Khosrow Davami
___________
The Poetry of Silence-Vilhelm Hammershoi
__________________
خسرو دوامی
پَرسِه
طورى نشست كه بتواند پنجرهى ساختمان آنطرف خيابان را ببيند. چترش را كنار ميز گذاشت. بارانىاش را در آورد و روى صندلى كنارى انداخت. سينى غذا را روى ميز بلندى كه به موازات پنجره قرار داشت گذاشت. بطرى آبجو را باز كرد و ليوان پُر را سر كشيد. باران تند و اُريب مىباريد و صورتها را هاشور مىزد. عابران با چترهايشان در آمد و رفت بودند. با دستمال بخار روى شيشه را پاك كرد. كسى كه پشت پيشخوان ايستاده بود ترانهاى قديمى را با صداى بلند مىخواند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
كسى پرده را كنار كشيد. زن بود. پنجره را باز كرد. لباس خواب سفيدى بهتن داشت. لباس را قبلاً نديده بود. سرش را از پنجره بيرون آورد و بدنش را به لبهى پنجره تكيه داد. آنوقتها هم همين كار را مىكرد. نمنم باران به زن نشاطى غريب مىداد. با موها و صورت خيس دور اتاق مىچرخيد و خندههاى كودكانهاش فضا را پر مىكرد. مردى با شيشهى شراب در دست، جلوى خانه ايستاد و زنگِ در را فشار داد. زن از پنجره خم شد و مرد را ديد. مرد سرش را بالا گرفت و براى زن دست تكان داد. زن از جلوى پنجره كنار رفت. در باز شد. مرد را ديد كه چترش را جلوى در بست، كفشهايش را تكاند، و وارد خانه شد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
سردش شده بود. از دستشويى كه برگشت فنجانى قهوه گرفت و روى صندلى نشست. سينى غذا را كنار گذاشت. زن را ديد كه به پنجره تكيه داده بود. مرد زن را از پشت بغل كرد و صورتش را به صورت او چسباند. قطرات باران به صورت هر دو مىخورد. خودش را به پنجره نزديكتر كرد كه بتواند آنها را بهخوبى ببيند. بخار دهانش روى پنجره نشست. با گوشهى آستين بخار را پاك كرد. زن را ديد كه دستش را دراز كرد و پنجره را بست. پرده را كشيد. سايهاى روى شيشهى پنجره افتاده بود. حتماً سايهى هر دويشان بود كه روبروى هم ايستاده بودند. مرد لبها و شانههاى زن را مىبوسيد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
از روى صندلى بلند شد. مرد با يك دست، دست زن را گرفته بود و با دست ديگر با خطوط كف آن بازى مى كرد. بوى تند غذا آزارش مىداد. صداى بههمخوردن قاشق چنگالها، همراه با همهمه آدمها و صداى آواز آشپز حالش را بههم مىزد. بارانىاش را پوشيد. چترش را برداشت و از كافه بيرون رفت. چترش را باز كرد و يقهى بارانىاش را بالا كشيد تا گوشهايش را بپوشاند. از كنار پنجرهى كافه دور شد. چند قدم آنطرفتر به ديوارى آجرى، كنار مغازهاى كه بسته بود تكيه داد. سيگارى آتش زد. از پشت پنجره نور كمرنگى مىتابيد. حتماً چراغ خواب روشن بود. سردش شده بود. يك دستش را توى جيب بارانىاش برد. شايد هر دو كنار هم جلوى بخارى هيزمى دراز كشيده بودند. مرد با دست بند لباسِ زن را از روى شانههايش كنار زد و بعد لبهاى مرد را ديد كه روى گردن و شانههاى زن بهحركت درآمدند. دستهاى زن دگمههاى پيراهن مرد را باز كردند. حالا انحناى بدن زن را مىتوانست ببيند كه زير عضلات عرق كردهى مرد موج مىزد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گدايى جلويش ايستاد و دستش را پيش آورد. در جيبهايش گشت و پول خردهايش را به او داد. حالا حتماً زن و مرد با بدنهاى كرخ و رخوت زده در آغوش هم بودند. زن سرش را روى سينهى مرد گذاشته بود و به خوابى عميق فرو رفته بود. به آسمان نگاه كرد. باران بند آمده بود. چترش را بست و سرش را به ديوار تكيه داد. سيگار ديگرى آتش زد. زن هم حالا همين كار را مىكرد. شايد با مرد حرف مىزد. مرد سرش را در بغل گرفته بود و با موهايش بازى مىكرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شانههايش را بالا انداخت. همانطور كه دستهى چتر را روى زمين مىكشيد به راه افتاد. از كوچه كه گذشت وارد خيابان شلوغى شد. نئون سردرِ مغازهها سرتاسر خيابان را روشن كرده بود. در تاريكْروشنِ خيابان آدمهايى پرسه مىزدند. كنار دكهى سيگارفروشى ايستاد و بستهاى سيگار خريد. ماشينى از كنار خيابان باسرعت رد شد و آب كف خيابان را به شلوارش پاشيد. خود را كنار كشيد. پيرمردى با موهاى ژوليده و سفيد كنار خيابان گيتار مىزد. دندانهاى جلويش افتاده بودند. كنارش ايستاد. پيرمرد آهنگى آشنا را مىنواخت. هرچه فكر كرد يادش نيامد آهنگ را كجا شنيده است. در بساط پيرمرد پولى انداخت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
توى مغازهى مشروب فروشى رفت. مستقيماً بهطرف قفسههاى ودكا رفت و يكى از بطرىها را بيرون كشيد. بستهاى پسته هم برداشت. پسته را توى جيب بارانىاش گذاشت. جلوى پيشخوان بطرى ودكا را باز كرد و جرعهاى نوشيد. همانطور كه دور لبش را پاك مىكرد چشمش به فروشنده افتاد كه به او بد و بيراه مىگفت. پولش را داد. شيشه را در جيب بغلش گذاشت و از مغازه بيرون رفت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دوباره وارد خيابان اصلى شد. جلوى جايى كه نئونهاى صورتى روشن و خاموش مىشدند ايستاد. روى ويترين عكسهاى لخت زنها را زده بودند. نوك سينهى زنها با چراغى روشن و خاموش مىشد. كوتولهاى جلوى در ايستاده بود. كاغذى را بهدست مردها مىداد و با صداى بلند آنها را بهداخل دعوت مىكرد. داخل شد. از راهروى باريكى كه نورى صورتى رنگ داشت گذشت. در انتهاى راهرو پيرزنى پشت باجه نشسته بود. اسكناس را جلوى او گذاشت. پيرزن تعدادى ژتون به او داد. ژتونها را برداشت و وارد سالنى دودگرفته شد. بوى عود همراه با رايحهى عطرهاى تند و بوى نم زمين درهم آميخته بود. گوشه و كنار تاريك سالن، مرد و زنى سرگرم گفتگو بودند. به قسمت تاريكتر سالن پيچيد. كنار ديوار اتاقكهاى چوبى سياه رنگى درست كرده بودند. كنار هر اتاقك هم زنى روى صندلى بلندى لم داده بود. نزديك شد. زيرچشمى نگاهى به زنها انداخت. يكى از زنها همانطور كه ناخنش را سوهان مىكشيد با ديگرى با صداى بلند حرف مىزد. ديگرى زير لب آوازى مىخواند. نزديكتر شد. زنى با صورتى تيره و موهاى كوتاه مجعد تكهاى پيتزا را بهدندان مىكشيد. سرش را بلند كرد. زن دور دهانش را پاك كرد، صورتش را به او نزديكتر كرد و زير لب چيزى گفت. سرى تكان داد، بعد كيفش را درآورد و به زن پول داد. زن اشاره كرد كه وارد اتاق شود. خودش هم از در ديگرى وارد شد. هركدام توى اتاق كوچك مجزايى كه بوسيلهى ديوارى شيشهاى از هم جدا شده بود رفتند. روى ديوارهى هر كدام از اتاقكها تلفنى نصب شده بود. روى صندلى نشست. زن ماتيك سرخ رنگى را روى لبهايش كشيد. از كيفش هم شانهى كوچكى در آورد، موهايش را مرتب كرد و آدامسى هم گوشهى دهانش گذاشت. اشاره كرد كه گوشى تلفن را بردارد. خودش هم گوشى را برداشت. با يك دست لباسهايش را يكى يكى بيرون آورد. يك دستش را روى سينهها و لاى پاهايش مىكشيد و با دست ديگر گوشى تلفن را گرفته بود. صداهايى هوسانگيز از خود بيرون مىداد. سردش شده بود. پستهها را از جيبش در آورد و مشغول خوردن شد. زن همچنان خم و راست مىشد و ناله مىكرد. مرد خندهاش گرفته بود. زن پردهى جلوى ديوار شيشهاى را كشيد و گفت: تمام شد... اتاقك تاريك شد. در را باز كرد. زن را ديد كه بيرون اتاقك لباسش را مىپوشد. خداحافظى كرد. زن جوابى نداد. توى گوشهى تاريك سالن بطرى را از جيب در آورد و سر كشيد. بستهى پسته هنوز در دستش بود. آنطرفتر پلههايى قرار داشت كه با موكت قرمز رنگى فرش شده بود. در بالا چراغى چشمكزن به همان رنگ، روشن و خاموش مىشد. شانههايش را بالا انداخت. زير لب چيزى گفت و از پلهها بالا رفت. بالاى پلهها وارد راهروى بلند و باريكى شد كه به سالنى كوچك منتهى مىشد. سراسر ديوارهاى راهرو با تصاوير عريان زنها تزيين شده بود. داخل سالن مبل چرمى بزرگى بود كه سه چهار تا زن روى آن نشسته بودند. زيرچشمى به آنها نگاه كرد. همه به او نگاه مىكردند و لبخند مىزدند. به يكى كه لباس خواب سفيدى بتن كرده بود اشاره كرد. زن بلند شد و بهطرف يكى از اتاقها رفت. دنبالش راه افتاد. زن درِ اتاق را نيمه باز گذاشت. وسط اتاق تختِ گردِ بزرگى بود كه آباژور زرد كمرنگى روى ميز يكطرف آن و تلويزيون روشنى هم روى ميز طرف ديگر آن قرار داشت. روى سقف آينهى بزرگى نصب شده بود. با اشارهى زن كيفش را بيرون آورد و پولهايى را كه برايش باقى مانده بود به او داد. لخت شد و روى تخت دراز كشيد. زن آدامسش را در جاسيگارى انداخت. لباسهايش را در آورد و روى صندلى گذاشت. بعد كنار تخت نشست و بدنش را به بدن مرد ماليد. دستهايش را زير سرش گذاشته بود. زن روى پاهايش نشست. تلويزيون را روشن كرد و مشغول شد. از آينهى روى سقف انحناى بدن زن را مىديد كه روى بدنش موج مىزد. صداى نالهى زن با صداى تلويزيون درهم آميخته بود. خنديد. سعى كرد خودش را نگهدارد. دستش را روى بدن و سينههاى زن كشيد ولى خندهاش بند نمىآمد. زن سرش را بلند كرد و چشمش به مرد افتاد. اول چيزى نگفت و بهكارش ادامه داد. باز هم خنديد. زن با صداى بلند به مرد فحش داد. كنار اطاق رفت و شلوار و پيراهنش را پوشيد. بارانىاش را دست گرفت. از جيب بغل بطرى ودكا را و از جيب ديگر بستهى پسته را بيرون كشيد و جلوى زن گرفت. زن باز هم فحشش داد. مرد خندهاش گرفت. از در بيرون آمد. از سالن كه رد مىشد زنها را ديد كه به او نگاه مىكردند و قهقهه مىزدند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
از پلهها پايين آمد. تلوتلو مىخورد. دستش را به نردهى پلهها گرفت. چند دقيقهاى در همان حال ايستاد. بعد وارد سالنى شد كه در آن اطاقكهاى كوچكى را نصب كرده بودند. جلوى يكى از اطاقكها ايستاد. تصاويرى از فيلمهاى لختى روى در اطاقك زده بودند. ژتونها را در سوراخ در ورودى انداخت و وارد شد. در را پشت سر خود قفل كرد. تلويزيونى كوچك فيلمى را نشان مىداد. روى صندلى چمباتمه زد. از جيب بغلش ودكا را در آورد. تمام شده بود. شيشه را روى زمين انداخت. بعد بارانى را روى پاها و سرش كشيد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
خودش هم نفهميد كى و كجا خوابش رفته بود. اوايل صدايى را نمىشنيد. تنها ساعتها بعد صداى كسى كه با مشت، محكم به در مىكوفت بيدارش كرد. نمىدانست چند ساعت گذشته است. ايستاد. پايش خواب رفته بود. در را باز كرد. پيرمرد نظافتچى بد و بيراه مىگفت. زير لب پوزش خواست. توى سالن از زنها و آدمهاى ديگر خبرى نبود. از در ورودى آفتاب بهداخل مىتابيد. نور آفتاب چشمش را آزار مىداد. از سالن بيرون آمد. پيرمرد در را محكم پشت سرش بست.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
صبح شده بود ولى هوا سوز سردى داشت. توى خيابان كسى پرسه نمىزد. كف خيابان با كاغذهاى رنگ وارنگ و مچاله فرش شده بود. كيسههاى آشغال در هر گوشه تلنبار بود. سرش درد مىكرد و لرزش گرفته بود. سرفهاى كرد. حس كرد سرما خورده است. دستى به صورتش كشيد. ريشش در آمده بود. به ساعتش نگاهى انداخت. 7 صبح بود. مردى با جارويى بلند كاغذهاى كف خيابان را جارو مىكرد. سيگارش تمام شده بود. از پيرمرد سيگارى گرفت. پيرمرد سيگارى هم براى خودش گيراند. سرفهاش گرفت. لبهى پالتو را روى گوشهايش كشيد. با پايش به كاغذى مچاله شده لگد زد. كاغذ چند قدم جلوتر افتاد. دوباره به آن لگد زد. آنقدر به اين كار ادامه داد تا به كوچهاى باريك رسيد. داخل كوچه پيچيد. سمت چپ به كافهاى خالى نگاهى انداخت. صندلىها را وارونه روى ميزها گذاشته بودند. كسى داخل كافه را دستمال مىكشيد. به آنطرف كوچه نگاه كرد. پنجرهى طبقهى بالاى خانه نيمهباز بود و باد پرده را به كنارى مىزد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ته سيگارش را له كرد و به آنطرف كوچه رفت. جلوى در ورودى ايستاد. يقهى بارانىاش را پايين آورد. با دست موهايش را مرتب كرد. بعد زنگ خانه را به صدا در آورد. گوشش را به در نزديك كرد. صدائى نمىآمد. دوباره زنگ زد. زن پنجرهى بالا را بازتر كرد پرده را كنارى كشيد و به پايين نگاهى انداخت. دقيقهاى بعد صداى پاى زن را شنيد كه از پلهها پايين مىآمد. در باز شد. زير لب سلامى كرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
طنين صداى زن هنوز در گوشش بود: خودت اين طور خواستى...ه
ساعت را از جيب شلوارش بيرون آورد و روى ميز گذاشت. به پنجرهى اتاق روبرو نگاه كرد. هنوز خاموش بود. زن و مرد پيرى توى كافه را برانداز مىكردند. مرد چتر را روى سر خود و زن نگه داشته بود و دست هر دو بهموازات هم در جيب پالتوى زن فرو رفته بود. دوباره به پنجره نگاه كرد. هنوز تاريك بود. زن و مرد پير را ديد كه به داخل كافه آمدند. زن سرش را به بازوى مرد تكيه داده بود. دقيقهاى بعد غذايشان را گرفتند و روى يكى از ميزهاى وسط گذاشتند. مرد پالتويش را در آورد و روى دستهى صندلى انداخت. به زن كمك كرد تا بنشيند. صورتش را برگرداند. اين بار چراغ روشن بود. باز و بسته شدن درِ كافه هواى تازه و خنكى را بهداخل مىآورد. پنجرهى روبرو هنوز بسته بود. مىدانست كه پنجره را باز مىكند. آنوقتها، شبهاى بارانى پنجره را باز مىكردند. براى زن، باران با هرچه كه مىآميخت بويى سحركننده داشت. سيگارى آتش زد. مرد پشتِ پيشخوان همچنان مىخواند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
كسى پرده را كنار كشيد. زن بود. پنجره را باز كرد. لباس خواب سفيدى بهتن داشت. لباس را قبلاً نديده بود. سرش را از پنجره بيرون آورد و بدنش را به لبهى پنجره تكيه داد. آنوقتها هم همين كار را مىكرد. نمنم باران به زن نشاطى غريب مىداد. با موها و صورت خيس دور اتاق مىچرخيد و خندههاى كودكانهاش فضا را پر مىكرد. مردى با شيشهى شراب در دست، جلوى خانه ايستاد و زنگِ در را فشار داد. زن از پنجره خم شد و مرد را ديد. مرد سرش را بالا گرفت و براى زن دست تكان داد. زن از جلوى پنجره كنار رفت. در باز شد. مرد را ديد كه چترش را جلوى در بست، كفشهايش را تكاند، و وارد خانه شد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
سردش شده بود. از دستشويى كه برگشت فنجانى قهوه گرفت و روى صندلى نشست. سينى غذا را كنار گذاشت. زن را ديد كه به پنجره تكيه داده بود. مرد زن را از پشت بغل كرد و صورتش را به صورت او چسباند. قطرات باران به صورت هر دو مىخورد. خودش را به پنجره نزديكتر كرد كه بتواند آنها را بهخوبى ببيند. بخار دهانش روى پنجره نشست. با گوشهى آستين بخار را پاك كرد. زن را ديد كه دستش را دراز كرد و پنجره را بست. پرده را كشيد. سايهاى روى شيشهى پنجره افتاده بود. حتماً سايهى هر دويشان بود كه روبروى هم ايستاده بودند. مرد لبها و شانههاى زن را مىبوسيد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
از روى صندلى بلند شد. مرد با يك دست، دست زن را گرفته بود و با دست ديگر با خطوط كف آن بازى مى كرد. بوى تند غذا آزارش مىداد. صداى بههمخوردن قاشق چنگالها، همراه با همهمه آدمها و صداى آواز آشپز حالش را بههم مىزد. بارانىاش را پوشيد. چترش را برداشت و از كافه بيرون رفت. چترش را باز كرد و يقهى بارانىاش را بالا كشيد تا گوشهايش را بپوشاند. از كنار پنجرهى كافه دور شد. چند قدم آنطرفتر به ديوارى آجرى، كنار مغازهاى كه بسته بود تكيه داد. سيگارى آتش زد. از پشت پنجره نور كمرنگى مىتابيد. حتماً چراغ خواب روشن بود. سردش شده بود. يك دستش را توى جيب بارانىاش برد. شايد هر دو كنار هم جلوى بخارى هيزمى دراز كشيده بودند. مرد با دست بند لباسِ زن را از روى شانههايش كنار زد و بعد لبهاى مرد را ديد كه روى گردن و شانههاى زن بهحركت درآمدند. دستهاى زن دگمههاى پيراهن مرد را باز كردند. حالا انحناى بدن زن را مىتوانست ببيند كه زير عضلات عرق كردهى مرد موج مىزد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گدايى جلويش ايستاد و دستش را پيش آورد. در جيبهايش گشت و پول خردهايش را به او داد. حالا حتماً زن و مرد با بدنهاى كرخ و رخوت زده در آغوش هم بودند. زن سرش را روى سينهى مرد گذاشته بود و به خوابى عميق فرو رفته بود. به آسمان نگاه كرد. باران بند آمده بود. چترش را بست و سرش را به ديوار تكيه داد. سيگار ديگرى آتش زد. زن هم حالا همين كار را مىكرد. شايد با مرد حرف مىزد. مرد سرش را در بغل گرفته بود و با موهايش بازى مىكرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شانههايش را بالا انداخت. همانطور كه دستهى چتر را روى زمين مىكشيد به راه افتاد. از كوچه كه گذشت وارد خيابان شلوغى شد. نئون سردرِ مغازهها سرتاسر خيابان را روشن كرده بود. در تاريكْروشنِ خيابان آدمهايى پرسه مىزدند. كنار دكهى سيگارفروشى ايستاد و بستهاى سيگار خريد. ماشينى از كنار خيابان باسرعت رد شد و آب كف خيابان را به شلوارش پاشيد. خود را كنار كشيد. پيرمردى با موهاى ژوليده و سفيد كنار خيابان گيتار مىزد. دندانهاى جلويش افتاده بودند. كنارش ايستاد. پيرمرد آهنگى آشنا را مىنواخت. هرچه فكر كرد يادش نيامد آهنگ را كجا شنيده است. در بساط پيرمرد پولى انداخت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
توى مغازهى مشروب فروشى رفت. مستقيماً بهطرف قفسههاى ودكا رفت و يكى از بطرىها را بيرون كشيد. بستهاى پسته هم برداشت. پسته را توى جيب بارانىاش گذاشت. جلوى پيشخوان بطرى ودكا را باز كرد و جرعهاى نوشيد. همانطور كه دور لبش را پاك مىكرد چشمش به فروشنده افتاد كه به او بد و بيراه مىگفت. پولش را داد. شيشه را در جيب بغلش گذاشت و از مغازه بيرون رفت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دوباره وارد خيابان اصلى شد. جلوى جايى كه نئونهاى صورتى روشن و خاموش مىشدند ايستاد. روى ويترين عكسهاى لخت زنها را زده بودند. نوك سينهى زنها با چراغى روشن و خاموش مىشد. كوتولهاى جلوى در ايستاده بود. كاغذى را بهدست مردها مىداد و با صداى بلند آنها را بهداخل دعوت مىكرد. داخل شد. از راهروى باريكى كه نورى صورتى رنگ داشت گذشت. در انتهاى راهرو پيرزنى پشت باجه نشسته بود. اسكناس را جلوى او گذاشت. پيرزن تعدادى ژتون به او داد. ژتونها را برداشت و وارد سالنى دودگرفته شد. بوى عود همراه با رايحهى عطرهاى تند و بوى نم زمين درهم آميخته بود. گوشه و كنار تاريك سالن، مرد و زنى سرگرم گفتگو بودند. به قسمت تاريكتر سالن پيچيد. كنار ديوار اتاقكهاى چوبى سياه رنگى درست كرده بودند. كنار هر اتاقك هم زنى روى صندلى بلندى لم داده بود. نزديك شد. زيرچشمى نگاهى به زنها انداخت. يكى از زنها همانطور كه ناخنش را سوهان مىكشيد با ديگرى با صداى بلند حرف مىزد. ديگرى زير لب آوازى مىخواند. نزديكتر شد. زنى با صورتى تيره و موهاى كوتاه مجعد تكهاى پيتزا را بهدندان مىكشيد. سرش را بلند كرد. زن دور دهانش را پاك كرد، صورتش را به او نزديكتر كرد و زير لب چيزى گفت. سرى تكان داد، بعد كيفش را درآورد و به زن پول داد. زن اشاره كرد كه وارد اتاق شود. خودش هم از در ديگرى وارد شد. هركدام توى اتاق كوچك مجزايى كه بوسيلهى ديوارى شيشهاى از هم جدا شده بود رفتند. روى ديوارهى هر كدام از اتاقكها تلفنى نصب شده بود. روى صندلى نشست. زن ماتيك سرخ رنگى را روى لبهايش كشيد. از كيفش هم شانهى كوچكى در آورد، موهايش را مرتب كرد و آدامسى هم گوشهى دهانش گذاشت. اشاره كرد كه گوشى تلفن را بردارد. خودش هم گوشى را برداشت. با يك دست لباسهايش را يكى يكى بيرون آورد. يك دستش را روى سينهها و لاى پاهايش مىكشيد و با دست ديگر گوشى تلفن را گرفته بود. صداهايى هوسانگيز از خود بيرون مىداد. سردش شده بود. پستهها را از جيبش در آورد و مشغول خوردن شد. زن همچنان خم و راست مىشد و ناله مىكرد. مرد خندهاش گرفته بود. زن پردهى جلوى ديوار شيشهاى را كشيد و گفت: تمام شد... اتاقك تاريك شد. در را باز كرد. زن را ديد كه بيرون اتاقك لباسش را مىپوشد. خداحافظى كرد. زن جوابى نداد. توى گوشهى تاريك سالن بطرى را از جيب در آورد و سر كشيد. بستهى پسته هنوز در دستش بود. آنطرفتر پلههايى قرار داشت كه با موكت قرمز رنگى فرش شده بود. در بالا چراغى چشمكزن به همان رنگ، روشن و خاموش مىشد. شانههايش را بالا انداخت. زير لب چيزى گفت و از پلهها بالا رفت. بالاى پلهها وارد راهروى بلند و باريكى شد كه به سالنى كوچك منتهى مىشد. سراسر ديوارهاى راهرو با تصاوير عريان زنها تزيين شده بود. داخل سالن مبل چرمى بزرگى بود كه سه چهار تا زن روى آن نشسته بودند. زيرچشمى به آنها نگاه كرد. همه به او نگاه مىكردند و لبخند مىزدند. به يكى كه لباس خواب سفيدى بتن كرده بود اشاره كرد. زن بلند شد و بهطرف يكى از اتاقها رفت. دنبالش راه افتاد. زن درِ اتاق را نيمه باز گذاشت. وسط اتاق تختِ گردِ بزرگى بود كه آباژور زرد كمرنگى روى ميز يكطرف آن و تلويزيون روشنى هم روى ميز طرف ديگر آن قرار داشت. روى سقف آينهى بزرگى نصب شده بود. با اشارهى زن كيفش را بيرون آورد و پولهايى را كه برايش باقى مانده بود به او داد. لخت شد و روى تخت دراز كشيد. زن آدامسش را در جاسيگارى انداخت. لباسهايش را در آورد و روى صندلى گذاشت. بعد كنار تخت نشست و بدنش را به بدن مرد ماليد. دستهايش را زير سرش گذاشته بود. زن روى پاهايش نشست. تلويزيون را روشن كرد و مشغول شد. از آينهى روى سقف انحناى بدن زن را مىديد كه روى بدنش موج مىزد. صداى نالهى زن با صداى تلويزيون درهم آميخته بود. خنديد. سعى كرد خودش را نگهدارد. دستش را روى بدن و سينههاى زن كشيد ولى خندهاش بند نمىآمد. زن سرش را بلند كرد و چشمش به مرد افتاد. اول چيزى نگفت و بهكارش ادامه داد. باز هم خنديد. زن با صداى بلند به مرد فحش داد. كنار اطاق رفت و شلوار و پيراهنش را پوشيد. بارانىاش را دست گرفت. از جيب بغل بطرى ودكا را و از جيب ديگر بستهى پسته را بيرون كشيد و جلوى زن گرفت. زن باز هم فحشش داد. مرد خندهاش گرفت. از در بيرون آمد. از سالن كه رد مىشد زنها را ديد كه به او نگاه مىكردند و قهقهه مىزدند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
از پلهها پايين آمد. تلوتلو مىخورد. دستش را به نردهى پلهها گرفت. چند دقيقهاى در همان حال ايستاد. بعد وارد سالنى شد كه در آن اطاقكهاى كوچكى را نصب كرده بودند. جلوى يكى از اطاقكها ايستاد. تصاويرى از فيلمهاى لختى روى در اطاقك زده بودند. ژتونها را در سوراخ در ورودى انداخت و وارد شد. در را پشت سر خود قفل كرد. تلويزيونى كوچك فيلمى را نشان مىداد. روى صندلى چمباتمه زد. از جيب بغلش ودكا را در آورد. تمام شده بود. شيشه را روى زمين انداخت. بعد بارانى را روى پاها و سرش كشيد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
خودش هم نفهميد كى و كجا خوابش رفته بود. اوايل صدايى را نمىشنيد. تنها ساعتها بعد صداى كسى كه با مشت، محكم به در مىكوفت بيدارش كرد. نمىدانست چند ساعت گذشته است. ايستاد. پايش خواب رفته بود. در را باز كرد. پيرمرد نظافتچى بد و بيراه مىگفت. زير لب پوزش خواست. توى سالن از زنها و آدمهاى ديگر خبرى نبود. از در ورودى آفتاب بهداخل مىتابيد. نور آفتاب چشمش را آزار مىداد. از سالن بيرون آمد. پيرمرد در را محكم پشت سرش بست.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
صبح شده بود ولى هوا سوز سردى داشت. توى خيابان كسى پرسه نمىزد. كف خيابان با كاغذهاى رنگ وارنگ و مچاله فرش شده بود. كيسههاى آشغال در هر گوشه تلنبار بود. سرش درد مىكرد و لرزش گرفته بود. سرفهاى كرد. حس كرد سرما خورده است. دستى به صورتش كشيد. ريشش در آمده بود. به ساعتش نگاهى انداخت. 7 صبح بود. مردى با جارويى بلند كاغذهاى كف خيابان را جارو مىكرد. سيگارش تمام شده بود. از پيرمرد سيگارى گرفت. پيرمرد سيگارى هم براى خودش گيراند. سرفهاش گرفت. لبهى پالتو را روى گوشهايش كشيد. با پايش به كاغذى مچاله شده لگد زد. كاغذ چند قدم جلوتر افتاد. دوباره به آن لگد زد. آنقدر به اين كار ادامه داد تا به كوچهاى باريك رسيد. داخل كوچه پيچيد. سمت چپ به كافهاى خالى نگاهى انداخت. صندلىها را وارونه روى ميزها گذاشته بودند. كسى داخل كافه را دستمال مىكشيد. به آنطرف كوچه نگاه كرد. پنجرهى طبقهى بالاى خانه نيمهباز بود و باد پرده را به كنارى مىزد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ته سيگارش را له كرد و به آنطرف كوچه رفت. جلوى در ورودى ايستاد. يقهى بارانىاش را پايين آورد. با دست موهايش را مرتب كرد. بعد زنگ خانه را به صدا در آورد. گوشش را به در نزديك كرد. صدائى نمىآمد. دوباره زنگ زد. زن پنجرهى بالا را بازتر كرد پرده را كنارى كشيد و به پايين نگاهى انداخت. دقيقهاى بعد صداى پاى زن را شنيد كه از پلهها پايين مىآمد. در باز شد. زير لب سلامى كرد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
زن گفت: «چيزى شده؟» مرد به سرفه افتاد.ه
زن دوباره پرسيد: «اين چه ريختيه كه پيدا كردى. چته؟ مريضى؟»ه
گفت: «سرما خوردم. مىتونم بيام تو؟»ه
زن نگاهى به بالاى پلهها انداخت. بعد در را بازتر كرد.ه
داخل شد. همان جلو كفشش را در آورد و جورابهاى خيسش را دست گرفت. دنبال زن وارد آشپزخانه شد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
زن دوباره پرسيد: «اين چه ريختيه كه پيدا كردى. چته؟ مريضى؟»ه
گفت: «سرما خوردم. مىتونم بيام تو؟»ه
زن نگاهى به بالاى پلهها انداخت. بعد در را بازتر كرد.ه
زن گفت: « برو دستشويى، آبى به سر و صورتت بزن. منم چايى مىگذارم و بخارى را روشن مىكنم.»ه
توى دستشويى رفت. همانطور كه جورابش را آب مىكشيد، در آينه چشمش به ربدشامبر حولهاىِ صورتى رنگِ زن افتاد كه روى گيرهى در آويزان بود. حولهى سبز ديگرى كنارش بود. به مسواكهاى كنار دستشويى نگاهى انداخت. انگشتش را روى هر دو مسواك كشيد. خشك بودند. دست و صورتش را هم با آب گرم شست. تيغ صورتتراشى را برداشت كه ريشش را بتراشد. نگاهى به تيغ انداخت. منصرف شد و آن را كنارى گذاشت. حولهى صورتى رنگ را برداشت و به دست و صورتش كشيد. حوله را بوييد. بوى عطر زن را مىداد. جورابهايش را برداشت و به آشپزخانه برگشت. زن تنها بود. بخارى ديوارى را هم روشن كرده بود. كفشهايش را از كنار برداشته بود و نزديك بخارى گذاشته بود. مرد جورابها را روى كفشهايش گذاشت. زن همانطور كه چاى خشك را در قورى مىريخت گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- «مگه خونه نبودى؟»ه
گفت: «كار داشتم، تو شهر نبودم. تازه اومدم.»ه
نگاهى به بالاى پلهها انداخت. كسى نبود. صندلى ديگرى را جلو كشيد و پاهايش را روى آن دراز كرد. زن در يخچال را باز كرد و پنير و تخممرغ را بيرون آورد. مرد به پشت زن نگاه كرد. ربدشامبر سفيد بلندى پوشيده بود كه با بندى از همان جنس به دور كمرش بسته شده بود. خم شد و دستهايش را كنار بخارى گرفت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: «كار داشتم، تو شهر نبودم. تازه اومدم.»ه
زن گفت: «از بالا با اين قيافه كه ديدمت فكر كردم حتماً بلايى سرت اومده.»ه
از گنجه ى آشپزخانه دو تا فنجان برداشت. قورى چايى را هم برداشت و براى خودش و مرد چاى ريخت. درِ يخچال را باز كرد و شيشهى عسل را بيرون آورد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه- «اين عسل رو با چاييت بخور! براى سينهت خوبه.»ه
آشپزخانه گرم شده بود. به بالاى پلهها نگاهى انداخت. كسى نبود. زن باز هم نان گرم كرد. در سكوت نشستند و خوردند. صبحانه كه تمام شد از جاى بلند شد. جورابش را از كنار بخارى برداشت و كفشش را كه حالا گرم شده بود پوشيد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گفت: «بايد برم خيلى كار دارم.»ه
زن به دستشويى رفت. دقيقهاى بعد با قرصها و شربت سينه در دست برگشت. قرصها را با آب خورد. شيشهى شربت سينه را هم در جيب بغل بارانىاش گذاشت. تشكر كرد. زن چيزى نگفت. در را باز كرد و خارج شد. زن در را بست. مرد به آنطرف خيابان رفت. لحظهاى برگشت. پنجره نيمه باز بود و باد پرده را بيرون مىزد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دسامبر 1996
_______
Kronos Quartet - Dr. Van Helsing & Dracula (composed by Philip Glass)
Dracula had no musical score when it was first released, apart from a few excerpts from Swan Lake. In 1998, Philip Glass composed a score for the film, which was performed by the Kronos Quartet. Glass:
“The film is considered a classic. I felt the score needed to evoke the feeling of the world of the 19th century. For that reason I decided a string quartet would be the most evocative and effective. I wanted to stay away from the obvious effects associated with horror films. With [the Kronos Quartet], we were able to add depth to the emotional layers of the film.”
___
No comments:
Post a Comment