Sunday, August 1, 2010

Yashar Ahad Saremi

__________________


یاشار احد صارمی
____________________

پروانه ی آبی


برای دکتر اردوان زرکوب که هر جا باشد خوش باشد


عذرا می گویم وقتی که آمدم نمی دانستم چطور برایت بگویم که من و ش ... وقتی آمدم خانه نبودی . همین طور نشسته بودم که گفتم تا برگردی محض تمرین فقط یک جمله رو به مامیای پدرم، که روی میز گذاشته بودیش، گفتم : عذرا شهین و من می خواهیم برویم دانمارک ! همین ! آدمی مثل من برای گفتن حقیقت نیاز به تمرین دارد . راحت نیست . لااقل برای من یکی راحت نیست . درست است که حقیقت باعث آزادی آدم می شود، خود گفتنش تله تنگی ست . سخت است عذرا . چیزهایی را گفتم که قبلا بهت نگفته بودم ، برای اینکه سندی هم داشته باشم ، رفتم و همان پیراهن طوسی چینی ام را پوشیدم ، جلو مامیا ایستادم و زیر نور زرد از خودم عکس گرفتم . صبح روز پنج شنبه که از خواب بیدار شدم هنوز برنگشته بودی . عجیب اینکه دیگر خانه بوی تو را نمی داد. در عوض _ دلخور نشو _ بوی شهین خانه را پر کرده بود . نبودی . حتی کنجکاو هم نبودم که کجا رفته ای ! می ترسیدم پیدایت کنم و نتوانم توی چشمهات نگاه کنم . نتوانم بگویم که شهین ... . اما تو قبل از رفتنم به کپنهاگ در اتاق خوابمان ، اتاق قرمز رنگ مان ، همان طور که جلو آینه موهای طلایی ات را شانه می کردی حرف دلت را زدی . « می خوای تنهایی بری دانمارک ! که اکبر می خواد تو رو تنهایی ببینه ! اگه اکبر اونجا نبود چه قصه ای سر هم می کردی ؟ می خوای بری شاخاتو تیزتر کنی ، ها ؟ برو ، ولی وقتی برگشتی منو دیگه تو این خونه نمی بینی !» گفتی ! مگر نه ؟ چرا جوابت را ندادم ؟ چرا نپرسیدم چرا ؟ ولی در دلم از تو پرسیده بودم چرا عذرا... ؟ چرا تو را در این خانه ... ؟ مگر چی شده ؟ از چشمهایم می توانستی نرو نرو نرو را بخوانی . ولی نتوانستم به زبان بیاورم . چطور می توانستم بگویم که نروی . دو سال می شد که با هم نخوابیده بودیم . آن روزها حتی رنگ لباس زیرت را هم نمی دانستم . گیرم که چند بار هم به بهانه ای پیشم آمده بودی روی کاناپه اتاق پایین دراز کشیده بودی . با بوی عطری که از این رو به آن رویم می کرد . آن روزها مثل روزهای اول نگاهم می کردی ... آن دندانهای سفید ، لبهای قلوه ای قرمز ... ولی من . نمی دانم چرا ، نمی دانم چرا خواهشت را به جا نیاورده بودم . یکبار گفته بودی « تو فکر می کنی من نمی دونم چه غلطایی می کنی ؟ با شهین کجاها می ری ؟ تو فکر می کنی من نمی فهمم تو سانتا باربارا چه گهایی می خوری ؟ اگه حرف نمی زنم فکر نکن که خرم ... نمی خوام خیط بشی دماغ سوخته . فکر می کنی نمی دونم تو اون رستوران هر شب می ری سراغ اون همکار چلاقت ؟ ها ؟ فکر می کنی من خرم ؟ ها ؟ » می دانی عذرا ، لحظاتی در زندگی آدم هست که پر از چاله و چاه و گودال .. همین طور که راه می روی یک دفعه می بینی که ... دیگر تمام شد. افتاده ای ته عمیق چاه خودت . می فهمی ؟ می افتی توی آن سیاهی و سکوت . افتاده بودم . گله ای هم نداشتم . همین ها را گفته بودم به آن همکارم در آن رستوران . همین . به این خاطر به او گفتم که او مست مست بود و می دانستم فردایش حرفهای مرا به یاد نمی آورد . می خواستم با یکی درد دل کنم زن خوب . کسی که در گلوی چاه فریاد بزند احتیاج به یک هم چاهی دارد گل من. ولی تو در آن رستوران چکار داشتی ؟ نکند خدا خدا می کردی که چیز غریبی را کشف کنی ؟ من که هیچ وقت به تو شک نکرده بودم . ولی تو ... من نیازی به شک تو نداشتم . انتظار هم نداشتم که شک کنی و هی بگویی می روم که شاخ هایم را تیزتر کنم . مگر همان روز جلو کاتیدرال سن توماس وقتی به من گفتی « بیا همیشه با هم رو راست باشیم . بیا همدیگه رو کامل کنیم . نه مثل یه زن و شوهر . مثل دو تا دوست وفادار! » ، نگفتم « عذرا حالا که می خوای رو راس باشیم بزار یه چیزی رو بهت اعتراف کنم. شبی که تو بیمارستان خوابیده بودی ، من در تیوانا فقط 10 دقیقه به تو خیانت کردم .» خیانت خشک و مسخره ای که بیست و پنج دلار بابتش دادم . پول خون آن دوماهه عزیزمون . دکتر شیران گفته بود برویم محله سرخ پوست های جادوگر . خب آنجا رفته بودیم و دیدم هی از کنارم رد می شوند و هی چشمک می زنند . ولی دیدی که پنهان نکردم . آمدم پیش سگت لولیتا دو دستی تقدیمت کردم . ولی تو با همه حرفهایت دل بخشیدنش را نداشتی . چکار کردی . لولیتا را برداشتی رفتی داخل تاریک کاتیدرال . از پشتت فریاد زدم خانم همه یک عمر اشتباه می کنند . من ده دقیقه .... خودت چی عذرا ؟ چرا کشتی ش ؟ جوابم را ندادی . باز سه شنبه شده بود و نیامده بودی . فقط پست چی مثل همیشه در را باز کرد ، یک مشت نامه روی میز گذاشت و موقع رفتن رسید قوطی را به دستم داد . توجهی نکردم ، امضایش کردم . رفت . نامه ها بیل های برق و آب و کردیت کاردها بود . نشانی از قوطی ندیدم . گفتم نوش جانش ! چه سه شنبه بی خاصیتی عذرا ! مثل همان سه شنبه . آنجا ، زیر درخت افرا نشسته بودیم یک دفعه دست به صورتم کشیدی و گفتی :« با این ته ریش شبیه زندانی های معتاد شده ای . با این ته ریش و با این دندان های کج و زرد . کی خودکشی می کنی ؟» من از این کلمه خودکشی می ترسم . همیشه. از همان بچگی . از روزی که شوهر خاله ام را با آن عبای پیازی رنگش روی آب سیاه استخر باغ گلستان دیده بودم . کلمه خودکشی مرا یاد یک توده کج و معوجی می اندازد پر از مگس های سبز و سیاه . لرزیدم . گفتم زندانی معتاد ؟! خودکشی ؟ پرسیدی: « هوس آزادی نمی کنی ؟ » نکرده بودم عذرا . نتوانستم از حال و روزم برایت بگویم. کسی که در جاهای خالی و بد بوی خودش بیفتد لال می شود عذرا . مثل یک وال بی دین می افتد روی اب . وقتی بیرون در خبری نباشد آزادی ش به چه دردی می خورد ؟ گریه کرده بودی . شیشه شراب را انداخته بودی طرف لولیتا سگ سرخ قرمزت ، گریه کرده بودی . مثل مادر من که پشت گوشی همیشه با صدای بلند از ته دل گریه می کرد. انگار تو هم فهیمده بودی بعضی ها بعضی وقت ها چه می دانم موقتا می میرند . آن روزها کسی که روز دوشنبه شلوار قهوه ایش را می پوشید یک مرده بود . رگ دستش را مدت ها پیش زده بود. عذرا و یک جسد . سور همه مگس های گنده لوس آنجلس . بگو همان وال بد مزه . کسی که روز یک شنبه می رفت با لولیتا کنار دریا می نشست و سون آپ خوش مزه را که محبوبترین نوشیدنی اش بود به او می داد یک مرده بود . کسی که چهار شنبه ها به اکبر زنگ می زد و از حرف های تلخ اکبر قاه قاه می خندید یک مرده خنده دار بود عذرا . شوهر خاله ام هم انگار روی اب می خندید. کلاغ ها هم می خندیدند. خودت هم اعتراف کردی . آن جمعه ، بعد از ظهر، وقتی باران زده بود به سیم اخر .. یادت است؟ با هم رفته بودیم پیش دکتر شیران . یعنی تو مرا کشانده بودی آن جا که دندان های وال مرده را تمیز کند . دکتر شیران که به دندان هایم نگاه می کرد خندیده بود و تو هم مثل یک جن زده بلند شده و به دکتر گفته بودی : « نگاه کن دهان یک مرده چقدر زشت است دکتر ! نگاه کن ! نگاه کن دکتر !» نگاه نکرده بود م چشم های دکتر شیران را . حق با تو بود . مرده بودم . شات داون ! در زندگی بعضی وقتها اختیار آدم دست خودش نیست . یک دفعه می بینی دست آدم اشتباهی به دگمه قرمز می خورد چراغ اتاق خاموش می شود . سیم ها اتصال پیدا می کنند یا خود فیوز می سوزد . هی در دلم می گفتم نرو نرو عذرا . اگر وقت بدهی شاید دوباره چراغ را روشن کنم . شاید این سفر راههای مرا دوباره به آن اتاق قرمز رنگمان بیاورد . .. اما خودت با آن خنده کوتاه همه چیز را تمام کرده بودی . با آن جمله ی قاتلی که در زبانت بود : « وقتی که بر می گردی دنبال من نباش . من با دکتر شیران به سان فرانسیسکو خواهم رفت .» دکتر شیران ؟ دکتر شیران ؟ هنوز هم صدایت اینجاست . روی این صندلی چوبی که نشسته بودی. « دکتر شیران عینه خوکه ! شهین چه جوری باهاش می خوابه ؟ صورت و بینیش عین خوک صورتی عرق می کنه؟ خودت بگو . مگه مثل خوک نیست هان ؟ همه شما مردا خوکین. با ان بینی قرمزتون ! » با همان دکتر شیران ؟ شهین می گفت « دکتر شیران با زن عشق بازی نمی کنه . بهش تجاوز می کنه ». یعنی با همان دکتر شیران ؟ وقتی روز پنجشبه هم نیامدی حدس زدم با دکتر رفته ای بیرون شهر . با جیپ سفید دکتر حتما حالا ... حتما طعم داغ خوشبختی را می چشیدی . خوشبختی ! من از همان بچه گی از پارک و چرخ و فلک بیزار بودم . علت ش را هم نمی دانم . از همین کلمه خوشبختی هم بیزارم عذرا . بیزار که نه ... ولی .. بعضی چیزها برای من وجود خارجی ندارد . مثل رنگ آبی ... مثل گنبدهای بزرگ و کوچک ایران . آبی تنها رنگی ست که نمی توانم آن را ببینم . این را حتی به تو هم نگفته بودم . دکتر هلاکویی گفته بود که برمی گردد به گذشته ام .. چقدر همه چیز به این سادگی به گذشته بر می گردد عذرا ! حتی وقتی که از سفر برگشتم نتوانستم رنگ آبی را ببینم . برای همین بود که نمی توانستم به چشم های تو نگاه کنم . دلخور نشو . نگاهت می کردم اما تنها چیزی که از تو از صورت استخوانی تو می دیدم مثل همان روز اولی که تو را جلو دانشگاه تهران در آن روز بارانی دیده بودم صورت سفیدت بود و آن لب های قلوه ای و سرخت . وقتی به اکبر گفتم زن من در ذهن من چشم ندارد خندید. تلخ خندید و گفت « پس وقتی با زنت عشق بازی می کنی به کجاش نیگا می کنی رفیق؟ آسمون چی ؟ از آسمون چی می دونی رفیق ؟ اصلا رنگ آبی رو چه جور رنگی می دونی رفیق ؟ می گه رنگ آبی رو نمی تونه ببینه ! می گه چشای عذرا رو نمی تونه ببینه! اینارو یه دفه به شیران جاکش نگی یا. فکرایی به سرش می زنه .» من هیچوقت به عیب و ایراد کسی نخندیده بودم عذرا . ولی آن روز با اکبر به عیب و ایراد خودم قاه قاه خندیدم . راستش زیاد هم خنده دار نبود . کسی که نتواند چشم های زنش را ببیند به نظر من آدم بیچاره و بدبختی ست . دوباره دوشنبه شد و نیامدی . شک داشت همه روحم را می جوید گفتم سری بزنم به خانه دکتر شیران . حداقل از دور ببینم آنجایی ؟ زنده ای ؟ خوشی ؟ گفتم اگر تو را با آن خوک بد بو ببینم شاید بتوانم درست توی چشمای آبی ات نگاه کنم . ببینم رنگ آبی چه جور رنگی ست. ساتوری را که پدرت به من داده بود برداشتم و آن گیس سیاه تو را که بعضی وقتها سرت می کردی و مرا می خنداندی سرم گذاشتم و رویش یک کلاه لیکرز و ... یک دفعه دیدم می لنگم . چرا می لنگیدم؟ چرا پای راستم کوتاه تر می آمد. چرا ؟ لنگان لنگان رفتم . گفتم دکتر مرا نشناسد بهتر است . احتیاجی به در زدن و این حرفها نبود. خدا خدا کردم که ساتور از دستم نیفتد . از بالکن خانه که داخل آمدم دیدم دکتر با زنی سیاه پوست لخت و عور در جلو شومینه نشسته و مشروب می نوشد . خوش به حالشان . عادت دکتر را خوب می دانستم . از همان روزهای دانشجویی عاشق زن های پیر و الکلی بود. می گفت « این جور زنا منو بیشتر درک می کنن . واسه شون عین یک خدام . وقتی می گم بشینین منو لخت و قبراق نیگام کنین بهم نمی خندنن. می فهمن چی می گم . می فهمن چی می خوام. وقتی ... » باز هم شک کردم . خانه که رسیدم زنگ زدم و پرسیدم دکتر جان تو عذرا را این روزها دیده ای ؟ جوابم را نداد . مست بود و انگار حواسش مشغول زن سیاه پوستش بود .. انگار ندیده بود ترا . از من نپرسید چرا می پرسم . من هم نگفتم . همین . ترسیدم حرف از شهین بزند . جربزه اش را نداشتم که بگویم من و شهین ... شهین خودش گفته بود بعد از این که رفتیم دانمارک خودش به دکتر زنگ می زند و می گوید . راستش آن روز که گفتی با دکتر به سانفرانسیسکو می روی دلم را شکستی . حسودیم شد . شدم رستمی که گرزش شکسته بود . حرفی نداشتم . شکست شکست است . این که می گویند از شکست می شود پیروزی ساخت حرف پرتی است عذرا . بعد از شکست ادم باید بمیرد . بمیرد یعنی چه ؟ بعد از شکست آدم مرده است . اگر خواست پیروز شود باید برود دوباره به دنیا بیاید . چقدر می خندد اکبر از این حرفها . ادای دکتر شیران را در می آورد . شلوار سرخ رنگ و کوتاه و تنگ با آن کمر دست دوز روسی. دکتر شیران را از همان تهران می شناختم . هم اتاق من و اکبر بود . از اردبیل آمده بود انجا درس بخواند . با شهین هم انجا آشنا شد . یادت است هر وقت خانه مان می آمدند تو از این رو به آن رو می شدی ؟ از همان روزی که شهین ازدواج کرد تو رابطه ات با او بهم خورد . شهین دست پختش خب حرف نداشت . دعواهای من با تو وقتی شروع می شد که شهین سر خود پا می شد و می رفت آشپزخانه و برای ما خورشت غوره بانجان درست می کرد . چه دست پختی داشت . خونت می ریخت وقتی که می دیدی قاشق و چنگال در دست من شده اند شبیه دو مضراب و بشقاب غذا شبیه سنتور . ولی عذرا تو زیادی حساس بودی .هر کسی برای کاری به دنیا آمده است . تو هم در کار خودت استاد بودی . کار هر کسی نبود که بیاید مثل تو بنشیند و طرح و نقش آن همه جواهرت را بکشد . خب تو ان را بلد بودی . یادت است وقتی که تو میتینگِ ای.ای.ای نشسته بودیم آن پیرمرد یهودی چقدر به حلقه ازدواجمان نگاه می کرد ؟ گفتم « موسیو این حلقه عروسی من و عذراس . این را خود عذرا دیزاین کرده.» دست بردار نبود. اخرش هم مرا مجبور کرد از انگشتم در بیاورم به او بفروشم . درست است که کار اشتباهی کردم . درست است که همه چیز پول نبود و نیست. ولی مگر خود آن پیرمرد در نیویورک برای تو نمایشگاه نگذاشت ؟ کارت خوب بود . او هم عاشق کارت شده بود . به درک که بلد نبودی نیمرو درست کنی . آن روزها به سرم زده بود که خدمتکار استخدام کنم بیاید حداقل چای و غذایمان را درست کند . ولی ترسیدم که باز فکر بدی به سرت بزند. ترسیدم سر و کله مار سفید در خانه پیدا شود. چقدر از مار می ترسیدی . درخت حیاط را هم به همین خاطر گفتی از جایش بکنند. که درخت انار مار می آورد! .. بی چاره شهین .اصلا باعث جدایی انها تو بودی عذرا . دانمارک که رفتم اکبر گفت شهین هم آنجاست . می دانی عذرا آدم بعضی وقت ها لذت می برد که پشت زنش خیانت کند . چقدر کیف کردم . وقتی که زنگ زدم شهین آمد خانه اکبر ، گفتم شهین برای من و اکبر غذای ایرانی درست کن . کرد . خوردیم . کیف دنیا را کردیم . حالا تو اسم این را خیانت بگذار . تقدیر کتاب عجیبی ست عذرا . انگار تو آن قدر در ترس ها و کابوس هایت من و شهین را کنار هم دیده بودی که ما را تقدیر دوباره آن هم در دانمارک به هم رساند . هر کسی نقطه ضعفی دارد این را خوب می دانی . مال تو بچه ها و آشپزخانه بود . نقطه ضعف من هم آن رنگ سیاه چشم های شهین بود . هر وقت که به آن چشم ها نگاه می کردم زنده می شدم . حس کن رستم در حین مردن یک دفعه آن چشم ها را ببیند و خودش را روی رخشش پیدا کند در یک شکار شاد و مست . چشم های شهین روحم را می شست. بی گناه می شدم . بهشت من از آن دایره ها می گذشت . انگار که او زن 30 ساله باشد و من پسر 17 ساله . انگار اولین بار بود که دزدکی رفته بودم سراغ زن . چند بار گفتم بیا بچه دار بشویم خانم ... روزی هم که شده بودی رفتی و مثله مثله اش کردی .. خودت نخواستی . چرا نخواستی ؟ وقتی که از دیدن بچه های این و آن پلته پلته می زدی چرا بچه دو ماهه مان را در شکمت کشتی . چرا نظر مرا نپرسیدی ؟ چرا با هم در آن اتاق قرمز رنگ که معاشقه می کردیم از شادی و خوشی می سوختی ولی وقتی که فهمیدی حامله ای پرهایت شکست ؟ چطور می توانستم با تو بخوابم . من با تو زندگی می کردم که زندگی من و بچه ها باشی نه قبر و مزار آنها . دوباره یک شنبه شد و نیامدی . از سرکار که برگشتم دیدم لولیتا برگشته . امیدوار بودم که پیدایت کنم دستت را ببوسم بروم سراغ زندگی . حرف تقاص و انتقام نبود . کسی که از تو شکست بخورد روز قیامت هم زنده نمی شود عذرا ... ولی لولیتا تنها برگشته بود . تنها و باران خورده . هر چه نان و شیر و غذا جلوش گذاشتم لب نزد . نشست روی میز و آرام ناله کرد . شاید لولیتا هم مرده بود . شاید سگ بیچاره از تو شکست خورده بود ! گیس سیاهت را سر لولیتا گذاشتم و یک عکس دیگری هم با او گرفتم . خنده ام گرفته بود. بدبختی بعضی وقت ها مثل دلقک آدم را می خنداند. گفتم این عکس را اگر به اکبر نشان دهم پنجره را باز می کند و مثل شیطان در کپنهاگ می خندد. کجا می توانستی بروی؟ کجا ؟ آدمی که رد و نشان از خود نگذارد باید در خود مرگ گم شده باشد . تو و مرگ ؟ اصلا به هم نمی آیید ؟ مرگ خود استان اسلاوسکی هم اگر باشد نمی تواند تو را گول بزند ؟ خودکشی !!! اینجاست که باید مثل اکبر توپ بسکتبالم را به دست بگیرم با خودم حرف بزنم و بخندم . یعنی عذرا می شود تو مثلا خودکشی کرده باشی ؟ به حق حرفهای نشنیده . همه بدبختی ها و کم و کسر تو من بودم که می توانستی فقط با یک جمله تمامش کنی .« برو گورت را گم کن ، از زندگیم برو بیرون ! » نمی دانم شاید ما بلد نیستیم حرف دلمان را به هم بگوییم . در عوض آنها را به خدا می گوییم . کدام خدا عذرا ؟ نه ... پروانه ها خودشان را نمی کشند . نمی میرند . آن هم پروانه آبی رنگ که تو باشی ... یعنی خنده دار است اگر خودت را کشته باشی ؟ چرا ؟ به خاطر اینکه حتما رنگ مرگت آبی می تواند باشد .. رنگی که من نمی توانم آن را ببینم ... دیگر نتوانستم بیشتر از این به انتظارت بنیشنم عذرا . زنگ زدم شهین . پرواز کند بیاید اینجا . آمد . کاری نکردیم . نشستیم و همین طوری زل زدیم به دیوار . نمی توانستم . شهین را حتی یکبار به اتاق قرمز نبردم . آنجا اتاق تو بود . اتاق سرد و تاریک تو ... شب که شد شهین سوپ و خورشت را روی میز گذاشت . هنوز شروع نکرده بودیم که پرسید : « چرا این قوطی را روی میز گذاشته ای ؟» کدام قوطی پرسیدم ؟ «این قوطی . روشم نوشته شده : به مرد لنگان من » . نمی توانستم ببینم . دستم را گرفت و طرف قوطی برد . «چه رنگی ست ؟ » خندید :« آبی !» . «شاید مال عذرا باشد. » چیزی نگفت، نشستیم . چرا قوطی آبی ! چرا مرد لنگان ؟ انگار استان اسلاوسکی تو بودی که مرگ را گول زده بودی ... انگار .. مرد لنگان ! کسی که می لنگد راهش صاف نیست عذرا. کسی که می لنگد روی شاخ هایش گل های ریز قرمز می روید عذرا. از آن گلهایی که اکبر در دستشویی اش گذاشته بود. وینوس فلای ترپ! چقدر مزه سوپ بد بود ؟ بعد از اینکه غذا را خوردیم هر دو بی اختیار نشستیم و گریه کردیم . لولیتا هم گریه می کرد . خودم اشک را در چشمانش دیدم . چیزی نگفتم . برخاستم یک راست رفتم اتاق قرمز .. نتوانستم بخوابم . بوی خاصی داشت اتاق . بوی پیف پاف . پنجره را باز کردم . به سقف کج شده کاتیدرال چشم دوختم . کاتیدرال سفید سن توماس که یک دفعه آن جا کج و کوله شده یود . «چرا هیچ کسی به آن جا نمی رود ؟» تو هم یکبار از طرف دریا که می آمدیم از من پرسیده بودی چرا ؟ چه می دانم شاید عیسای آنجا مرده بود . صبح که شد به شهین گفتم که قوطی را به دستم بدهد . از قوطی بوی تو می آمد عذرا ... بوی عطری که از سانفرانسیسکو در ماه عسلمان برایت خریده بودم . دوباره چشمم برگشت طرف کاتیدرال . حس کردم خودم کج شده ام عذرا . خودم . عیسایم انگار مرده بود عذرا . نه . نمرده بود . خودش را کشته بود عذرا . رفته بود داخل کاتیدرال و درون جعبه آتش دراز کشیده بود و خاکستر شده بود . چقدر مسخره است عذرا . حرف از عیسی می زنم . چقدر مسخره ست که خاکستر عیسی هم آبی رنگ باشد در قوطی آبی رنگ ...رفتم دو تا شمع آوردم . به شهین گفتم برویم طرف کاتیدرال سفید . رفتیم . باران آرام می بارید و من کمی می لنگیدم . می لنگیدم عذرا. مرد لنگان تو در زیر باران کش و قوس می آمد . پای در کاتیدرال قوطی را گذاشتیم کنار دیگر قوطی ها . شمع ها را روشن کردم و گفتم شهین آنها را دو طرف قوطی بگذارد .شاید روزی خواستی سراغم بیایی نشانی ام را زود پیدا کنی .. شهین هنوز نمی فهمید که جریان چه می تواند باشد . نگفتم . گفتم توی این قوطی یک پروانه آبی رنگ هندی هست . از بوی شمع خوشش می آید . همین . هر چه کردیم لولیتا با ما نیامد . نشست آن پایین و به قوطی ها ، به شمع ها زل زد .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

16 فوریه 2006 . پالاس وردیس
______________


Barış Manço - Unutamadım…


___

No comments: