Saturday, May 1, 2010

Khosrow Davami

__________________


Ralph Albert Blakelock - Moonlight, Silver and Old Lace,
_______________

خسرو دوامی

مهتاب

اول هيچ كدام باور نكرديم. آخر چطور ممكن بود؟ گفتم شايد ملكوتى داستانى سرهم كرده كه ما را دور هم جمع كند و دستمان بيندازد. ولى او كه اهل اين حرف‏ها نبود. آخر چرا من؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: آقاى جهانگرد! نويسنده‏ى قديمىِ داستان‏هاى جنايى! اين بار بنشين و داستانى را كه بر من رفته است بنويس!ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
جريان را باور نكردم. دستش انداختم. گوشى را گذاشت. دوباره زنگ زدم. صدايش مى‏لرزيد. خنده‏ام گرفت. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

ه- مى‏دانستم روى تو نمى‏شود حساب كرد.ه

مى‏خواست دوباره گوشى را بگذارد. بعد از اصرارِ زياد قبول كرد كه جريان را برايم بگويد. اول قسمم داد كه مسأله بين خودمان بماند. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

ه- اگر قضيه به خير و خوشى گذشت، هر طور كه خواستى بنويسش.ه
خواهش كرد كه قضيه را به شهين نگويم. گفت:ه
ه- می‏دانى كه، شهين يعنى پرى، پرى هم يعنى همه‏ى شهر.ه

راستش به‏من قدرى برخورد. شهين هر عيبى هم كه داشته باشد حداقل اين حسن را دارد كه اگر از او بخواهم رازى را مسكوت بگذارد، جايى بازگو نخواهد كرد. صدايش آهسته‏تر شد:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- رفته بودم پشت حياط، كنار آلاچيق را بيل بزنم، بلكه بته‏اى چيزى بكارم. بيل، زير خاك خورد به يك چيز سختى. اول فكر كردم سنگه. دورش را كمى خالى كردم...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
سكوت كرد. دنباله‏ى داستان روشن بود. اوّل دو سه تكه‏ى هلالى شكل، بعد چند بند انگشت و شايد آنطرفتر هم استخوانى مثل جمجمه‏ى سر. از ترس به داخل خانه آمده بود و بعد بلافاصله به من تلفن كرده بود. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

ه- ديگر مى‏ترسم داخل حياط بروم.
مى‏خواست از خانه بزند بيرون. گفتم:ه
ه- بايد به زاهدى و كيانوش هم خبر بدهيم...ه

اول قبول نمى‏كرد. به زحمت به او قبولاندم كه بهتر است همه با هم به پشت حياط خانه‏اش برويم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بازپرس با خود فكر كرد، چرا ملكوتى بجاى تماس با پليس، يا يك مقام ذيصلاح ديگر به يك نويسنده‏ى كم‏كار و بازنشسته‏ى داستان‏هاى پليسى تلفن مى‏زند؟ مهتاب، همسر ملكوتى، مدت‏هاست كه ناپديد شده است. آيا او دنبال شريك جرم مى‏گردد؟ شايد ملكوتى نويسنده را هم مقصر مى‏داند. به‏هرحال اسكلت‏ها مى‏توانند بقاياى هر جانورى باشند. سعى كرد كروكى محل وقوع حادثه را ترسيم كند. چاى را دم كرد. كاغذى را از كنار تلفن برداشت و نوشت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
پشت خانه، كنار آلاچيق، آنجا كه تاك‏هاى انگور از هر روزنى آويزان بود، مرد از توى جعبه‏اى قديمى، شرابى خاك گرفته را بيرون آورد. ليوان را برداشت، براى خودش جرعه‏اى ريخت و به نقطه‏اى خيره شد. ترس لابه‏لاى خطوط صورتش پيدا بود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

سرم را كه بلند كردم، شهين را ديدم كه مثل اجل معلق بالاى سرم ايستاده. گفتم:ه
ه- مرا ترساندى.ه
بلافاصله گفت:ه
ه - به‏خدا حدس زده بودم! اصلاً از اول هم معلوم بود كاسه‏اى زير نيم كاسه است. بيچاره مهتاب! چه سرنوشت تلخى.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

بعد نگاهى از سرِ شك به من كرد و گفت:ه
ه- اصلاً به هيچ مردى نمى‏شود اطمينان كرد!ه
تازه متوجه قضيه شدم. گفتم:ه

ه- عزيز من! آخر اين چه اخلاق زشتيست كه دارى؟ مگر من به تلفن‏هاى تو گوش مى‏دهم كه تو اينكار را مى‏كنى؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: از روز اولش هم به اين ملكوتى اطمينان نداشتم! حتماً دختر بيچاره را سر به نيست كرده، حالا هم مى‏خواهد آدم زودباور و ساده‏لوحى مثل تو را شريك جرمش كند... نروى سراغش ها؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفتم: تصور مى‏كنم ملكوتى كمى خيالاتى شده. تنهايى توى آن خانه‏ى بزرگ و درندشت زده به‏كله‏اش.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: حالا باز هم ماست مالى كن. نمى‏دانم چرا وقتى كه نوبت به رفقاى گرمابه و گلستانت مى‏رسد آنقدر ساده و زودباور مى‏شوى.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفتم: خانم! باز هم شمّ كارآگاهيت گُل كرده؟ آخه چرا قصاص قبل از جنايت مى‏كنى؟ بگذار اول ببينيم اصل جريان چيست، بعد نتيجه‏گيرى كنيم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: مگر بار اوّل است كه اين حرف‏ها را مى‏زنم. آخر چطور ممكنست زنى يكباره از صحنه‏ى روزگار محو و نابود شود و كسى هم هيچ ياد و نشانى از او نداشته باشد؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
راستش كفرم در آمده بود... مى‏خواستم بگويم خانم جان! مگر خود تو نبودى كه شب و روز از اين زن ايراد مى‏گرفتى و مى‏گفتى دائم مى‏خواهد خودنمايى كند و مردها را دنبال خودش بكِشد، حالا چطور يكباره خوابنما شدى؟ فكر كردم قضايا را درز بگيرم بهتر است. گفتم:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- عزيزم، اصلاً مى‏دانى، ما هر چه خودمان را از اين جريان كنار بكشيم درست‏تر است. بايد ملكوتى را راضى كنم كه خودش را به دكتر اعصاب نشان بدهد شايد. قبول كند براى مدتى به يك جاى خوش آب و هوا برود، بلكه اگر از اين خانه‏ى لعنتى دور شود حال و روز بهترى هم پيدا كند!ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

شهين زيرچشمى به‏من نگاه مى‏كرد. مى‏دانستم حرف‏هايم را باور نمى‏كند.ه
زير دوش، همراه با ريختن قطره‏هاى آب جزئيات پرونده مثل آوار روى سر بازپرس ريختند. چشمانش را بست و گذاشت آدم‏ها در ذهنش جان بگيرند. چرا جهانگرد سعى در لاپوشانى قضيه داشت؟ چرا ديگران سكوت كرده بودند؟ روزى كه ملكوتى تنهايى به ميهمانى خانه‏ى جهانگرد رفته بود، وقتى در جواب پرسش بقيه اعلام كرد كه مهتاب رفته و ديگر هيچگاه بازنمى‏گردد، چرا كسى از او پرس و جو نكرد و چون و چرايش را نپرسيده بود؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

شخصيت‏ها را دوباره مرور كرد، شهين عامرى، معلم دبيرستان - حسن زاهدى، نقاش و مجسمه ساز - پرويز كيانوش، حسابدار و هنرپيشه‏ى سابق تئاتر - پرى كوثرى، خانه‏دار بهروز، شاعرى كه چند هفته قبل از مهتاب ناپديد شده بود و سرانجام عباس ملكوتى، استاد دانشگاه و نوازنده چيره‏دست ويلون... از زير دوش بيرون آمد. حوله را برداشت. يك لحظه چشمش به آئينه بخار گرفته افتاد. در جا خشكش زد. تصوير محوى از مهتاب در پشت سرش نمايان شد. اين ايده را نپسنديد. قبلاً هم اينجا و آنجا آمده بود. از حمام بيرون آمد پشت ميز كارش نشست. پرونده‏ى قطورِ ناپديد شدن مهتاب را پيش رو كشيد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه


روايت جهانگرد


آمدن مهتاب، زندگى ملكوتى و شايد زندگى همه‏ى ما را هم تغيير داد. ملكوتى اولين بارى كه آندو را با هم در يك ميهمانى ديديم، با همان حجب هميشگى مهتاب را به‏عنوان همسرش معرفى كرد. باور كردن قضايا برايمان كمى مشكل بود. آيا در همان يكى دو ماهى كه او را نديده بوديم دست به‏كار شده بود؟ چرا بى‏خبر؟ همه‏ى سئوال‏ها را با همان شيوه‏ى هميشگى ماستمالى كرد. همه به مهتاب خيره شده بودند. پيراهن آبى بلندى بتن داشت. ملكوتى آنشب سرحال بود و دست در دست مهتاب راجع به هر مسئله‏اى اظهار نظر مى‏كرد. من كه او را هيچوقت آنقدر خوشحال و قبراق نديده بودم. اولين بار بود كه او را با زنى مى‏ديديم. حتى ظاهرش هم تغيير كرده بود. مرتب‏تر به‏نظر مى‏رسيد. آخر شب هم طبق عادت سال‏هاى قديم دوباره سازش را كوك كرد و آهنگ‏هايى را كه همه از آن خاطره‏ها داشتيم نواخت. مهتاب هم با صدايى گرم و مخملى با بقيه دَم گرفته بود و مى‏خواند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بعد از آن مهتاب با حضورش به جمع ما رونقى ديگر داد. آمدن او مثل نفس تازه‏اى بود كه اول در ملكوتى و بعد ساير افراد جمع دميده شد. اوايل، شيوه‏ى زندگى ملكوتى مايه خنده و شوخى آدم‏هاى دور و بر ما بود. آدمى بى‏نظم و لاابالى و بى هدف كه به‏قول زاهدى مجموعه‏اى از اضداد بود. هرچند صباحى سراغ كارى مى‏رفت بعد كه دلش را مى‏زد، دوباره سر از جايى و كارى ديگر در مى‏آورد. آپارتمان كوچكش شبيه دكان سمسارى درهم و نامنظم بود. كتاب‏ها و مجلات به‏هم‏ريخته، ظرف‏هاى تلنبار شده توى دستشويى، قالى خاك گرفته و لباس‏هاى كثيفى كه با شلختگى اين طرف و آن طرف ريخته بودند. من به شوخى مى‏گفتم:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- ملكوتى همه چيز را آن‏جا و آن‏طور كه نبايد استفاده شود به‏كار مى‏برد. كيانوش مى ‏گفت:ه
ه- اين خانه آن‏قدر بهم‏ريخته و كثيفه كه آدم خجالت مى‏كشه زن و بچه‏اش را اينجا بياره.ه

آنوقت‏ها سر و وضع ظاهرى ملكوتى هم دست كمى از بقيه‏ى چيزها نداشت. اغلب با موهاى آشفته و ريشى نتراشيده و پيراهن و شلوار و كراواتى كه هيچ هماهنگى با هم نداشتند در مجالس حاضر مى‏شد. بعد از آشنايى با مهتاب هميشه با سر و صورت مرتب و ادكلن زده و لباس‏هايى اطوكشيده و هماهنگ به ميهمانى‏ها مى‏آمد. آدمى كه عادت داشت هر روز تا لِنگ ظهر بخوابد و شب‏ها هم تا دير وقت اوقات را بگذراند، حالا به‏قول خودش هر روز صبح بلند مى‏شد و ورزش مى‏كرد و به موقع هم سر كار مى‏رفت. بعد از چندى از آن آپارتمان كوچك و تاريك به خانه‏ى بزرگ اما پُر دار و درختى در دامنه‏ى كوه نقل مكان كردند. از آن پس خانه‏ى ملكوتى و مهتاب پاتوق دائمى ما شد. خانه‏اى كه هر گوشه‏اش با سليقه‏اى خاص تزئين شده بود. شهين مى‏گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

- توى خانه‏ى ملكوتى و مهتاب همه چيز از تابلوى ديوار و گلدان روى ميز گرفته تا رنگ كاشى دستشويى و حوله و مسواك‏ها با هم هماهنگى دارند!ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ملكوتى پشت حياط باغچه‏ى دِنج و مصفايى درست كرده بود كه از آن مى‏توانستى دامنه‏ى سرسبز كوه را تا قله ببينى. وقت آزاد ملكوتى توى اين باغچه مى‏گذشت. درخت‏هاى پر گل و سرسبزى كه عطر ميوه‏ها و گل‏هايشان سرتاسر خانه را گرفته بود، پيچك‏هايى كه از تمام ديوارهاى سنگى بالا رفته بودند، و بلبل و قنارى‏هايى كه آوازشان يك دم هم قطع نمى‏شد به خانه جلوه‏اى خاص و به‏قول زاهدى »اساطيرى« داده بود. همگى هفته‏اى يكى دو شب در آلاچيق پشت حياط جمع مى‏شديم. تاك‏هاى انگور با شاخه‏هاى پر ميوه كه از هر گوشه‏اى بيرون زده بود، عطر اقاقيها و محمديها، و طعم شراب خانگى ملكوتى هر آدم بى‏ذوقى را هم به صرافت سرودن و خواندن مى‏انداخت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بازپرس خودكار را برداشت و نوشت: خطوط اصلى داستانى قديمى.ه

مى‏خواست داستان را همان گونه بازسازى كند كه در گذشته‏هاى دور ترسيم مى‏كرد. نوشت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
زمان: يك شب سرد و بارانى. مكان: سالن ميهمانى خانه‏ى ملكوتى. شخصيت‏ها: ملكوتى، جهانگرد و همسرش شهين، زاهدى، كيانوش و همسرش پرى، و سرانجام خود بازپرس. فضا: باد، تند و بى‏امان باران را به پنجره‏ها مى‏كوبد. قژقژ باز و بسته شدن در و پنجره‏ها همراه با صداى بادنماها فضا را براى صحنه‏اى آرمانى آماده كرده است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شروع صحنه: بازپرس جلوى بخارى ديوارى رو به جمع ايستاده و با دقت يك يك شخصيت‏ها را زير نظر دارد. بطرى كنياك را برمى‏دارد و ليوان خود را پر مى‏كند. ملكوتى سرش را پايين انداخته و با دست‏هاى خود بازى مى‏كند. پرى دست در دست كيانوش روى مبل نشسته است. جهانگرد سيگارى آتش مى‏زند. بقيه به بازپرس چشم دوخته‏اند. گويى در جمع هيچ كس به ديگرى اعتماد ندارد. بازپرس براى خود سيگارى مى‏گيراند و كبريت نيمه خاموش را در بخارى ديوارى مى‏اندازد. دنباله‏ى داستان را مى‏داند. بارها آنرا نوشته است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
پنجره‏اى باز مى‏شود. پرده تكان مى‏خورد و قطره‏هاى باران روى كف خانه مى‏ريزد. ملكوتى بلند مى‏شود و پنجره را مى‏بندد. قطره‏هاى باران روى صورت و موهايش نشسته است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بازپرس: خانم‏ها و آقايان! همه مى‏دانيم براى چه در اينجا جمع شده‏ايم. مهتاب مدتيست ناپديد شده است. از سه حال خارج نيست. ممكنست او به قصدى نامعلوم به جايى گريخته باشد، يا شايد در لحظه‏اى بحرانى، در گوشه‏اى دور به زندگى خويش پايان داده باشد، و سرانجام اينكه كس يا كسانى از اين جمع او را كشته‏اند...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

از گلوى شهين صدايى شبيه آه خارج مى‏شود. ملكوتى دو طرف صورتش را با دست‏ها پوشانده است. كيانوش لبخندى بر لب دارد. بقيه با دقت به بازپرس چشم دوخته‏اند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
از زير دوش كه بيرون آمدم بخار غليظى سرتاسر حمام را گرفته بود. فضاى مه‏آلود حمام، صداى شرشر آب و اينكه زير دوش مجبور باشم چشم‏ها را ببندم هميشه مرا مى‏ترساند. از كجا معلوم كه مهتاب خودكشى نكرده باشد؟ آيا در اندرون آن زن پُر شور و سرزنده كه دقيقه ‏اى آرام نمى‏نشست مى‏توانست درونى متزلزل و بيمار نهفته باشد؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
غرق در فكر و خيال خودم بودم. تيغ صورت تراش را برداشتم و به‏طرف آينه رفتم. بخار روى آينه را كه كنار زدم لحظه‏اى از ترس تكان خوردم. صدايى بى‏اختيار از گلويم خارج شد و تيغ از دستم افتاد. چشمم به روبدوشامبر صورتى رنگ افتاد. صداى شهين را شنيدم كه گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

ه- دلم براى همه‏تون مى‏سوزه.ه

بغض گلويش را گرفته بود. خم شدم و تيغ را از روى زمين برداشتم. گفتم:ه

ه- مرا ترساندى! براى يك لحظه فكر كردم...ه

گفت: باوجود همه‏ى بدبختى‏هايى كه سرش آمده هنوز فكرش هيچكدومتونو راحت نمى‏گذاره.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

به درِ حمام تكيه داد و زد زير گريه. گفتم:ه
ه- عزيزم، آخه چرا آنقدر مسئله را بزرگ مى‏كنى؟ حرف حرفه كردن قضايا كه دردى را دوا نمى‏كنه. آخر چرا ما بايد قصاص قبل از جنايت كنيم؟ اول بگذار من بروم و ببينم قضيه از چه قراره. با هم به‏طرف اتاق رفتيم. هنوز گريه مى‏كرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه


روايت پرى


مى‏دونستم بالاخره روزى اين اتفاق مى‏افته. حتى يك بار به شهين گفتم بالاخره گندش در مياد. حيوونى، چه سرنوشت تلخى! وقتى يه نفر از يكطرف گرفتار چنون جونورى بشه، بعد هم ديگرون كار و زندگيشون را ول كنن و دنبال طرف بيفتن، آخرش خودش هم يه جورى قربانى مى‏شه. آقاى بازپرس! منكه هيچوقت نتونستم رابطه‏ى نزديكى با او برقرار كنم. مهتاب هميشه يه جور فاصله‏اى رو با زن‏هاى اطرافش حفظ مى‏كرد. زن‏ها بعد از يكى دو جلسه معاشرت و صحبت با هم خودمونى مى‏شن و راجع به خصوصى‏ترين نكته‏هاى زندگيشون حرف مى‏زنن. حالا مردها با سابقه‏هاى دوستى چند ساله و ادعاى يكدلى و رفاقت اصلاً تو فكرشون هم نمى‏گنجه كه راجع به مسائل شخصيشون صحبت كنن. مهتاب يه جور ديگه‏اى بود. كيانوش هنوزم فكر مى‏كنه اشكال از خود ما بود. اون آزاده هر طور كه مى‏خواد برداشت كنه. من كه فكر مى‏كنم مردم را نمى‏شه از ظاهرشون شناخت. آدم بايد به پشت ماسكى كه ديگران روى صورتشون مى‏گذارن توجه كنه، به لابه‏لاى خطوط صورت و حالت چشم‏ها ونگاه‏ها، آنجاست كه مى‏تونى رازهاى نگفته را ببينى... رابطه‏هايى كه ظاهراً هيچ كم و كسرى نداره و همه عاشق و معشوق يك‏ديگه‏ان ولى درونشون را كه مى‏بينى از ترس بخودت مى‏لرزى. حس مى‏كردم برخلاف آنچه كه مهتاب نشان مى‏ده از زندگيش راضى و خوشحال نيست. مردهاى اطراف هم كه قربونشون برم مثل اينكه ته دلشون قند آب كرده باشن، يه لحظه هم ازش غافل نمى‏شدن. هر كدوم بالاخره اگه نه هر روز، اقلاً يه روز در ميون بهش زنگى مى‏زدن و چند دقيقه‏اى باهاش خوش و بش مى‏كردن. آقاى بازپرس! زن‏ها اين چيزارو خوب حس مى‏كنن ولى معمولاً به‏روى طرف نمى‏يارن... اوايل كه خونه‏ى تازه رفته بودن خيلى شاد و سرحال بود. از همون اول حس مى‏كردم كه اين رابطه عمر چندانى نخواهد داشت. آخه ما كه بعد از سال‏ها معاشرت خصوصيات ملكوتى را مى‏شناختيم. اون از همون اول تنهايى زندگى كرده بود و به يه نوع زندگى هرچه پيش آيد، خوش آيد، عادت كرده بود. چنين آدمى چطورى مى‏تونست روحيه‏ى حساسِ يك زن، حالا هر زنى كه باشه را درك كنه؟ مگه آدمها يه شبه عوض مى‏شن؟ بدبين و شكاك بود، خودخواه بود، شلخته بود و خلاصه هر چيزى كه يك زن را از خودش دور كنه. توى ميهمانى‏ها مى‏ديدمش كه داره خون خودش را مى‏خوره و زيرچشمى مهتاب را مى‏پاد. يكى دو بار از پشت پنجره توى حياط ديدمشون كه با هم جنگ و دعوا مى‏كردن. دو سه بار ملكوتى به خانه‏ى ما زنگ زد و دنبال مهتاب مى‏گشت. يكروز سرزده براى كارى به خانه‏شون رفتم. وسط روز بود. هرچه در زدم كسى جواب نداد. داشتم نااميد مى‏شدم كه صداى پايى به‏گوشم خورد. مهتاب در را باز كرد. اولين بار بود كه او را بدون آرايش مى‏ديدم. موهاش به‏هم ريخته بود. حالتى غيرعادى داشت. رفتم تو. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

ه- منو ببخش، رفته بودم توى زيرزمين كمى استراحت كنم...ه
زيرزمين؟ مگه جا قحطى بود؟ گفت:ه
ه- براى خودم اتاقكى درست كردم. آنجا بيشتر آرامش دارم...ه

نمى‏دونم صحبت ما به كجا كشيد. ساعتى بعد منو به اتاقش توى زيرزمين برد. اتاقى تاريك و نم‏گرفته كه با پنجره‏اى كوچك به كف حياط خانه باز مى‏شد. گليم كوچكى را وسط كف سنگى اتاق انداخته بود. يك ضبط صوت با چند نوار و دو سه تا متكا گوشه‏ى ديگر اتاق افتاده بود. چرا براى استراحت به گوشه‏اى از آن حياط سبز و درندشت نمى‏رفت؟ گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- تنهايى مى‏ترسم برم توى حياط...ه

گويا ملكوتى شنيده بود كه لاشه‏ى حيوان براى قوت درخت و سرسبزى باغچه خوبه. اينجا و آنجا لاشه‏ى هر حيوونى را كه پيدا كرده بود پاى درخت‏ها چال كرده بود. نمى‏دونم چرا اونروز ترسيدم. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- ملكوتى از يه جا لاشه‏ى گرگ پيدا كرده و كنار آلاچيق پاى چفته‏ى انگور كاشته كه ميوه‏ش عطر و بو بگيره...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

وقتى آروم خنديد من ترس را از لابه‏لاى دندون‏هاى چفت شده‏ش ديدم. گفت:ه

ه- توى آلاچيق كه مى‏شينم به زمين نگاه نمى‏كنم. فكر مى‏كنم گرگ‏ها از لابه‏لاى گل‏ها و چمن‏ها به‏من‏خيره نگاه مى‏كنن.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دلم مى‏خواست زودتر از اون خونه برم بيرون... اگه منم يكى دو ماهى توى اون اتاق خودم را زندونى مى‏كردم ديوونه مى‏شدم...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه


روايت كيانوش


جناب بازپرس، جريان قتل و خودكشى با اون خصوصياتى كه من از مهتاب مى‏شناسم يه وصله‏ى ناجوريه كه نه به تن اين رفيق ما مى‏خوره و نه به تن خودِ مهتاب كه الان شايد يه گوشه‏اى داره به ريش همه‏ى ما مى‏خنده. مى‏دونين، مهتاب تو يه شرايط قمر در عقرب و خاصى وارد جمع ما شد. كفگيرهاى همه ما مدت‏ها بود كه به ته ديگ خورده بود. نه حرف تازه‏اى براى گفتن داشتيم و نه كار تازه‏اى براى اجرا. همه از ديدن شكل و شمايل هم خسته شده بوديم. هيچكس چشم ديدن اون يكى را نداشت. مهمونى‏ها شده بود نقل اين خاطره و اون خاطره از عهد بوق كه اغلب هم تكرارى بودن و چنگى بدل نمى‏زدن. بعد هم يكى دو تا سرشون گرم مى‏شد و از هيچى بالاخره يه بحثى راه مى‏انداختن و ديگرون راجع بهش روده درازى مى‏كردن. خلاصه حرف‏ها مثل يه نوارى بود كه هر دو سه هفته يكبار مى‏ذاشتنش روى ضبط صوت. به‏محض اينكه رفيقمون جهانگرد صحبت مى‏كرد، همين شهين خانوم چند بار دستاشو به علامت دفعه‏هايى كه اين خاطره رو شنيده بالا پايين مى‏برد. همه مى‏خنديديم. ملكوتى كه سرش گرم مى‏شد يه مطلب رو چند بار پشت هم تكرار مى‏كرد. خلاصه كنم، حكايت ما ملال بود، اندر ملال، اندر ملال... اومدن مهتاب همه رو هوايى كرد. اول از همه ملكوتى را عاشق و دلخسته‏ى خودش كرده بود. بعدم كه شروع كرد يكى يكى روى ديگران كار كردن. توى رمز و رموز دلبرى درس خودش را خوب بلد بود. آخرش هم شكى ندارم با همون بچه ژيگولى كه شعرهاى سوزناك مى‏خوند گذاشت و رفت. ببين آقاى بازپرس، مهتاب از اون تيپ آدمايى بود كه دوست دارن افراد مثل پروانه دورش بگردن. مى‏رفت ميخ طرف مى‏شد تا يه چيزى ازش پيدا كنه. اگه طرف اهل شعر و از اين حرف‏ها بود يه دو سه تا غزل و قصيده مى‏آورد و جلوى اون يه چند تا سئوال مى‏كرد كه طرف فكر كنه آدم مهمّيه. اگر هم اون بابا اهل موسيقى و رقص بود بازم يه جورى باهاش اياق مى‏شد. اين ملكوتى بدبختم كه صم و بكم مى‏نشست و زاغ سياه ديگرون رو چوب مى‏زد. خب، همه هم كه يه جورى جلوى اون جانماز آب مى‏كشيدن و يه جورى رعايت رفيقمون رو مى‏كردن... واللَّه من كه سرم توى لاك خودم بود و به قول معروف به كسى حال نمى‏دادم. تازه همين يكيش براى هفت پشتم كافى بود تا چه برسه به يه تيپ مار خورده‏اى مثل مهتاب... با اين وجود، يكى دو دفعه رفته بود توى نخ بنده و ول‏كن معامله هم نبود. با خوندن دو سه تا كتاب و ديدن سه چهار تا فيلم و تئاتر، اصرار و اصرار كه چرا شما كار تازه نمى‏كنين و چه و چه... من راستش از همون اول هم حدس مى‏زدم كه اين دو تا به تيپ هم نمى‏خورن. آخه رفيق ما كجا و اين زنيكه هفت خط كجا. از اون روز اول به پرى گفتم اين خط و اينم نشون حالا ببين طرف كِى يه نفر رو پيدا مى‏كنه و ملكوتى رو قال مى‏گذاره. واقعيتش اينه كه من به اون بهروز كه چاك يخه‏شو باز مى‏گذاشت و هى چشماشو خمار مى‏كرد و ادا درمى‏آورد از همون روز اول هم اعتماد نداشتم. طرف اصلاً از يك جَنَم ديگه‏اى بود. مى‏دونستم از اون تيپ‏هاييه كه از همون اول دنبال شكار مى‏گرده. اينجور آدما وقتى هم كه به‏كام دل رسيدن نيست و نابود مى‏شن. اين طرف و اون طرف مى‏ديدم كه مهتاب گوشه و كنار يخه‏ى اين بهروز رو گرفته و پچ پچ مى‏كنن. رفيقمون ملكوتى به‏خودش مى‏پيچيد و دم نمى‏زد. بعد هم كه طرف توى ميهمانى‏ها هى حرف مى‏زد و راجع به يه سرى چيزا كه خودش هم ازشون سر در نمى‏آورد گنده‏گوزى مى‏كرد. يه دفعه وسط بحث، ملكوتى نه گذاشت و نه برداشت اونچنون خدمت طرف رسيد و پنبه‏شو زد كه آقا بهروز ساكت شد و از هفته‏ى بعد هم رفت و پيداش نشد... شما بگين، آخه چطور ممكنه اول يكى غيبش بزنه، دو سه ماه بعد هم مهتاب از صحنه‏ى عالم محو و نابود بشه؟ مگه ممكنه؟ شك ندارم كه حالا هم با هم هستن و دارن به ريش همه‏ى ما مى‏خندن. بعضى زنا اينجورين، دلشون مى‏خواد گل هر مجلس و محور هر محفلى باشن. اول همه رو جلب خودشون مى‏كنن، يه طورى كه هر كسى فكر كنه طرف كشته و مرده‏ى باباست. با هر كس يه جور بازى مى‏كنن. طرف هم كه فكر مى‏كنه على‏آباد شهريه و اون هم واسه‏ى خودش شده خوش تيپ شهر. بعد هم كه طرف رو توى چنگ خودشون گرفتن ولش مى‏كنن و مى‏رن سراغ يكى ديگه. حالا اين وسط تنها اتفاقى كه براى جمع ما افتاده اينه كه زنى يه عده آدم نديد بديد رو منتر خودش كرده، بعد هم با يكى گذاشته رفته و اين رفيق ما رو هم هپروتى كرده. آقاى بازپرس، شما اينجا ول معطلين و بى‏خود دنبال يه ماجراى عشقى پليسى مى‏گردين. اصلاً ماجرايى وجود نداشته. قبل از اين جريان ما براى خودمون يه دسته‏ى جمع و جورى داشتيم. درسته كه خسته شده بوديم ولى به هم‏ديگه انس گرفته بوديم. همين رفيق ما بالاخره به يه جور زندگى سگى عادت كرده بود، حالا يه نفر اومده همه‏ى كاسه كوزه‏هارو ريخته به‏هم...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه


روايت زاهدى


گفتم: من فرهادم، و بعد خواندم:ه
ببايد عشق را فرهاد بودن پس آنگاهى به مردن شاد بودن...ه
خنديد و چال گونه‏هايش نمايان شد. گفت:ه
ه- چرا سرخ شديد؟ه

سرم را پايين انداختم، عينكم را برداشتم و عرقِ پايينِ چشم‏هايم را پاك كردم. ديگر جوابى نداشتم. عشق آمده بود و سبزِ سبز در پاييزى‏ترين كنج اين باغ نشسته بود. برگشتم و تا صبح پاى بوم طرح زدم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آقاى بازپرس! آيا برايتان اتفاق افتاده كه ساعت‏ها در ايستگاه قطار بنشينيد و آمدن و رفتن قطارهايى را كه از كنارتان مى‏گذرند تماشا كنيد؟ و بعد به خود نگاه كنيد و ببينيد كه روزها و ماه‏ها و سال‏ها به‏سرعت قطارها گذشته و شما در همان ايستگاه پير شده‏ايد؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
مدت‏ها بود كه دست و دلم بكار نمى‏رفت. شب‏ها با خودم خلوت مى‏كردم، ساعت‏ها قلم را در دست مى‏گرفتم، جلوى بوم مى‏ايستادم، با رنگ‏ها بازى مى‏كردم. همينطور طرح مى‏زدم، شايد يك جرقه، يك لحظه‏ى كارى، كار خودش را بكند و در من حسى را برانگيزد. اما همان خطوط محو و بى‏شكل بود كه مى‏آمد و رنگ‏هايى بى‏روح كه از پى قلم روى بوم پاشيده مى‏شد. حضور مهتاب همه چيز را تغيير داد. مدت‏ها بود كه در جمع ما ظاهر مى‏شد ولى بودنش هيچ حسى را در من نمى‏انگيخت. نه كه او، بلكه حضور هيچ كس ديگرى را حس نمى‏كردم. آدم‏ها و مكان‏ها وقتى به آن‏ها خو گرفتى، مثل تابلوها و اشياء قديمى خانه مى‏شوند كه فقط حضور دارند و تو ديگر آن‏ها را نمى‏بينى...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بعد از سال‏ها به اصرار بچه‏ها نمايشگاهى ترتيب داده بودم. شايد مى‏خواستند از اين طريق در من جوششى ايجاد كنند. شايد هم مرگ را مى‏ديدند كه در دو قدمى خانه‏ى من و ديگران چمباتمه زده و هر آن است كه زنگ خانه‏ى يكى را به‏صدا در آورد. اكثر كارهاى گذشته‏ام بود، يكى دو تا هم كار تازه‏تر. روز دوّم بود. نمى‏دانم شايد بعد از ظهر. خلوتِ خلوت بود. روبروى يكى از تابلوهايم ايستاده بودم. غرق در دنياى خودم بودم. زنگ صدايش هنوز در گوشم مى‏پيچد:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

ه- هيچوقت فكر نمى‏كردم كسى زيبايى‏ها رو به اين ظرافت و قشنگى ببينه.ه

به‏طرف صدا برگشتم خودش بود با لباس سبز بلند و موهايى كه روى شانه‏هاى عريانش ريخته بود...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

سلام كردم. خنديد. پرسيدم: تنها آمديد؟ جواب نداد. گفت:ه
ه- راجع به برگ‏هاى تبريزى مى‏گفتم، آنطور كه شما آن را كشيده‏ايد، برگ‏هايى كه در باد تكان مى‏خورند و تو آن سبزى روشن روى برگ را مى‏بينى و بعد بادى كه سفيدى شفاف پشت را آشكار مى‏كند. اينكه رنگ‏ها در هر لحظه جاى خود را به‏ديگرى مى‏دهند. برگ‏هاى تبريزى براى من هميشه لحظه‏اى اسرارآميز را تداعى مى‏كنند...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

سال‏ها بود كسى با اين لحن درباره‏ى تابلوهاى من حرف نزده بود. پرسيدم:ه
ه- نگاه شما به كار من براى خودم هم تازگى دارد. گفت:ه

- بعد هم تنه‏ى بزرگ و سفيد تبريزى با آن گودال‏هاى قير كه تو گويى كسى دست در آن فرو برده است...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

آنروز تا ديروقت راجع به نقاشى صحبت كرديم. اولين بار بود كه حضورش را با همه‏ى سنگينى حس مى‏كردم. دلم مى‏خواست ساعت‏ها بنشينيم و بحث كنيم. بايد مى‏رفت. از من خواست كه بيشتر راجع به نقاشى حرف بزنيم. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

ه- فكر مى‏كنم كسى را يافته‏ام كه حس مشتركى از آدم‏ها و دنيا را داريم.ه
گفتم: به ملكوتى سلام برسان.ه
گفت: هميشه راجع به شما صحبت مى‏كند.ه
خداحافظى كرد و رفت.ه

آقاى بازپرس! دلم مى‏خواهد حس مرا درك كنيد. من آدمى نبودم كه به هيچ زنى كشش پيدا كنم چه رسد به همسر نزديكترين دوستم. در من جاذبه‏اى دوگانه عمل مى‏كرد. تمام آن شب در انتظار زنگ تلفن بودم. گفته بود چيزهاى ديگرى در تابلوهايم مى‏بيند كه بعداً خواهد گفت. برايتان پيش آمده كه سال‏ها در حسرت يك نگاه، در آرزوى ظاهر شدن كسى در آستانه‏ى در بمانيد كه قلبتان را تكان دهد و جانتان را دگرگون كند؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

فرداى آن روز تلفن كرد. مى‏دانستم كه خود اوست. سلام كردم. گفت:ه
ه- ديشب داشتم به تابلوهايتان فكر مى‏كردم. به‏خصوص به آن تابلو، به گنجشك‏هاى باران خورده‏اى كه روى سيم برق كز كرده‏اند، غمگينم كرد. چرا فضاى به آن تاريكى؟ همه چيز رنگ سياه و خاكسترى دارد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

گفتم: توى آن لحظه دنيا را آن‏طور مى‏ديدم.ه

چرا قبلاً متوجه نشده بودم؟ در ميهمانى‏ها خيلى كم حرف مى‏زد. گاهى هم همراه با ويلون ملكوتى مى‏خواند كه چنگى به‏دل نمى‏زد. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

ه- به ملكوتى هم گفتم، سعى كنيد هفته‏ى ديگر حتماً به خانه‏ى ما بياييد...ه

خداحافظى كرد. نمى‏دانستم چه بگويم. دلم مى‏خواست به خانه‏ام مى‏آمد، جلوى رويم مى‏نشست و من طرحى از آن صورت و چشم‏ها مى‏زدم. آن شب كنار بوم نشستم و ساعت‏ها تبريزى‏ها را كشيدم، با شاخه‏هاى سبز و سفيد و گنجشكهايى در آسمانى آبى.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
از روز بعد زنگ‏هاى تلفن شروع شد. گوشى را برمى‏داشتم. سكوت بود و باز سكوت. مى‏دانستم خود اوست ولى حرفى نمى‏زد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفتم: خسته‏ام. سال‏ها در ايستگاه‏ها نظاره‏گر واگن‏هايى بوده‏ام كه دم به‏دم پر و خالى شده‏اند. صدايى نمى‏آمد، مى‏دانستم كه مى‏خواهد از من بشنود. آنقدر ادامه مى‏دادم تا خسته مى‏شدم و به‏خواب مى‏رفتم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
هفته‏ى بعد به خانه‏شان رفتم. قبلاً گفته بود گل مريم، آنطور كه ناگهانى و بى‏دريغ عطرش را در خانه مى‏پاشد، دوست دارد. ملكوتى در را باز كرد. سرم را زمين انداختم. برق چشم‏هايش را با لبخندى كه به هيچ چيزى ماننده نبود مى‏ديدم. گل‏ها را بوييد. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- راستش را بگوييد از كجا فهميديد كه مريم را دوست دارم؟ه
چيزى نگفتم. آن شب دلم نمى‏خواست زياد پيششان بمانم. حالا فضاى آن آلاچيق با ملكوتى برايم خفقان‏آور بود. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- استاد، شما فقط براى دل خودتان نقاشى مى‏كشيد يا كه براى غريبه‏ها هم دست به قلم مى ‏بريد؟ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

شيطنت نهفته‏ى چشم‏هايش را بعدها در تابلويى آورده‏ام.ه
گفتم: منظورتان چيست؟ه
گفت: مثلاً شما نبايد از خود براى اين دوستان قديمى‏تان يادگارى باقى بگذاريد؟ه

دنباله‏ى كار را مى‏دانستم. همان شب موضوع تابلو در ذهنم مهيا شده بود. آمدم خانه. دست به‏كار شدم. بالاى بوم نوشتم: ديدنِ خسرو، شيرين را در چشمه‏سار... بعد تا صبح و صبح‏هاى بعد نقش زدم و رنگ و رنگ كه از پى هم مى‏آمدند. آنجا كه خسرو كنار صخره‏اى به تماشاى شيرينِ گُل‏اندام نشسته كه در آب چشمه خود را مى‏شويد:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

ز هر سو شاخ گيسو شانه مى‏كرد بنفشه بر سر گُل دانه مى‏كرد

اما هرچه طرح مى‏زدم، شيرين همان مهتاب مى‏شد با لبخندى كه چالِ زير چانه‏اش را نمايان‏تر مى‏كرد. حالا زنگ صدا و سنگينى نگاهش را هر لحظه حس مى‏كردم. تلفن ساعت به ساعت زنگ مى‏زد و من بى‏اعتنا نقش مى‏زدم. شب‏ها از پنجره‏ى اتاقم مى‏ديدمش كه كنار كيوسك تلفن ايستاده و در سكوت به‏من نگاه مى‏كند. همه جا دنبالم مى‏كرد. از آينه‏ى جلوى ماشين صورتش را مى‏ديدم كه من را دنبال مى‏كند. مى‏خواست تابلو را زودتر تمام كنم. حالا در خانه‏ام را قفل مى‏كردم و كركره‏ها را مى‏كشيدم. نيرويى پنهانى به‏من مى‏گفت كه در پس اين كشش هول‏انگيز، در پشت آن چشم‏هاى مرموز، نيرويى مرگ‏آور نهفته است كه سرانجام خود و ديگران را به خاموشى دوباره خواهد كشاند. مثل اينكه مى‏دانست. روزى كه تابلو را تمام كردم در جلوى در ظاهر شد. در را باز كردم. لباس خاكسترى رنگى پوشيده بود. ديگر نمى‏خنديد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
پرسيد: تابلو را تمام كرديد؟ه
پرسيدم: مگر براى همين اينجا نيستيد؟ پرده را از روى تابلو برداشتم. به تابلو نگاه كرد. به صورتش نگاه كردم. لبخندى مرموز و هراس‏آور را مى‏توانستم در نيمرخش ببينم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: پس فرهاد كجاست؟ه
گفتم: آن موقع كه هنوز فرهاد وارد ماجرا نشده بود.ه
گفت: دلم براى فرهاد مى‏سوزد.ه
گفتم: خُب او هم براى خودش فلسفه‏اى داشته. اصلاً شايد خودش به رنجى كه مى‏كشيده راضى بوده.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: نمى‏دانم. برايم خيلى مشكل است بپذيرم آدمى خودش را براى عشقى كه به هيچ جا نمى‏رسد قربانى كند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفتم: شاخه‏ها و برگ تبريزى‏ها يادتان هست...؟ه
جوابى نداد. تابلو را برداشت و بدون آنكه كلمه‏اى بگويد خارج شد.ه
ديگر مهتاب را نديدم. تلفن من ديگر به‏صدا نيامد و دوباره هيچگاه او را در كوچه و خيابان نديدم. مى‏دانستم كه روزى ناپديد خواهد شد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بازپرس هرچه بيشتر در ماجرا غرق مى‏شد، زمان، مكان و شخصيت‏ها از او دورتر و فضا نيز تهى‏تر مى‏شد. شخصيت‏ها گرچه نام‏هايى آشنا داشتند اما هيچكدام به دلخواه او عمل نمى‏كردند و هر كدام ساز خود را مى‏زدند. ماجرايى آشفته، با شخصيت‏هايى آشفته‏تر كه پرونده را در مسيرى متفاوت مى‏انداختند. ولى كار بازپرس كشف حقيقت بود. از گذشته مى‏دانست كه حقيقت فقط يكيست. در داستان‏هاى گذشته بازپرس به‏دنبال سر نخى مى‏گشت تا با توسل به آن معما را حل كند، ظالم را به كيفر اعمال خود برساند و حق مظلوم را بازستاند. ولى در اين ماجرا ظالم و مظلوم، قاتل و مقتول، هر كدام به يك زبان حرف مى‏زدند. هر لحظه يكى جاى خود را به ديگرى مى‏داد. آنچه امروز به يقينى مسلم مى‏مانست، فردا به شكى مسجل تبديل مى‏شد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دنباله‏ى پرونده را باز كرد.ه


گزارش شش روزه‏ى مأمورين درباره‏ى بهروز


روز يكم - صبح دوشنبه رأس ساعت 9 به اتفاق گروهبان بياتى به محل اختفاى بهروز رسيديم. خانه در منتهى‏اليه ضلع شرقى جاده‏اى باريك، پشت تپه‏اى خاكى قرار داشت. خانه‏اى كاه‏گلى با يك در و دو پنجره و حياطى كه در پشت ساخته شده بود. دو طرف خانه تا شعاع حدوداً دويست متر خانه‏ى ديگرى وجود نداشت. در گوشه‏اى دور توى ماشين موضع گرفتيم و خانه را تحت نظر قرار داديم. از صبح دو پسربچه با چرخى دستى در اطراف خانه بازى مى‏كردند. گروهبان بياتى به‏طرف خانه رفت. عكس بهروز را به بچه‏ها نشان داد. هر دو اظهار بى‏اطلاعى كردند. هيچ حركتى در داخل خانه به‏چشم نمى‏خورد. حوالى غروب بچه‏ها به خانه‏هاى اطراف رفتند. شب، پنجره‏ى اتاق سمت چپ روشن شد. اتاق سمت راست خاموش بود. از پشت پرده‏ى پنجره سايه‏اى در حركت بود. هرچه با دوربين نگاه كرديم سايه را نتوانستيم تشخيص دهيم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
روز دوم - صبح خبرى نبود. حوالى ظهر پيش‏آمدى توجه گروهبان بياتى را به خود جلب كرد. آنطرفتر، پشت خانه‏ى بهروز، چند لاشخور اطراف جايى كه از آن دود ملايمى بيرون مى‏آمد در پرواز بودند. گروهبان بياتى در محل ماند. من براى سركشى به محل مشكوك نزديك شدم. بوى بدى مى‏آمد. به‏نظر مى‏رسيد كه همسايه‏ها زباله‏هاى خود را در آنجا مى‏سوزاندند. لابه‏لاى زباله‏ها را بازرسى كردم. مدركى كه به پرونده كمكى كند پيدا نشد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
حوالى عصر از خانه‏ى همسايه پيرزنى با كاسه‏اى در دست جلوى خانه‏ى بهروز ايستاد. در زد. اطراف را نگاه مى‏كرد. بعد از چند لحظه در باز شد. آنقدر اين اتفاق سريع افتاد كه نتوانستيم بفهميم چه كسى پشت در ايستاده است. دو ساعت بعد پيرزن بيرون آمد و به خانه‏ى همسايه رفت. شب باز هم تنها اتاق سمت چپ روشن شد. ولى كسى پرده را كنار نزد و در را باز نكرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
روز سوم - ساعت ده و نيم صبح درِ خانه باز شد. پشت ماشين موضع گرفتيم. اول دوچرخه‏اى كه از در بيرون مى‏آمد را ديديم. در پشت پيرمردى با يك دست دوچرخه را گرفته بود. گلدانى شمعدانى توى دست ديگرش بود. دوچرخه را به‏طرف جاده‏ى خاكى آورد و ايستاد. در هنوز نيمه باز بود. دقيقه‏اى بعد پيرمرد ديگرى كه كوتاه‏تر و خميده‏تر از اولى بود بيرون آمد. عصايى در دست داشت. در را قفل كرد. عصا را روى زمين مى‏كشيد. به‏طرف پيرمرد اولى رفت. گروهبان بياتى اشاره كرد كه طرف نابيناست. پيرمرد نابينا شمعدانى را از آن يكى گرفت و ترك دوچرخه سوار شد. پيرمرد اولى حركت كرد. دومى با يكدست شمعدانى را گرفته بود و با دست ديگر عصا را روى خاك مى‏كشيد. دنبالشان حركت كرديم. بعد از يك كيلومتر از آبادى خارج شديم. بيرونِ آبادى پيرمرد پايين تپه‏اى كه به گورستان كوچكى ختم مى‏شد ايستاد. هر دو از چرخ پياده شدند. پيرمرد اول شمعدانى را از پيرمرد نابينا گرفت. تعقيبشان كرديم. از سربالايى تپه بالا رفتند و وارد قبرستان شدند. در ضلع شمال غربى كنار گورى زانو زدند. پيرمرد شمعدانى را كنار سنگ قبر گذاشت. بعد دورتر جلوى شير آب رفت. پيتى را برداشت و از آب پر كرد. كنار گور آمد و درخت كنار سنگ را آب داد. ته‏مانده‏ى آب را روى سنگ پاشيد. يكساعت و نيم آنجا نشستند. بعد دوباره به‏طرف پايين تپه راه افتادند. بلافاصله جلوى گور رفتم. روى سنگ چيزى حك نشده بود. به‏نظرم آمد كه سنگى كهنه و قديمى باشد. پيرمردها سوار دوچرخه شدند و دوباره به خانه بازگشتند. شب باز هم چراغ پنجره‏ى سمت چپ روشن بود و چراغ پنجره‏ى سمت راست خاموش.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
روز چهارم - حوالى ساعت يازده پيرمردها از خانه بيرون آمدند. گروهبان بياتى را سر موضع گذاشتم. دنبال دوچرخه راه افتادم. به آبادى رفتند. از خواربار فروشى با سبد خريد بيرون آمدند. پيرمرد نابينا سبد را گرفت، ترك دوچرخه سوار شد، به‏طرف خانه بازگشتند. اوايل شب خبرى نبود. باران مى‏آمد. ما توى ماشين رفتيم. نيمه‏هاى شب پيرمرد با سطل زباله از خانه بيرون آمد و به‏طرف پشت تپه رفت. با فاصله دنبالش راه افتادم. زباله‏ها را پشت خانه ريخت. كلاهش را روى گوش‏هايش كشيده بود. از پشت به آرامى صدايش زدم. جواب نداد. دوباره بلند صدايش زدم، جوابى نداد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
روز پنجم - سحر به خانه‏ى بهروز حمله كرديم. وقت را نمى‏شد تلف كرد. اول گروهبان بياتى جلوى در خانه رفت و زنگ زد. صدايى نيامد. من طرف ديگر موضع گرفتم. بلندتر در زديم. صداى پايى آمد. كسى جواب نداد. با لگد محكم به در كوبيدم. قفل شكست و در باز شد. داخل خانه پريديم. پيرمرد نابينا توى اتاق سمت راست نشسته بود و با صداى بلند فحش مى‏داد. در اتاق سمت چپ بياتى با قنداق تفنگ به شانه‏ى پيرمرد قدبلند زد و پرسيد: بهروز كجاست؟ پيرمرد صم و بكم به او نگاه مى‏كرد. يخه‏اش را گرفت و از زمين بلندش كرد. دوباره پرسيد. پيرمرد نابينا با نك و ناله گفت: ولش كنين، گوشاش عيبناكه... بياتى پيرمرد را به حال خود رها كرد. ترسيده بود و مى‏لرزيد. چند دقيقه بعد متوجه شديم كه پيرمرد بلندقد، لال هم بود. بياتى روى تاقچه‏ى كنار اتاق نشست. داخل اتاق‏ها چند گربه از سر و كول ما بالا مى‏رفتند. از پيرمرد نابينا پرسيدم: با بهروز چه نسبتى داريد؟ گفت: من عمويش هستم. ايشان هم پدرشان است. گفت: به خدا بهروز اهل خلاف‏كارى و قاچاق نيست... پيرمرد گنگ بى سر و صدا اشك مى‏ريخت. بياتى از محل اختفاى بهروز پرسيد. پيرمرد اظهار بى‏اطلاعى كرد. به او تشر زدم. پيرمرد زنجموره‏اى كرد و به حرف آمد. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
- رفته دنبال كار. به ما كه نمى‏گويد كجاست. تا دو سه ماه ديگر هم برنمى‏گردد. از كار بهروز پرسيدم. گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

ه- دنبال گلهاست. عسل پرورش مى‏دهد.ه

تمام زواياى خانه را بازرسى كرديم. توى اتاق‏ها پر از گربه‏هاى قد و نيمقد بود. مجموعاً هفده گربه در خانه ديديم. در حياط هم دو خرگوش و سه مرغ و يك خروس بودند. علف‏هاى حياط خانه بلند شده بود. لابه‏لاى علفها پر از جعبه‏هاى چوبى خالى بود. آنروز را توى خانه به انتظار بهروز نشستيم. پدر بهروز شب برايمان غذا آورد. گروهبان بياتى نخورد. پيرمرد گريه مى‏كرد. تمام شب پشت در به انتظار نشستيم. خبرى از بهروز نشد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
روز ششم - صبح زود پيرمرد برايمان صبحانه آورد. تمام كمدها و كشوهاى خانه را گشتيم. بياتى لاى تشك‏ها و بالش‏ها را بازرسى كرد. مدرك مشكوكى نيافتيم، فقط توى كشوى پيرمرد چند نامه از بهروز پيدا كرديم. آدرس‏هاى فرستنده با هم فرق مى‏كرد. چند نامه هم اصلاً آدرس نداشت. نامه‏ها را خوانديم. در يكى از نامه‏ها چند جا نام مهتاب آمده بود. نامه ضميمه پرونده شده است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه


گوشه‏اى از نامه‏ى بهروز

......................................................

..........................................................

پدرجان! بچه كه بودم دلم مى‏خواست خاطره‏هاى تو را از زبان خودت بشنوم. اما تو در سكوت مى‏نشستى و مادر قصه‏هاى تو را برايم باز مى‏گفت. تو را از زبان مادر شناختم. پدرجان! آيا هنوز هم سوداى پهلوانى را در سر دارى؟ در رؤياهايم بارها آمده كه تو در كسوت پهلوانى در ميدانى بزرگ نشسته‏اى و هزار دختر آرزوى بوسيدن لبهاى تو را دارند. دخترهايى كه هر شب حديث خود را براى تو باز مى‏گويند بى‏آنكه تو آنها را بشنوى و صبح دلگير و خسته به خانه مى‏روند و پير مى‏شوند. مادر را مى‏بينم كه با دست‏هاى كوچكش برايم رنگين كمان مى‏سازد. مرا با خود به جاليزها و باغ‏ها مى‏برد، شاخه‏هاى انار را نشانم مى‏دهد و شكوفه‏هاى سيب را. از بى‏قرارى آبشار حرف مى‏زند و از متانت چشمه. آنگاه مرا با عطر يك يك گل‏ها آشنا مى‏كند، و بعد باز هم سرگردانى و سقوط در مغاكى سرد و بى‏پايان...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
پدرجان! با مرگ مادر چيزى هم درون من مرد. تو را ديدم كه خميده‏تر شده بودى و در سكوت اشك مى‏ريختى. و من تنهاترين آدم دنيا بودم. ديگر آن خانه برايم جاى ماندن نبود. تو در سكوت نشستى و من از خاك رانده شدم. پس شاعرى شدم آواره. با هيچكس انسى نگرفتم. هر جا كه خواستم پايبند شوم، زمانه مرا به كنج ديگرى پرتاب كرد. هيچ دوستى نداشتم كه مرهمى بر تنهايى من باشد. جوانتر كه بودم مى‏خواستم شاعر شاخه‏هاى انار باشم و عطر پونه و ياس. اما شاعر خسته‏گان و خاموشان شدم. شاعر رؤياهاى عقيم و كابوس‏هاى مكرر، شاعر آوارگان و فراموش شدگان. زمانه به من اينگونه مى‏گذشت تا آنكه به شهرى غريب وارد شدم. به شوق ديدن آدم‏هاى آشنا كه شعرهايم را بشنوند به خانه‏اى رفتم. در آنجا با كسانى آشنا شدم كه هر كدام سر در كار خود داشتند. تنها به عادت مألوف هر چند صباحى در خانه‏اى جمع مى‏شدند و خاطرات خود را براى يكديگر باز مى‏گفتند. در آن جمع، مهتاب مهربانى و صميميتى يگانه داشت. او تمام يادهاى كودكيم را در من زنده مى‏كرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفتم: شما مرا بياد مادرم مى‏اندازيد.ه
روى پيشانيش چين افتاد. لبخند زد و گفت:ه
ه- به سن و سال من مى‏خورد كه جاى مادرتان باشم؟ه
گفتم: ناراحت نشويد. منظورم مهربانى شما بود. شما به من حس يك تكيه‏گاه مطمئن را مى‏دهيد، حس كسى كه آدم وقتى از همه‏ى روزگار خسته شد بتواند سرش را روى بغلش بگذارد و بخوابد. كسى كه آدم را آنطور كه هست دوست داشته باشد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آنروزها سخت بيمار بودم. نمى‏دانست شب‏ها پشت ماشين مى‏خوابم. دست‏هايش را روى پيشانيم گذاشت و نگاه سرزنش‏آميزش را به من دوخت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه هه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: بايد خيلى مواظب سلامتى‏تان باشيد.ه

برايم غذاى گرم پخته بود. سرم را پايين انداختم. دلم مى‏خواست مى‏نشست، سرم را روى دامنش مى‏گذاشتم و ساعتها از ته دل گريه مى‏كردم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بازپرس روى صندلى ولو شد. سرش را خم كرد و پيشانيش را چند بار به آرامى روى ميز زد. از شخصيت هاى داستان خسته شده بود. هر كس را كه حس مى‏كرد كليد اصلى ماجرا را در دست دارد، دست به كارى غير عادى مى‏زد و بازپرس را دوباره از ماجرا دور مى‏كرد. حالا از خودش هم بدش مى‏آمد. با خود انديشيد: بازپرس ماليخوليايى، شخصيتهاى ماليخوليايى پرورش مى‏دهد. قلم را دست گرفت و نوشت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه


بازنويسى پايان داستان

هلالِ ماه از لابه‏لاى سياهى ابرها، گاه‏به‏گاه نمايان مى‏شد. باد موج‏هاى كف گرفته را به صخره‏هاى كنار ساحل مى‏كوفت. چند كبوتر چاهى روى چوب‏هاى زير اسكله كز كرده بودند. نوازنده‏اى دوره‏گرد روى اسكله ساز مى‏زد. مردى از پشت پنجره‏ى كافه خيره به صخره‏ها سيگار مى‏كشيد. زن با پيراهن سفيدش بالاى صخره‏ها ايستاد. موهاى بلندش در امتداد باد به پرواز در آمدند. دست‏ها را بالا برد و نفس عميقى كشيد. كفش‏هايش را بيرون آورد و از صخره‏هاى خيس پايين رفت. مرد پاهاى برهنه‏ى زن را ديد كه روى سنگ‏ها سُر مى‏خوردند. زن كنار ساحل ايستاد. دوباره سرش را بلند كرد. زير اسكله روى سطح آب پر از جلبك‏هاى سبز و قهوه‏اى بود. زن لبخند مى‏زد. گردنبندش را باز كرد و سرش را خم كرد. گوشواره‏هايش را روى تخته سنگ گذاشت. مرد، زن را ديد كه خم شد و پيراهن سفيد بلندش را بيرون آورد. عريان ايستاد. دست‏هايش را در آب برد. صورتش را با آب خيس كرد. چند قدم جلو گذاشت و پاهايش را در آب فرو برد. مرد به پنجره نزديكتر شد و سيگارى ديگر روشن كرد. زن توى آب رفت. حالا فقط سر زن را مى‏توانست ببيند كه از آب بيرون بود. لحظه‏اى بعد موى زن با جلبك‏هاى روى آب درهم پيچيده بود. از كنار جلبك‏ها چند حباب روى آب آمدند. مرد سيگارش را خاموش كرد و از پله‏هاى كافه بيرون آمد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شهين آن روز حال خوشى نداشت. دائم از اين اتاق به آن اتاق مى‏رفت و زير لب با خود حرف مى‏زد. يكى دو بار به او تشر زدم. چيزى نگفت. فقط نگاهم كرد. توى چشم‏هايش يك جور بى‏اعتمادى موج مى‏زد. به زاهدى و كيانوش تلفن كردم و جريان را سربسته برايشان بازگو كردم. زاهدى نمى‏خواست بيايد. مى‏گفت از اين ماجرا خسته شده. با اصرار به او قبولاندم كه بهتر است بيايد. كيانوش هم پاى تلفن چند تا فحش به مهتاب داد. بعد گفت، به‏خاطر ملكوتى مى‏آيم. از خانه كه بيرون آمدم شهين پشت پنجره نشسته بود و با نگاهى مات و بيروح مرا برانداز مى‏كرد. جلوى خانه‏ى كيانوش هم وضع به‏همين منوال بود. پرى جلوى ماشين آمد. جواب سلامم را نداد. كيانوش سوار شد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
جلوى آپارتمان زاهدى كه رسيدم پشت پنجره ايستاده بود. دست تكان دادم. پايين آمد. دوباره مى‏خواست بهانه بياورد. ديگر داشتم عصبانى مى‏شدم. به‏زور او را سوار ماشين كرديم. عصر بود. تمام راه ساكت بوديم. هوا تاريك شده بود كه به سربالايى مشرف به خانه‏ى ملكوتى رسيديم. زاهدى گفت بقيه‏ى راه را پياده برويم. قبول كرديم. ماشين را كنار خيابان پارك كرديم. سروهاى بلند كنار جاده مثل پدران روحانى با قباهاى سياه بلند ما را بدرقه مى‏كردند. هر سه از پى هم در سكوت حركت كرديم. جلوى در خانه رسيديم. ملكوتى در را باز كرد. مثل اينكه انتظار ما را مى‏كشيد. ديگر وقت را نمى‏شد تلف كرد. انگار هر كدام اين كار را بارها انجام داده بوديم. از گوشه‏ى انبار بيلى برداشتيم و دنبال ملكوتى راه افتاديم. هيچكدام حرفى نزديم. ملكوتى با دست كنار آلاچيق پاى درخت تاك را نشانمان داد. اول او خاكها را پس زد. بعد هر كدام مشغول شديم. هر كدام به‏ترتيب گوشه‏اى از گودال را مى‏كنديم. حفره كه گودتر شد داخل پريديم و مشغول شديم. حفره گود و گودتر شد تا آنجا كه فقط سرهايمان از گودال بيرون مانده بود. خيس عرق شده بوديم. دست از كار كشيديم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
قرص ماه را ديديم كه بالا آمده بود و از لابه‏لاى خوشه‏هاى درشت انگور بر ما مى‏تابيد. ملكوتى همان جا دستش را دراز كرد و از توى جعبه‏اى كهنه بطرى شراب خاك گرفته‏اى را بيرون آورد. همه توى حفره ولو شديم. ملكوتى در بطرى را باز كرد. همه تشنه بوديم. بطرى را دست به دست كرديم و هر كدام جرعه‏اى نوشيديم. نور ماه ذرات نقره را روى صورتهاى عرق كرده و خاك گرفته‏مان مى‏ريخت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

بازنويسى نوامبر 2002ه

______


Doris Day (accompanied by André Previn) - Falling in Love Again (Can’t Help It)
__

No comments: