Thursday, July 1, 2010

Shapur Ahmadi

_________________


Papers, Enrique Campuzano
__________

شاپور احمدی



نثر فرشته

امروز گیج به خود پرداختم.ه
سالها‌سال پس از زادنمان در قلوه‌های پاره و خنک
و پس از آنکه گُل سرخ فربهی در دنگال به خوابم آمد
و در سایه‌روشن سبز به سویم خزید و دیوانه شد
می‌فهمم بارها پوست بعدازظهر را دریده‌ای.
ه
نمی‌خواهد بگویی چند پادشاه را گذرانده‌ایم
یا چند بار ماه‌باران شدیم.
ه
تو نگو اَه اَه اَه
می‌بینم رقصان می‌سری
پای سایه‌ی بدبوی بیدهایی
که از اندیشه‌های تبدار ما ور پریدند.
ه
پولکهای سیمینت یکی‌یکی واز می‌شوند
و از سوز سوزنهای آفتاب
با حسرت نوک زبانت را می‌گزی.
ه

***
بعدازظهرها همرنگ و یک‌قالب
روی شکم می‌خوابند آدمی و عنکبوت.
ه
می‌ترسم در تار و تیغ پرده‌هایم
سر کنده به کنجی در غلتم.
ه
جیغ می‌کشم. جیغ می‌کشم.ه
گوشهایم شُل می‌افتند.ه
چرا هنوز بوی سروی خونسرد می‌دهم؟ه
می‌گفتم استخوان رویم پُر می‌شود
و بر سنگی در آفتاب خود را می‌گشایم
تا در روز پاکی که موبدان
آب پلید را از پوست خود ریخته‌اند،
ه
در زیر پنجه‌هایی نرم و سرد
پنجه‌هایی لطیف و بی‌دروغ
پنجه‌هایی فراموشکار
لورده شوم یا در خوشی بترکم.
ه

***
چرا هنوز بویی این چنین می‌دهم؟
ه
اگر این قدر بزرگ نمی‌شدیم
با ابروهای تراشیده پرت نمی‌شدیم.
ه
بالاخره ما را می‌جستند و بارها برانداز می‌کردند.ه
یک شب در خواب
خاک نمدار به رویمان مهربان می‌ریخت.
ه
بد نبودیم. این ور خاک جایی بود که
وارونه در رحم کهکشان
در اندیشه‌ی غنچه‌های
شبنم ‌زده‌ی خود
ناشناس می‌آسودیم.
ه

***
و هورمنهای ابدی‌ات به پایین در می‌غلتیدند و تیکه‌پاره می‌شدند
و خاموش در برگهای بیمار بید می‌تراویدم بی‌کس.
ه
بر یک پهلو به آبهای شور می‌نگریستی
تا در شاهنامه زنی بیابی هرزه‌گرد.
ه
اندیشه‌ام چقدر سخت بود.ه
آن همه لایه می‌گداختند زبانه می‌کشیدند
و گونه‌ها نارنجی و دیوانه باد می‌کردند
و پوست زرد چون برگ پهناور پیچکی دریایی
در هوا بال می‌زد.
ه
هیچ کدام مرا روشن و تیز نمی‌کرد.ه
و حتی آنچه گاهی می‌دیدم، بدون اندیشه بود.ه
می‌ترسیدم در شعله‌ی مرمرهای جسمت
گل سرخ خندانی را اشتباه بگیرم.
ه

***
خرفستران* با زبان گندشان آهسته دارند پوستت را می‌خراشند.
ه
می‌دانم هر روز دوباره نازک می‌شوی.ه
پُرگو و جری می‌ترسی دینم رم کند.ه
من هیچ وقت با آذرناهید صحبت نکرده‌ام.ه
در میانه‌های گوشتخوار آب باور نمی‌کردم این همه مزدایی
سالهای سال یکدست بنگرند.
ه
وقتی صدایم را بر پوستت شنیدی، حدس زدم
خرفستران زبر و سنگین بندهایت را ساییده‌اند.
ه
یک لحظه که دیگر توان آن را نخواهی داشت
زور زدی به ورزایی حنایی بیندیشی
که پوزه‌اش را شامگاه به فانوس آبی ناهید می‌مالید.
ه
و تیهوهای دلگیر خسته از چشمه پریدند.ه
اگر با پاهای زنگوله‌دار در سوت ترکه‌مارهای دوسر
چند پاییز در خاک سیاه جو می‌ریختیم
شاید می‌توانستیم خمار شویم و چشمانمان
تاریک می‌شد و ناگهان پنجه‌ای خون
تا انگشتانمانمان می‌پاشید.
ه

***
در زهراب دریا هزاران‌هزار سر پا ایستاده‌ایم
و ستاره‌های لجنخور آراممان می‌کنند.
ه
و پرده‌های سیاوشان و هفت‌لشکر
در اندیشه‌ی پاک یک لحظه می‌شُرند.
ه
اما حتی شب سوم هم نتوانستم به پیکری بیندیشم.ه
هزاران‌هزار همسال به زمان درازی می‌اندیشيم
که با چشمان زهرآیین یکدیگر را می‌پاییدیم.
ه
می‌خواهیم چه کار کنیم؟ه
چه می‌اندیشیم؟ه
هیچ چیز. حتی نمی‌شود یکدیگر را ببلعیم.ه
اگر زودتر سوراخ می‌شدیم
اکنون از خوشی می‌تمرگیدیم.





ه*خرفستران به جانوران و حشره‌های آسیب‌رسانی می‌گویند که به اعتقاد زرتشتیان اهریمن آفریده است.ه

__

10 Plays

bossa:

Serge Gainsbourg - Requiem Pour Un Con



____________

No comments: