Mehrdad Bahar
______________________
دکتر مهرداد بهار
_______________________
تأثير حكومت كوشانها در تشكيل حماسه ملى ايران
مطلبى را كه در اينجا مطرح مىكنم درباره نقش دولت كوشان است در شكل گرفتن شاهنامه، بنابر آنچه كه از تمدن هند و ايرانى در دست داريم- از وداها و از اوستا- بايد معتقد شويم كه اساطير و حماسههاى ايرانى عمر بسيار زيادى داشتهاند، و از اول به همين شكل كه در دوره اسلامى به دست ما رسيده يا فردوسى آنها را در شاهنامه آورده است نبودهاند، بلكه در آغاز قطعا سادهتر از اين و همراه با بسيارى افسانههاى ديگر بودهاند. كه در طى زمان بسيارى از آنها از ياد رفته و بر محتوا و كيفيت بسيارى از آنها اضافه شده و پيوسته حركتى از سوى اساطير به حماسه وجود داشته است. در اين ميان دو خاندان اصلى حماسههاى ما يعنى پيشداديان و كيانيان نمونههاى درخشان اين قدمت و تحول اساطير هند و ايرانى به حماسههاى ايرانى به شمار مىآيند، بنابر آنچه از وداها كه واقعا بهترين مدرك براى مطالعه تاريخ فرهنگ ايران است، برمىآيد شاهان پيشدادى و كيانى در دوره تمدن هند و ايرانى از جمله خدايان بودهاند. جمشيد ايرانى ما با نام يمه، در وداها از جمله خدايان است كه پدر روحانى انسان و گناهكار نخستين است. هر چند در اساطير ودائى گناه جمشيد دادن آتش به انسان نيست، ولى گناهكار بودن پرومته در اساطير يونان با گناهكار بودن جمشيد در اساطير هند و ايرانى هماهنگ است. و اين دو بنمايههاى مشترك ديگرى نيز دارند. و اگر اين درست باشد كه پرومته يونانى و جمشيد هند و ايرانى ارتباطى كهن باهم، متعلق به مراحلى از تمدن هند و اروپائى، دارند قدمت اين بنمايه اسطورهاى جم از اساطير هند و ايرانى مىگذرد و به مراحل كهنتر تمدن هند و اروپائى مىرسد، كه البته فقط محتمل است. به هر حال جمشيد در اساطير ودائى خدائى است كه بر زمين مىآيد و نسل انسانها را بوجود مىآورد، در حالى كه در ايران او ديگر خدا نيست و تنها شاهى بزرگ بشمار مىآيد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نمونههاى ديگرى را هم مىشود در شاهنامه و اساطير ودائى ديد. ضحاك در اوستا يك اژدهاى سه سر و شش چشم و در پى تحولى ايرانى، در شاهنامه پادشاهى بيگانه شده است. در وداها هم يا همين شخصيت اوستائى روبرو مىشويم ولى نه با اسم اژىدهاك، بلكه با اسم ويشوروپه پدرش خداست ولى خود او صورت اژدها دارد و تريته آپتيه از خدايان پهلوان، كه شخصيتش درست برابر فريدون شاه است، اين ويشوروپه را مىكشد، و گاوهاى او را مىگيرد. بايد توجه كنيم كه در اساطير تطبيقى هند و ايرانى، آنچه در هندوستان به اسم گاوهاى شيرده ظاهر مىشود و مظهر ابرهاى بارانى است، در ايران بصورت زن ظاهر مىشود، زنهاى زيبا و پيرناشدنى اژىدهاك را كه فريدون مىگيرد برابر همان گاوهائىاند كه تريته آپتيه در وداها از ويشوروپه مىگيرد. ضمنا ويشوروپه اسبهاى بسيار دارد و مىتوانيم اين مالكيت او را با لقب بيور اسب ضحاك كه به معنى« داراى اسبهاى زياد است» مقايسه كنيم. بهر حال اين بحث ما نيست من فقط مىخواستم عرض كنم كه شاهان پيشدادى و كيانى، تا كيخسرو، عمدة خدايان مرحله قبلى تمدن هند و ايرانى و سياوش و كيخسرو خداوندان بومى غرب آسيا در اعصار بسيار كهن بودهاند. منظور من غرب ايران نيست. خانم مزداپور مقالهئى درباره آن به چاپ خواهند رساند كه حتما ملاحظه مىفرمائيد كه بنابر آن، داستان سياوش و كيخسرو در واقع انعكاس اسطوره يكى از خدايان آسياى غربى است خدائى كه شهيد مىشود و دوباره باز مىگردد. ولى بقيه شاهان پيشدادى و كيانى، جز سياوش و كيخسرو، به احتمال زياد، خدايان هند و ايرانىاند كه در ايران از مقام خدائى سقوط مىكنند و به مقام سلطنت مىرسند.
ولى در اوستا صحبتى از رستم در ميان نيست و پهلوان بزرگ حماسههاى موجود اوستائى گرساسپ يا گرشاسب ادبيات پارسى است. در تمام اوستا از رستم صحبتى نيست، از جنگ او با اسفنديار خبرى نيست. اسفنديار در اوستا هست اما رستم نيست شايد فكر كنيم كه بنا به علتى تاسم رستم در اوستا نيامده است. اما به ادبيات پهلوى هم كه رجوع كنيم، ادبيات زردشتى دوره ساسانى، باز هم رستم به طرز شگفتآورى تقريبا كنار گذاشته شده است. شايد چهار پنج بار از رستم در متون پهلوى صحبت مىشود. دوبار آن در متون غير دينى كه در اصل به زبان پارتى بوده است يعنى در دو اثر يادگار زريران و درخت آسوريك. در آنها هم اشارهاى مستقيم به داستانهاى رستم نيست ولى نشان مىدهد كه در شرق ايران- پارتيان در شرق ايران بودند- رستم وجود شناخته شده بوده است. در متون دينى زردشتى در دوره ساسانيان همچنان گرساسپ پهلوان بزرگ است. اوستا و متون پهلوى پر است از دلاورىهاى اين مرد شگفتآور و او كسى است كه در پايان جهان نقشى عمده بر عهده دارد و به عنوان يكى از جاودانان ضحاك را در پايان جهان از بين مىبرد. چرا در متون پهلوى به رستم بىتوجهى مىشود؟ چرا در سراسر فصل تاريخ حماسى كتاب بندهش كه به احتمال بسيار قوى مختصرى از خداينامه دوره ساسانى و عمدة مبتنى بر سنت اوستا است فقط يك بار از رستم به اختصار صحبت مىشود، و در ديگر فصلهاى اين كتاب نيز تنها يك بار به خانواده رستم اشارهاى مىرود كه در سيستان بودهاند، بدون اينكه اشاره خاصى به پهلوانىهاى رستم كرده باشد. بنابراين با توجه به اين نكته كه بندهش در قرن دوم هجرى در فارس نوشته شده و اين عصرى است كه در روايات حماسى ايرانى به عنوان عامل مقاومتى در برابر اعراب از گسترش وسيعى بهرهمند است با اين همه، بندهش همچنان ستايشگر گرشاسب مانده است. بايد از خود بپرسيم كه علت اين بىتوجهى به رستم در متون پهلوى زردتشتى چيست؟ در حاليكه ذكر همه پهلوانىهاى گرشاسب در اين متون زردشتى رفته، چرا پهلوانىهاى رستم شرح داده نشده است؟ اگر توجه كنيم كه رستم، بدون هيچ ترديد شخصيتى است متعلق به عصر بعد از اوستا و متعلق به سيستان و اين هر دو نكته قابل اثبات است، بايد معتقد شويم كه شكل گرفتن روايات رستم و زال و تحول آنها در محيطى فارغ او تعصبات زردشتى، چه اوستائى و چه ساسانى پديد آمده است، و بدين سبب نشانى جدى از آن در بندهش نيست. البته مداركى از دوره اسلامى داريم كه نشان مىدهد در اواخر دوره ساسانى و در اوايل اسلام رستم را در غرب ايران مىشناختهاند يعنى افسانهها و داستانهاى مربوط به رستم در نجد ايران گسترش عظيم داشته است. ولى در متون زردشتى اين دوره كه مركز قدرت و نفوذ آن در فارس است، از او صحبتى جدى نمىكند، و علت آن بايد اين باشد كه زردشتىها در دوره ساسانى همچنان سنت مقدس اوستا را دنبال مىكنند. آنها مردمى متديناند و فقط آنچه منشاء اوستائى دارد براى زردشتىهاى دوره ساسانى مقدس است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بنابراين رستم در اين ميان مقدس نيست، چون در اوستا شكل نگرفته است، و گرشاسب مقدس است چون اصلى اوستائى دارد. از آنجا كه دين اوستائى و حماسههاى ايرانى، هر دو، در عصر باستان در مشرق ايران شكل گرفته و اشارات حماسى موجود در اوستا انعكاس همان عصر آغازين شكل گرفتن حماسههاى ايرانى است، باورهاى حماسى زردشتى در همان حد اطلاعات اوستائى متبلور و مقدس مىگردد و بعدها كه مركز دينى زردشتى از بلخ در شرق ايران به پارس در جنوب ايران منتقل مىگردد زردشتيان ارتباط خود را با تحولات بعدى حماسهسرائى در شرق ايران از دست مىدهند و نوشتههاى پهلوى، زردشتى عمدة تنها همان مطالب حماسى را تكرار مىكنند كه اوستائى و مقدس است و در اين نوشتههاى پهلوى مانند نوشتههاى اوستا از دليرىهاى رستم نشانى نيست از طرفى ديگر ما در ميان نام پادشاهان و اشراف ساسانى هم علاقهاى به برگزيدن نام رستم نمىبينيم. اين نشان مىدهد كه در فرهنگ فارس و غرب ايران رستم در دوره ساسانى از آن محبوبيت وسيعى كه بعد از اسلام در شاهنامه و حماسههاى شرقى برخوردار است در محافل حاكمه ساسانى برخوردار نيست. ما فقط از يك رستم خبرى جدى در دوره ساسانى داريم كه آن سردار ايرانى است كه با اعراب مىجنگد. فقط همين رستم را مىشناسيم، و اين رستم به احتمال زياد خراسانى و شرقى است. چون رستم قبل از اينكه به فرمانروائى سپاه ايران در جنگ با اعراب برسد، حاكم خراسان بوده است. اين حاكم خراسان بودن الزاما مبين خراسانى بودن او نيست ولى باز ما نوعى ارتباط ميان خراسان و رستم مىبينيم و لااقل اين احتمال را مىتوانيم مطرح كنيم كه رستم فرخزاد به احتمال زياد مىبايست متعلق به خراسان يا شرق ايران بوده باشد. چون چنين نامى را ما در دوره ساسانى در فارس در ميان پادشاهان و فرمانروايان و حكام ساسانى نمىبينيم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اما در داستانهاى مربوط به رستم زال دو نكته وجود دارد كه شرقى بودن و سكائى بودن او را مسلم مىكند يكى در شاهنامه هنگاميكه مىخواهند رستم را به خاك بسپارند، برايش دخمهاى بزرگ مىسازند، او را در دخمه مىگذارند، و بعد اسبش، رخش، را برابر دخمه، ايستاده در خاك مىكنند. البته بايد گفت كه در شاهنامه چاپ مسكو اين تكه را به عنوان ملحقات حذف كردهاند، ولى اين سنت كه پهلوان را با اسبش خاك كنند. چنان سنتى ديرين و مركزى در فرهنگ سكائى است كه به گمان من نمىشود آنها را حذف كرد و به اين دليل اينكه در نسخه قديمى اين دو سه بيت نيامده، نمىتوان به حذف آن شمشير كشيد. در واقع، به گمان من در تصحيح شاهنامه نبايد فقط به اين مسئله اكتفا كرد كه آيا اين ابيات در قديمترين نسخه آمده يا نه. بلكه مسائل فرهنگى و سنتهاى اجتماعى كه در پشت داستانها است مىتواند به ما كمك كند تا در تشخيص قدمت يا تأخر اشعار تصميمى منطقى بگيريم. چرا اين نحوه خاكسپارى رستم و رخش باهم در مرگ هيچيك از پهلوانان ديگر ايرانى تكرار نمىشود؟ زيرا رستم مردى سكائى است، و مرد سكائى را بايد با اسبش به خاك سپرد. مدرك دوم ما براى سكائى بودن و شرقى بودن رستم روايت متنى سعدى درباره رستم است، و اين توسط خانم دكتر قريب به فارسى ترجمه شده است و در جلد اول شاهنامهشناسى كه مؤسسه بنياد شاهنامه چاپ كرده، آمده است. در آنجا رستم با ديوها مىجنگد و ديوها به درون باروى شهر فرار مىكنند و دروازه را مىبندند. ولى بعد فكر مىكنند كه چرا ما همه ديوها از يك نفر آدميزاد اينطور ترسيديم، و فرار كرديم. دروازه را مىگشايند، بيرون مىآيند و به رستم حمله مىكنند رستم يك شگرد سكائى به كار مىبرد. اين را ما درباره سكاها مىدانيم كه در برابر هجوم دشمن اول عقب مىنشستند و از دقت و توجه دشمن كه گمان مىكرد پيروز شده مىكاستند و سپس در ميان اين سرمستى و دلخوشى دشمن، بازمىگشتند و وى را نابود مىكردند. رستم درست اين شگرد جنگى را در نبرد با ديوها بكار مىبرد. در برابر آنها تظاهر به فرار مىكند. ديوها شادمانه فرياد مىكشند. در جلگه پخش مىشوند، رستم برمىگردد و آنها را شكست مىدهد اين دو نكته است كه از اصل سكائى رستم در متون مربوط باقىمانده است. علاوه بر اين، ما مىدانيم و همه جا هم ذكر شده است كه رسم اهل سيستان بوده است و سيستان مطمئنا به معنى سكستان يعنى سرزمين سكاها است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
در حماسه سرائى ايران، و نه در حماسههاى دينى شده زردشتى اين رستم است كه سرتاسر شاهنامه را پوشانده است. روايات مربوط به رستم در شاهنامه فقط به يك دوره محدود نفوذ سكائيان در شرق ايران همعصر با اشكانيان محدود نشده است، در واقع اگر عصر رستم را با عصر زال جمع كنيم از دوره منوچهر پيشدادى تا بهمن كيانى يعنى از اواسط دوره دوم پيشدادى تا تقريبا پايان دوره كيانى را در بر مىگيرد كه رستم محور شاهنامه است. محور شاهنامهاى كه ما جز او پهلوان عظيم ديگرى را نمىشناسيم. نه تنها گرشاسب از شاهنامه كنار گذاشته شده است. بلكه از طرف ديگر داراب شاه- پهلوان هم كنار گذاشته شده است. ما دارابنامههاى چندى در دست داريم. كه مهمترين آنها دارابنامه طرسوسى است كه نشان مىدهد داراب هم مانند گرشاسب و رستم افسانههاى عظيمى در پهلوانى دارد و رستم ديگرى است. اما با اين همه در شاهنامه تكه بسيار كوچكى به وى اختصاص يافته است. در واقع رستم سراسر شاهنامه را فرا گرفته است او پهلوان شاهنامه است و اگر اسفنديار و سهراب عظيمى هم وجود دارند كه با او مىجنگند، براى اين است كه با كشته شدنشان بدست رستم عظمت و قدرت و ابديت رستم را در شاهنامه نشان بدهند. پهلوانى كه بخواهد قبل يا بعد از عصر رستم در شاهنامه به جلوهگرى بپردازد حذف مىشود. مىدانيم و مىبينيم كه اين داستانها وجود داشته است. و اين محتملا هنر فردوسى است، كه مناسب كار خويش آنها را كنار گذاشته است، بهر حال از آنجائى كه رستم سراسر شاهنامه را با شخصيت خويش پر كرده است، خوب است كه ما اين شخصيت سكائى را و آن تاريخى كه در شرق ايران سكاها را به قدرت مىرساند، بشناسيم. و كيفيات فرهنگى و اجتماعى اين سرزمين و مردمى را كه واقعا شاهنامه ما، علاوه بر فردوسى، مديون آنان است. دقيقا تشخيص دهيم. با اين مقدمه من مىتوانم وارد عرض اصلى خويش بشوم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ايران سرزمينى است كه در يك چهارراه عظيم فرهنگى قرار گرفته است. از قديم، از بيش از تاريخ، انواع اقوام از شمال و جنوب و شرق و غرب وارد نجد ايران شده، خارج شده، يا اينجا ماندگار شدهاند، و فرهنگى كه در ايران ضمن چندين هزار سال شكل گرفته مرهون تركيب فرهنگ اين اقوام است. ما اگر به تاريخ ايران توجه كنيم نخستين دولت عظيمى كه در ايران بوجود مىآيد اقلا متعلق به 2500 سال پيش از مسيح است. يعنى هنگامى كه هخامنشىها در ايران به قدرت مىرسند بيش از 2000 هزار سال از تاريخ تمدن سرزمين ايران مىگذرد. ما بيهوده گمان مىكنيم كه تاريخ ما با هخامنشىها و مادها شروع مىشود. ما 2000 هزار سال پيش از هخامنشىها دولت عيلام را داريم كه در بخش عظيمى از ايران حاكم بودهاند، و آثارش در بخشهاى عظيمى از ايران پراكنده است، اگر شما به ايذه برويد، بسيارى از نقشهاى روى سنگ را مىبينيد كه متعلق به عيلامىها است كه درخشان است. يا به چغازنبيل در شوش كه برويد اين عظمت فرهنگى ايرانى را مىبينيد. بهر حال، بعد آريائىها به اين سرزمين وارد شدند و بعدها اقوام بسيار ديگرى. اين تنوع قوميت كه در اين سرزمين وجود دارد به ما يك فرهنگ تلفيقى مىدهد. قابل اثبات است كه اساطير قبل از اسلام تلفيقى است از روايات خدايان هند و ايرانى و خدايان آسياى غربى، و حتى از نظر نژادى نيز ما تركيبى تلفيقى داريم و نبايد گمان كنيم كه از نژادى پاك و آريائى و فرهنگى خالص و آريائى برخورداريم. ما در اينجا سرزمينى داريم كه از اقوام مختلف مسكون شده و از فرهنگهائى بسيار متنوع شكل گرفته است. اما بر پهنه نجد ايران در طى تاريخ، شرق آن يعنى افغانستان امروزى و ماوراء النهر( كه خود خارج از نجد است) از تجربه خاصى بهرهمند شدهاند. كه بقيه مناطق جغرافيائى نجد ايران چنان تجربهاى را لمس نكردهاند. بعد از شكست هخامنشىها يونانيها به سراسر نجد ايران وارد مىشوند. ولى قادر نيستند در بخش غربى نجد ايران، تقريبا برابر مرزهاى امروزى ايران، تأثير زياد بگذارند و دوام بياورند. علل آن بسيار روشن است و متأسفانه امكان بحث مفصل در آنباره را نداريم، فقط مىتوان گفت، كه بنابر مدارك تاريخى ارتشتارهاى ايرانى كه در بخش غربى و مركزى ايران مالك اراضى بودند، با يونانيها همكارى نمىكردند به اين علت كه نيازى به دولت مركزى در اين مناطق نبود نظام قناتها در اينجا امكان مىداد كه آنها اراضىشان را به استقلال آبيارى و حفظ كنند، ولى در شرق نجد ايران، يعنى در حدود جيحون، هرىرود و هيرمند، اين رودخانههاى عظيم، نظام عظيم آبيارى وجود داشت و نظامهاى عظيم آبيارى به دولتهاى مركزى محتاج بود، و بنابراين در شرق ايران در بلخ، دولت يونانى باختر از سوى ارتشتاران ايرانى، كه مالكان بزرگ بودند، حمايت مىشد. بعضى در ايران كوشش مىكنند كه اثبات كنند يونانيها در شرق و غرب ايران اصلا نيامدهاند. اما مدارك باستانشناسى و تاريخى فراوانى دال بر آمدن يونانيها با اسكندر به ايران و دوام آنها در شرق ايران در حدود سيصد سال است. نه اينكه در تمام شرق ايران دولت ثابت يونانى سيصد سال سلطنت كند. ولى در بلخ حدود صد و پنجاه سال يونانيها باقى مىمانند. سكههايشان، شهرهايشان، و آثار هنرىشان در شرق ايران موجود است، و در دره سند و جنوب افغانستان تا حدود ميلاد مسيح يونانيان باقى ماندند. بنابراين، در پى اين تداوم سيصد ساله سياسى و نظامى يونانى در شرق ايران، بايد تلفيقى فرهنگى نيز در شرق ايران ديده شود، و ديده مىشود. آثار هنرى كه در شرق تلفيقى فرهنگى نيز در شرق ايران ديده شود، و ديده مىشود. آثار هنرى كه در شرق ايران پيدا شده است و آخرين كشفيات مربوط بدان حتى به سال 1977، مىرسد، يعنى سال پيش از تحولات و اغتشاشات اخير افغانستان، مجسمههائى كه در نزديكى بلخ از زير خاك درآمده است و الان در موزه كابل است، وجود هنرى تلفيقى، ايرانى يونانى را نشان مىدهد. بنمايه اصلى مجسمه يونانى است ولى تذهيبش ايرانى است. چون شرق ايران به هند نزديك است حتى آثار فرهنگى هندى را در اين مجسمهها مىبينيم. وسط پيشانى مجسمه يونانى خال قرمز دارد كه هندى است. لباسش ايرانى است ولى مجسمه يونانى است. علاوه بر بلخ تلفيق هنر ايرانى، هندى و يونانى را در كارهاى هنرى ساير نقاط شرقى ايران نيز وسيعا مىبينيم. مجسمهاى بدست آمده است از يكى از خدايان يونانى كه در يونان معمولا سوار بر اسب است ولى در اينجا سوار گاو است. همان خداست ولى در شرق ايران او را سوار گاو مىكنند معبد زردشتى سرخ كتل نيز نمونهاى ديگر است. اين معبد زردشتى داراى هنر تزئينى ديوارى است كه دقيقا تلفيقى از هنر ايرانى و يونانى است. براى اولين بار در شرق ايران مجسمههاى بودا ساخته مىشود.ون در افغانستان بوديسم رشد وسيعى مىكند، و دين رسمى شرق ايران بودائى مىشود. معابد بودائى بوجود مىآيد كه در آنها، زير تأثير هنر مجسمهسازى يونانى براى اولين بار براى بودا مجسمه مىسازند. مجسمهها كاراكتر يونانى دارد ولى مجسمه از آن بوداى هندى است. بودا از هند به افغانستان مىآيد. انديشه مجسمهسازى براى بودا از فرهنگ يونانى به محل مىرسد. بهر حال مسلم است كه فرهنگ يونانى در شرق ايران تأثيرات جاافتاده فرهنگى مىگذارد و اين امر در زمينه هنر تذهيب و مجسمهسازى اثبات شده است. بنابراين مىتوانيم باور كنيم كه در شرق ايران، علاوه بر تلفيق كهنى كه بين فرهنگ قومى پيش از آريائىها و آريائىها بوجود آمده بود، تلفيق فرهنگى جديدى نيز در دوره حكام يونانى بلخ كه حدود سيصد سال به تناوب و در محلهاى مختلف در اين منطقه بودند، بين هنر يونانى و بومى جديد ايرانى منطقه بوجود مىآيد. ولى اين تلفيق فرهنگى فقط ايرانى، يونانى نيست. از همان حدود سيصد سال پيش از مسيح دين بودائى و اديان ديگر هندى نيز در شرق ايران و افغانستان نفوذ مىكنند. مجسمههاى عظيم بودا در باميان دليل سخت روشن اين فرهنگ هندى است كه به باميان آمده است و ما همان كارى را كه با همه اديان انجام دادهايم درباره دين بودا هم انجام مىدهيم و مذهب ايرانى بودائى در شرق هند و افغانستان و ماوراء النهر بوجود مىآيد كه مهايانه نام دارد و بسيارى از ويژگيهاى دينى ايرانى، از جمله وجود بهشت و دوزخ كه در بوديسم وجود ندارد در اين شاخه از دين بوديسم وارد مىشود. بودى ساتواها كه نجاتبخشان اعصار بعد هستند و در دين بودائى وجود ندارد در اينجا بوجود مىآيد، چون ايرانيها به نجاتبخشها معتقد بودند، بنابراين، يك بوديسم شاخه ايرانى در شرق ايران بوجود مىآيد كه تلفيق عظيم ميان فرهنگ هند و ايران در دره سند، افغانستان و ماوراءالنهر است. بوديسم تمام آسياى ميانه را فرا مىگيرد و حتى به خراسان ما راه پيدا مىكند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
تحقيقى شده است درباره شهرها و روستاهائى در ايران كه نام« بهار» دارند و به اثبات رسيده است كه در شرق نجد ايران تعداد روستاها و شهرهائى كه نام بهار دارند بسيار زياد است و هر چه به مركز و غرب ايران مىرسيم نام بهار كمتر و كمتر مىشود و اين كاملا با سلطه بوديسم در شرق ايران مربوط است، چون به معابد بودائى« وهارا» مىگويند كه در ايران بهار شده است. البته نام بنده ربطى به معابد بودائى ندارد هر چند در اصل خراسانى هستم. به اين ترتيب شرق ايران تجربهاى پيدا مىكند كه ساير بخشهاى ايران ندارند. در شرق نجد ايران نه تنها فرهنگى بومى و آريائى از آغاز هزاره اول به هم مىآميزد، بلكه همين فرهنگ آميخته از قرن سوم پيش از مسيح با عنصر تازه يونانى و هندى نيز در مىآميزد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
در حدود صد و سى سال پيش از مسيح اقوام سكائى از شمال مىآيند، از ماوراءالنهر و جيحون مىگذرند، حكومت يونانى بلخ را برمىاندازند و در حدود 120 سال بعد حكومت كوشانها را در شرق بوجود مىآورند. حكومت كوشانها داراى لقب سلطنتى خاصى است. يعنى پادشاهانش داراى لقب سلطنتى خاصى هستند. لقب پادشاه كوشانى يك جا چنين است: شاه- شاهنشاه- قيصر- فغفور. شاه لقبى است كه در هند به پادشاهان مىدادند. شاهنشاه لقب ايرانى و قيصر لقب رومى است. در اين زمان روم در تجارت اين منطقه سهم عظيمى دارد و فرهنگ كوشانى عناصر رومى را جذب مىكند و با عناصر فرهنگى قبلى تلفيق مىكند. فغفور لقب پادشاهان چين است. همين لقب دراز و تلفيقى پادشاهان كوشانى خود معرف يك تلفيق جهانى فرهنگى در كوشان است. علت آنكه اين تلفيق خيلى در اين منطقه رشد دارد اين است كه راه ابريشم و راه تجارت قديم جهان متمدن همه از كوشان مىگذشته است. از هندوستان از طريق دره سند و رود كابل كالا مىآمد و از چين از طريق كاشغر به دره فرغانه و نيز تاجيكستان امروزى. اينها همه سرزمينهائى كوشانى است. از روم از طريق درياى خزر و از طريق درياى سرخ و اقيانوس هند كالاى رومى به اين منطقه مىآمد و كالاى چينى و هندى را مىبرد، و ايران هم كه به جاى خود سهم مهم خود را در اين فرهنگ داشت. كوشان سرزمينى است براى جمع آمدن فرهنگهاى مختلف جهان متمدن آن روز: ايرانى، يونانى، رومى، چينى، هندى و فرهنگ خود اين سرزمين يعنى فرهنگ سكائى. به اين ترتيب در سرزمين كوشانى سكاها امكان تلفيق اين فرهنگها و جا افتادن عناصر تلفيقى كهنتر بوجود مىآيد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ولى اگر كوشان نمىتوانست حكمت پردوامى داشته باشد اگر كوشان نمىتوانست از يك آرزوى دينى و فرهنگى نسبى برخوردار باشد و اگر تعصبات مذهبى بر كوشان حاكم مىشد، احتمال اين تلفيق فرهنگى كم بود. چون انواع تعصبها يا انواع فشارهاى اجتماعى از امكان تلفيق و پرورش فرهنگى آزاد جلوگيرى مىكند. در كوشان اين چنين وضعى نيست حدود سيصد سال در اين منطقه جهان آرامشى بوجود مىآيد و چون مردمى تاجرپيشهاند. با اينكه دين بودائى دين رسمى حكومتى ايشان است به ساير اديان نيز امكاناتى بسيار مىدهند تا سوداگرى و راههاى تجارت به هم نخورد، و هيچ تعصبى ناشى از قوميت و دين نسبت به جذب فرهنگهاى بيگانه احساس نمىكنيم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
حماسههاى زال و رستم و زال در اين چنين محيط اجتماعى و فرهنگى رشد مىكند. بايد ببينيم كه اين روايات رستم و زال كه در اين منطقه فرهنگى در حدود زابل و سيستان و بلخ و هرات امروزى رشد كرده از كجا مايه گرفته و چه تأثيرات فرهنگى تلفيقى را مىتوانيم در اين سنتهاى مربوط به رستم و زال پيدا كنيم. اولا بايد گفت طبق سنتى كه درباره پيشداديان و كيانيان عرض كردم، رستم هم در اصل خدائى هند و ايرانى است كه در حماسههاى سكائى و ايرانى به پهلوانى بزرگ تبديل مىشود. زمان روايات موجود درباره زال و رستم متأخر و متعلق به عصر بعد از هخامنشى تا پايان عصر اشكانى است. چون چنان كه گفته شد، نشانى از آنها در اوستا نيست ولى زمان تحول شخصيت« خدا به پهلوان» رستم بايد بسيار كهن و به همان عصر تحول خدا به شاه به پهلوان ايرانى باز گردد. يعنى همان زمان كه جمشيد، ضحاك و فريدون از اساطير به جهان حماسه وارد مىشوند، رستم هم در ميان سكايان ايرانىتبار از خدائى به پهلوانى مىرسد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شخصيت رستم دقيقا شبيه به ايندره با بهرام كهن هند و ايرانى است، كه خداى جنگ است. اين مسئله را من در كتاب اساطير ايران، بيست سال پيش مفصل عرض كردم و بخاطر كمى وقت شما را به آن كتاب رجوع مىدهم. مختصر اينكه زايش رستم با زايش ايندره شبيه است. انواع پهلوانيهايش با پهلوانىهاى ايندره شبيه است، شخصيتش با او شبيه است. پس رستم قهرمان سكائى كوشانى، خدائى هند و ايرانى است كه در شاخه ايرانى سكائى به صورت يك پهلوان درآمده است. اما داستانها و روايات مربوط به رستم از كجا آمده است. كاراكتر و شخصيت رستم عمده ايندره است. ولى داستانهاى زندگى زال و رستم از كجا آمده است. آيا در فرهنگ منطقه، يعنى از سند تا ماوراء النهر الگوئى كهن از اين روايات در دست است؟ فكر مىكنم چنين باشد. مىدانيم كه در تاريخ، دره سند مهمترين منطقه فرهنگى هند باستان است. نه تنها وداها، اين قديمترين اثر هند و ايرانى و هند و اروپائى، در دره سند شكل گرفته و تحول يافته است، بلكه اديان بعدى هندى هم بعضى در اين منطقه رشد كرده است بخصوص ويشنوئيسم كه يكى از مكاتب عظيم دينى هند است و مربوط به شخصيت كريشنا مىشود كه هنوز هم خداى محبوب هندوهاست. جالب است بدانيم كه در اين منطقه هند حماسهسرائى از حدود قرن چهارم و پنجم پيش از مسيح شروع مىشود و داستان مهابارات، كه البته متعلق به دره سند نيست و داستان رامايانه، اين حماسههاى عظيم هندى، كمابيش همعصرند با زمانى كه در شرق ايران، در افغانستان امروزى، حماسههاى منعكس در اوستا بوجود مىآيد و سپس فرهنگ تلفيقى عظيم ايرانى، هندى و يونانى شكل مىگيرد و داستانها و روايات حماسى، از جمله روايات زال و رستم پديد مىآيند و اوج مىگيرند. و عجيب نيست در واقع عصر حماسهسرائى در ايران و هند نزديك به هم است و يكى عمدة در دره سند و ديگرى عمدة در بخش شرقى ايران، در همسايگى هم قرار دارند، اين دوره حماسى در هند، از حدود 450 پ. م يعنى اواسط قرن پنجم تا حدود ميلاد مسيح دوام دارد و در ايران حماسههاى منعكس در اوستا، از عصر زردشت( اشاره به جم) تا پايان عصر يشتها و اساطير زال و رستم از قرن سوم پ. م رشد مىكند كه در اواخر آن به دوره ساسانى مىرسد. همزمان با شكل گرفتن روايات مربوط به زال و رستم در دره سند افسانههاى كريشنا بوجود مىآيد، و ما مىدانيم اديانى كه در دره سند بوجود مىآيد در محيطى متأثر از تمدن هند و ايرانى رشد مىكند. دره سند پيوسته فرهنگى هند و ايرانى دارد و دنباله آن تا افغانستان و ماوراء النهر ادامه يافته است. اما در اين فرهنگ ستدى ما به موضوعات حماسى ويژهاى برمىخوريم كه شبيه به ماجراهاى زال و رستم است. كريشنا قهرمان افسانهها و حماسهها و دين اين منطقه سند و جنوب افغانستان به هنگام زاده شدن از خانه طرد مىشود. بنابراين بنمايه بچه طرد شده در اينجا هم وجود دارد، او را به سرزمين دورى طرد مىكنند، پس از چندى وقتى او بزرگ مىشود به قدرى زيبا است كه عشق و علاقه تمام زنان را به خود جلب مىكند. محبوب زنان بودن بنمايه دومى است كه در داستانهاى كريشنا هم هست. هيچ پهلوانى با او قادر به روياروئى نيست، او يگانه پهلوان تمام دورانهاست كه با بزرگترين پهلوانهاى عصر مىجنگد و آنها را شكست مىدهد، نبردهاى متعدد با اقوام و پهلوانهاى ديگر در داستانهاى كريشنا معروف است و پهلوان مغلوب نشدنى بنمايه سوم است. از روايات عاشقانهاى كه در داستان كريشنا وجود دارد، يكى هم اين است كه شاهزاده خانمى زيبا از دور درباره زيبائيهاى كريشنا چيزهائى مىشنود و بدون اينكه او را ديده باشد براى او پيغام عشق مىفرستد. و كريشنا اين زن را مىدزدد و مىبرد. از دزدى كريشنا ناراحت نشويد، دزديدن همسر در قديم رسم بوده است. در ايران هم اين اخلاقيات شاهنامه است كه رستم را اخلاقى مىكند و در قديم محتملا رفتار زال و رستم هم چنين اخلاقى نبوده است. پس از پهلوانيهاى بسيارى كه كريشنا مىكند، سرانجام در يك شكارگاه، بدون اينكه در پى جنگ باشد، به پايش تير مىخورد و مىميرد و مرگى در غير ميدان جنگ و اينهم چهارمين بنمايه. اگر روايات كريشنا را با روايات زال و رستم بسنجيم، شباهت بنمايهها به يكديگر آشكار مىشود. اين به اين معنى نيست كه روايات زال و رستم را ما از شخصيت كريشنا قرض كردهايم، بلكه كريشنا و هم زال و رستم به گمان من از مايهها و بنمايههاى مشتركى كه در سيصد، چهارصد سال پيش از مسيح در دره سند و افغانستان و ماوراءالنهر مطرح بوده بهرهمند شدهاند. اين مايههاى اساطيرى- حماسى متعلق به هند نيست متعلق به ايران هم نيست. متعلق به فرهنگ شرق ايران از دره سند تا ماوراء النهر است، علل طرد زال و طرد كريشنا باهم متفاوت است. ولى يك نكته اساسى مشترك است. زال با موى سپيدش شوم شناخته مىشود، در هند هم براى دائى كريشنا پيشگوئى كردهاند كه فرزند خواهر تو سلطنت ترا نابود خواهد كرد و او يكى يكى بچههاى خواهرش را مىكشد در هر دو روايت شوم بودن فرزند و طرد شدن او يكى است. پهلوانى كردنهاى كريشنا در كودكى كاملا شبيه پهلوانى كردنهاى رستم است در كودكى. داستان عشق رودابه به زال و اين كه او دختركان و كنيزكان را به پيش زال مىفرستد و او را به نزد خود دعوت مىكند كاملا شبيه است با داستان عشق شاهزاده خانم هندى كه عاشق كريشنا مىشود و توسط كنيزكان براى او پيغام مىفرستد، و عشق رستم و تهمينه، كه تهمينه وارد خوابگاه رستم مىشود، كاملا شبيه محبوب زنان قرار گرفتنهاى كريشنا است كه آنان خود به سراغ او مىآمدند. كريشنا پهلوان بزرگ عصر خويش است. هيچ رقيبى در تمام سرزمين هند ندارد و در همه نبردهاى عظيم شركت مىجويد، كريشنا پهلوان عظيم جنگهاى مهابهارات است. كمكهاى عظيمى به پهلوانان يكى از دو طرف مىكند. اينها كاملا با روايات مربوط به رستم، با پهلوانيهاى او و با جهتگيرىهاى رستم در جنگ ايران و توران هماهنگ است. مرگ رستم با مرگ كريشنا شباهت دارد. هر دو در شكارگاه كشته مىشوند، در غير ميدان جنگ. البته رستم به دست برادرش و كريشنا بدست يك شكارچى كشته مىشود. اما اين نكته در بررسى تطبيقى ما مانعى پديد نمىآورد، زيرا در علم اساطير و بررسى تطبيقى حماسهها اشتراك مايهها و بنمايهها مهم است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
به اين ترتيب فكر مىكنم اگر بخواهيم زمان شكل گرفتن روايات مربوط به رستم و تعلق آن به عصر كوشانى را باور بداريم، وجود چنين رابطهاى مشترك ميان مايهها و بنمايههاى روايات پيرامون كريشنا و رستم و زال مىتواند يارى مناسبى باشد، و اين وحدت مايهها و بنمايهها نشان مىدهد كه اين روايات ايزدى- پهلوانى در همان زمان يعنى از حدود سيصد پيش از مسيح تا حدود تولد مسيح روايات حماسى رايج در شرق ايران و غرب هند بوده است.
تا اينجا رابطه فرهنگى هند و ايرانى را در حماسههاى ايرانى ديديم، اينك اجازه مىخواهم رابطه فرهنگى پراهميتى را كه ميان حماسههاى ما و روايات يونانى وجود دارد را مطرح كنم و نشان دهم كه چگونه احتمال بسيارى وجود دارد كه بخشى از شاهنامه زير تأثير تلفيق فرهنگى ايرانى، يونانى در شرق ايران بوجود آمده باشد. اما براى توجه دقيق به اين واپسين نكته واقعا خواهش من اين است كه با تعصب به مسائل فرهنگى خودمان نگاه نكنيم و از ديدار نتيجه تلفيق فرهنگى ابا نداشته باشيم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
امروز در پى تحقيقى كه درباره تراژدى در جهان انجام گرفته است مسلم شده است كه تراژدى يك ساخت نمايشى يونانى است. آثار تراژيك يونانى را ما دقيقا مىشناسيم و امروز مشخص است كه در هيچ كجاى دنيا نظير اين ساخت نمايشى تراژدى را نداريم اين گفته به اين معنا نيست كه ساختهاى ديگر هنرى حقير است و ساخت تراژدى يونانى برجستهترين هنر بشرى است. اين مسئله مطرح است كه در يونان اين ساخت تراژدى وجود دارد و در جاهاى ديگر ساختهاى ديگر روايات و نمايشهاى سوگآور وجود دارد. من خواهم گفت كه در ايران چه ساختهاى سوگآورى وجود دارد. ولى به طرز شگفتآورى در شاهنامه شما به سه چهار مضمون همانند با مضمون تراژدى يونانى برمىخوريد اينجا ساخت تراژدى يونانى و شكل نمايشى آن وجه شبه نيست، اين مضمون، شخصيتها و تحول يك روايت تراژيك است كه براى ما مطرح است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
داستان سياوش و افراسياب، رفتن سياوش به توران زمين و عشق سياوش و افراسياب به هم و دشمنى گرسيوز در اين ميان و دروغ گفتن به هر يك از دو طرف و دوستى و عشق را به يك كينه تبديل كردن تا آنجائى كه واقعا هر دو بر اثر اين كينه نابود مىشوند، يكى از شگفتترين و زيباترين مضمونهاى تراژيك است، كه ما در شاهنامه دقيقا مىبينيم: افراسياب سرانجام به خاطر قتل سياوش است كه كشته مىشود و سياوش هم بخاطر اين كينهاى كه در پس دوستى بوجود آمده است كشته مىشود. داستان رستم و اسفنديار نيز در نهايت زيبائى مضمون تراژيك دارد. تمام عناصر مضمونى، شخصيتى تراژدى را شما در آن مىبينيد رستم به اسفنديار احترام مىگذارد و از مهر او تهى نيست.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اسفنديار به عنوان استاد و معلم و پيشكسوت خويش به رستم نگاه مىكند و وقتى رستم در سيستان به ديدار اسفنديار مىرود، در آغاز هيچ كينهاى هم به او ندارد. بعد با چه زيبائى و لطافتى قدم به قدم اين رابطه خوب در پى تفاوت شخصيتها و دستورهاى گشتاسب تبديل به رقابت و كينه مىشود و در پايان اين ديدار قرار جنگ فردا را مىگذارند. داستان سودابه و سياوش هم قطعا داراى يك مضمون تراژيك زيبا است و با حفظ تمام قوانين، يك مضمون مناسب تراژدى.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اين سه مضمون تراژيك چطور در شاهنامه بوجود آمده است؟ ما نه قبل از فردوسى و نه قبل از اسلام و نه بعد از فردوسى مضامينى تراژيك با اين مشخصات يونانى نمىبينيم. در هند نيز چنين مضامينى تراژيك نيست. در تمام داستان مهابهارات نگاه كنيد، مضمونى تراژيك با اين مشخصات يونانى خاص وجود ندارد. داستان رستم و سهراب هم تا حدى مضمونى تراژيك دارد ولى مشخصات آن با مشخصات روايات تراژيك تطبيق نمىكند، كه از بحث ما خارج است. از كجا اين مضمونهاى تراژيك يونانىوار به ايران آمده است. داستان سوگآور محبوب ايرانى داستان برخورد دو آدم بد و خوب است، همان مضمون كهن اهورا و اهريمن، همان بد و خوبى كه در تفكر ايرانى پيوسته محرك و باعث تحول داستانها است و مضمون اصلى اساطير و حماسه قرار مىگيرد نبردهاى ايران و توران، برخورد افراسياب و پادشاهان ايرانى، دشمنى ضحاك و فريدون، تماما معرف نبرد بد و خوب است. ما مىتوانيم به عزادارىهاى حسينى توجه كنيم كه واقعا براى ما مقدس و محترم است. در اينجا هم ما يك يزيد و شمر لعنتى را در برابر امام شهيدمان قرار مىدهيم و در واقع اين اشكى كه از چشمهاى ما در عزادارىهاى حسينى مىريزد نشان مىدهد چگونه در نزد ما اينگونه مضمون و شخصيت داستانهاى سوگآور محبوب است. برخورد شخصيتى ديوسيرت و شخصيتى فرشتهآسا و مرگ انسان شريف بدست عنصر ديو سيرت با همه شقاوت و توحش ممكن. اين ساخت داستانهاى سوگآور ما است. پس آن سه مضمون تراژديك يونانىوار از كجا آمده است، كه در آن دو آدم نه الزاما ديوسيرت در برابر هم قرار مىگيرند و اين جبر وقايع است كه سرنوشتى شوم براى آنان فراهم مىسازد و در اين ميان اغلب شخصيت سومى هم هست كه دوستىهاى دو طرف را به كينه تبديل مىكند. من فكر مىكنم فرهنگ يونانى در شرق ايران نه تنها بر هنرهاى تجسمى و بر ساختارهاى اجتماعى عصر يونانى و كوشانى اثر نگذاشته و بر ادبيات ما و بر داستانهاى حماسى ما نيز اثرى جدى بخشيده است. در اينجا به نمونهاى از اين اثربخشى علاوه بر ماجراى مضمون روايات تراژيك در ادبيات حماسى خويش اشاره مىكنم و بحث را به پايان مىرسانم. در داستان ايلياد شاهكار حماسى يونانى، آگاممنون پادشاهىست خودخواه و چون زن برادرش را اهالى تروى دزديدهاند ارتش يونانى را جمع مىكند و به جنگ تروى مىرود. تروى جزء اتحاديه يونانى نيست و سرزمين كوچكى است در همسايگى يونان. بخاطر داريم سيستان سرزمين ايرانى كوچكى است در جوار شاهنشاهى عظيم ايران. شخصيت آگاممنون در كتاب ايلياد دقيقا با شخصيت گشتاسب برابر است. پهلوان يونان اخيلوس است. او پهلوانى است جوان، روئينتن، سخت عصبى و سخت خودخواه و سخت معصوم كه درست كاراكتر اسفنديار را به خاطر مىآورد. او روئينتن است. پهلوان بزرگ مملكت است. سخت خودخواه و عظمتطلب است. مىخواهد به پادشاهى برسد، و عصبى و تندخو است. اما اصول اخلاقى حاكم بر جامعه از جمله اطاعت پدر، را مىپذيرد. رستم در داستانها با هكتور تروائى قابل مقايسه است. هكتور پهلوان تروى است مرد ملايمى است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
پهلوان بزرگى است كه گرم و سرد روزگار را چشيده است. دلش نمىخواهد چنين جنگى شروع شود ولى بر او تحميل مىشود. رستم دقيقا پهلوان سرد و گرم چشيده است متعلق به سرزمين كوچك سيستان است. به نبرد با ايران مجبور مىشود. حاضر است بدون اينكه دست و پايش را ببندد برود ولى مىگويند بايد دست و پايت را ببندى و بروى پيش شاه و او نمىتواند اين را بپذيرد و مجبور به جنگ مىشود، زال با پاريس در حد زياد قابل مقايسه است. پاريس جوانى است كه در كودكى طرد شده است جوان شومى است كه گفتهاند وجود پاريس سبب نابودى تروى مىشود. او را يك خرس بزرگ مىكند. وقتى بزرگ مىشود با خدايان مربوط است، قادر است اقدامات فوق طبيعى انجام بدهد. همسر برادر آگاممنون را دزديده و آورده است باعث جنگ هم او شده است. در مقابل، زال در كودكى شوم شمرده مىشود طرد مىشود سيمرغ او را بزرگ مىكند، و با سيمرغ قادر به اقدامات فوق طبيعى است. همان كمكى كه خدايان به پاريس مىكنند و تيرى به او مىدهند و تير را راهبرى مىكنند به پشت پاى اخيلوس در اينجا سيمرغ مىكند، و در واقع تير را مىسازد و هدايت مىكند به چشم اسفنديار.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اسفنديار مىگويد: اين تيرى كه تو زدى، اين تيرى است كه سيمرغ زده است ظاهرا درست است، و علتش هم اين است كه تيرى كه رستم مىاندازد دو شاخه است و اين تير به طور طبيعى نمىتواند پرواز كند. بنابراين اسفنديار دروغ نمىگويد بايد اين تير را سيمرغ هدايت كرده باشد. تنها فرق داستان رستم و اسفنديار با داستان جنگهاى تروى ايلياد هومر در اين است كه در آنجا اخيلوس يونانى هكتور تروائى را مىكشد و پاريس اخيلوس را در اينجا اين رستم است كه اسفنديار را مىكشد. اما كيست كه نداند اين زال و سيمرغند كه اسفنديار را مىكشند نه رستم. داستان رستم و اسفنديار مىتواند بين سيصد سال پيش از مسيح تا اوائل ميلاد مسيح يعنى در عصر حكومت يونانى بلخ و كوشانيان نوشته شده باشد. اگر چنين باشد و اگر به يارى اين مقايسه روشن وجود يونانىها را در شرق ايران- كه قطعى است و واقعا يك حقيقت تاريخى است- بپذيريم، بايد به اين نتيجه برسيم كه مضمون روايات تراژيك يونانى در شرق ايران هم كهن است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اين تلفيقى فرهنگى است. ولى ايرانى كه روحا آن دو پديده متضاد معصوم و نامعصوم( خوب و بد) را دوست دارد، دنبال اين ساخت نمىرود مضمون روايات تراژيك يونانى به كمك فرهنگى بلخى به شرق ايران وارد مىشود ولى در ذوق ما اثرى جاويد كه ادامه پيدا كند و گسترش يابد، نمىگذارد. بنابراين شما در تمام ادبيات پيش و بعد از اسلام ما فقط سه روايات با مضمون تراژيك مىبينيد كه اصلى يونانى دارد، ولى فراموش نكنيم كه اين فردوسى است كه با زبان شگفتآور خود توانسته است اصالت اين سه روايت را حفظ كند. اين مهم است كه فردوسى با وجود اينكه مبدع و آشنا با مضامين تراژيك يونانى نيست ولى آنقدر هنرمند، داستانسرا و هنرشناس است كه مضمونى را كه مطابق ذوقيات طبيعىاش نيست بصورت شگفتترين اثر آدمى و هنرى درمى آورد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اگر ما هزار بيت دقيقى را نه حتى از نظر زبان لغت بلكه فقط از لحاظ هنر داستانسرائى با اين آثار فردوسى مقايسه كنيم و اگر شاهنامه را با گرشاسبنامه اسدى طوسى مقايسه كنيم، آنوقت به قدرت فردوسى پى مىبريم از ميان بسيارى از آثار حماسى كه در عصر او موجود بوده است، معدوى را برگزيده با ذوقى شگفتآور آنها را گسترش داده و با بهترين و والاترين زبان بيان كرده است، و اثرى را آفريده كه واقعا ما همه با آشنا شدن با شاهنامه با يك فرهنگ دير زيسته چند هزار ساله آشنا مىشويم كه به بهترين نحو براى ما به ارث گذاشته شده است. ما همه بايد به حق ياد اين مرد بزرگ را گرامى بداريم و براى روان انوشه او طلب شادى كنيم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
نمونههاى ديگرى را هم مىشود در شاهنامه و اساطير ودائى ديد. ضحاك در اوستا يك اژدهاى سه سر و شش چشم و در پى تحولى ايرانى، در شاهنامه پادشاهى بيگانه شده است. در وداها هم يا همين شخصيت اوستائى روبرو مىشويم ولى نه با اسم اژىدهاك، بلكه با اسم ويشوروپه پدرش خداست ولى خود او صورت اژدها دارد و تريته آپتيه از خدايان پهلوان، كه شخصيتش درست برابر فريدون شاه است، اين ويشوروپه را مىكشد، و گاوهاى او را مىگيرد. بايد توجه كنيم كه در اساطير تطبيقى هند و ايرانى، آنچه در هندوستان به اسم گاوهاى شيرده ظاهر مىشود و مظهر ابرهاى بارانى است، در ايران بصورت زن ظاهر مىشود، زنهاى زيبا و پيرناشدنى اژىدهاك را كه فريدون مىگيرد برابر همان گاوهائىاند كه تريته آپتيه در وداها از ويشوروپه مىگيرد. ضمنا ويشوروپه اسبهاى بسيار دارد و مىتوانيم اين مالكيت او را با لقب بيور اسب ضحاك كه به معنى« داراى اسبهاى زياد است» مقايسه كنيم. بهر حال اين بحث ما نيست من فقط مىخواستم عرض كنم كه شاهان پيشدادى و كيانى، تا كيخسرو، عمدة خدايان مرحله قبلى تمدن هند و ايرانى و سياوش و كيخسرو خداوندان بومى غرب آسيا در اعصار بسيار كهن بودهاند. منظور من غرب ايران نيست. خانم مزداپور مقالهئى درباره آن به چاپ خواهند رساند كه حتما ملاحظه مىفرمائيد كه بنابر آن، داستان سياوش و كيخسرو در واقع انعكاس اسطوره يكى از خدايان آسياى غربى است خدائى كه شهيد مىشود و دوباره باز مىگردد. ولى بقيه شاهان پيشدادى و كيانى، جز سياوش و كيخسرو، به احتمال زياد، خدايان هند و ايرانىاند كه در ايران از مقام خدائى سقوط مىكنند و به مقام سلطنت مىرسند.
ولى در اوستا صحبتى از رستم در ميان نيست و پهلوان بزرگ حماسههاى موجود اوستائى گرساسپ يا گرشاسب ادبيات پارسى است. در تمام اوستا از رستم صحبتى نيست، از جنگ او با اسفنديار خبرى نيست. اسفنديار در اوستا هست اما رستم نيست شايد فكر كنيم كه بنا به علتى تاسم رستم در اوستا نيامده است. اما به ادبيات پهلوى هم كه رجوع كنيم، ادبيات زردشتى دوره ساسانى، باز هم رستم به طرز شگفتآورى تقريبا كنار گذاشته شده است. شايد چهار پنج بار از رستم در متون پهلوى صحبت مىشود. دوبار آن در متون غير دينى كه در اصل به زبان پارتى بوده است يعنى در دو اثر يادگار زريران و درخت آسوريك. در آنها هم اشارهاى مستقيم به داستانهاى رستم نيست ولى نشان مىدهد كه در شرق ايران- پارتيان در شرق ايران بودند- رستم وجود شناخته شده بوده است. در متون دينى زردشتى در دوره ساسانيان همچنان گرساسپ پهلوان بزرگ است. اوستا و متون پهلوى پر است از دلاورىهاى اين مرد شگفتآور و او كسى است كه در پايان جهان نقشى عمده بر عهده دارد و به عنوان يكى از جاودانان ضحاك را در پايان جهان از بين مىبرد. چرا در متون پهلوى به رستم بىتوجهى مىشود؟ چرا در سراسر فصل تاريخ حماسى كتاب بندهش كه به احتمال بسيار قوى مختصرى از خداينامه دوره ساسانى و عمدة مبتنى بر سنت اوستا است فقط يك بار از رستم به اختصار صحبت مىشود، و در ديگر فصلهاى اين كتاب نيز تنها يك بار به خانواده رستم اشارهاى مىرود كه در سيستان بودهاند، بدون اينكه اشاره خاصى به پهلوانىهاى رستم كرده باشد. بنابراين با توجه به اين نكته كه بندهش در قرن دوم هجرى در فارس نوشته شده و اين عصرى است كه در روايات حماسى ايرانى به عنوان عامل مقاومتى در برابر اعراب از گسترش وسيعى بهرهمند است با اين همه، بندهش همچنان ستايشگر گرشاسب مانده است. بايد از خود بپرسيم كه علت اين بىتوجهى به رستم در متون پهلوى زردتشتى چيست؟ در حاليكه ذكر همه پهلوانىهاى گرشاسب در اين متون زردشتى رفته، چرا پهلوانىهاى رستم شرح داده نشده است؟ اگر توجه كنيم كه رستم، بدون هيچ ترديد شخصيتى است متعلق به عصر بعد از اوستا و متعلق به سيستان و اين هر دو نكته قابل اثبات است، بايد معتقد شويم كه شكل گرفتن روايات رستم و زال و تحول آنها در محيطى فارغ او تعصبات زردشتى، چه اوستائى و چه ساسانى پديد آمده است، و بدين سبب نشانى جدى از آن در بندهش نيست. البته مداركى از دوره اسلامى داريم كه نشان مىدهد در اواخر دوره ساسانى و در اوايل اسلام رستم را در غرب ايران مىشناختهاند يعنى افسانهها و داستانهاى مربوط به رستم در نجد ايران گسترش عظيم داشته است. ولى در متون زردشتى اين دوره كه مركز قدرت و نفوذ آن در فارس است، از او صحبتى جدى نمىكند، و علت آن بايد اين باشد كه زردشتىها در دوره ساسانى همچنان سنت مقدس اوستا را دنبال مىكنند. آنها مردمى متديناند و فقط آنچه منشاء اوستائى دارد براى زردشتىهاى دوره ساسانى مقدس است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
بنابراين رستم در اين ميان مقدس نيست، چون در اوستا شكل نگرفته است، و گرشاسب مقدس است چون اصلى اوستائى دارد. از آنجا كه دين اوستائى و حماسههاى ايرانى، هر دو، در عصر باستان در مشرق ايران شكل گرفته و اشارات حماسى موجود در اوستا انعكاس همان عصر آغازين شكل گرفتن حماسههاى ايرانى است، باورهاى حماسى زردشتى در همان حد اطلاعات اوستائى متبلور و مقدس مىگردد و بعدها كه مركز دينى زردشتى از بلخ در شرق ايران به پارس در جنوب ايران منتقل مىگردد زردشتيان ارتباط خود را با تحولات بعدى حماسهسرائى در شرق ايران از دست مىدهند و نوشتههاى پهلوى، زردشتى عمدة تنها همان مطالب حماسى را تكرار مىكنند كه اوستائى و مقدس است و در اين نوشتههاى پهلوى مانند نوشتههاى اوستا از دليرىهاى رستم نشانى نيست از طرفى ديگر ما در ميان نام پادشاهان و اشراف ساسانى هم علاقهاى به برگزيدن نام رستم نمىبينيم. اين نشان مىدهد كه در فرهنگ فارس و غرب ايران رستم در دوره ساسانى از آن محبوبيت وسيعى كه بعد از اسلام در شاهنامه و حماسههاى شرقى برخوردار است در محافل حاكمه ساسانى برخوردار نيست. ما فقط از يك رستم خبرى جدى در دوره ساسانى داريم كه آن سردار ايرانى است كه با اعراب مىجنگد. فقط همين رستم را مىشناسيم، و اين رستم به احتمال زياد خراسانى و شرقى است. چون رستم قبل از اينكه به فرمانروائى سپاه ايران در جنگ با اعراب برسد، حاكم خراسان بوده است. اين حاكم خراسان بودن الزاما مبين خراسانى بودن او نيست ولى باز ما نوعى ارتباط ميان خراسان و رستم مىبينيم و لااقل اين احتمال را مىتوانيم مطرح كنيم كه رستم فرخزاد به احتمال زياد مىبايست متعلق به خراسان يا شرق ايران بوده باشد. چون چنين نامى را ما در دوره ساسانى در فارس در ميان پادشاهان و فرمانروايان و حكام ساسانى نمىبينيم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اما در داستانهاى مربوط به رستم زال دو نكته وجود دارد كه شرقى بودن و سكائى بودن او را مسلم مىكند يكى در شاهنامه هنگاميكه مىخواهند رستم را به خاك بسپارند، برايش دخمهاى بزرگ مىسازند، او را در دخمه مىگذارند، و بعد اسبش، رخش، را برابر دخمه، ايستاده در خاك مىكنند. البته بايد گفت كه در شاهنامه چاپ مسكو اين تكه را به عنوان ملحقات حذف كردهاند، ولى اين سنت كه پهلوان را با اسبش خاك كنند. چنان سنتى ديرين و مركزى در فرهنگ سكائى است كه به گمان من نمىشود آنها را حذف كرد و به اين دليل اينكه در نسخه قديمى اين دو سه بيت نيامده، نمىتوان به حذف آن شمشير كشيد. در واقع، به گمان من در تصحيح شاهنامه نبايد فقط به اين مسئله اكتفا كرد كه آيا اين ابيات در قديمترين نسخه آمده يا نه. بلكه مسائل فرهنگى و سنتهاى اجتماعى كه در پشت داستانها است مىتواند به ما كمك كند تا در تشخيص قدمت يا تأخر اشعار تصميمى منطقى بگيريم. چرا اين نحوه خاكسپارى رستم و رخش باهم در مرگ هيچيك از پهلوانان ديگر ايرانى تكرار نمىشود؟ زيرا رستم مردى سكائى است، و مرد سكائى را بايد با اسبش به خاك سپرد. مدرك دوم ما براى سكائى بودن و شرقى بودن رستم روايت متنى سعدى درباره رستم است، و اين توسط خانم دكتر قريب به فارسى ترجمه شده است و در جلد اول شاهنامهشناسى كه مؤسسه بنياد شاهنامه چاپ كرده، آمده است. در آنجا رستم با ديوها مىجنگد و ديوها به درون باروى شهر فرار مىكنند و دروازه را مىبندند. ولى بعد فكر مىكنند كه چرا ما همه ديوها از يك نفر آدميزاد اينطور ترسيديم، و فرار كرديم. دروازه را مىگشايند، بيرون مىآيند و به رستم حمله مىكنند رستم يك شگرد سكائى به كار مىبرد. اين را ما درباره سكاها مىدانيم كه در برابر هجوم دشمن اول عقب مىنشستند و از دقت و توجه دشمن كه گمان مىكرد پيروز شده مىكاستند و سپس در ميان اين سرمستى و دلخوشى دشمن، بازمىگشتند و وى را نابود مىكردند. رستم درست اين شگرد جنگى را در نبرد با ديوها بكار مىبرد. در برابر آنها تظاهر به فرار مىكند. ديوها شادمانه فرياد مىكشند. در جلگه پخش مىشوند، رستم برمىگردد و آنها را شكست مىدهد اين دو نكته است كه از اصل سكائى رستم در متون مربوط باقىمانده است. علاوه بر اين، ما مىدانيم و همه جا هم ذكر شده است كه رسم اهل سيستان بوده است و سيستان مطمئنا به معنى سكستان يعنى سرزمين سكاها است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
در حماسه سرائى ايران، و نه در حماسههاى دينى شده زردشتى اين رستم است كه سرتاسر شاهنامه را پوشانده است. روايات مربوط به رستم در شاهنامه فقط به يك دوره محدود نفوذ سكائيان در شرق ايران همعصر با اشكانيان محدود نشده است، در واقع اگر عصر رستم را با عصر زال جمع كنيم از دوره منوچهر پيشدادى تا بهمن كيانى يعنى از اواسط دوره دوم پيشدادى تا تقريبا پايان دوره كيانى را در بر مىگيرد كه رستم محور شاهنامه است. محور شاهنامهاى كه ما جز او پهلوان عظيم ديگرى را نمىشناسيم. نه تنها گرشاسب از شاهنامه كنار گذاشته شده است. بلكه از طرف ديگر داراب شاه- پهلوان هم كنار گذاشته شده است. ما دارابنامههاى چندى در دست داريم. كه مهمترين آنها دارابنامه طرسوسى است كه نشان مىدهد داراب هم مانند گرشاسب و رستم افسانههاى عظيمى در پهلوانى دارد و رستم ديگرى است. اما با اين همه در شاهنامه تكه بسيار كوچكى به وى اختصاص يافته است. در واقع رستم سراسر شاهنامه را فرا گرفته است او پهلوان شاهنامه است و اگر اسفنديار و سهراب عظيمى هم وجود دارند كه با او مىجنگند، براى اين است كه با كشته شدنشان بدست رستم عظمت و قدرت و ابديت رستم را در شاهنامه نشان بدهند. پهلوانى كه بخواهد قبل يا بعد از عصر رستم در شاهنامه به جلوهگرى بپردازد حذف مىشود. مىدانيم و مىبينيم كه اين داستانها وجود داشته است. و اين محتملا هنر فردوسى است، كه مناسب كار خويش آنها را كنار گذاشته است، بهر حال از آنجائى كه رستم سراسر شاهنامه را با شخصيت خويش پر كرده است، خوب است كه ما اين شخصيت سكائى را و آن تاريخى كه در شرق ايران سكاها را به قدرت مىرساند، بشناسيم. و كيفيات فرهنگى و اجتماعى اين سرزمين و مردمى را كه واقعا شاهنامه ما، علاوه بر فردوسى، مديون آنان است. دقيقا تشخيص دهيم. با اين مقدمه من مىتوانم وارد عرض اصلى خويش بشوم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ايران سرزمينى است كه در يك چهارراه عظيم فرهنگى قرار گرفته است. از قديم، از بيش از تاريخ، انواع اقوام از شمال و جنوب و شرق و غرب وارد نجد ايران شده، خارج شده، يا اينجا ماندگار شدهاند، و فرهنگى كه در ايران ضمن چندين هزار سال شكل گرفته مرهون تركيب فرهنگ اين اقوام است. ما اگر به تاريخ ايران توجه كنيم نخستين دولت عظيمى كه در ايران بوجود مىآيد اقلا متعلق به 2500 سال پيش از مسيح است. يعنى هنگامى كه هخامنشىها در ايران به قدرت مىرسند بيش از 2000 هزار سال از تاريخ تمدن سرزمين ايران مىگذرد. ما بيهوده گمان مىكنيم كه تاريخ ما با هخامنشىها و مادها شروع مىشود. ما 2000 هزار سال پيش از هخامنشىها دولت عيلام را داريم كه در بخش عظيمى از ايران حاكم بودهاند، و آثارش در بخشهاى عظيمى از ايران پراكنده است، اگر شما به ايذه برويد، بسيارى از نقشهاى روى سنگ را مىبينيد كه متعلق به عيلامىها است كه درخشان است. يا به چغازنبيل در شوش كه برويد اين عظمت فرهنگى ايرانى را مىبينيد. بهر حال، بعد آريائىها به اين سرزمين وارد شدند و بعدها اقوام بسيار ديگرى. اين تنوع قوميت كه در اين سرزمين وجود دارد به ما يك فرهنگ تلفيقى مىدهد. قابل اثبات است كه اساطير قبل از اسلام تلفيقى است از روايات خدايان هند و ايرانى و خدايان آسياى غربى، و حتى از نظر نژادى نيز ما تركيبى تلفيقى داريم و نبايد گمان كنيم كه از نژادى پاك و آريائى و فرهنگى خالص و آريائى برخورداريم. ما در اينجا سرزمينى داريم كه از اقوام مختلف مسكون شده و از فرهنگهائى بسيار متنوع شكل گرفته است. اما بر پهنه نجد ايران در طى تاريخ، شرق آن يعنى افغانستان امروزى و ماوراء النهر( كه خود خارج از نجد است) از تجربه خاصى بهرهمند شدهاند. كه بقيه مناطق جغرافيائى نجد ايران چنان تجربهاى را لمس نكردهاند. بعد از شكست هخامنشىها يونانيها به سراسر نجد ايران وارد مىشوند. ولى قادر نيستند در بخش غربى نجد ايران، تقريبا برابر مرزهاى امروزى ايران، تأثير زياد بگذارند و دوام بياورند. علل آن بسيار روشن است و متأسفانه امكان بحث مفصل در آنباره را نداريم، فقط مىتوان گفت، كه بنابر مدارك تاريخى ارتشتارهاى ايرانى كه در بخش غربى و مركزى ايران مالك اراضى بودند، با يونانيها همكارى نمىكردند به اين علت كه نيازى به دولت مركزى در اين مناطق نبود نظام قناتها در اينجا امكان مىداد كه آنها اراضىشان را به استقلال آبيارى و حفظ كنند، ولى در شرق نجد ايران، يعنى در حدود جيحون، هرىرود و هيرمند، اين رودخانههاى عظيم، نظام عظيم آبيارى وجود داشت و نظامهاى عظيم آبيارى به دولتهاى مركزى محتاج بود، و بنابراين در شرق ايران در بلخ، دولت يونانى باختر از سوى ارتشتاران ايرانى، كه مالكان بزرگ بودند، حمايت مىشد. بعضى در ايران كوشش مىكنند كه اثبات كنند يونانيها در شرق و غرب ايران اصلا نيامدهاند. اما مدارك باستانشناسى و تاريخى فراوانى دال بر آمدن يونانيها با اسكندر به ايران و دوام آنها در شرق ايران در حدود سيصد سال است. نه اينكه در تمام شرق ايران دولت ثابت يونانى سيصد سال سلطنت كند. ولى در بلخ حدود صد و پنجاه سال يونانيها باقى مىمانند. سكههايشان، شهرهايشان، و آثار هنرىشان در شرق ايران موجود است، و در دره سند و جنوب افغانستان تا حدود ميلاد مسيح يونانيان باقى ماندند. بنابراين، در پى اين تداوم سيصد ساله سياسى و نظامى يونانى در شرق ايران، بايد تلفيقى فرهنگى نيز در شرق ايران ديده شود، و ديده مىشود. آثار هنرى كه در شرق تلفيقى فرهنگى نيز در شرق ايران ديده شود، و ديده مىشود. آثار هنرى كه در شرق ايران پيدا شده است و آخرين كشفيات مربوط بدان حتى به سال 1977، مىرسد، يعنى سال پيش از تحولات و اغتشاشات اخير افغانستان، مجسمههائى كه در نزديكى بلخ از زير خاك درآمده است و الان در موزه كابل است، وجود هنرى تلفيقى، ايرانى يونانى را نشان مىدهد. بنمايه اصلى مجسمه يونانى است ولى تذهيبش ايرانى است. چون شرق ايران به هند نزديك است حتى آثار فرهنگى هندى را در اين مجسمهها مىبينيم. وسط پيشانى مجسمه يونانى خال قرمز دارد كه هندى است. لباسش ايرانى است ولى مجسمه يونانى است. علاوه بر بلخ تلفيق هنر ايرانى، هندى و يونانى را در كارهاى هنرى ساير نقاط شرقى ايران نيز وسيعا مىبينيم. مجسمهاى بدست آمده است از يكى از خدايان يونانى كه در يونان معمولا سوار بر اسب است ولى در اينجا سوار گاو است. همان خداست ولى در شرق ايران او را سوار گاو مىكنند معبد زردشتى سرخ كتل نيز نمونهاى ديگر است. اين معبد زردشتى داراى هنر تزئينى ديوارى است كه دقيقا تلفيقى از هنر ايرانى و يونانى است. براى اولين بار در شرق ايران مجسمههاى بودا ساخته مىشود.ون در افغانستان بوديسم رشد وسيعى مىكند، و دين رسمى شرق ايران بودائى مىشود. معابد بودائى بوجود مىآيد كه در آنها، زير تأثير هنر مجسمهسازى يونانى براى اولين بار براى بودا مجسمه مىسازند. مجسمهها كاراكتر يونانى دارد ولى مجسمه از آن بوداى هندى است. بودا از هند به افغانستان مىآيد. انديشه مجسمهسازى براى بودا از فرهنگ يونانى به محل مىرسد. بهر حال مسلم است كه فرهنگ يونانى در شرق ايران تأثيرات جاافتاده فرهنگى مىگذارد و اين امر در زمينه هنر تذهيب و مجسمهسازى اثبات شده است. بنابراين مىتوانيم باور كنيم كه در شرق ايران، علاوه بر تلفيق كهنى كه بين فرهنگ قومى پيش از آريائىها و آريائىها بوجود آمده بود، تلفيق فرهنگى جديدى نيز در دوره حكام يونانى بلخ كه حدود سيصد سال به تناوب و در محلهاى مختلف در اين منطقه بودند، بين هنر يونانى و بومى جديد ايرانى منطقه بوجود مىآيد. ولى اين تلفيق فرهنگى فقط ايرانى، يونانى نيست. از همان حدود سيصد سال پيش از مسيح دين بودائى و اديان ديگر هندى نيز در شرق ايران و افغانستان نفوذ مىكنند. مجسمههاى عظيم بودا در باميان دليل سخت روشن اين فرهنگ هندى است كه به باميان آمده است و ما همان كارى را كه با همه اديان انجام دادهايم درباره دين بودا هم انجام مىدهيم و مذهب ايرانى بودائى در شرق هند و افغانستان و ماوراء النهر بوجود مىآيد كه مهايانه نام دارد و بسيارى از ويژگيهاى دينى ايرانى، از جمله وجود بهشت و دوزخ كه در بوديسم وجود ندارد در اين شاخه از دين بوديسم وارد مىشود. بودى ساتواها كه نجاتبخشان اعصار بعد هستند و در دين بودائى وجود ندارد در اينجا بوجود مىآيد، چون ايرانيها به نجاتبخشها معتقد بودند، بنابراين، يك بوديسم شاخه ايرانى در شرق ايران بوجود مىآيد كه تلفيق عظيم ميان فرهنگ هند و ايران در دره سند، افغانستان و ماوراءالنهر است. بوديسم تمام آسياى ميانه را فرا مىگيرد و حتى به خراسان ما راه پيدا مىكند.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
تحقيقى شده است درباره شهرها و روستاهائى در ايران كه نام« بهار» دارند و به اثبات رسيده است كه در شرق نجد ايران تعداد روستاها و شهرهائى كه نام بهار دارند بسيار زياد است و هر چه به مركز و غرب ايران مىرسيم نام بهار كمتر و كمتر مىشود و اين كاملا با سلطه بوديسم در شرق ايران مربوط است، چون به معابد بودائى« وهارا» مىگويند كه در ايران بهار شده است. البته نام بنده ربطى به معابد بودائى ندارد هر چند در اصل خراسانى هستم. به اين ترتيب شرق ايران تجربهاى پيدا مىكند كه ساير بخشهاى ايران ندارند. در شرق نجد ايران نه تنها فرهنگى بومى و آريائى از آغاز هزاره اول به هم مىآميزد، بلكه همين فرهنگ آميخته از قرن سوم پيش از مسيح با عنصر تازه يونانى و هندى نيز در مىآميزد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
در حدود صد و سى سال پيش از مسيح اقوام سكائى از شمال مىآيند، از ماوراءالنهر و جيحون مىگذرند، حكومت يونانى بلخ را برمىاندازند و در حدود 120 سال بعد حكومت كوشانها را در شرق بوجود مىآورند. حكومت كوشانها داراى لقب سلطنتى خاصى است. يعنى پادشاهانش داراى لقب سلطنتى خاصى هستند. لقب پادشاه كوشانى يك جا چنين است: شاه- شاهنشاه- قيصر- فغفور. شاه لقبى است كه در هند به پادشاهان مىدادند. شاهنشاه لقب ايرانى و قيصر لقب رومى است. در اين زمان روم در تجارت اين منطقه سهم عظيمى دارد و فرهنگ كوشانى عناصر رومى را جذب مىكند و با عناصر فرهنگى قبلى تلفيق مىكند. فغفور لقب پادشاهان چين است. همين لقب دراز و تلفيقى پادشاهان كوشانى خود معرف يك تلفيق جهانى فرهنگى در كوشان است. علت آنكه اين تلفيق خيلى در اين منطقه رشد دارد اين است كه راه ابريشم و راه تجارت قديم جهان متمدن همه از كوشان مىگذشته است. از هندوستان از طريق دره سند و رود كابل كالا مىآمد و از چين از طريق كاشغر به دره فرغانه و نيز تاجيكستان امروزى. اينها همه سرزمينهائى كوشانى است. از روم از طريق درياى خزر و از طريق درياى سرخ و اقيانوس هند كالاى رومى به اين منطقه مىآمد و كالاى چينى و هندى را مىبرد، و ايران هم كه به جاى خود سهم مهم خود را در اين فرهنگ داشت. كوشان سرزمينى است براى جمع آمدن فرهنگهاى مختلف جهان متمدن آن روز: ايرانى، يونانى، رومى، چينى، هندى و فرهنگ خود اين سرزمين يعنى فرهنگ سكائى. به اين ترتيب در سرزمين كوشانى سكاها امكان تلفيق اين فرهنگها و جا افتادن عناصر تلفيقى كهنتر بوجود مىآيد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ولى اگر كوشان نمىتوانست حكمت پردوامى داشته باشد اگر كوشان نمىتوانست از يك آرزوى دينى و فرهنگى نسبى برخوردار باشد و اگر تعصبات مذهبى بر كوشان حاكم مىشد، احتمال اين تلفيق فرهنگى كم بود. چون انواع تعصبها يا انواع فشارهاى اجتماعى از امكان تلفيق و پرورش فرهنگى آزاد جلوگيرى مىكند. در كوشان اين چنين وضعى نيست حدود سيصد سال در اين منطقه جهان آرامشى بوجود مىآيد و چون مردمى تاجرپيشهاند. با اينكه دين بودائى دين رسمى حكومتى ايشان است به ساير اديان نيز امكاناتى بسيار مىدهند تا سوداگرى و راههاى تجارت به هم نخورد، و هيچ تعصبى ناشى از قوميت و دين نسبت به جذب فرهنگهاى بيگانه احساس نمىكنيم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
حماسههاى زال و رستم و زال در اين چنين محيط اجتماعى و فرهنگى رشد مىكند. بايد ببينيم كه اين روايات رستم و زال كه در اين منطقه فرهنگى در حدود زابل و سيستان و بلخ و هرات امروزى رشد كرده از كجا مايه گرفته و چه تأثيرات فرهنگى تلفيقى را مىتوانيم در اين سنتهاى مربوط به رستم و زال پيدا كنيم. اولا بايد گفت طبق سنتى كه درباره پيشداديان و كيانيان عرض كردم، رستم هم در اصل خدائى هند و ايرانى است كه در حماسههاى سكائى و ايرانى به پهلوانى بزرگ تبديل مىشود. زمان روايات موجود درباره زال و رستم متأخر و متعلق به عصر بعد از هخامنشى تا پايان عصر اشكانى است. چون چنان كه گفته شد، نشانى از آنها در اوستا نيست ولى زمان تحول شخصيت« خدا به پهلوان» رستم بايد بسيار كهن و به همان عصر تحول خدا به شاه به پهلوان ايرانى باز گردد. يعنى همان زمان كه جمشيد، ضحاك و فريدون از اساطير به جهان حماسه وارد مىشوند، رستم هم در ميان سكايان ايرانىتبار از خدائى به پهلوانى مىرسد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
شخصيت رستم دقيقا شبيه به ايندره با بهرام كهن هند و ايرانى است، كه خداى جنگ است. اين مسئله را من در كتاب اساطير ايران، بيست سال پيش مفصل عرض كردم و بخاطر كمى وقت شما را به آن كتاب رجوع مىدهم. مختصر اينكه زايش رستم با زايش ايندره شبيه است. انواع پهلوانيهايش با پهلوانىهاى ايندره شبيه است، شخصيتش با او شبيه است. پس رستم قهرمان سكائى كوشانى، خدائى هند و ايرانى است كه در شاخه ايرانى سكائى به صورت يك پهلوان درآمده است. اما داستانها و روايات مربوط به رستم از كجا آمده است. كاراكتر و شخصيت رستم عمده ايندره است. ولى داستانهاى زندگى زال و رستم از كجا آمده است. آيا در فرهنگ منطقه، يعنى از سند تا ماوراء النهر الگوئى كهن از اين روايات در دست است؟ فكر مىكنم چنين باشد. مىدانيم كه در تاريخ، دره سند مهمترين منطقه فرهنگى هند باستان است. نه تنها وداها، اين قديمترين اثر هند و ايرانى و هند و اروپائى، در دره سند شكل گرفته و تحول يافته است، بلكه اديان بعدى هندى هم بعضى در اين منطقه رشد كرده است بخصوص ويشنوئيسم كه يكى از مكاتب عظيم دينى هند است و مربوط به شخصيت كريشنا مىشود كه هنوز هم خداى محبوب هندوهاست. جالب است بدانيم كه در اين منطقه هند حماسهسرائى از حدود قرن چهارم و پنجم پيش از مسيح شروع مىشود و داستان مهابارات، كه البته متعلق به دره سند نيست و داستان رامايانه، اين حماسههاى عظيم هندى، كمابيش همعصرند با زمانى كه در شرق ايران، در افغانستان امروزى، حماسههاى منعكس در اوستا بوجود مىآيد و سپس فرهنگ تلفيقى عظيم ايرانى، هندى و يونانى شكل مىگيرد و داستانها و روايات حماسى، از جمله روايات زال و رستم پديد مىآيند و اوج مىگيرند. و عجيب نيست در واقع عصر حماسهسرائى در ايران و هند نزديك به هم است و يكى عمدة در دره سند و ديگرى عمدة در بخش شرقى ايران، در همسايگى هم قرار دارند، اين دوره حماسى در هند، از حدود 450 پ. م يعنى اواسط قرن پنجم تا حدود ميلاد مسيح دوام دارد و در ايران حماسههاى منعكس در اوستا، از عصر زردشت( اشاره به جم) تا پايان عصر يشتها و اساطير زال و رستم از قرن سوم پ. م رشد مىكند كه در اواخر آن به دوره ساسانى مىرسد. همزمان با شكل گرفتن روايات مربوط به زال و رستم در دره سند افسانههاى كريشنا بوجود مىآيد، و ما مىدانيم اديانى كه در دره سند بوجود مىآيد در محيطى متأثر از تمدن هند و ايرانى رشد مىكند. دره سند پيوسته فرهنگى هند و ايرانى دارد و دنباله آن تا افغانستان و ماوراء النهر ادامه يافته است. اما در اين فرهنگ ستدى ما به موضوعات حماسى ويژهاى برمىخوريم كه شبيه به ماجراهاى زال و رستم است. كريشنا قهرمان افسانهها و حماسهها و دين اين منطقه سند و جنوب افغانستان به هنگام زاده شدن از خانه طرد مىشود. بنابراين بنمايه بچه طرد شده در اينجا هم وجود دارد، او را به سرزمين دورى طرد مىكنند، پس از چندى وقتى او بزرگ مىشود به قدرى زيبا است كه عشق و علاقه تمام زنان را به خود جلب مىكند. محبوب زنان بودن بنمايه دومى است كه در داستانهاى كريشنا هم هست. هيچ پهلوانى با او قادر به روياروئى نيست، او يگانه پهلوان تمام دورانهاست كه با بزرگترين پهلوانهاى عصر مىجنگد و آنها را شكست مىدهد، نبردهاى متعدد با اقوام و پهلوانهاى ديگر در داستانهاى كريشنا معروف است و پهلوان مغلوب نشدنى بنمايه سوم است. از روايات عاشقانهاى كه در داستان كريشنا وجود دارد، يكى هم اين است كه شاهزاده خانمى زيبا از دور درباره زيبائيهاى كريشنا چيزهائى مىشنود و بدون اينكه او را ديده باشد براى او پيغام عشق مىفرستد. و كريشنا اين زن را مىدزدد و مىبرد. از دزدى كريشنا ناراحت نشويد، دزديدن همسر در قديم رسم بوده است. در ايران هم اين اخلاقيات شاهنامه است كه رستم را اخلاقى مىكند و در قديم محتملا رفتار زال و رستم هم چنين اخلاقى نبوده است. پس از پهلوانيهاى بسيارى كه كريشنا مىكند، سرانجام در يك شكارگاه، بدون اينكه در پى جنگ باشد، به پايش تير مىخورد و مىميرد و مرگى در غير ميدان جنگ و اينهم چهارمين بنمايه. اگر روايات كريشنا را با روايات زال و رستم بسنجيم، شباهت بنمايهها به يكديگر آشكار مىشود. اين به اين معنى نيست كه روايات زال و رستم را ما از شخصيت كريشنا قرض كردهايم، بلكه كريشنا و هم زال و رستم به گمان من از مايهها و بنمايههاى مشتركى كه در سيصد، چهارصد سال پيش از مسيح در دره سند و افغانستان و ماوراءالنهر مطرح بوده بهرهمند شدهاند. اين مايههاى اساطيرى- حماسى متعلق به هند نيست متعلق به ايران هم نيست. متعلق به فرهنگ شرق ايران از دره سند تا ماوراء النهر است، علل طرد زال و طرد كريشنا باهم متفاوت است. ولى يك نكته اساسى مشترك است. زال با موى سپيدش شوم شناخته مىشود، در هند هم براى دائى كريشنا پيشگوئى كردهاند كه فرزند خواهر تو سلطنت ترا نابود خواهد كرد و او يكى يكى بچههاى خواهرش را مىكشد در هر دو روايت شوم بودن فرزند و طرد شدن او يكى است. پهلوانى كردنهاى كريشنا در كودكى كاملا شبيه پهلوانى كردنهاى رستم است در كودكى. داستان عشق رودابه به زال و اين كه او دختركان و كنيزكان را به پيش زال مىفرستد و او را به نزد خود دعوت مىكند كاملا شبيه است با داستان عشق شاهزاده خانم هندى كه عاشق كريشنا مىشود و توسط كنيزكان براى او پيغام مىفرستد، و عشق رستم و تهمينه، كه تهمينه وارد خوابگاه رستم مىشود، كاملا شبيه محبوب زنان قرار گرفتنهاى كريشنا است كه آنان خود به سراغ او مىآمدند. كريشنا پهلوان بزرگ عصر خويش است. هيچ رقيبى در تمام سرزمين هند ندارد و در همه نبردهاى عظيم شركت مىجويد، كريشنا پهلوان عظيم جنگهاى مهابهارات است. كمكهاى عظيمى به پهلوانان يكى از دو طرف مىكند. اينها كاملا با روايات مربوط به رستم، با پهلوانيهاى او و با جهتگيرىهاى رستم در جنگ ايران و توران هماهنگ است. مرگ رستم با مرگ كريشنا شباهت دارد. هر دو در شكارگاه كشته مىشوند، در غير ميدان جنگ. البته رستم به دست برادرش و كريشنا بدست يك شكارچى كشته مىشود. اما اين نكته در بررسى تطبيقى ما مانعى پديد نمىآورد، زيرا در علم اساطير و بررسى تطبيقى حماسهها اشتراك مايهها و بنمايهها مهم است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
به اين ترتيب فكر مىكنم اگر بخواهيم زمان شكل گرفتن روايات مربوط به رستم و تعلق آن به عصر كوشانى را باور بداريم، وجود چنين رابطهاى مشترك ميان مايهها و بنمايههاى روايات پيرامون كريشنا و رستم و زال مىتواند يارى مناسبى باشد، و اين وحدت مايهها و بنمايهها نشان مىدهد كه اين روايات ايزدى- پهلوانى در همان زمان يعنى از حدود سيصد پيش از مسيح تا حدود تولد مسيح روايات حماسى رايج در شرق ايران و غرب هند بوده است.
تا اينجا رابطه فرهنگى هند و ايرانى را در حماسههاى ايرانى ديديم، اينك اجازه مىخواهم رابطه فرهنگى پراهميتى را كه ميان حماسههاى ما و روايات يونانى وجود دارد را مطرح كنم و نشان دهم كه چگونه احتمال بسيارى وجود دارد كه بخشى از شاهنامه زير تأثير تلفيق فرهنگى ايرانى، يونانى در شرق ايران بوجود آمده باشد. اما براى توجه دقيق به اين واپسين نكته واقعا خواهش من اين است كه با تعصب به مسائل فرهنگى خودمان نگاه نكنيم و از ديدار نتيجه تلفيق فرهنگى ابا نداشته باشيم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
امروز در پى تحقيقى كه درباره تراژدى در جهان انجام گرفته است مسلم شده است كه تراژدى يك ساخت نمايشى يونانى است. آثار تراژيك يونانى را ما دقيقا مىشناسيم و امروز مشخص است كه در هيچ كجاى دنيا نظير اين ساخت نمايشى تراژدى را نداريم اين گفته به اين معنا نيست كه ساختهاى ديگر هنرى حقير است و ساخت تراژدى يونانى برجستهترين هنر بشرى است. اين مسئله مطرح است كه در يونان اين ساخت تراژدى وجود دارد و در جاهاى ديگر ساختهاى ديگر روايات و نمايشهاى سوگآور وجود دارد. من خواهم گفت كه در ايران چه ساختهاى سوگآورى وجود دارد. ولى به طرز شگفتآورى در شاهنامه شما به سه چهار مضمون همانند با مضمون تراژدى يونانى برمىخوريد اينجا ساخت تراژدى يونانى و شكل نمايشى آن وجه شبه نيست، اين مضمون، شخصيتها و تحول يك روايت تراژيك است كه براى ما مطرح است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
داستان سياوش و افراسياب، رفتن سياوش به توران زمين و عشق سياوش و افراسياب به هم و دشمنى گرسيوز در اين ميان و دروغ گفتن به هر يك از دو طرف و دوستى و عشق را به يك كينه تبديل كردن تا آنجائى كه واقعا هر دو بر اثر اين كينه نابود مىشوند، يكى از شگفتترين و زيباترين مضمونهاى تراژيك است، كه ما در شاهنامه دقيقا مىبينيم: افراسياب سرانجام به خاطر قتل سياوش است كه كشته مىشود و سياوش هم بخاطر اين كينهاى كه در پس دوستى بوجود آمده است كشته مىشود. داستان رستم و اسفنديار نيز در نهايت زيبائى مضمون تراژيك دارد. تمام عناصر مضمونى، شخصيتى تراژدى را شما در آن مىبينيد رستم به اسفنديار احترام مىگذارد و از مهر او تهى نيست.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اسفنديار به عنوان استاد و معلم و پيشكسوت خويش به رستم نگاه مىكند و وقتى رستم در سيستان به ديدار اسفنديار مىرود، در آغاز هيچ كينهاى هم به او ندارد. بعد با چه زيبائى و لطافتى قدم به قدم اين رابطه خوب در پى تفاوت شخصيتها و دستورهاى گشتاسب تبديل به رقابت و كينه مىشود و در پايان اين ديدار قرار جنگ فردا را مىگذارند. داستان سودابه و سياوش هم قطعا داراى يك مضمون تراژيك زيبا است و با حفظ تمام قوانين، يك مضمون مناسب تراژدى.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اين سه مضمون تراژيك چطور در شاهنامه بوجود آمده است؟ ما نه قبل از فردوسى و نه قبل از اسلام و نه بعد از فردوسى مضامينى تراژيك با اين مشخصات يونانى نمىبينيم. در هند نيز چنين مضامينى تراژيك نيست. در تمام داستان مهابهارات نگاه كنيد، مضمونى تراژيك با اين مشخصات يونانى خاص وجود ندارد. داستان رستم و سهراب هم تا حدى مضمونى تراژيك دارد ولى مشخصات آن با مشخصات روايات تراژيك تطبيق نمىكند، كه از بحث ما خارج است. از كجا اين مضمونهاى تراژيك يونانىوار به ايران آمده است. داستان سوگآور محبوب ايرانى داستان برخورد دو آدم بد و خوب است، همان مضمون كهن اهورا و اهريمن، همان بد و خوبى كه در تفكر ايرانى پيوسته محرك و باعث تحول داستانها است و مضمون اصلى اساطير و حماسه قرار مىگيرد نبردهاى ايران و توران، برخورد افراسياب و پادشاهان ايرانى، دشمنى ضحاك و فريدون، تماما معرف نبرد بد و خوب است. ما مىتوانيم به عزادارىهاى حسينى توجه كنيم كه واقعا براى ما مقدس و محترم است. در اينجا هم ما يك يزيد و شمر لعنتى را در برابر امام شهيدمان قرار مىدهيم و در واقع اين اشكى كه از چشمهاى ما در عزادارىهاى حسينى مىريزد نشان مىدهد چگونه در نزد ما اينگونه مضمون و شخصيت داستانهاى سوگآور محبوب است. برخورد شخصيتى ديوسيرت و شخصيتى فرشتهآسا و مرگ انسان شريف بدست عنصر ديو سيرت با همه شقاوت و توحش ممكن. اين ساخت داستانهاى سوگآور ما است. پس آن سه مضمون تراژديك يونانىوار از كجا آمده است، كه در آن دو آدم نه الزاما ديوسيرت در برابر هم قرار مىگيرند و اين جبر وقايع است كه سرنوشتى شوم براى آنان فراهم مىسازد و در اين ميان اغلب شخصيت سومى هم هست كه دوستىهاى دو طرف را به كينه تبديل مىكند. من فكر مىكنم فرهنگ يونانى در شرق ايران نه تنها بر هنرهاى تجسمى و بر ساختارهاى اجتماعى عصر يونانى و كوشانى اثر نگذاشته و بر ادبيات ما و بر داستانهاى حماسى ما نيز اثرى جدى بخشيده است. در اينجا به نمونهاى از اين اثربخشى علاوه بر ماجراى مضمون روايات تراژيك در ادبيات حماسى خويش اشاره مىكنم و بحث را به پايان مىرسانم. در داستان ايلياد شاهكار حماسى يونانى، آگاممنون پادشاهىست خودخواه و چون زن برادرش را اهالى تروى دزديدهاند ارتش يونانى را جمع مىكند و به جنگ تروى مىرود. تروى جزء اتحاديه يونانى نيست و سرزمين كوچكى است در همسايگى يونان. بخاطر داريم سيستان سرزمين ايرانى كوچكى است در جوار شاهنشاهى عظيم ايران. شخصيت آگاممنون در كتاب ايلياد دقيقا با شخصيت گشتاسب برابر است. پهلوان يونان اخيلوس است. او پهلوانى است جوان، روئينتن، سخت عصبى و سخت خودخواه و سخت معصوم كه درست كاراكتر اسفنديار را به خاطر مىآورد. او روئينتن است. پهلوان بزرگ مملكت است. سخت خودخواه و عظمتطلب است. مىخواهد به پادشاهى برسد، و عصبى و تندخو است. اما اصول اخلاقى حاكم بر جامعه از جمله اطاعت پدر، را مىپذيرد. رستم در داستانها با هكتور تروائى قابل مقايسه است. هكتور پهلوان تروى است مرد ملايمى است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
پهلوان بزرگى است كه گرم و سرد روزگار را چشيده است. دلش نمىخواهد چنين جنگى شروع شود ولى بر او تحميل مىشود. رستم دقيقا پهلوان سرد و گرم چشيده است متعلق به سرزمين كوچك سيستان است. به نبرد با ايران مجبور مىشود. حاضر است بدون اينكه دست و پايش را ببندد برود ولى مىگويند بايد دست و پايت را ببندى و بروى پيش شاه و او نمىتواند اين را بپذيرد و مجبور به جنگ مىشود، زال با پاريس در حد زياد قابل مقايسه است. پاريس جوانى است كه در كودكى طرد شده است جوان شومى است كه گفتهاند وجود پاريس سبب نابودى تروى مىشود. او را يك خرس بزرگ مىكند. وقتى بزرگ مىشود با خدايان مربوط است، قادر است اقدامات فوق طبيعى انجام بدهد. همسر برادر آگاممنون را دزديده و آورده است باعث جنگ هم او شده است. در مقابل، زال در كودكى شوم شمرده مىشود طرد مىشود سيمرغ او را بزرگ مىكند، و با سيمرغ قادر به اقدامات فوق طبيعى است. همان كمكى كه خدايان به پاريس مىكنند و تيرى به او مىدهند و تير را راهبرى مىكنند به پشت پاى اخيلوس در اينجا سيمرغ مىكند، و در واقع تير را مىسازد و هدايت مىكند به چشم اسفنديار.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اسفنديار مىگويد: اين تيرى كه تو زدى، اين تيرى است كه سيمرغ زده است ظاهرا درست است، و علتش هم اين است كه تيرى كه رستم مىاندازد دو شاخه است و اين تير به طور طبيعى نمىتواند پرواز كند. بنابراين اسفنديار دروغ نمىگويد بايد اين تير را سيمرغ هدايت كرده باشد. تنها فرق داستان رستم و اسفنديار با داستان جنگهاى تروى ايلياد هومر در اين است كه در آنجا اخيلوس يونانى هكتور تروائى را مىكشد و پاريس اخيلوس را در اينجا اين رستم است كه اسفنديار را مىكشد. اما كيست كه نداند اين زال و سيمرغند كه اسفنديار را مىكشند نه رستم. داستان رستم و اسفنديار مىتواند بين سيصد سال پيش از مسيح تا اوائل ميلاد مسيح يعنى در عصر حكومت يونانى بلخ و كوشانيان نوشته شده باشد. اگر چنين باشد و اگر به يارى اين مقايسه روشن وجود يونانىها را در شرق ايران- كه قطعى است و واقعا يك حقيقت تاريخى است- بپذيريم، بايد به اين نتيجه برسيم كه مضمون روايات تراژيك يونانى در شرق ايران هم كهن است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اين تلفيقى فرهنگى است. ولى ايرانى كه روحا آن دو پديده متضاد معصوم و نامعصوم( خوب و بد) را دوست دارد، دنبال اين ساخت نمىرود مضمون روايات تراژيك يونانى به كمك فرهنگى بلخى به شرق ايران وارد مىشود ولى در ذوق ما اثرى جاويد كه ادامه پيدا كند و گسترش يابد، نمىگذارد. بنابراين شما در تمام ادبيات پيش و بعد از اسلام ما فقط سه روايات با مضمون تراژيك مىبينيد كه اصلى يونانى دارد، ولى فراموش نكنيم كه اين فردوسى است كه با زبان شگفتآور خود توانسته است اصالت اين سه روايت را حفظ كند. اين مهم است كه فردوسى با وجود اينكه مبدع و آشنا با مضامين تراژيك يونانى نيست ولى آنقدر هنرمند، داستانسرا و هنرشناس است كه مضمونى را كه مطابق ذوقيات طبيعىاش نيست بصورت شگفتترين اثر آدمى و هنرى درمى آورد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اگر ما هزار بيت دقيقى را نه حتى از نظر زبان لغت بلكه فقط از لحاظ هنر داستانسرائى با اين آثار فردوسى مقايسه كنيم و اگر شاهنامه را با گرشاسبنامه اسدى طوسى مقايسه كنيم، آنوقت به قدرت فردوسى پى مىبريم از ميان بسيارى از آثار حماسى كه در عصر او موجود بوده است، معدوى را برگزيده با ذوقى شگفتآور آنها را گسترش داده و با بهترين و والاترين زبان بيان كرده است، و اثرى را آفريده كه واقعا ما همه با آشنا شدن با شاهنامه با يك فرهنگ دير زيسته چند هزار ساله آشنا مىشويم كه به بهترين نحو براى ما به ارث گذاشته شده است. ما همه بايد به حق ياد اين مرد بزرگ را گرامى بداريم و براى روان انوشه او طلب شادى كنيم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
__________________________
Zorba, the Greek
_______________________________________
No comments:
Post a Comment