Wednesday, September 1, 2010

Shapur Ahmadi

__________________


Garden by Simon Garden (born 1960)
___________________

شاپور احمدی

کالبد روشنی که به مزارم آمد

هنوز
در مزارم
می‌بینم
خاطره‌ی
شب لخته‌ای را
که بر پَرچینی کشدار
پنجه می‌کشید
و پس از رقصی کم‌نور
در دود و آهی
که زباله‌ها را می‌خیساند
همیشه
خشنود می‌ماسید
و مرده‌ي سپیده‌دم
زاده می‌شد.
ه
فکر کنم
کیسه‌ای از گل های بازیافت
صورتم را ماليد.
ه
دستپاچه فراموش کرده بودم
به ته‌مانده‌ی شبگیر بنگرم:
ه
کالبدی روشن
از نقره‌های سنگ
ساکت
در خانه‌ای تمام
به مزارم آمد.
ه
زباله‌دانی
از گُلهای سرخ
وقتی سرم می‌گشت
صورتم را فشرد.
ه
بزودی
فراموش خواهم کرد
گلهای خونداری را
که در خاکه‌ی آفتابزده
سنگ چخماق می‌شوند.
ه
و پرندگان سیاه‌سفید
چشمهای آهنین خود را
بر آنها می‌کوبیدند.
ه
و خودبه‌خود
از کله‌ام پرید
دود بخوری
که مردهای نابینا را
با مَشکهای خالی
بعدازظهرها
به راه می‌آوَرَد
خدا خدا خدا.
ه
و سوتهای درازی
که در غباری بنفش
چهره‌ها را
می‌فرساید
یواش‌یواش
پچ‌پچی خواهند شد
در میان دو مشت سنگ
دو پاره‌ی بی‌جوانه
اما روشن
و زنده.
ه
نمی‌دانم
از پیش
سبدهای طلایی را
می‌شکافتی.
ه
چرا من
چشم چپ
و میانه‌ی لبم
روزی
بر درختی بود؟
ه
هیچ یادگاری
هیچ کلمه‌ای
داخل پیشانی
و هیچ پرنده‌ای
در برکه‌ای چولیده.
ه
پنج بار
در عشق
فرو رفتم.
ه
اینجا
هیچیم.
ه
غباری تفتیده
برگها
و پلکانهای مقوایی
از نیمرخ می‌گذرند.
ه
سکوت
در بعدازظهر
جیغی چنان
می‌کشد
که پرستویی
بر صورتت
نقش می‌بندد.
ه
آن گاه
در سایه‌ی مزار
زمینی از
نیزار و
سنجاقک و لجن
و بوی چشم قورباغه
می‌گذرد.
ه
خوب سابیده‌ایم
با شگفتی
سنگ درهم را
و در هیچی زیبا
پا گذاشتیم.
اکنون
ته‌مانده‌ی
روزی کوتاه را
همچون سایه‌ای زراندود
در هوایی
که نخستین بار است
آن را می‌يابم
بر هر کالبدی
می‌نگریم.
هیچ زمزمه‌ای
حنجره‌ی جوی را
می‌بُرَد
و گُلی از لجن
و پرنده‌ای مرده
در صورتمان
می‌نشیند
و هیچ
می‌سوزد.
ه
و قلعه‌ای پنهانی
صخره‌ای سخت
از آسمان را
می‌شکافد
و سایه‌ی زرین
به لبخند
تبدیل می‌شود
و سنگ
هیچ
تراش می‌خورَد
و شانه‌های لرزان
می‌زیبد
خرابه‌های باغ را
یکنواخت
روشن نگه دارند.
ه
و بارانی یکریز
از براده‌های زمان
بر کالبدی تکیده
ته‌مانده‌ی عصر را
سفت می‌کند.
ه
و جیغی که
چهره را گداخته
و زیبایی را
می‌درد
بی‌صدا
میله‌های گُلدار را
می‌تکانَد.
ه
آه گاه
ستاره‌ای پرنده
خاموش
گلستان درندشت را
که لحظه‌ای
خوش
بار داده است
می‌خراشد.
ه
و در این نخستین شب
در صندوقخانه‌ای تق‌ولق
می‌لرزم
و خرده‌های زیبا
که از هیچی درخشان
کنده می‌شوند
قالبم را شادمان
پر می‌کنند.ه


_________



“Sonata No. 1 for piano (1954); I. Poco allegro”
Bohuslav Martinů
Radoslav Kvapil, piano.
______

No comments: