Nosrato lah Masoudi
_____________
Phenomena Lands End, 1974 by Paul Jenkins
________________
نصرت الله مسعودی
هوایی آفتاب وُ ماه
هوایی ِماه می شوی وُ هوایی آفتاب
و دودهایِِ لایه لایه هم
نمی شود که لایه ی نازکی بشود
تا ماه در حوالی ِچشمت کم رنگ تر بخواند.ه
چه شانه به شانه می خوانند
این رقص های دَم گرفته در دَم دمای صبح!ه
حالا که دلت عاقل ترین دیوانه ی دنیاست
نسیم به سیم ِآخرزده است که با چشم ِ بی خواب
سر به کف ِپایت بگذارد.ه
نمی بینی که هرچیز
به تماشای تو ایستاده است ای بی قراری ِ پنهان!ه
ومی بینیم که دفتر ِرستخیز
درهرصفحه اش صدای تو را دارد
که از دل ِکوه باز می گردد.ه
چه ساده پاهایت را به هم جفت کرده یی
و داری چشمانت را به آسمانی می بخشی
که ستاره هاش جزاشک دانه ها
هرگزشبیه چیزی نبوده اند.ه
معنا نمی شدی مگر به این همین هیبت وَ در قاب ِ پنج ِصبح .ه
تنها واژه های دعای شبانه ی ِقدیسانی که ما می شناسم می دانند
که تا واپسین سپیده ی اردیبهشتی ِزمین
بایست به احترامت
دست به سینه ایستاد.ه
چقدردرنزدیکی های تو
دورازتو ایستاده بوده ایم و نمی دانستیم
آنکه رونمای ماه بود وُُ آفتاب
آخرین دیدارِ خورشید را
کی به دیارِرستاخیز ِفردای نیلوفرها برده است.ه
غبارِکدام آغاز
درچشم ما چکیده است
که راه زیر پا ی مان
مدام گم می شود!!ه
برای انگشتانم که درخود تاریک می سوزند
شعله یی می خواهم از پنجره یی دور
تا توها را بسرایم وُ
تلخی ِتکان ِ سیبک ِ گلویی را
که درانتهای هیچ بارانی
دیگرقرارش نیست که بایستد.ه
هوایی ماه گشته یی وُهوایی آفتاب
وآن بالا چه با چشم باز
به خاکی خیره مانده یی
که اطلسی هایش را دوست ندارد.ه
و دودهایِِ لایه لایه هم
نمی شود که لایه ی نازکی بشود
تا ماه در حوالی ِچشمت کم رنگ تر بخواند.ه
چه شانه به شانه می خوانند
این رقص های دَم گرفته در دَم دمای صبح!ه
حالا که دلت عاقل ترین دیوانه ی دنیاست
نسیم به سیم ِآخرزده است که با چشم ِ بی خواب
سر به کف ِپایت بگذارد.ه
نمی بینی که هرچیز
به تماشای تو ایستاده است ای بی قراری ِ پنهان!ه
ومی بینیم که دفتر ِرستخیز
درهرصفحه اش صدای تو را دارد
که از دل ِکوه باز می گردد.ه
چه ساده پاهایت را به هم جفت کرده یی
و داری چشمانت را به آسمانی می بخشی
که ستاره هاش جزاشک دانه ها
هرگزشبیه چیزی نبوده اند.ه
معنا نمی شدی مگر به این همین هیبت وَ در قاب ِ پنج ِصبح .ه
تنها واژه های دعای شبانه ی ِقدیسانی که ما می شناسم می دانند
که تا واپسین سپیده ی اردیبهشتی ِزمین
بایست به احترامت
دست به سینه ایستاد.ه
چقدردرنزدیکی های تو
دورازتو ایستاده بوده ایم و نمی دانستیم
آنکه رونمای ماه بود وُُ آفتاب
آخرین دیدارِ خورشید را
کی به دیارِرستاخیز ِفردای نیلوفرها برده است.ه
غبارِکدام آغاز
درچشم ما چکیده است
که راه زیر پا ی مان
مدام گم می شود!!ه
برای انگشتانم که درخود تاریک می سوزند
شعله یی می خواهم از پنجره یی دور
تا توها را بسرایم وُ
تلخی ِتکان ِ سیبک ِ گلویی را
که درانتهای هیچ بارانی
دیگرقرارش نیست که بایستد.ه
هوایی ماه گشته یی وُهوایی آفتاب
وآن بالا چه با چشم باز
به خاکی خیره مانده یی
که اطلسی هایش را دوست ندارد.ه
اردیبهشت 89
____________
15 Plays →
Alim Qasimov - Shushtar Magamunda Bastachar Mahnelare (Gäl Gäl)
___
No comments:
Post a Comment