Shapur Ahmadi
_________________
Papers, Enrique Campuzano
__________
شاپور احمدی
نثر فرشته
امروز گیج به خود پرداختم.ه
سالهاسال پس از زادنمان در قلوههای پاره و خنک
و پس از آنکه گُل سرخ فربهی در دنگال به خوابم آمد
و در سایهروشن سبز به سویم خزید و دیوانه شد
میفهمم بارها پوست بعدازظهر را دریدهای.ه
نمیخواهد بگویی چند پادشاه را گذراندهایم
یا چند بار ماهباران شدیم.ه
تو نگو اَه اَه اَه
میبینم رقصان میسری
پای سایهی بدبوی بیدهایی
که از اندیشههای تبدار ما ور پریدند.ه
پولکهای سیمینت یکییکی واز میشوند
و از سوز سوزنهای آفتاب
با حسرت نوک زبانت را میگزی.ه
***
بعدازظهرها همرنگ و یکقالب
روی شکم میخوابند آدمی و عنکبوت.ه
میترسم در تار و تیغ پردههایم
سر کنده به کنجی در غلتم.ه
جیغ میکشم. جیغ میکشم.ه
گوشهایم شُل میافتند.ه
چرا هنوز بوی سروی خونسرد میدهم؟ه
میگفتم استخوان رویم پُر میشود
و بر سنگی در آفتاب خود را میگشایم
تا در روز پاکی که موبدان
آب پلید را از پوست خود ریختهاند،ه
در زیر پنجههایی نرم و سرد
پنجههایی لطیف و بیدروغ
پنجههایی فراموشکار
لورده شوم یا در خوشی بترکم.ه
***
چرا هنوز بویی این چنین میدهم؟ه
اگر این قدر بزرگ نمیشدیم
با ابروهای تراشیده پرت نمیشدیم.ه
بالاخره ما را میجستند و بارها برانداز میکردند.ه
یک شب در خواب
خاک نمدار به رویمان مهربان میریخت.ه
بد نبودیم. این ور خاک جایی بود که
وارونه در رحم کهکشان
در اندیشهی غنچههای
شبنم زدهی خود
ناشناس میآسودیم.ه
***
و هورمنهای ابدیات به پایین در میغلتیدند و تیکهپاره میشدند
و خاموش در برگهای بیمار بید میتراویدم بیکس.ه
بر یک پهلو به آبهای شور مینگریستی
تا در شاهنامه زنی بیابی هرزهگرد.ه
اندیشهام چقدر سخت بود.ه
آن همه لایه میگداختند زبانه میکشیدند
و گونهها نارنجی و دیوانه باد میکردند
و پوست زرد چون برگ پهناور پیچکی دریایی
در هوا بال میزد.ه
هیچ کدام مرا روشن و تیز نمیکرد.ه
و حتی آنچه گاهی میدیدم، بدون اندیشه بود.ه
میترسیدم در شعلهی مرمرهای جسمت
گل سرخ خندانی را اشتباه بگیرم.ه
***
خرفستران* با زبان گندشان آهسته دارند پوستت را میخراشند.ه
میدانم هر روز دوباره نازک میشوی.ه
پُرگو و جری میترسی دینم رم کند.ه
من هیچ وقت با آذرناهید صحبت نکردهام.ه
در میانههای گوشتخوار آب باور نمیکردم این همه مزدایی
سالهای سال یکدست بنگرند.ه
وقتی صدایم را بر پوستت شنیدی، حدس زدم
خرفستران زبر و سنگین بندهایت را ساییدهاند.ه
یک لحظه که دیگر توان آن را نخواهی داشت
زور زدی به ورزایی حنایی بیندیشی
که پوزهاش را شامگاه به فانوس آبی ناهید میمالید.ه
و تیهوهای دلگیر خسته از چشمه پریدند.ه
اگر با پاهای زنگولهدار در سوت ترکهمارهای دوسر
چند پاییز در خاک سیاه جو میریختیم
شاید میتوانستیم خمار شویم و چشمانمان
تاریک میشد و ناگهان پنجهای خون
تا انگشتانمانمان میپاشید.ه
***
در زهراب دریا هزارانهزار سر پا ایستادهایم
و ستارههای لجنخور آراممان میکنند.ه
و پردههای سیاوشان و هفتلشکر
در اندیشهی پاک یک لحظه میشُرند.ه
اما حتی شب سوم هم نتوانستم به پیکری بیندیشم.ه
هزارانهزار همسال به زمان درازی میاندیشيم
که با چشمان زهرآیین یکدیگر را میپاییدیم.ه
میخواهیم چه کار کنیم؟ه
چه میاندیشیم؟ه
هیچ چیز. حتی نمیشود یکدیگر را ببلعیم.ه
اگر زودتر سوراخ میشدیم
اکنون از خوشی میتمرگیدیم.
سالهاسال پس از زادنمان در قلوههای پاره و خنک
و پس از آنکه گُل سرخ فربهی در دنگال به خوابم آمد
و در سایهروشن سبز به سویم خزید و دیوانه شد
میفهمم بارها پوست بعدازظهر را دریدهای.ه
نمیخواهد بگویی چند پادشاه را گذراندهایم
یا چند بار ماهباران شدیم.ه
تو نگو اَه اَه اَه
میبینم رقصان میسری
پای سایهی بدبوی بیدهایی
که از اندیشههای تبدار ما ور پریدند.ه
پولکهای سیمینت یکییکی واز میشوند
و از سوز سوزنهای آفتاب
با حسرت نوک زبانت را میگزی.ه
***
بعدازظهرها همرنگ و یکقالب
روی شکم میخوابند آدمی و عنکبوت.ه
میترسم در تار و تیغ پردههایم
سر کنده به کنجی در غلتم.ه
جیغ میکشم. جیغ میکشم.ه
گوشهایم شُل میافتند.ه
چرا هنوز بوی سروی خونسرد میدهم؟ه
میگفتم استخوان رویم پُر میشود
و بر سنگی در آفتاب خود را میگشایم
تا در روز پاکی که موبدان
آب پلید را از پوست خود ریختهاند،ه
در زیر پنجههایی نرم و سرد
پنجههایی لطیف و بیدروغ
پنجههایی فراموشکار
لورده شوم یا در خوشی بترکم.ه
***
چرا هنوز بویی این چنین میدهم؟ه
اگر این قدر بزرگ نمیشدیم
با ابروهای تراشیده پرت نمیشدیم.ه
بالاخره ما را میجستند و بارها برانداز میکردند.ه
یک شب در خواب
خاک نمدار به رویمان مهربان میریخت.ه
بد نبودیم. این ور خاک جایی بود که
وارونه در رحم کهکشان
در اندیشهی غنچههای
شبنم زدهی خود
ناشناس میآسودیم.ه
***
و هورمنهای ابدیات به پایین در میغلتیدند و تیکهپاره میشدند
و خاموش در برگهای بیمار بید میتراویدم بیکس.ه
بر یک پهلو به آبهای شور مینگریستی
تا در شاهنامه زنی بیابی هرزهگرد.ه
اندیشهام چقدر سخت بود.ه
آن همه لایه میگداختند زبانه میکشیدند
و گونهها نارنجی و دیوانه باد میکردند
و پوست زرد چون برگ پهناور پیچکی دریایی
در هوا بال میزد.ه
هیچ کدام مرا روشن و تیز نمیکرد.ه
و حتی آنچه گاهی میدیدم، بدون اندیشه بود.ه
میترسیدم در شعلهی مرمرهای جسمت
گل سرخ خندانی را اشتباه بگیرم.ه
***
خرفستران* با زبان گندشان آهسته دارند پوستت را میخراشند.ه
میدانم هر روز دوباره نازک میشوی.ه
پُرگو و جری میترسی دینم رم کند.ه
من هیچ وقت با آذرناهید صحبت نکردهام.ه
در میانههای گوشتخوار آب باور نمیکردم این همه مزدایی
سالهای سال یکدست بنگرند.ه
وقتی صدایم را بر پوستت شنیدی، حدس زدم
خرفستران زبر و سنگین بندهایت را ساییدهاند.ه
یک لحظه که دیگر توان آن را نخواهی داشت
زور زدی به ورزایی حنایی بیندیشی
که پوزهاش را شامگاه به فانوس آبی ناهید میمالید.ه
و تیهوهای دلگیر خسته از چشمه پریدند.ه
اگر با پاهای زنگولهدار در سوت ترکهمارهای دوسر
چند پاییز در خاک سیاه جو میریختیم
شاید میتوانستیم خمار شویم و چشمانمان
تاریک میشد و ناگهان پنجهای خون
تا انگشتانمانمان میپاشید.ه
***
در زهراب دریا هزارانهزار سر پا ایستادهایم
و ستارههای لجنخور آراممان میکنند.ه
و پردههای سیاوشان و هفتلشکر
در اندیشهی پاک یک لحظه میشُرند.ه
اما حتی شب سوم هم نتوانستم به پیکری بیندیشم.ه
هزارانهزار همسال به زمان درازی میاندیشيم
که با چشمان زهرآیین یکدیگر را میپاییدیم.ه
میخواهیم چه کار کنیم؟ه
چه میاندیشیم؟ه
هیچ چیز. حتی نمیشود یکدیگر را ببلعیم.ه
اگر زودتر سوراخ میشدیم
اکنون از خوشی میتمرگیدیم.
ه*خرفستران به جانوران و حشرههای آسیبرسانی میگویند که به اعتقاد زرتشتیان اهریمن آفریده است.ه
__
10 Plays →
Serge Gainsbourg - Requiem Pour Un Con
____________
No comments:
Post a Comment