Hossein Cheraghi
_______________________
Nicolas de Staël
_______________
حسین چراغی
زن برفی
هر شب میآید وقتی همه در خوابند . مادر از ترس پشت پنجره توی کاسهی آب ، نوشتهای بنفش را غرق کرده کف ظرف. برف بند آمده و یکدست نشسته در حیاط بدون هیچ ردی .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اصغر امروز در راه مدرسه از خوابش گفت . گفت مرا دیده توی بیابان" لوار" وقتی دستم در دست زنی سفید پوش بوده و روی برف سفید دشت با او میرفتهام . میگفت دنبالمان کرده و صدایمان زده ولی ما بر نمیگشتیم و زن تند تند مرا با خود میبرده . پرسیدم چه شکلی بود ، رنگش پرید ولی چیزی نگفت ، فقط موقع برگشتن از مدرسه دستم را گرفت دستش سرد بود ، گفت اگر امشب آمد... و یکدفعه زد زیر گریه .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
مادر نگران بود . پا شد و روی گلولههای زغال خاکستر ریخت ، انگار گرمش شده بود . وقتی که رفت از کوزه آب بخورد بالای سرم ایستاد و زل زد به من ، میدانست خودم را به خواب زدهام .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آقای نایینی معلممان وقتی قصه گم شدنش را در کودکی توی قبرستان برایمان تعریف میکرد گفت : جاهایی هست که میرویم ولی اگر برگردیم یادمان نمیماند. ولی من که هر شب میدانم کجا میروم ، فقط نمیدانم چطور بر میگردم .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
می گویند دیروز پشت در خانه بیهوش پیدایم کردهاند . اول ترسیده بودند که یخ زدهام ولی وقتی دیدند ناله میکنم خوشحال شده بودند ، فقط نمیدانستند جای این دندانها چیست!ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
مثل هر شب صورتم که یخ می کند از خواب میپرم . دولا شده و زل زده است به من . چشمهای سیاه کشیدهای دارد که با آن ابروهای جفت ِ هم هلالی خیلی بهم میآیند . لبخند میزند و لبهای نازکش وقتی کنار میروند دندانهای سفیدش پیدا میشوند . مثل همیشه حرف نمیزند ، ولی با اشاره او بلند میشوم و پشت سرش بیصدا از در اتاق بیرون میروم . کلون در خانه را که میکشم مثل شبح از میان دو لنگه میگذرد ومن بدنبالش روی دشت سفید راه میافتم . برف دوباره شروع میشود و هر چه پیشتر میرویم دانهها درشتتر میشوند . دقت که میکنم میبینم جای پاهایش روی برف نمیماند ، فقط پشت سرمان رد چکمههای سیاه لاستیکی من پیداست . گرگ ها انگار بوی ما را حس کردهاند چون بی وقفه زوزه میکشند . یکدفعه روی تپههای " لوار" شبحی ظاهرمیشود ، نزدیکتر که میرویم برایمان دست تکان میدهد! ، خوب که نگاه میکنم میبینم اصغر است ؛ اما این موقع شب او اینجا چه میکند ؟! . صدایمان می زند و دنبال ما راه میافتد که یکدفعه در دل زمین فرو میرود و صدای جیغش مثل نیزه کوتاهی از بغل گوشمان میگذرد. زن قدم هایش را تندتر میکند ، برای اینکه عقب نمانم به دنبالش میدوم . صدای گرگ ها نزدیکتر شده ولی من نمیترسم!ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
به دیوار خرابهای رسیدهایم که یک لنگه در چوبی ِ قدیمی سبزرنگی دارد . قبلا با اصغر اینجا آمده بودیم که چند توله سگ پیدا کردیم . تولهها داخل گودالی زیر زمین بودند که شبیه به غار بود. وقتی برگشتیم همه تولهها را کشتیم چون فهمیدیم که گرگند . پدر میگفت قبلا اینجا باغ بزرگی بوده ، البته او هم خودش ندیده و از پدر بزرگش شنیده بود . زن وقتی به وسط خرابه می رسد میایستد و بعد داخل همان گودال میشود که ما تولهها را پیدا کرده بودیم . وسط غار که میرسیم برمیگردد و دوباره زل میزند به من. با اشاره او نزدیکتر می روم ، دولا میشود و نفس های سردش تنم را می لرزاند و موهای سیاهش روی صورتم میریزد. با انگشتانش گونههایم را نوازش میکند و لب هایش را روی گردنم میگذارد و میبوسد . بعد از همانجا سوزشی تنم را میلرزاند و مایع گرمی از کنار گردنم راه میافتد و داخل پیرهنم میشود ؛ کم کم بیحال میشوم و از هوش میروم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
با جیغ مادر بلند میشوم . وسط اتاق جنازهای است شبیه به من که رویش را با پارچهای سفید میخواهند بپوشانند. اصغر هم آمده و درست بالای سرم ایستاده و با صدای بلند گریه میکند . زن سفید پوش هم میان چارچوب در ایستاده و به من و اصغر لبخند میزند .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اصغر امروز در راه مدرسه از خوابش گفت . گفت مرا دیده توی بیابان" لوار" وقتی دستم در دست زنی سفید پوش بوده و روی برف سفید دشت با او میرفتهام . میگفت دنبالمان کرده و صدایمان زده ولی ما بر نمیگشتیم و زن تند تند مرا با خود میبرده . پرسیدم چه شکلی بود ، رنگش پرید ولی چیزی نگفت ، فقط موقع برگشتن از مدرسه دستم را گرفت دستش سرد بود ، گفت اگر امشب آمد... و یکدفعه زد زیر گریه .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
مادر نگران بود . پا شد و روی گلولههای زغال خاکستر ریخت ، انگار گرمش شده بود . وقتی که رفت از کوزه آب بخورد بالای سرم ایستاد و زل زد به من ، میدانست خودم را به خواب زدهام .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آقای نایینی معلممان وقتی قصه گم شدنش را در کودکی توی قبرستان برایمان تعریف میکرد گفت : جاهایی هست که میرویم ولی اگر برگردیم یادمان نمیماند. ولی من که هر شب میدانم کجا میروم ، فقط نمیدانم چطور بر میگردم .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
می گویند دیروز پشت در خانه بیهوش پیدایم کردهاند . اول ترسیده بودند که یخ زدهام ولی وقتی دیدند ناله میکنم خوشحال شده بودند ، فقط نمیدانستند جای این دندانها چیست!ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
مثل هر شب صورتم که یخ می کند از خواب میپرم . دولا شده و زل زده است به من . چشمهای سیاه کشیدهای دارد که با آن ابروهای جفت ِ هم هلالی خیلی بهم میآیند . لبخند میزند و لبهای نازکش وقتی کنار میروند دندانهای سفیدش پیدا میشوند . مثل همیشه حرف نمیزند ، ولی با اشاره او بلند میشوم و پشت سرش بیصدا از در اتاق بیرون میروم . کلون در خانه را که میکشم مثل شبح از میان دو لنگه میگذرد ومن بدنبالش روی دشت سفید راه میافتم . برف دوباره شروع میشود و هر چه پیشتر میرویم دانهها درشتتر میشوند . دقت که میکنم میبینم جای پاهایش روی برف نمیماند ، فقط پشت سرمان رد چکمههای سیاه لاستیکی من پیداست . گرگ ها انگار بوی ما را حس کردهاند چون بی وقفه زوزه میکشند . یکدفعه روی تپههای " لوار" شبحی ظاهرمیشود ، نزدیکتر که میرویم برایمان دست تکان میدهد! ، خوب که نگاه میکنم میبینم اصغر است ؛ اما این موقع شب او اینجا چه میکند ؟! . صدایمان می زند و دنبال ما راه میافتد که یکدفعه در دل زمین فرو میرود و صدای جیغش مثل نیزه کوتاهی از بغل گوشمان میگذرد. زن قدم هایش را تندتر میکند ، برای اینکه عقب نمانم به دنبالش میدوم . صدای گرگ ها نزدیکتر شده ولی من نمیترسم!ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
به دیوار خرابهای رسیدهایم که یک لنگه در چوبی ِ قدیمی سبزرنگی دارد . قبلا با اصغر اینجا آمده بودیم که چند توله سگ پیدا کردیم . تولهها داخل گودالی زیر زمین بودند که شبیه به غار بود. وقتی برگشتیم همه تولهها را کشتیم چون فهمیدیم که گرگند . پدر میگفت قبلا اینجا باغ بزرگی بوده ، البته او هم خودش ندیده و از پدر بزرگش شنیده بود . زن وقتی به وسط خرابه می رسد میایستد و بعد داخل همان گودال میشود که ما تولهها را پیدا کرده بودیم . وسط غار که میرسیم برمیگردد و دوباره زل میزند به من. با اشاره او نزدیکتر می روم ، دولا میشود و نفس های سردش تنم را می لرزاند و موهای سیاهش روی صورتم میریزد. با انگشتانش گونههایم را نوازش میکند و لب هایش را روی گردنم میگذارد و میبوسد . بعد از همانجا سوزشی تنم را میلرزاند و مایع گرمی از کنار گردنم راه میافتد و داخل پیرهنم میشود ؛ کم کم بیحال میشوم و از هوش میروم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
با جیغ مادر بلند میشوم . وسط اتاق جنازهای است شبیه به من که رویش را با پارچهای سفید میخواهند بپوشانند. اصغر هم آمده و درست بالای سرم ایستاده و با صدای بلند گریه میکند . زن سفید پوش هم میان چارچوب در ایستاده و به من و اصغر لبخند میزند .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
______________________
Rain Spell, composed in 1983 by Tōru Takemitsu (born 8 October, 1930; died 20 February, 1996); performed here by the Toronto New Music Ensemble: Robert Aitkin, flute; Joaquin Valdepeñas, clarinet; Erica Goodman, harp; David Swan, piano; Robin Engelman, vibraphone; in a 2001 recording for Naxos
‘Music is either sound or silence. As long as I live I shall choose sound as something to confront a silence. That sound should be a single, strong sound.’
—Tōru Takemitsu, 1962
___________
No comments:
Post a Comment