Nosrato lah Masoudi
_________________
Iranian Tourists Visiting Persepolis In Iran By David Watts
______________________
نصرت الله مسعودی
تا اطلاع ثانوی
هیچ بهاری مرا به یاد ندارد
همچنان که لبخند تو را هیچ تصویری.ه
فاصله داشته است همیشه
پرپر زدن ما با آسمانی
که تمام روز را
بی عبورِپرنده به سربرده است.ه
همیشه با نیست ها بازی کرده ایم
همیشه درگیرِهرگزهایی بوده ایم
که حتا ترکیب ِتصویرهای خوش ِگلیم مان را
پنبه کرده است.ه
اگرچه کلاه نداری
اگرچه گمان بَرَت داشته است که این باد خوابیده است
اما یادت بمانَد اینها
که از کلاه داری سردرنمی آورند.ه
به خط ِشکسته ی خواب ِهرشبه در چشم من نگاه کن!ه
گوش بخوابان به قورباغه هایی که از فرط ِ ابوعطا
جلبک در گوش فرو کرده اند!ه
ای بابا! حیرت را به من زل نزن
گردِ بی حواسی گشتن که حواس نمی خواهد.ه
درخانه غربتی بودن را
هیچ زبانی ترجمه نمی کند
این جغرافیا
خاک خود را هم می دزدد
و به تخته بزنم همین تاریخ که تکان نمی خورد
خیلی پیش از پیش تر
بر حرف ِ مرد که به ناگهان یکی ست
پا سفت کرده است.ه
خرابم؟! خرابم را
خدایی درست می گفت آنکه اهل الفیه بود.ه
دیروز اگر قرمطی ام پنداشتند اصلن غمی نبود
امروز صبح ِعلی الطلوع
لبخند به پایم بستند
و سه سیلی بیشتر
به رُخم مالیدند که مباد
صدای شان را به میمنت این رنگ
جایی پخش کنم.ه
هی تو هم تا اطلاع ثانوی
سرخی ِ گونه ی مرا
از رنگ گل ِباغ هایی اعلام کن
که هرگزمرا به یاد نداشتند.ه
همچنان که لبخند تو را هیچ تصویری.ه
فاصله داشته است همیشه
پرپر زدن ما با آسمانی
که تمام روز را
بی عبورِپرنده به سربرده است.ه
همیشه با نیست ها بازی کرده ایم
همیشه درگیرِهرگزهایی بوده ایم
که حتا ترکیب ِتصویرهای خوش ِگلیم مان را
پنبه کرده است.ه
اگرچه کلاه نداری
اگرچه گمان بَرَت داشته است که این باد خوابیده است
اما یادت بمانَد اینها
که از کلاه داری سردرنمی آورند.ه
به خط ِشکسته ی خواب ِهرشبه در چشم من نگاه کن!ه
گوش بخوابان به قورباغه هایی که از فرط ِ ابوعطا
جلبک در گوش فرو کرده اند!ه
ای بابا! حیرت را به من زل نزن
گردِ بی حواسی گشتن که حواس نمی خواهد.ه
درخانه غربتی بودن را
هیچ زبانی ترجمه نمی کند
این جغرافیا
خاک خود را هم می دزدد
و به تخته بزنم همین تاریخ که تکان نمی خورد
خیلی پیش از پیش تر
بر حرف ِ مرد که به ناگهان یکی ست
پا سفت کرده است.ه
خرابم؟! خرابم را
خدایی درست می گفت آنکه اهل الفیه بود.ه
دیروز اگر قرمطی ام پنداشتند اصلن غمی نبود
امروز صبح ِعلی الطلوع
لبخند به پایم بستند
و سه سیلی بیشتر
به رُخم مالیدند که مباد
صدای شان را به میمنت این رنگ
جایی پخش کنم.ه
هی تو هم تا اطلاع ثانوی
سرخی ِ گونه ی مرا
از رنگ گل ِباغ هایی اعلام کن
که هرگزمرا به یاد نداشتند.ه
بیست / آبان / 89
______________________
__________________
No comments:
Post a Comment