتم:ه
ه- مرا ترساندى! براى يك لحظه فكر كردم...ه
گفت: باوجود همهى بدبختىهايى كه سرش آمده هنوز فكرش هيچكدومتونو راحت نمىگذاره.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
به درِ حمام تكيه داد و زد زير گريه. گفتم:ه
ه- عزيزم، آخه چرا آنقدر مسئله را بزرگ مىكنى؟ حرف حرفه كردن قضايا كه دردى را دوا نمىكنه. آخر چرا ما بايد قصاص قبل از جنايت كنيم؟ اول بگذار من بروم و ببينم قضيه از چه قراره. با هم بهطرف اتاق رفتيم. هنوز گريه مىكرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
روايت پرى
مىدونستم بالاخره روزى اين اتفاق مىافته. حتى يك بار به شهين گفتم بالاخره گندش در مياد. حيوونى، چه سرنوشت تلخى! وقتى يه نفر از يكطرف گرفتار چنون جونورى بشه، بعد هم ديگرون كار و زندگيشون را ول كنن و دنبال طرف بيفتن، آخرش خودش هم يه جورى قربانى مىشه. آقاى بازپرس! منكه هيچوقت نتونستم رابطهى نزديكى با او برقرار كنم. مهتاب هميشه يه جور فاصلهاى رو با زنهاى اطرافش حفظ مىكرد. زنها بعد از يكى دو جلسه معاشرت و صحبت با هم خودمونى مىشن و راجع به خصوصىترين نكتههاى زندگيشون حرف مىزنن. حالا مردها با سابقههاى دوستى چند ساله و ادعاى يكدلى و رفاقت اصلاً تو فكرشون هم نمىگنجه كه راجع به مسائل شخصيشون صحبت كنن. مهتاب يه جور ديگهاى بود. كيانوش هنوزم فكر مىكنه اشكال از خود ما بود. اون آزاده هر طور كه مىخواد برداشت كنه. من كه فكر مىكنم مردم را نمىشه از ظاهرشون شناخت. آدم بايد به پشت ماسكى كه ديگران روى صورتشون مىگذارن توجه كنه، به لابهلاى خطوط صورت و حالت چشمها ونگاهها، آنجاست كه مىتونى رازهاى نگفته را ببينى... رابطههايى كه ظاهراً هيچ كم و كسرى نداره و همه عاشق و معشوق يكديگهان ولى درونشون را كه مىبينى از ترس بخودت مىلرزى. حس مىكردم برخلاف آنچه كه مهتاب نشان مىده از زندگيش راضى و خوشحال نيست. مردهاى اطراف هم كه قربونشون برم مثل اينكه ته دلشون قند آب كرده باشن، يه لحظه هم ازش غافل نمىشدن. هر كدوم بالاخره اگه نه هر روز، اقلاً يه روز در ميون بهش زنگى مىزدن و چند دقيقهاى باهاش خوش و بش مىكردن. آقاى بازپرس! زنها اين چيزارو خوب حس مىكنن ولى معمولاً بهروى طرف نمىيارن... اوايل كه خونهى تازه رفته بودن خيلى شاد و سرحال بود. از همون اول حس مىكردم كه اين رابطه عمر چندانى نخواهد داشت. آخه ما كه بعد از سالها معاشرت خصوصيات ملكوتى را مىشناختيم. اون از همون اول تنهايى زندگى كرده بود و به يه نوع زندگى هرچه پيش آيد، خوش آيد، عادت كرده بود. چنين آدمى چطورى مىتونست روحيهى حساسِ يك زن، حالا هر زنى كه باشه را درك كنه؟ مگه آدمها يه شبه عوض مىشن؟ بدبين و شكاك بود، خودخواه بود، شلخته بود و خلاصه هر چيزى كه يك زن را از خودش دور كنه. توى ميهمانىها مىديدمش كه داره خون خودش را مىخوره و زيرچشمى مهتاب را مىپاد. يكى دو بار از پشت پنجره توى حياط ديدمشون كه با هم جنگ و دعوا مىكردن. دو سه بار ملكوتى به خانهى ما زنگ زد و دنبال مهتاب مىگشت. يكروز سرزده براى كارى به خانهشون رفتم. وسط روز بود. هرچه در زدم كسى جواب نداد. داشتم نااميد مىشدم كه صداى پايى بهگوشم خورد. مهتاب در را باز كرد. اولين بار بود كه او را بدون آرايش مىديدم. موهاش بههم ريخته بود. حالتى غيرعادى داشت. رفتم تو. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- منو ببخش، رفته بودم توى زيرزمين كمى استراحت كنم...ه
زيرزمين؟ مگه جا قحطى بود؟ گفت:ه
ه- براى خودم اتاقكى درست كردم. آنجا بيشتر آرامش دارم...ه
زيرزمين؟ مگه جا قحطى بود؟ گفت:ه
ه- براى خودم اتاقكى درست كردم. آنجا بيشتر آرامش دارم...ه
نمىدونم صحبت ما به كجا كشيد. ساعتى بعد منو به اتاقش توى زيرزمين برد. اتاقى تاريك و نمگرفته كه با پنجرهاى كوچك به كف حياط خانه باز مىشد. گليم كوچكى را وسط كف سنگى اتاق انداخته بود. يك ضبط صوت با چند نوار و دو سه تا متكا گوشهى ديگر اتاق افتاده بود. چرا براى استراحت به گوشهاى از آن حياط سبز و درندشت نمىرفت؟ گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- تنهايى مىترسم برم توى حياط...ه
گويا ملكوتى شنيده بود كه لاشهى حيوان براى قوت درخت و سرسبزى باغچه خوبه. اينجا و آنجا لاشهى هر حيوونى را كه پيدا كرده بود پاى درختها چال كرده بود. نمىدونم چرا اونروز ترسيدم. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- ملكوتى از يه جا لاشهى گرگ پيدا كرده و كنار آلاچيق پاى چفتهى انگور كاشته كه ميوهش عطر و بو بگيره...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
وقتى آروم خنديد من ترس را از لابهلاى دندونهاى چفت شدهش ديدم. گفت:ه
ه- توى آلاچيق كه مىشينم به زمين نگاه نمىكنم. فكر مىكنم گرگها از لابهلاى گلها و چمنها بهمنخيره نگاه مىكنن.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دلم مىخواست زودتر از اون خونه برم بيرون... اگه منم يكى دو ماهى توى اون اتاق خودم را زندونى مىكردم ديوونه مىشدم...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
روايت كيانوش
جناب بازپرس، جريان قتل و خودكشى با اون خصوصياتى كه من از مهتاب مىشناسم يه وصلهى ناجوريه كه نه به تن اين رفيق ما مىخوره و نه به تن خودِ مهتاب كه الان شايد يه گوشهاى داره به ريش همهى ما مىخنده. مىدونين، مهتاب تو يه شرايط قمر در عقرب و خاصى وارد جمع ما شد. كفگيرهاى همه ما مدتها بود كه به ته ديگ خورده بود. نه حرف تازهاى براى گفتن داشتيم و نه كار تازهاى براى اجرا. همه از ديدن شكل و شمايل هم خسته شده بوديم. هيچكس چشم ديدن اون يكى را نداشت. مهمونىها شده بود نقل اين خاطره و اون خاطره از عهد بوق كه اغلب هم تكرارى بودن و چنگى بدل نمىزدن. بعد هم يكى دو تا سرشون گرم مىشد و از هيچى بالاخره يه بحثى راه مىانداختن و ديگرون راجع بهش روده درازى مىكردن. خلاصه حرفها مثل يه نوارى بود كه هر دو سه هفته يكبار مىذاشتنش روى ضبط صوت. بهمحض اينكه رفيقمون جهانگرد صحبت مىكرد، همين شهين خانوم چند بار دستاشو به علامت دفعههايى كه اين خاطره رو شنيده بالا پايين مىبرد. همه مىخنديديم. ملكوتى كه سرش گرم مىشد يه مطلب رو چند بار پشت هم تكرار مىكرد. خلاصه كنم، حكايت ما ملال بود، اندر ملال، اندر ملال... اومدن مهتاب همه رو هوايى كرد. اول از همه ملكوتى را عاشق و دلخستهى خودش كرده بود. بعدم كه شروع كرد يكى يكى روى ديگران كار كردن. توى رمز و رموز دلبرى درس خودش را خوب بلد بود. آخرش هم شكى ندارم با همون بچه ژيگولى كه شعرهاى سوزناك مىخوند گذاشت و رفت. ببين آقاى بازپرس، مهتاب از اون تيپ آدمايى بود كه دوست دارن افراد مثل پروانه دورش بگردن. مىرفت ميخ طرف مىشد تا يه چيزى ازش پيدا كنه. اگه طرف اهل شعر و از اين حرفها بود يه دو سه تا غزل و قصيده مىآورد و جلوى اون يه چند تا سئوال مىكرد كه طرف فكر كنه آدم مهمّيه. اگر هم اون بابا اهل موسيقى و رقص بود بازم يه جورى باهاش اياق مىشد. اين ملكوتى بدبختم كه صم و بكم مىنشست و زاغ سياه ديگرون رو چوب مىزد. خب، همه هم كه يه جورى جلوى اون جانماز آب مىكشيدن و يه جورى رعايت رفيقمون رو مىكردن... واللَّه من كه سرم توى لاك خودم بود و به قول معروف به كسى حال نمىدادم. تازه همين يكيش براى هفت پشتم كافى بود تا چه برسه به يه تيپ مار خوردهاى مثل مهتاب... با اين وجود، يكى دو دفعه رفته بود توى نخ بنده و ولكن معامله هم نبود. با خوندن دو سه تا كتاب و ديدن سه چهار تا فيلم و تئاتر، اصرار و اصرار كه چرا شما كار تازه نمىكنين و چه و چه... من راستش از همون اول هم حدس مىزدم كه اين دو تا به تيپ هم نمىخورن. آخه رفيق ما كجا و اين زنيكه هفت خط كجا. از اون روز اول به پرى گفتم اين خط و اينم نشون حالا ببين طرف كِى يه نفر رو پيدا مىكنه و ملكوتى رو قال مىگذاره. واقعيتش اينه كه من به اون بهروز كه چاك يخهشو باز مىگذاشت و هى چشماشو خمار مىكرد و ادا درمىآورد از همون روز اول هم اعتماد نداشتم. طرف اصلاً از يك جَنَم ديگهاى بود. مىدونستم از اون تيپهاييه كه از همون اول دنبال شكار مىگرده. اينجور آدما وقتى هم كه بهكام دل رسيدن نيست و نابود مىشن. اين طرف و اون طرف مىديدم كه مهتاب گوشه و كنار يخهى اين بهروز رو گرفته و پچ پچ مىكنن. رفيقمون ملكوتى بهخودش مىپيچيد و دم نمىزد. بعد هم كه طرف توى ميهمانىها هى حرف مىزد و راجع به يه سرى چيزا كه خودش هم ازشون سر در نمىآورد گندهگوزى مىكرد. يه دفعه وسط بحث، ملكوتى نه گذاشت و نه برداشت اونچنون خدمت طرف رسيد و پنبهشو زد كه آقا بهروز ساكت شد و از هفتهى بعد هم رفت و پيداش نشد... شما بگين، آخه چطور ممكنه اول يكى غيبش بزنه، دو سه ماه بعد هم مهتاب از صحنهى عالم محو و نابود بشه؟ مگه ممكنه؟ شك ندارم كه حالا هم با هم هستن و دارن به ريش همهى ما مىخندن. بعضى زنا اينجورين، دلشون مىخواد گل هر مجلس و محور هر محفلى باشن. اول همه رو جلب خودشون مىكنن، يه طورى كه هر كسى فكر كنه طرف كشته و مردهى باباست. با هر كس يه جور بازى مىكنن. طرف هم كه فكر مىكنه علىآباد شهريه و اون هم واسهى خودش شده خوش تيپ شهر. بعد هم كه طرف رو توى چنگ خودشون گرفتن ولش مىكنن و مىرن سراغ يكى ديگه. حالا اين وسط تنها اتفاقى كه براى جمع ما افتاده اينه كه زنى يه عده آدم نديد بديد رو منتر خودش كرده، بعد هم با يكى گذاشته رفته و اين رفيق ما رو هم هپروتى كرده. آقاى بازپرس، شما اينجا ول معطلين و بىخود دنبال يه ماجراى عشقى پليسى مىگردين. اصلاً ماجرايى وجود نداشته. قبل از اين جريان ما براى خودمون يه دستهى جمع و جورى داشتيم. درسته كه خسته شده بوديم ولى به همديگه انس گرفته بوديم. همين رفيق ما بالاخره به يه جور زندگى سگى عادت كرده بود، حالا يه نفر اومده همهى كاسه كوزههارو ريخته بههم...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
روايت زاهدى
گفتم: من فرهادم، و بعد خواندم:ه
ببايد عشق را فرهاد بودن پس آنگاهى به مردن شاد بودن...ه
خنديد و چال گونههايش نمايان شد. گفت:ه
ه- چرا سرخ شديد؟ه
خنديد و چال گونههايش نمايان شد. گفت:ه
ه- چرا سرخ شديد؟ه
سرم را پايين انداختم، عينكم را برداشتم و عرقِ پايينِ چشمهايم را پاك كردم. ديگر جوابى نداشتم. عشق آمده بود و سبزِ سبز در پاييزىترين كنج اين باغ نشسته بود. برگشتم و تا صبح پاى بوم طرح زدم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آقاى بازپرس! آيا برايتان اتفاق افتاده كه ساعتها در ايستگاه قطار بنشينيد و آمدن و رفتن قطارهايى را كه از كنارتان مىگذرند تماشا كنيد؟ و بعد به خود نگاه كنيد و ببينيد كه روزها و ماهها و سالها بهسرعت قطارها گذشته و شما در همان ايستگاه پير شدهايد؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
مدتها بود كه دست و دلم بكار نمىرفت. شبها با خودم خلوت مىكردم، ساعتها قلم را در دست مىگرفتم، جلوى بوم مىايستادم، با رنگها بازى مىكردم. همينطور طرح مىزدم، شايد يك جرقه، يك لحظهى كارى، كار خودش را بكند و در من حسى را برانگيزد. اما همان خطوط محو و بىشكل بود كه مىآمد و رنگهايى بىروح كه از پى قلم روى بوم پاشيده مىشد. حضور مهتاب همه چيز را تغيير داد. مدتها بود كه در جمع ما ظاهر مىشد ولى بودنش هيچ حسى را در من نمىانگيخت. نه كه او، بلكه حضور هيچ كس ديگرى را حس نمىكردم. آدمها و مكانها وقتى به آنها خو گرفتى، مثل تابلوها و اشياء قديمى خانه مىشوند كه فقط حضور دارند و تو ديگر آنها را نمىبينى...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بعد از سالها به اصرار بچهها نمايشگاهى ترتيب داده بودم. شايد مىخواستند از اين طريق در من جوششى ايجاد كنند. شايد هم مرگ را مىديدند كه در دو قدمى خانهى من و ديگران چمباتمه زده و هر آن است كه زنگ خانهى يكى را بهصدا در آورد. اكثر كارهاى گذشتهام بود، يكى دو تا هم كار تازهتر. روز دوّم بود. نمىدانم شايد بعد از ظهر. خلوتِ خلوت بود. روبروى يكى از تابلوهايم ايستاده بودم. غرق در دنياى خودم بودم. زنگ صدايش هنوز در گوشم مىپيچد:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- هيچوقت فكر نمىكردم كسى زيبايىها رو به اين ظرافت و قشنگى ببينه.ه
بهطرف صدا برگشتم خودش بود با لباس سبز بلند و موهايى كه روى شانههاى عريانش ريخته بود...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
سلام كردم. خنديد. پرسيدم: تنها آمديد؟ جواب نداد. گفت:ه
ه- راجع به برگهاى تبريزى مىگفتم، آنطور كه شما آن را كشيدهايد، برگهايى كه در باد تكان مىخورند و تو آن سبزى روشن روى برگ را مىبينى و بعد بادى كه سفيدى شفاف پشت را آشكار مىكند. اينكه رنگها در هر لحظه جاى خود را بهديگرى مىدهند. برگهاى تبريزى براى من هميشه لحظهاى اسرارآميز را تداعى مىكنند...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
سالها بود كسى با اين لحن دربارهى تابلوهاى من حرف نزده بود. پرسيدم:ه
ه- نگاه شما به كار من براى خودم هم تازگى دارد. گفت:ه
ه- نگاه شما به كار من براى خودم هم تازگى دارد. گفت:ه
- بعد هم تنهى بزرگ و سفيد تبريزى با آن گودالهاى قير كه تو گويى كسى دست در آن فرو برده است...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آنروز تا ديروقت راجع به نقاشى صحبت كرديم. اولين بار بود كه حضورش را با همهى سنگينى حس مىكردم. دلم مىخواست ساعتها بنشينيم و بحث كنيم. بايد مىرفت. از من خواست كه بيشتر راجع به نقاشى حرف بزنيم. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- فكر مىكنم كسى را يافتهام كه حس مشتركى از آدمها و دنيا را داريم.ه
گفتم: به ملكوتى سلام برسان.ه
گفت: هميشه راجع به شما صحبت مىكند.ه
خداحافظى كرد و رفت.ه
گفتم: به ملكوتى سلام برسان.ه
گفت: هميشه راجع به شما صحبت مىكند.ه
خداحافظى كرد و رفت.ه
آقاى بازپرس! دلم مىخواهد حس مرا درك كنيد. من آدمى نبودم كه به هيچ زنى كشش پيدا كنم چه رسد به همسر نزديكترين دوستم. در من جاذبهاى دوگانه عمل مىكرد. تمام آن شب در انتظار زنگ تلفن بودم. گفته بود چيزهاى ديگرى در تابلوهايم مىبيند كه بعداً خواهد گفت. برايتان پيش آمده كه سالها در حسرت يك نگاه، در آرزوى ظاهر شدن كسى در آستانهى در بمانيد كه قلبتان را تكان دهد و جانتان را دگرگون كند؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
فرداى آن روز تلفن كرد. مىدانستم كه خود اوست. سلام كردم. گفت:ه
ه- ديشب داشتم به تابلوهايتان فكر مىكردم. بهخصوص به آن تابلو، به گنجشكهاى باران خوردهاى كه روى سيم برق كز كردهاند، غمگينم كرد. چرا فضاى به آن تاريكى؟ همه چيز رنگ سياه و خاكسترى دارد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفتم: توى آن لحظه دنيا را آنطور مىديدم.ه
چرا قبلاً متوجه نشده بودم؟ در ميهمانىها خيلى كم حرف مىزد. گاهى هم همراه با ويلون ملكوتى مىخواند كه چنگى بهدل نمىزد. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- به ملكوتى هم گفتم، سعى كنيد هفتهى ديگر حتماً به خانهى ما بياييد...ه
خداحافظى كرد. نمىدانستم چه بگويم. دلم مىخواست به خانهام مىآمد، جلوى رويم مىنشست و من طرحى از آن صورت و چشمها مىزدم. آن شب كنار بوم نشستم و ساعتها تبريزىها را كشيدم، با شاخههاى سبز و سفيد و گنجشكهايى در آسمانى آبى.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
از روز بعد زنگهاى تلفن شروع شد. گوشى را برمىداشتم. سكوت بود و باز سكوت. مىدانستم خود اوست ولى حرفى نمىزد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفتم: خستهام. سالها در ايستگاهها نظارهگر واگنهايى بودهام كه دم بهدم پر و خالى شدهاند. صدايى نمىآمد، مىدانستم كه مىخواهد از من بشنود. آنقدر ادامه مىدادم تا خسته مىشدم و بهخواب مىرفتم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هفتهى بعد به خانهشان رفتم. قبلاً گفته بود گل مريم، آنطور كه ناگهانى و بىدريغ عطرش را در خانه مىپاشد، دوست دارد. ملكوتى در را باز كرد. سرم را زمين انداختم. برق چشمهايش را با لبخندى كه به هيچ چيزى ماننده نبود مىديدم. گلها را بوييد. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- راستش را بگوييد از كجا فهميديد كه مريم را دوست دارم؟ه
چيزى نگفتم. آن شب دلم نمىخواست زياد پيششان بمانم. حالا فضاى آن آلاچيق با ملكوتى برايم خفقانآور بود. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- استاد، شما فقط براى دل خودتان نقاشى مىكشيد يا كه براى غريبهها هم دست به قلم مى بريد؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شيطنت نهفتهى چشمهايش را بعدها در تابلويى آوردهام.ه
گفتم: منظورتان چيست؟ه
گفت: مثلاً شما نبايد از خود براى اين دوستان قديمىتان يادگارى باقى بگذاريد؟ه
گفتم: منظورتان چيست؟ه
گفت: مثلاً شما نبايد از خود براى اين دوستان قديمىتان يادگارى باقى بگذاريد؟ه
دنبالهى كار را مىدانستم. همان شب موضوع تابلو در ذهنم مهيا شده بود. آمدم خانه. دست بهكار شدم. بالاى بوم نوشتم: ديدنِ خسرو، شيرين را در چشمهسار... بعد تا صبح و صبحهاى بعد نقش زدم و رنگ و رنگ كه از پى هم مىآمدند. آنجا كه خسرو كنار صخرهاى به تماشاى شيرينِ گُلاندام نشسته كه در آب چشمه خود را مىشويد:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ز هر سو شاخ گيسو شانه مىكرد بنفشه بر سر گُل دانه مىكرد
اما هرچه طرح مىزدم، شيرين همان مهتاب مىشد با لبخندى كه چالِ زير چانهاش را نمايانتر مىكرد. حالا زنگ صدا و سنگينى نگاهش را هر لحظه حس مىكردم. تلفن ساعت به ساعت زنگ مىزد و من بىاعتنا نقش مىزدم. شبها از پنجرهى اتاقم مىديدمش كه كنار كيوسك تلفن ايستاده و در سكوت بهمن نگاه مىكند. همه جا دنبالم مىكرد. از آينهى جلوى ماشين صورتش را مىديدم كه من را دنبال مىكند. مىخواست تابلو را زودتر تمام كنم. حالا در خانهام را قفل مىكردم و كركرهها را مىكشيدم. نيرويى پنهانى بهمن مىگفت كه در پس اين كشش هولانگيز، در پشت آن چشمهاى مرموز، نيرويى مرگآور نهفته است كه سرانجام خود و ديگران را به خاموشى دوباره خواهد كشاند. مثل اينكه مىدانست. روزى كه تابلو را تمام كردم در جلوى در ظاهر شد. در را باز كردم. لباس خاكسترى رنگى پوشيده بود. ديگر نمىخنديد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
پرسيد: تابلو را تمام كرديد؟ه
پرسيدم: مگر براى همين اينجا نيستيد؟ پرده را از روى تابلو برداشتم. به تابلو نگاه كرد. به صورتش نگاه كردم. لبخندى مرموز و هراسآور را مىتوانستم در نيمرخش ببينم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: پس فرهاد كجاست؟ه
گفتم: آن موقع كه هنوز فرهاد وارد ماجرا نشده بود.ه
گفت: دلم براى فرهاد مىسوزد.ه
گفت: دلم براى فرهاد مىسوزد.ه
گفتم: خُب او هم براى خودش فلسفهاى داشته. اصلاً شايد خودش به رنجى كه مىكشيده راضى بوده.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: نمىدانم. برايم خيلى مشكل است بپذيرم آدمى خودش را براى عشقى كه به هيچ جا نمىرسد قربانى كند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفتم: شاخهها و برگ تبريزىها يادتان هست...؟ه
جوابى نداد. تابلو را برداشت و بدون آنكه كلمهاى بگويد خارج شد.ه
ديگر مهتاب را نديدم. تلفن من ديگر بهصدا نيامد و دوباره هيچگاه او را در كوچه و خيابان نديدم. مىدانستم كه روزى ناپديد خواهد شد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بازپرس هرچه بيشتر در ماجرا غرق مىشد، زمان، مكان و شخصيتها از او دورتر و فضا نيز تهىتر مىشد. شخصيتها گرچه نامهايى آشنا داشتند اما هيچكدام به دلخواه او عمل نمىكردند و هر كدام ساز خود را مىزدند. ماجرايى آشفته، با شخصيتهايى آشفتهتر كه پرونده را در مسيرى متفاوت مىانداختند. ولى كار بازپرس كشف حقيقت بود. از گذشته مىدانست كه حقيقت فقط يكيست. در داستانهاى گذشته بازپرس بهدنبال سر نخى مىگشت تا با توسل به آن معما را حل كند، ظالم را به كيفر اعمال خود برساند و حق مظلوم را بازستاند. ولى در اين ماجرا ظالم و مظلوم، قاتل و مقتول، هر كدام به يك زبان حرف مىزدند. هر لحظه يكى جاى خود را به ديگرى مىداد. آنچه امروز به يقينى مسلم مىمانست، فردا به شكى مسجل تبديل مىشد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دنبالهى پرونده را باز كرد.ه
گزارش شش روزهى مأمورين دربارهى بهروز
روز يكم - صبح دوشنبه رأس ساعت 9 به اتفاق گروهبان بياتى به محل اختفاى بهروز رسيديم. خانه در منتهىاليه ضلع شرقى جادهاى باريك، پشت تپهاى خاكى قرار داشت. خانهاى كاهگلى با يك در و دو پنجره و حياطى كه در پشت ساخته شده بود. دو طرف خانه تا شعاع حدوداً دويست متر خانهى ديگرى وجود نداشت. در گوشهاى دور توى ماشين موضع گرفتيم و خانه را تحت نظر قرار داديم. از صبح دو پسربچه با چرخى دستى در اطراف خانه بازى مىكردند. گروهبان بياتى بهطرف خانه رفت. عكس بهروز را به بچهها نشان داد. هر دو اظهار بىاطلاعى كردند. هيچ حركتى در داخل خانه بهچشم نمىخورد. حوالى غروب بچهها به خانههاى اطراف رفتند. شب، پنجرهى اتاق سمت چپ روشن شد. اتاق سمت راست خاموش بود. از پشت پردهى پنجره سايهاى در حركت بود. هرچه با دوربين نگاه كرديم سايه را نتوانستيم تشخيص دهيم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
روز دوم - صبح خبرى نبود. حوالى ظهر پيشآمدى توجه گروهبان بياتى را به خود جلب كرد. آنطرفتر، پشت خانهى بهروز، چند لاشخور اطراف جايى كه از آن دود ملايمى بيرون مىآمد در پرواز بودند. گروهبان بياتى در محل ماند. من براى سركشى به محل مشكوك نزديك شدم. بوى بدى مىآمد. بهنظر مىرسيد كه همسايهها زبالههاى خود را در آنجا مىسوزاندند. لابهلاى زبالهها را بازرسى كردم. مدركى كه به پرونده كمكى كند پيدا نشد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
حوالى عصر از خانهى همسايه پيرزنى با كاسهاى در دست جلوى خانهى بهروز ايستاد. در زد. اطراف را نگاه مىكرد. بعد از چند لحظه در باز شد. آنقدر اين اتفاق سريع افتاد كه نتوانستيم بفهميم چه كسى پشت در ايستاده است. دو ساعت بعد پيرزن بيرون آمد و به خانهى همسايه رفت. شب باز هم تنها اتاق سمت چپ روشن شد. ولى كسى پرده را كنار نزد و در را باز نكرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
روز سوم - ساعت ده و نيم صبح درِ خانه باز شد. پشت ماشين موضع گرفتيم. اول دوچرخهاى كه از در بيرون مىآمد را ديديم. در پشت پيرمردى با يك دست دوچرخه را گرفته بود. گلدانى شمعدانى توى دست ديگرش بود. دوچرخه را بهطرف جادهى خاكى آورد و ايستاد. در هنوز نيمه باز بود. دقيقهاى بعد پيرمرد ديگرى كه كوتاهتر و خميدهتر از اولى بود بيرون آمد. عصايى در دست داشت. در را قفل كرد. عصا را روى زمين مىكشيد. بهطرف پيرمرد اولى رفت. گروهبان بياتى اشاره كرد كه طرف نابيناست. پيرمرد نابينا شمعدانى را از آن يكى گرفت و ترك دوچرخه سوار شد. پيرمرد اولى حركت كرد. دومى با يكدست شمعدانى را گرفته بود و با دست ديگر عصا را روى خاك مىكشيد. دنبالشان حركت كرديم. بعد از يك كيلومتر از آبادى خارج شديم. بيرونِ آبادى پيرمرد پايين تپهاى كه به گورستان كوچكى ختم مىشد ايستاد. هر دو از چرخ پياده شدند. پيرمرد اول شمعدانى را از پيرمرد نابينا گرفت. تعقيبشان كرديم. از سربالايى تپه بالا رفتند و وارد قبرستان شدند. در ضلع شمال غربى كنار گورى زانو زدند. پيرمرد شمعدانى را كنار سنگ قبر گذاشت. بعد دورتر جلوى شير آب رفت. پيتى را برداشت و از آب پر كرد. كنار گور آمد و درخت كنار سنگ را آب داد. تهماندهى آب را روى سنگ پاشيد. يكساعت و نيم آنجا نشستند. بعد دوباره بهطرف پايين تپه راه افتادند. بلافاصله جلوى گور رفتم. روى سنگ چيزى حك نشده بود. بهنظرم آمد كه سنگى كهنه و قديمى باشد. پيرمردها سوار دوچرخه شدند و دوباره به خانه بازگشتند. شب باز هم چراغ پنجرهى سمت چپ روشن بود و چراغ پنجرهى سمت راست خاموش.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
روز چهارم - حوالى ساعت يازده پيرمردها از خانه بيرون آمدند. گروهبان بياتى را سر موضع گذاشتم. دنبال دوچرخه راه افتادم. به آبادى رفتند. از خواربار فروشى با سبد خريد بيرون آمدند. پيرمرد نابينا سبد را گرفت، ترك دوچرخه سوار شد، بهطرف خانه بازگشتند. اوايل شب خبرى نبود. باران مىآمد. ما توى ماشين رفتيم. نيمههاى شب پيرمرد با سطل زباله از خانه بيرون آمد و بهطرف پشت تپه رفت. با فاصله دنبالش راه افتادم. زبالهها را پشت خانه ريخت. كلاهش را روى گوشهايش كشيده بود. از پشت به آرامى صدايش زدم. جواب نداد. دوباره بلند صدايش زدم، جوابى نداد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
روز پنجم - سحر به خانهى بهروز حمله كرديم. وقت را نمىشد تلف كرد. اول گروهبان بياتى جلوى در خانه رفت و زنگ زد. صدايى نيامد. من طرف ديگر موضع گرفتم. بلندتر در زديم. صداى پايى آمد. كسى جواب نداد. با لگد محكم به در كوبيدم. قفل شكست و در باز شد. داخل خانه پريديم. پيرمرد نابينا توى اتاق سمت راست نشسته بود و با صداى بلند فحش مىداد. در اتاق سمت چپ بياتى با قنداق تفنگ به شانهى پيرمرد قدبلند زد و پرسيد: بهروز كجاست؟ پيرمرد صم و بكم به او نگاه مىكرد. يخهاش را گرفت و از زمين بلندش كرد. دوباره پرسيد. پيرمرد نابينا با نك و ناله گفت: ولش كنين، گوشاش عيبناكه... بياتى پيرمرد را به حال خود رها كرد. ترسيده بود و مىلرزيد. چند دقيقه بعد متوجه شديم كه پيرمرد بلندقد، لال هم بود. بياتى روى تاقچهى كنار اتاق نشست. داخل اتاقها چند گربه از سر و كول ما بالا مىرفتند. از پيرمرد نابينا پرسيدم: با بهروز چه نسبتى داريد؟ گفت: من عمويش هستم. ايشان هم پدرشان است. گفت: به خدا بهروز اهل خلافكارى و قاچاق نيست... پيرمرد گنگ بى سر و صدا اشك مىريخت. بياتى از محل اختفاى بهروز پرسيد. پيرمرد اظهار بىاطلاعى كرد. به او تشر زدم. پيرمرد زنجمورهاى كرد و به حرف آمد. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
- رفته دنبال كار. به ما كه نمىگويد كجاست. تا دو سه ماه ديگر هم برنمىگردد. از كار بهروز پرسيدم. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- دنبال گلهاست. عسل پرورش مىدهد.ه
تمام زواياى خانه را بازرسى كرديم. توى اتاقها پر از گربههاى قد و نيمقد بود. مجموعاً هفده گربه در خانه ديديم. در حياط هم دو خرگوش و سه مرغ و يك خروس بودند. علفهاى حياط خانه بلند شده بود. لابهلاى علفها پر از جعبههاى چوبى خالى بود. آنروز را توى خانه به انتظار بهروز نشستيم. پدر بهروز شب برايمان غذا آورد. گروهبان بياتى نخورد. پيرمرد گريه مىكرد. تمام شب پشت در به انتظار نشستيم. خبرى از بهروز نشد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
روز ششم - صبح زود پيرمرد برايمان صبحانه آورد. تمام كمدها و كشوهاى خانه را گشتيم. بياتى لاى تشكها و بالشها را بازرسى كرد. مدرك مشكوكى نيافتيم، فقط توى كشوى پيرمرد چند نامه از بهروز پيدا كرديم. آدرسهاى فرستنده با هم فرق مىكرد. چند نامه هم اصلاً آدرس نداشت. نامهها را خوانديم. در يكى از نامهها چند جا نام مهتاب آمده بود. نامه ضميمه پرونده شده است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گوشهاى از نامهى بهروز
......................................................
..........................................................
پدرجان! بچه كه بودم دلم مىخواست خاطرههاى تو را از زبان خودت بشنوم. اما تو در سكوت مىنشستى و مادر قصههاى تو را برايم باز مىگفت. تو را از زبان مادر شناختم. پدرجان! آيا هنوز هم سوداى پهلوانى را در سر دارى؟ در رؤياهايم بارها آمده كه تو در كسوت پهلوانى در ميدانى بزرگ نشستهاى و هزار دختر آرزوى بوسيدن لبهاى تو را دارند. دخترهايى كه هر شب حديث خود را براى تو باز مىگويند بىآنكه تو آنها را بشنوى و صبح دلگير و خسته به خانه مىروند و پير مىشوند. مادر را مىبينم كه با دستهاى كوچكش برايم رنگين كمان مىسازد. مرا با خود به جاليزها و باغها مىبرد، شاخههاى انار را نشانم مىدهد و شكوفههاى سيب را. از بىقرارى آبشار حرف مىزند و از متانت چشمه. آنگاه مرا با عطر يك يك گلها آشنا مىكند، و بعد باز هم سرگردانى و سقوط در مغاكى سرد و بىپايان...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
پدرجان! با مرگ مادر چيزى هم درون من مرد. تو را ديدم كه خميدهتر شده بودى و در سكوت اشك مىريختى. و من تنهاترين آدم دنيا بودم. ديگر آن خانه برايم جاى ماندن نبود. تو در سكوت نشستى و من از خاك رانده شدم. پس شاعرى شدم آواره. با هيچكس انسى نگرفتم. هر جا كه خواستم پايبند شوم، زمانه مرا به كنج ديگرى پرتاب كرد. هيچ دوستى نداشتم كه مرهمى بر تنهايى من باشد. جوانتر كه بودم مىخواستم شاعر شاخههاى انار باشم و عطر پونه و ياس. اما شاعر خستهگان و خاموشان شدم. شاعر رؤياهاى عقيم و كابوسهاى مكرر، شاعر آوارگان و فراموش شدگان. زمانه به من اينگونه مىگذشت تا آنكه به شهرى غريب وارد شدم. به شوق ديدن آدمهاى آشنا كه شعرهايم را بشنوند به خانهاى رفتم. در آنجا با كسانى آشنا شدم كه هر كدام سر در كار خود داشتند. تنها به عادت مألوف هر چند صباحى در خانهاى جمع مىشدند و خاطرات خود را براى يكديگر باز مىگفتند. در آن جمع، مهتاب مهربانى و صميميتى يگانه داشت. او تمام يادهاى كودكيم را در من زنده مىكرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفتم: شما مرا بياد مادرم مىاندازيد.ه
روى پيشانيش چين افتاد. لبخند زد و گفت:ه
ه- به سن و سال من مىخورد كه جاى مادرتان باشم؟ه
روى پيشانيش چين افتاد. لبخند زد و گفت:ه
ه- به سن و سال من مىخورد كه جاى مادرتان باشم؟ه
گفتم: ناراحت نشويد. منظورم مهربانى شما بود. شما به من حس يك تكيهگاه مطمئن را مىدهيد، حس كسى كه آدم وقتى از همهى روزگار خسته شد بتواند سرش را روى بغلش بگذارد و بخوابد. كسى كه آدم را آنطور كه هست دوست داشته باشد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آنروزها سخت بيمار بودم. نمىدانست شبها پشت ماشين مىخوابم. دستهايش را روى پيشانيم گذاشت و نگاه سرزنشآميزش را به من دوخت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: بايد خيلى مواظب سلامتىتان باشيد.ه
برايم غذاى گرم پخته بود. سرم را پايين انداختم. دلم مىخواست مىنشست، سرم را روى دامنش مىگذاشتم و ساعتها از ته دل گريه مىكردم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بازپرس روى صندلى ولو شد. سرش را خم كرد و پيشانيش را چند بار به آرامى روى ميز زد. از شخصيت هاى داستان خسته شده بود. هر كس را كه حس مىكرد كليد اصلى ماجرا را در دست دارد، دست به كارى غير عادى مىزد و بازپرس را دوباره از ماجرا دور مىكرد. حالا از خودش هم بدش مىآمد. با خود انديشيد: بازپرس ماليخوليايى، شخصيتهاى ماليخوليايى پرورش مىدهد. قلم را دست گرفت و نوشت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بازنويسى پايان داستان
هلالِ ماه از لابهلاى سياهى ابرها، گاهبهگاه نمايان مىشد. باد موجهاى كف گرفته را به صخرههاى كنار ساحل مىكوفت. چند كبوتر چاهى روى چوبهاى زير اسكله كز كرده بودند. نوازندهاى دورهگرد روى اسكله ساز مىزد. مردى از پشت پنجرهى كافه خيره به صخرهها سيگار مىكشيد. زن با پيراهن سفيدش بالاى صخرهها ايستاد. موهاى بلندش در امتداد باد به پرواز در آمدند. دستها را بالا برد و نفس عميقى كشيد. كفشهايش را بيرون آورد و از صخرههاى خيس پايين رفت. مرد پاهاى برهنهى زن را ديد كه روى سنگها سُر مىخوردند. زن كنار ساحل ايستاد. دوباره سرش را بلند كرد. زير اسكله روى سطح آب پر از جلبكهاى سبز و قهوهاى بود. زن لبخند مىزد. گردنبندش را باز كرد و سرش را خم كرد. گوشوارههايش را روى تخته سنگ گذاشت. مرد، زن را ديد كه خم شد و پيراهن سفيد بلندش را بيرون آورد. عريان ايستاد. دستهايش را در آب برد. صورتش را با آب خيس كرد. چند قدم جلو گذاشت و پاهايش را در آب فرو برد. مرد به پنجره نزديكتر شد و سيگارى ديگر روشن كرد. زن توى آب رفت. حالا فقط سر زن را مىتوانست ببيند كه از آب بيرون بود. لحظهاى بعد موى زن با جلبكهاى روى آب درهم پيچيده بود. از كنار جلبكها چند حباب روى آب آمدند. مرد سيگارش را خاموش كرد و از پلههاى كافه بيرون آمد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شهين آن روز حال خوشى نداشت. دائم از اين اتاق به آن اتاق مىرفت و زير لب با خود حرف مىزد. يكى دو بار به او تشر زدم. چيزى نگفت. فقط نگاهم كرد. توى چشمهايش يك جور بىاعتمادى موج مىزد. به زاهدى و كيانوش تلفن كردم و جريان را سربسته برايشان بازگو كردم. زاهدى نمىخواست بيايد. مىگفت از اين ماجرا خسته شده. با اصرار به او قبولاندم كه بهتر است بيايد. كيانوش هم پاى تلفن چند تا فحش به مهتاب داد. بعد گفت، بهخاطر ملكوتى مىآيم. از خانه كه بيرون آمدم شهين پشت پنجره نشسته بود و با نگاهى مات و بيروح مرا برانداز مىكرد. جلوى خانهى كيانوش هم وضع بههمين منوال بود. پرى جلوى ماشين آمد. جواب سلامم را نداد. كيانوش سوار شد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
جلوى آپارتمان زاهدى كه رسيدم پشت پنجره ايستاده بود. دست تكان دادم. پايين آمد. دوباره مىخواست بهانه بياورد. ديگر داشتم عصبانى مىشدم. بهزور او را سوار ماشين كرديم. عصر بود. تمام راه ساكت بوديم. هوا تاريك شده بود كه به سربالايى مشرف به خانهى ملكوتى رسيديم. زاهدى گفت بقيهى راه را پياده برويم. قبول كرديم. ماشين را كنار خيابان پارك كرديم. سروهاى بلند كنار جاده مثل پدران روحانى با قباهاى سياه بلند ما را بدرقه مىكردند. هر سه از پى هم در سكوت حركت كرديم. جلوى در خانه رسيديم. ملكوتى در را باز كرد. مثل اينكه انتظار ما را مىكشيد. ديگر وقت را نمىشد تلف كرد. انگار هر كدام اين كار را بارها انجام داده بوديم. از گوشهى انبار بيلى برداشتيم و دنبال ملكوتى راه افتاديم. هيچكدام حرفى نزديم. ملكوتى با دست كنار آلاچيق پاى درخت تاك را نشانمان داد. اول او خاكها را پس زد. بعد هر كدام مشغول شديم. هر كدام بهترتيب گوشهاى از گودال را مىكنديم. حفره كه گودتر شد داخل پريديم و مشغول شديم. حفره گود و گودتر شد تا آنجا كه فقط سرهايمان از گودال بيرون مانده بود. خيس عرق شده بوديم. دست از كار كشيديم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
قرص ماه را ديديم كه بالا آمده بود و از لابهلاى خوشههاى درشت انگور بر ما مىتابيد. ملكوتى همان جا دستش را دراز كرد و از توى جعبهاى كهنه بطرى شراب خاك گرفتهاى را بيرون آورد. همه توى حفره ولو شديم. ملكوتى در بطرى را باز كرد. همه تشنه بوديم. بطرى را دست به دست كرديم و هر كدام جرعهاى نوشيديم. نور ماه ذرات نقره را روى صورتهاى عرق كرده و خاك گرفتهمان مىريخت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بازنويسى نوامبر 2002ه
______
__
No comments:
Post a Comment