Shahrokh Tondrow Saleh
_________________
Gilbert Garcin
_________________
شاهرخ تندرو صالح
درست مثلِ رنگِ شب
یک ماهی میشود که خرسانهکشی کردهام آمدهام بالا ولی، سال به سال دریغ از پارسال. چقدر خوب است که آدم سرِ خر نداشته باشد. پردهها را خودم دوختم. یک عالمه گلهای ریز صحرایی در متن سفیدابی آن دویدهاند. مادرم میگفت: نارنجی بگیر... به روحیهت نزدیکه. گفتم: همه رنگا به روحیه م نزدیکه. قرار را گذاشته بودند برای هفت عصر. بعد از ظهر را مرخصی گرفتم. دو تا از بچهها قضیه را میدانند. برایشان تعریف کردهام. قبل از اینکه بروم پایین شمسی گفت : این یکی رو دیگه دو دستی بچسب! مرده شور همه چیز را ببرند. مادرم برای پرو لباس آمد بالا. داشتم جورابهام را آویزان میکردم. گفت: اینقده جلو پنجره رژه نرو مادر! برای هر کاری حرفی دارد: پنجره رو وا نکن، سرما میخوری! دلشورههای مادرانه عجیبترین حس توی این طبیعت است. هم بدم میآید هم بدم نمیآید. اما نمیتوانم به این حس بیتفاوت باشم. مرا بهم میریزد. احساس میکنم که کسی مدام از توی سولاخ کلید دارد مرا میپاید . پنجرهي رو به خیابان را با روزنامه پوشاندهام. یک لَش از روزنامهها مال قبل از انقلاب بود. آگهی فیلمها را آنجا پایین صفحه به ردیف چاپ کرده بودند. صحنهدار بود. میخندم. خندیدم .پرسیدم: : شما به این میگین صحنه؟! زنی روی یک چهار پایه ایستاده بود تا لامپ اتاقش را عوض کند قدش نمیرسید خودش را میکشید بالا، پایین دامنش کمی رفته بود بالا؛ همین. آن لَش روزنامه را کندم و به جاش عکس کاپیتان تیم ملی مان را گذاشتم . شعله می گفت یک بار این آدم آمده خواستگاری من . می خندم . گفته بودم : آرزو بر جوانان عیب نیست . یکی دو ماهی با من سر سنگین بود . مادرم گفت: میشه اینا رو بکنی؟! پرسیدم: واسه چی؟ گفت: نمیخوام واسهمون حرف در بیارن! پرسیدم: چه حرفی؟! دلشورههاش بود که مجبورم کرد آباژور اتاق خوابم را نصف قیمت بُز فروش کنم. گفتم: هر طرف را که بگیری طرف دیگر مي لنگد. اما خیلی خوب است. دیگر چیزی از بیرون پیدا نیست. مردهای خانه روبرویی کارشان دید زدن است. مثل راسو گردن میکشند. دیدهام. خودم دیدهام. شب و روز هم ندارد.من خودم گهگاهی آتش تیز می کنم . گوشه پرده را ول می دهم اینور و می گذارم با نسیم برقصد . آنور آشپزخانه می ایستم توی تاریکی و می بینم که گردن می کشند . دو نفر از طبقه پایین هی قد می کشند و یکی روبرو و دو تا هم از طبقه بالایی . گفتم : بذار اینقد گردن بکشه ن تا جونشون در بیاد .ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
حالا ساعت ششونیم است. نیم ساعت دیگر میآیند. تازه اول شب است. پاییزها خوب است. هوا عالی است. میخندم. می آیم مینشینم نوار میگذارم و میخندم. اگر برقصم مادرم ناراحت میشود. صداي ضرب پاها ناراحتش مي كند . مي گويد خانه مي لرزد . میگوید بد آموزی میکنی. میخواهم برای خودم سالاد اسپانیایی درست کنم. قورمهسبزی فرانسوی پختهام. مردهشور کنسرو لوبیای چیتی را ببرند؛ دانههای لوبیاش مثل سنگ سفت است. عیبی ندارد. با این حساب تا ساعت نه و نیم سرم گرم پخت و پز خواهد بود. ده دقیقه هم برای چیدن سفره و سرگرم شدن. خوردن یا نخوردن غذا توفیری ندارد. فوتبال است. تخمه هم خریدهام. بعدش هم دو ساعت اضافه کار شبانه. یقین دارم امسال کارمند نمونه میشوم. مگر از خانم سیرابی چی کم دارم؟! میشوم. حتم دارم. دست آخر هم خواب. خواب قشنگ و عزیزم. چقدر خوب است که شبها سوسکها خوابند. آن وقت دیگر هیچ سوسکی از روی پر و پاچه آدم بالا نمیخزد. تاریکی اتاقم را هم با دو تا لامپ، یکی نارنجی، یکی سبز فیروزهای قشنگتر کردهام. عمهام میگوید: این جوری خودت را منزوی کردهای! بینوا نمیداند چقدر این انزوا خوب است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بچهای وغ میزند. زنی نفرینکنان سرگرم شستشوی ظرف و ظروف است. حتماً شوهرش دراز کشیده و دارد برنامههای ترشیده تلویزیون را تماشا میکند و شکمش را میخاراند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
با خودم عهد کردهام که همه چیز را فراموش کنم و به تنها رؤیای فتح شدنی زندگیام فکر کنم: من حتماً امسال کارمند نمونه میشوم. خب این هم یکجور کنار آمدن با زندگی است. شمسی خندید و گفت: تازه! خیلیها سی و هفت به بالا شوهر میکنن! مردهشور شوهر را ببرند. مثل سگ میترسند. جنگ که تمام شده ولی باز هم میترسند. از اجاقهای کور میترسند. همه دنبال زنگوله ي پای تابوت خودشانند. این خانه آن خانه سرکشی میکنند. چای نمیخورند. میوه میخورند. برای پز دادن سفارش قهوه یا نسکافه میدهند. و هی با آن چشمهای هیز و جستجوگرشان سیر تا پیاز زندگی آدم را برانداز میکنند. زنگوله میخواهند. کاش داشتم و یکی هم میانداختم گردن این یکی. همهشان یکجورند. وقتش که برسد مثل یک زالوی سمج میچسبند به آدم و تا جان آدم را بالا نیاورند ول کن نیستند. گفتم: مرسی. عمدا گفتم مرسی. مادرم اخم کرد. مادر بینوای او هم لب ورچید. ناراحتی هم دارد. کاشکی بودی و میدیدی. نمیدانم این مگسها از کجا آمدند ديگر ؟! مدام دور و بر صورت تازه تراشیده ي آن مفلوک پر میزدند. روی یقه ي پیراهنش نشسته بودند. فهمید . رژه میرفتند. او ناشیانه سعی داشت دورشان کند. استکان چاییاش ریخت و پیشدستی میوهاش یله شد کف اتاق.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ثریا خواهرم چهاردهسال از من کوچکتر است. عاشق شده. میگوید برای نامزدش میمیرد . دروغ است. هر کسی قیمتی دارد. فروشی است. همه چیز. ترم آخر ادبیات است. هی میرود و هی میآید و میگوید: حلقه واسه دستم تنگه! او هم نشسته بود. با شیطنت مهندس مردم را سبک سنگین میکرد. میخندید. مادرم او را دنبال نخود سیاه فرستاد. آقا خندیدند. یعنی فهمیدند و خندیدند. مرده شور دندانها و قند مکیدنهای خجولانه پیر پسرها را ببرند. برای خداحافظی هم نرفتم پایین. عمهام توی پاگرد ایستاده بود. بلند صدایم زد. من هم بلندتر جوابش را دادم: خدا نگهدار! اگر ده تا پسر کور و کچل داشت همهشان را جایی خوش آب و هوا و پر پول و پله جا میکرد. برای شستن ظرفها هم نرفتم پایین. گفتم : مگر مریم مرده؟!ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نوک انگشتانم درد میکند. ساق پاهام زقزق میکند. سر درد عجیبی دارم. آدم سنگ بشود زن نشود. نکبت بگیرند این سر را. الان دو ماه میشود که میخواهم عریضهای برای رئیس جدیدمان بنویسم بلکه مرا به بایگانی منتقل کنند اما نمیتوانم. شاید هم خدا نمیخواهد. با این حال فکر نمیکنم که امسال دیگر کسی به خانه شوهر برود. از ده سال پیش که چهل نفر بودیم تا حالا فقط شش نفرمان شوهر کرده اند. پای درد دل هر کدامشان که مینشینی مینالند. آدم عُقش میگیرد. همان بهتر که بپلاسیم. چکار داریم مگر؟! مثل خندهای کشدار یا مزه آدامسی که ده ساعت مدام آن را جویده باشیم؛ تفش نمیکنیم چون کار دیگری نداریم. مریم پرسید: شمسی سه سال بزرگتر از تو بود دو سال پیش شوهر کرد و رفت، چطور شد که تو ماندی؟! دلم میخواست میتوانستم میگفتم: بخت من مثل خودم ترشیده و سیاه است دیگر... نگفتم، فایدهای ندارد. قول دادهام سختگیر نباشم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
حالا خوشحالم که یک شب دیگر را تمام کردهام. بیچاره این پیر زن همسایهمان، هم فکر میکند اگر من عروسش میشدم، دیگر، پسرش گم نمیشد . حالا مثل یک سرباز پیروز شده در جنگ خوشحالم . اما به من حق بده که حالم از دیدن میز و لوازم آرایش بهم بخورد . مادرم نفرین کرد : الاهی روی تخت مردهشور خانه ببینمت! گفتم: میبینی، ایشاالا زندهای میبینی... مجبورم کرد. گفت: شیرم را حلالت نمیکنم. میبینی؟ همه چیز قلابی شده. دستی به سر و گوشم بردم. سیاه بودم سرمهای شدم؛ همین. میخندی؟! درست مثل رنگ شب. میبینی؟! جگرشان بیاید زیر پاهاشان با این لوازم آرایش وارد کردنشان. سیرمونی هم ندارند. سير نمیشوند از دزدی . عالم و آدم مرده آب و رنگند. هر چی قشنگتر رنگ کنی گرانتر میفروشی. نفرین کرد. توی راه پلهها نفرین میکرد. میشنیدند. حتماً شنیدهاند. فکر میکند دارم خودم را حرام میکنم. ده روز هم روضه نذرم کرده. خالهام این را گفت. سفره ابوالفضل که افاقه نکرد. گفتم. میگفتم: میریزی دور، پول دور نریز! گوش شنیدن ندارد. نمیداند. هیچ نمیداند. نمیداند که من، حالا خوشبختترین فرزند پدر و مادری هستم که همه عالم و آدم به آنها رشک میبرند. این بینوا هیچی نمیداند. هیچ...هیچ...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
حالا ساعت ششونیم است. نیم ساعت دیگر میآیند. تازه اول شب است. پاییزها خوب است. هوا عالی است. میخندم. می آیم مینشینم نوار میگذارم و میخندم. اگر برقصم مادرم ناراحت میشود. صداي ضرب پاها ناراحتش مي كند . مي گويد خانه مي لرزد . میگوید بد آموزی میکنی. میخواهم برای خودم سالاد اسپانیایی درست کنم. قورمهسبزی فرانسوی پختهام. مردهشور کنسرو لوبیای چیتی را ببرند؛ دانههای لوبیاش مثل سنگ سفت است. عیبی ندارد. با این حساب تا ساعت نه و نیم سرم گرم پخت و پز خواهد بود. ده دقیقه هم برای چیدن سفره و سرگرم شدن. خوردن یا نخوردن غذا توفیری ندارد. فوتبال است. تخمه هم خریدهام. بعدش هم دو ساعت اضافه کار شبانه. یقین دارم امسال کارمند نمونه میشوم. مگر از خانم سیرابی چی کم دارم؟! میشوم. حتم دارم. دست آخر هم خواب. خواب قشنگ و عزیزم. چقدر خوب است که شبها سوسکها خوابند. آن وقت دیگر هیچ سوسکی از روی پر و پاچه آدم بالا نمیخزد. تاریکی اتاقم را هم با دو تا لامپ، یکی نارنجی، یکی سبز فیروزهای قشنگتر کردهام. عمهام میگوید: این جوری خودت را منزوی کردهای! بینوا نمیداند چقدر این انزوا خوب است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بچهای وغ میزند. زنی نفرینکنان سرگرم شستشوی ظرف و ظروف است. حتماً شوهرش دراز کشیده و دارد برنامههای ترشیده تلویزیون را تماشا میکند و شکمش را میخاراند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
با خودم عهد کردهام که همه چیز را فراموش کنم و به تنها رؤیای فتح شدنی زندگیام فکر کنم: من حتماً امسال کارمند نمونه میشوم. خب این هم یکجور کنار آمدن با زندگی است. شمسی خندید و گفت: تازه! خیلیها سی و هفت به بالا شوهر میکنن! مردهشور شوهر را ببرند. مثل سگ میترسند. جنگ که تمام شده ولی باز هم میترسند. از اجاقهای کور میترسند. همه دنبال زنگوله ي پای تابوت خودشانند. این خانه آن خانه سرکشی میکنند. چای نمیخورند. میوه میخورند. برای پز دادن سفارش قهوه یا نسکافه میدهند. و هی با آن چشمهای هیز و جستجوگرشان سیر تا پیاز زندگی آدم را برانداز میکنند. زنگوله میخواهند. کاش داشتم و یکی هم میانداختم گردن این یکی. همهشان یکجورند. وقتش که برسد مثل یک زالوی سمج میچسبند به آدم و تا جان آدم را بالا نیاورند ول کن نیستند. گفتم: مرسی. عمدا گفتم مرسی. مادرم اخم کرد. مادر بینوای او هم لب ورچید. ناراحتی هم دارد. کاشکی بودی و میدیدی. نمیدانم این مگسها از کجا آمدند ديگر ؟! مدام دور و بر صورت تازه تراشیده ي آن مفلوک پر میزدند. روی یقه ي پیراهنش نشسته بودند. فهمید . رژه میرفتند. او ناشیانه سعی داشت دورشان کند. استکان چاییاش ریخت و پیشدستی میوهاش یله شد کف اتاق.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ثریا خواهرم چهاردهسال از من کوچکتر است. عاشق شده. میگوید برای نامزدش میمیرد . دروغ است. هر کسی قیمتی دارد. فروشی است. همه چیز. ترم آخر ادبیات است. هی میرود و هی میآید و میگوید: حلقه واسه دستم تنگه! او هم نشسته بود. با شیطنت مهندس مردم را سبک سنگین میکرد. میخندید. مادرم او را دنبال نخود سیاه فرستاد. آقا خندیدند. یعنی فهمیدند و خندیدند. مرده شور دندانها و قند مکیدنهای خجولانه پیر پسرها را ببرند. برای خداحافظی هم نرفتم پایین. عمهام توی پاگرد ایستاده بود. بلند صدایم زد. من هم بلندتر جوابش را دادم: خدا نگهدار! اگر ده تا پسر کور و کچل داشت همهشان را جایی خوش آب و هوا و پر پول و پله جا میکرد. برای شستن ظرفها هم نرفتم پایین. گفتم : مگر مریم مرده؟!ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نوک انگشتانم درد میکند. ساق پاهام زقزق میکند. سر درد عجیبی دارم. آدم سنگ بشود زن نشود. نکبت بگیرند این سر را. الان دو ماه میشود که میخواهم عریضهای برای رئیس جدیدمان بنویسم بلکه مرا به بایگانی منتقل کنند اما نمیتوانم. شاید هم خدا نمیخواهد. با این حال فکر نمیکنم که امسال دیگر کسی به خانه شوهر برود. از ده سال پیش که چهل نفر بودیم تا حالا فقط شش نفرمان شوهر کرده اند. پای درد دل هر کدامشان که مینشینی مینالند. آدم عُقش میگیرد. همان بهتر که بپلاسیم. چکار داریم مگر؟! مثل خندهای کشدار یا مزه آدامسی که ده ساعت مدام آن را جویده باشیم؛ تفش نمیکنیم چون کار دیگری نداریم. مریم پرسید: شمسی سه سال بزرگتر از تو بود دو سال پیش شوهر کرد و رفت، چطور شد که تو ماندی؟! دلم میخواست میتوانستم میگفتم: بخت من مثل خودم ترشیده و سیاه است دیگر... نگفتم، فایدهای ندارد. قول دادهام سختگیر نباشم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
حالا خوشحالم که یک شب دیگر را تمام کردهام. بیچاره این پیر زن همسایهمان، هم فکر میکند اگر من عروسش میشدم، دیگر، پسرش گم نمیشد . حالا مثل یک سرباز پیروز شده در جنگ خوشحالم . اما به من حق بده که حالم از دیدن میز و لوازم آرایش بهم بخورد . مادرم نفرین کرد : الاهی روی تخت مردهشور خانه ببینمت! گفتم: میبینی، ایشاالا زندهای میبینی... مجبورم کرد. گفت: شیرم را حلالت نمیکنم. میبینی؟ همه چیز قلابی شده. دستی به سر و گوشم بردم. سیاه بودم سرمهای شدم؛ همین. میخندی؟! درست مثل رنگ شب. میبینی؟! جگرشان بیاید زیر پاهاشان با این لوازم آرایش وارد کردنشان. سیرمونی هم ندارند. سير نمیشوند از دزدی . عالم و آدم مرده آب و رنگند. هر چی قشنگتر رنگ کنی گرانتر میفروشی. نفرین کرد. توی راه پلهها نفرین میکرد. میشنیدند. حتماً شنیدهاند. فکر میکند دارم خودم را حرام میکنم. ده روز هم روضه نذرم کرده. خالهام این را گفت. سفره ابوالفضل که افاقه نکرد. گفتم. میگفتم: میریزی دور، پول دور نریز! گوش شنیدن ندارد. نمیداند. هیچ نمیداند. نمیداند که من، حالا خوشبختترین فرزند پدر و مادری هستم که همه عالم و آدم به آنها رشک میبرند. این بینوا هیچی نمیداند. هیچ...هیچ...ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
_________
Ali Farka Touré: Tamala - from The River, 1990
___
No comments:
Post a Comment