Mohammad Bagher Kolahi Ahari
_____________
محمدباقر کلاهی اهری
____________________
سوگسروده ای درقفای شاعر سفید شادروان منوچهر آتشی
1
شمشیر های شکسته و نیزه های سر به زیر
من کدام حکایت بی هنگام را تحریر می کنم
و پهلوان من
که پهلوهایش را به کوه بخشیده است
وغرورش را به آسمان
می رود تا در کنار ستاره ای غروب کند
در مدخل یک داستان
داستان جهان را دوست ندارم
وقتی یکی نیست
تا در میان من و مرگ سیاه تو داوری کند
و کلون در را بشکند به روی دیوانه ای که دل تنهای من است
من می آیم و ستاره و خاکستر مرا تسلیت می گویند
با دست های خسته
با بنیانی آتشی
2
کیست که شکوه مرگ را تاب می آورد
در هنگام سقوط بی امان برگها
من در زیبایی مرگ قدم می زنم
و درختان مرا در میان می گیرند
در آخرین صدای قلب تو
یک گلوله سربی در رگهای برگ لخته شد
شهری در میان دود و صدای اگزوزها گیر می کند
زمان می گذرد
و زباله های کیهانی
اینجا تهیه می شود
روزنامه ها تولید می شوند
خبرها تولید می شوند
مردگان و صد گونه چیز حقیر
پهلوان زیبای من
بیا تا با مرگت مرا تسلایی بگویی
همچون پرچمی بالا بلند
3
کدام کیهان و کدام اختر
مرا تسلا می گویند
صورت هایی بی اندازه در فلک هستند
در انبار گردوها چی حجم هایی هستند
از انبار گردوها تا دندان گرگ راهی نیست
از ریشه های درخت نارنج در جنوب
تا آرنج مرده تو، تویی تختی در یک بیمارستان
آدم هایی که می آیند
تو را بدرقه می کنند
هزار حرف دارند درباره زندگی
اما هیچ نمی دانند
درباره مرگ
در آفریقا شاخ گوزن هست
در سیبری، ستاره ای شیشه ای
که پشت یک آپارتمان غروب می کند
در تهران، کی به صدای زنگ ساعت اعتنا می کند
در دوازده ظهر
در نیمروزی، که خیلی پیش پا افتاده است
4
من کدام برگ ها را بشمارم من کدام ستاره ها را تقدیس کنم
برگی سپید در دهان آخرین سحر هست
مردی که با تنه عظیمش
بر یک پهلو خسبیده
جریان قدیمی خون تنش را
دارد تخمین می زند
شکوه یک زندگی را
آدم باید، باز تولید کند توی اتاقی که نور
با پرتویی خاکستری گلاویز گردیده است
الان نیلوفر ها، توی مانداب ها می رویند
زورق ها مثل نقاشی های آبرنگ هستند
در بوشهر
توی تنورهای قدیمی نان می پزند
سگ هایی لاغر، در کوچه ها
بیدار می شوند
زنی دارد ،پسری به دنیا می آورد
مینوچهر
با یک شروه ای در دهن
5
قفل همه مرگ های گذشته و داغ کهنه را
دارم اینجا روغن کاری می کنم
از دست های خسته من، چه کاری ساخته است ؟ه
صدای همه ناله های فرو خفته را
دارم، دوباره گوش می کنم
از هوش خسته من چه کاری ساخته است؟ه
دارم به جای فتون های نور می رقصم
آه از دست های خسته من
از دست های خسته من چه کاری ساخته است؟ه
دارم می سوزم به جای گوشه کوچکی در آسمان
از فکر سیاه من
کاری ساخته نیست
از فکر سیاه من، چه کاری ساخته است ؟ه
و مست می کنم با ته مانده یک بطری
از ریه ی داغون من چه کاری ساخته است
آه از ریه ی داغون من
در این دودی سیاه
6
کدام صدای قاه قاه را پشت سرت
دوست نداشته باشم
من می خواهم با ولگردان قاب بازی کنم
و "عبدوی جط" با من دارد
در یک سینی بزرگ
شیر برنج می خورد
و صبح سقوط می کند
روی ملافه ای که من در او خوابیده ام
با تن یک کولی کبیر.ه
نبیره ی افراسیاب یل باشی
تنی ستبر و مردوار را داشته باشی
دهنی از آتش هم که داشته باشی، جخ
می خواباننت توی گوری سیاه
پس بیا دربریم یواشکی
بگروخیم از حیاط خلوت مریضخانه
گوربابای مقررات
7
من چه کار دارم به چکاد حماسه ها
کار من، ساخته است
از عبور ستبر داسی سفید
که آخرین پرتویش را می اندازد
مثل اشعه ای دربخش رادیولوژی
من مثل بقیه نیستم که پشت سرم هزار تا آدم گریه می کنند
و کفش هایم را از دست هم می قاپند طلبکارام
وبورس بازها تو بازار سهام
من لغت ها را تقدیس کرده ام
شاگرد مکتب یک شاعر بودم
یک شاعر کور مرا غسل تعمید داد
و یک جن جلب مرا دید
یک انگشتم را دزدید
و به من گفت: پادشاه
8
توی آسمان نیلی چی می بینیم، یک زورق بانی پیر
دهانش پر از بوی نارنج و صدای چخماق بوده
با عوعو یک سگ می گذرد از" پل جنوات"ه
و شیری که از رو به رویش می آید
یال هایی آتشی دارد
از روبروی اِی کدخدای پیر :ه
ه"مو از عبدوی جط سوال و جوابم کردن
از یک اسب سفید از مو حساب می کشیدن
مو جهنمم، یک تا بستان سفید بید (1)ه
نزدیک دریایی فراخ کرت
انگار سرت را توی تنور می کنی
تو تابستونای بوشهر قفلای کهنه می سوزن
با لوله برنو
تو حکایتای دشتی، یک فایزی دیدم با آوازی غربتی
9
نک نک ،در کوچه های باریک و عمارتایی سفید
اِی صدای چرخ کالسکه اَن
اِی مردی با قبای چیت گلدار بیده
انگاری، از گلوی خدنگ، یک آهوی گروخته،ه
اِی مست عذب
افسانه های شیدایی، چی بی بنیان اَن
صدای قل قل آب، در سراحی قلیانی گِلی
در دل مهبانویی در جنوب
اونجا لنج هایی لاغر به آب می زنن
مرگ های تازه را خوش آمد می گوین
یک نهنگ دور افتاده، به دریا افتاده
تنش بوی هل پوسیده می ده
سرِش پر غوغایَه
با شقیقه ای سفید
10
و برگ نارنج هم می پوسن
بوسه های پوسته دوباره بیدار می شون
در بغل چراغ سفید مرگ
رویای کودکی شاعر
مثل تندیسی مبهم شکل پیدا می کند
پیکره قلیل یک کودک است
که دامن قبایش را به دندان می گیرد
از حیرت آن چیزی که می بیند
بعد از دیوانگی به دست پریزادان آب
طاووس بال هایش را می گشاید
از توی حیاطی کوچک پرواز می کند
پرنده ای بندری یک پا می ایستد
و مرگ، ماهی سفیدی است که می گریزد
از کنار پوزه باریک زورقی سیاه
11
چِنگ چِنگ صدای آهنگر می آید به گوش
زنجیرمرگ یک زندانی را باز می کنن
دکان آهنگری چی نزدیک است
در این بغل
بگذار ترانه و کافور کار خودش را بکند
من می گریزم با منوچهر آتشی، در می رم تو باغ
یک خاخام یهودی
یک افسونگر انگلیسی
یک گدای بودایی با کشکول صدقات
من می گریزم با حیوان، با ببر
من می گریزم با اسب
ه"من فقط سفیدی اسب را گریسته ام"ه
به یاد مرثیه ای که تسلاییم نیست
12
آخرین فشنگ نقره ای غایب بود
آخرین درخت زندانی از قفس گریخت
فانوس با نفس سفیدش
در سیاهی کیست؟ه
این خبر مرگ تو را، ستاره سرگردان به گوش من گو بگوید
یا قویی سفید
و این چیست در دماغت؟ه
کنار سبیل دیوانه ات
این بوی فنول فتالئین
و دمپایی مستعملی در یک بیمارستان
در یک کریدر، این کیست؟ه
تا بگوید یک شاعر می میرد
یا در یک حکایت بی معنا، یا درنزدیکای ظهر بیست و نه آبان
در یک سالی در قدیم
13
عنکبوتی لعاب دهنش را بی خود مصرف می کند
عنکبوتی که روی دلم تار کشید
گو، مغرب ها باشند و ما نباشیم
تا شعرهای منوچهر آتشی می ماند
چی غم از غمی تباه
گو تبار مغموم گلهای رازقی بمانند یا نه
کاغذ های باطله در حروفچینی
پیش خوان کساد یک کتابفروشی در توی آفتاب
یا فکر یک آدم
در یک روز محض
ما کیستیم، توطئه کلماتیم
یا ترفندی که شاعری می گوید
تا گور کنی تکذیب می کند
یا فرشته ای با انگشتی سفید
14
به نحوست مرگ تو از پلکان سیزدهم بالا رفتم
اینجا چکاد ماه چهار ده ساله است
ای منوچهر، قدمهایت را بشمار
روزهایت را به خاطر بیاور
مشقت کوتاه عبور را
و صدای آژیری ممتد را که در کتاب اشعار انداخته ای
و صورت مفقود مرگ از تو نیست
کتاب تاریک سکوت از آنت مباد
و آنکه ما می آییم یا به سهو
یا دیوانه هایی هستیم که می گوییم
ای ولا،ه
شاعری از اینجا گریخته است
15
ازمن مخواه که زنجموره کنم
من در کدوی کهنه شراب تلخ و بوی قرنفل را نوشیده ام
همسایه مرگ های تابستان و بوی کتان های آب کشیده ام
از شیر نر حکایت اندوه را مشنو
من حکایت مرگ سهراب را شنیده ام
حکایت کیکاووس را از کتابی عتیق
و در قبیله من، مرگ شوخی ناجوری است
با من مگو گذشته چراغ کوری است
یا فتیله ای کوتاه است
که می سوزد تا می میرد، تا خاموش می شود
به شیون طاووس، کسی حریف من نیست
ای عربده ی دانایی
ای شیون دربه در
16
بایست.سوزن سفید مرگ را بگیر
چاک ملافه ای چرک رابدوز
در مدخل یک بیمارستان
این چیست؟ این که هیاهوی بیهوده ای است
این صدای دهان بیهوده مرگ را
با عروج شاعری وحشی چی کار است
این تله ناکام را چی با حضور گوزن؟ه
گو این گوزن نر، شاخ هایش را در آسمان رها کند
و دل ستبرش را وانهد در کلماتی الکن
این جنگل گشن را باش تا آتش بزند
بذری که این بذرکار با شعله ها می افشاند
در دماغه ی کابوسی تاریک، یا در دهان ما قومی تباه
محمد باقر کلاهی اهری / 30 آبان ماه 84 مشهد
_______
1ه _ بید، اصلا فعلی از لهجه خطه جنوب غربی ایران است
________________________
No comments:
Post a Comment