Friday, July 1, 2011

Ali Reza Seifoddini

______________


علیرضا سیف الدینی
_____________________

بخشی کوتاه از رمانِ قلبِ زهی
ه(مَنینَمنِگاری یک ویولن)ه

برای رباب
و به یاد اسب و آبنوس و گوسفندی که در من است
ه«ویولن»ه

چهارده تیر ماه 1287 به تبریز رسیدم. دوازده روز بعد، ستارخان چند روز بعد از دیدارش با کنسول روس، با هفده نفر از یارانش از خانه حاج مهدی کوزه کنانی خارج شد و رفت بیرق روسیه را از سردر خانه ها پایین کشید و دو سال بعد تبریز را به قصد تهران ترک کرد و چهار سال بعد از آن درگذشت. همان سالی که احمد شاه تاجگذاری کرد و جنگ جهانی اول هم شروع شد. اما تا به تبریز برسیم (و به این نکته پی ببرم که به آن «منچستر» ایران لقب داده اند) هنوز نمی دانستم یحیا اهرابی که من را در صوفیای بلغارستان از مغازه رسول اف، ترک عثمانی، خریده بود کجا می برد. سه روز با یحیا در هتلی درجه دو مانده بودم. یادم است اولین اتاقی را که به یحیا نشان دادند قبول نکرد. اتاق چون پنجره نداشت تاریک بود و از این گذشته بویی می داد که وقتی یحیا از خدمتکار هتل سؤال کرد او گفت بوی گل سرخ خشکیده و خاک گرفته مسافر قبلی است که اگر در را باز بگذارد بو از بین می رود. یحیا که از بو به عطسه افتاده بود از او اتاق دیگری خواست. ما آن شب را در اتاقی گذراندیم که پنجره عریضی داشت مشرف به راسته بازاری که روزها صدای همهمه فروشنده ها در فضای آن طنین می انداخت و هرازگاهی با عبور چرخ دستی فروشنده هایی که انگار از دست کسی فرار می کردند به لرزه می افتاد. یحیا من را بالای کمد کوتاهی گذاشته بود که شباهت زیادی به یکی از کمدهای کارگاهمان در شهرم کرمونا داشت. در آن سه روز هم خوشحال بودم، هم ناراحت. خوشحال از این که بالاخره بعد از نه ماه از مغازه رسول اف بیرون آمده بودم (انگار تازه به دنیا آمده بودم)، و ناراحت از این که یاد روزی افتاده بودم که با بی میلی داشتم نه تنها کرمونا که ایتالیا را ترک می کردم. اما سعی می کردم به آن روزها فکر نکنم و از موقعیتی که برایم پیش آمده بود نهایت استفاده را بکنم. تازه از مغازه دلگیر و تاریکی توی قفسه بیرون آمده بودم و هوای روشن و کمدی که بالایش بودم انگار هدیه ای بود که به من ارزانی شده بود و من باید قدرش را می دانستم. اما یحیا توجهی به من نمی کرد. حدس می زدم من را برای کس دیگری خریده. در آن سه روز هنوز نمی دانستم قرار است از شهری که نه ماه قبل از کرمونا به آن جا آورده شده بودم خارج بشوم. یحیا صبح می رفت و غروب می آمد و هر دفعه بسته هایی با خود به اتاق می آورد یکی از یکی بزرگ تر. نزدیکای ظهر روز چهارم یحیا از اتاق بیرون رفت و کمی بعد با مرد جوانی که پای چشم چپش جای زخم جوش خورده ای بود برگشت. مرد جوان بسته ها را دوتا دوتا، سه تا سه تا از اتاق بیرون برد و دیگر برنگشت. یحیا آمد و با نگاهش همه جای اتاق را وارسی کرد و من را از روی کمد برداشت و از اتاق خارج شد. دم در هتل، که در محله ای در پایین شهر بود، کالسکه ای نگه داشته بود که یحیا همان طور که من را در دستش گرفته بود سوار آن شد. حدس می زدم کالسکه از آن کالسکه های مسافرتی است و ما قرار است جای دوری برویم. همین طور هم شد. وقتی این را فهمیدم، یاد روزی افتادم که داشتم از شهرم کرمونا خارج می شدم. دلم گرفت. آن روز برای اولین بار بود که داشتم از دوستان و شهر و کشورم دور می شدم. از این که نمی دانستم کجا می برندم وحشت داشتم. یکی از بزرگان پیرم که از اهالی برسچیا در چهل و پنج کیلومتری کرمونا بود وقتی دید حال بدی دارم یکی از خاطرات جوانی اش را که در ارکستری زهی در دربار شارل نهم شرکت کرده بود برایم تعریف کرد و از بی رحمی های مادر شاه یعنی کاترین دومدیسی گفت. می گفت وقتی او و دوستانش شنیده بوده اند شارل نهم عده زیادی از مردم را کشته دلشان به درد آمده بوده و دلشان نمی خواسته به فرانسه بروند. اما از آن جا که می دانسته اند کاری از دستشان ساخته نیست تصمیم گرفته اند بروند و آن جا لااقل صدای حزن انگیز از خود درآورند. او به من فهماند که هر چند نمی توانم باب میلم رفتار کنم و نروم، می توانم مقاومتم را به شکل دیگری نشان دهم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
مرد روس توی کالسکه من را کنارش روی صندلی گذاشت و کالسکه راه افتاد. بعد از مدتی طولانی به شهری رسیدیم که می گفتند صوفیا ست. مرد روس که بعداً فهمیدم از قماربازهای قهاری است من را توی بوفه مجلل، پشت شیشه گذاشت و در مدت دو ماه آن-جا، در خانه دو اشکوبه چوبی اش فقط تماشایم کرد. بعدها در مغازه رسول اف از حرف های مرد جوانی به اسم لوکو که برای پس گرفتن پول های مادر ثروتمند نامزدش به دنبال مرد روس آمده بود فهمیدم که او دو سال پیش از شهری در نزدیکی دریای آزوف فرار کرده و از طریق رومانی خود را به بلغارستان و صوفیا رسانده بوده. مرد روس که روز آخر فهمیدم اسمش استپان است، خیلی زود پول هایش را در قمار باخت و عصر روزی با چشم هایی که از غیظ قرمز شده بود آمد سراغ من بی خبر از همه جا و همان طور که زیر لب با خودش روسی حرف می زد من را برداشت و به خانه ای در اطراف شهر برد و آن جا به دست مرد میانسالی داد که یک پایش می لنگید و از فروشنده های خرده پای دائم الخمری بود که آن خانه سیمانی تک خوابه را فقط برای بساط قمار خریده. شب ها عده ای را آن جا جمع می کرد و تا صبح قمار می کردند. اوایل زبان روسی را بلد نبودم اما در مدت دو ماهی که در خانه مجلل استپان بودم از او که وقتی مست می کرد یکریز حرف می زد روسی(زبان ها را زود یاد می گرفتم) را یاد گرفتم. فروشنده خرده پا که اسمش آلکسی بود و پای چپش را بیست و یک سال قبل در جنگ کشورش بلغارستان با صربستان از دست داده بود، من را گرفت و همان طور که در هوا می چرخاندم به پشت و رویم نگاه کرد. هر دویشان از قیمت بالای من خبر داشتند. و برای همین بود که استپان برخلاف آلکسی داشت غم زده نگاهم می کرد. آلکسی سرم را مثل بچه¬ای که برای آروغ زدن سرش را روی شانه بگذارند روی شانه اش گذاشت و نگاه شیطنت بار شادمانه ای به استپان انداخت و گفت: «اسپاسیوا!» و برگشت و راه افتاد طرف خانه اش. من همان طور که سرم روی شانه راست آلکسی بود داشتم به دیوار خانه اش نگاه می کردم که با نور یکی از پنجره های خانه های روبرویی اش روشن بود و سایه شاخه های درختی کوتاه روی آن تکان تکان می خورد و من را یاد درخت محوطه کارگاهمان در شهر کرمونا می انداخت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
آن شب آلکسی مست لایعقل روی تخت یکبری اش به خواب رفت. صبح تا بیدار شد من را برداشت و با عجله راه افتاد. نمی دانستم من را کجا می برد. ساعتی بعد به شهر رسیدیم. آلکسی وارد مغازه ای شد که شباهت دوری به سمساری داشت. از همان دم در داد زد و گفت: «رسول اف، یک چیز خوب آورده ام، خریدارش هستی؟» رسول اف که مرد کوتاه قد چاقی بود و چشم های روشن و موهای بوری داشت از تاریکی انتهای مغازه بیرون آمد و گفت: «تا حالا نفهمید ه ای ما لاشخوریم؟» آلکسی قاه قاه خندید و گفت: «بر منکرش لعنت، ولی این لاشه نیست چاقالو. این کار درست است. باید سر کیسه را شل شل کنی جانم.» رسول اف گفت: «فکر نمی کنی شل شل بشود می افتد؟» آلکسی قاه قاه خندید و گفت: «بگذار بیفتد تا همه ببینند...» رسول اف بلافاصله حرف آلکسی را قطع کرد، گفت:«چند؟!» آلکسی مبلغی گفت که خود من هم تعجب کردم. رسول اف به شنیدن مبلغ سوت زد، گفت:«از طلاست؟» آلکسی گفت: «آره خود خود طلاست. از معدنش یکراست آورده اند این جا.» رسول اف من را از دست آلکسی گرفت و به دقت نگاهم کرد. از طرز نگاه کردنش فهمیدم آدم واردی نیست. آلکسی حوصله اش سر رفته بود، چون گفت:«می خری اش یا ببرم پیش زاخاروف؟» رسول اف گفت:« مطمئنی طلاست؟» آلکسی لحظه ای نگاهی به خیابان انداخت و دوباره به رسول اف نگاه کرد و همان طور که دستش را به سینه اش می-زد گفت:«من می گویم طلاست.» رسول اف بلافاصله برگشت و رفت توی تاریکی انتهای مغازه و کمی بعد با دسته ای اسکناس برگشت و دست پر از پولش را دراز کرد طرف آلکسی. آلکسی پول ها را از رسول اف گرفت و گذاشت توی جیب شلوارش، و با بی اعتنایی راهش را کشید و رفت.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
با یحیا تازه به استانبول رسیده بودم که فهمیدم اسم دیگرم کمان است. ه
مردم بیش تر با مسائل سیاسی درگیر بودند و علاقه اشان را به موسیقی مثل آدم وحشت زده ای پشت پرده اوضاعی که از آن سردر نمی آوردند (یا شاید از ترسشان وانمود می کردند که سردر نمی آورند) و از خون و خونریزی قرمز شده بود پنهان کرده بودند. با این حال، آن جا فهمیدم که ترک ها موسیقی و آوازخوانی را در حد ستایش دوست دارند. شباهت عجیبی هم به ایتالیایی ها داشتند که من را متعجب کرده بود. آن جا مثل جاهای دیگر غریبگی نمی کردم. از لحظه ورودمان به عثمانی مردم علاقه عجیبی به من نشان می دادند. حتی اکرم بیک، از آشناهای یحیا، که با طبقه ثروتمند استانبول حشر و نشر داشت و بعدها فهمیدم از دوستان نزدیک مردی به اسم محمد صادق بوده که روز نوزدهم اردیبهشت 1288 در قبرستان گجیل تبریز با گلوله تفنگ یک سالدات کشته شد و مرگش وحشت را مثل پرده ای سیاه به روی شهر کشید، با اصرار می خواست من را از یحیا بخرد. اما یحیا هم مثل او که اصرار می کرد من را بخرد اصرار داشت که نگهم دارد. اکرم بیک که سه بار به مهمانخانه آمده بود و نتوانسته بود یحیا را راضی کند روزی حوالی ظهر برای بار چهارم همراه زنی آمد که مثل بیش تر زن های عثمانی چادر و روبنده داشت اما قدش از زن های دیگر و حتی یک وجب از اکرم بیکِ لاغر و طاس و سمج بلندتر بود. اکرم بیک پیش آن زن (:«من اسمم گزیده است.») تعریفم را کرده بوده و از یحیا خواهش کرده بوده که اجازه بدهد لااقل یک بار گزیده خانم من را بنوازد. یحیا با صورتی برافروخته به اتاق آمده بود و من را برداشته و پیش آن ها برده بود. گزیده خانم که گویا به موسیقی علاقه زیادی داشت و در خانه اش بیش تر پیانو می زد، پیشنهاد کرد همگی به خانه اعیانی اش کنار بغاز بروند. یحیا همان طور که من را محکم در دستش گرفته بود با بی میلی این پیشنهاد را قبول کرد و همراه اکرم بیک و گزیده خانم سوار کالسکه ای شد که آن دو را به مهمانخانه آورده بود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
تا به بغاز و خانه اعیانی گزیده خانم برسیم دو بار سربازان عبدالحمید جلو کالسکه را گرفتند و هر دو بار گزیده خانم از کالسکه پیاده شد و چیزهایی به آن ها گفت که اجازه دادند به راهمان ادامه بدهیم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
در خانه اعیانی رسیده و نرسیده گزیده خانم روبنده اش را بالا زد و با چشم هایی که درشت و سیاه بود و من را یاد زن های جوان ایتالیا می انداخت رو کرد به مستخدمه جوان ترکه ای که بلافاصله در را باز کرده بود، و از او خواست مهمان ها را به تالار راهنمایی کند و برایشان قهوه بیاورد. بعد، از مهمان ها عذرخواهی کرد و چشم دوخته به نقطه ای میان سرهای یحیا و اکرم بیک گفت که خیلی زود به تالار پیش آن ها برمی گردد و به طرف راهروی نیمه تاریکی که سمت راست در ورودی بود راه افتاد. مستخدمه جوان که بفهمی نفهمی بوی هل می داد و به نظر می آمد از روی اجبار به همچو کاری تن داده جلو افتاد تا مهمان ها را به تالار راهنمایی کند اما اکرم بیک پیش دستی کرد و مثل اهل آشنای منزل که به آشنایی اش ببالد با تبختر و درعین تعارف جلو افتاد و از یحیا خواست که دنبالش برود. اما مستخدمه امر گزیده خانم را به جا آورد و همراه آن دو تا تالار آمد و طوری با لحن و رفتار خشک و رسمی به آن ها (مخصوصاً به اکرم بیک) جا نشان داد که انگار به آن ها (این بار هم مخصوصاً به اکرم بیک) گوشزد می کرد که آن جا مهمان اند. اما اکرم بیک چندان توجهی به لحن و رفتار مستخدمه نکرد، مثل یکی از ساکنان خانه روی مبلی که جلو پنجره بود نشست و فینه اش را از سرش برداشت و کنارش روی مبل گذاشت و بلافاصله موهای دو طرف سر بی مویش را مرتب کرد. مستخدمه برگشت و رفت. یحیا هم روی مبلی نزدیک اکرم بیک نشست و من را که عرق دستش خیسم کرده بود روی گوشه میز دراز جلو پایش گذاشت؛ داشت با طمأنینه به اشیاء توی تالار نگاه می کرد، خصوصاً به کتاب نسبتاً بزرگی با جلدی چرمی که روی میز کنار زنگوله کوچکی بود و رویش نوشته شده بود: سازنامه. اکرم بیک هم با کنجکاوی به کتاب روی میز چشم دوخته بود.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ناگهان در بلند چوبی منبت کاری شده انتهای تالار باز شد و زنی پا به تالار گذاشت که چادر به سر نداشت؛ موهای بلند مشکی ای داشت که روی شانه هایش به بالا قوس خورده بود و لباس بلند نه چندان گشادی به تن داشت. از چشم های درشت سیاه و قد بلندش فهمیدم خود گزیده خانم است. اکرم بیک و یحیا از جایشان بلند شدند. اکرم بیک لبخند می زد. یحیا هم از جایش بلند شده بود و صورتش قدری سرخ به نظر می رسید. گزیده خانم روی مبل چوبی ظریفی نشست که روی دسته ها و پایه هایش نقوشی کنده کاری شده بود و آن طرف میز بود و لبخندزنان رو به یحیا (داشت به من نگاه می کرد) گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه«به "درسعادت"* خوش آمده اید.» ه
یحیا تشکر کرد. ه
گزیده خانم یکدفعه انگار که از چیزی ناراحت شده ابرو در هم کشید، خم شد، دستش را دراز کرد، زنگوله را از روی میز برداشت و چند بار تکانش داد و گذاشتش روی میز و رو کرد به دری که ما از آن تو آمده بودیم.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
لحظه ای بعد در باز شد و مستخدمه قبلی با سینی و دو فنجان قهوه آمد تو. ه
ه«بفرمایید خانم.» ه
ه«مگر نگفتم برای مهمان هایمان قهوه بیاور؟» ه
مستخدمه در حالی که سرخ شده بود گفت: «آوردم خانم.»
گزیده خانم چشم غره ای به مستخدمه رفت و حرفی نزد. ه
اکرم بیک و یحیا فنجان قهوه اشان را از توی سینی برداشتند و گذاشتندش روی میز. مستخدمه همان طور با صورت سرخ داشت برمی گشت طرف در که گزیده خانم گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه«این کتاب را هم ببر بگذار تو کتابخانه، این جا چه کار می کند؟» ه
مستخدمه آمد کتاب را از روی میز برداشت. ه
«این را گویا همان آقایی آورده که...» ه
«باشد فهمیدم بردار ببر.» ه
ه«چشم خانم.» ه
مستخدمه برگشته بود و داشت می رفت طرف در که اکرم بیک رو به گزیده خانم گفت: ه
ه«کتاب قدیمی ای باید باشد.» ه
گزیده خانم گفت: «بله، کتاب قدیمی است. مال شخصی به اسم نهانی که گویا شعر هم می سروده.» رو به یحیا گفت: «گویا پدرش هم آذری بوده.» و لبخند زد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
یحیا لبخندی زد و سرش را تکان داد. ه
اکرم بیک گفت: «کتاب معتبری است؟ » ه
گزیده خانم گفت: «بله. اولیا چلبی تو سیاحتنامه اش برای نوشتن اسامی سازها از این کتاب استفاده کرده.» ه
اکرم بیک با تعجب لب هایش را به هم فشرد و به فکر فرو رفت و به پشتی مبل تکیه داد. انگار می خواست چیزی بگوید که نگفت. شاید او هم مثل من کنجکاو شده بود کتابی به این قدمت چطور از خانه گزیده خانم سردرآورده است.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گزیده خانم از جایش بلند شد آمد من را از روی میز برداشت و رو به یحیا گفت: «با اجازه شما.» ه
یحیا سرش را به نشانه خواهش می کنم تکان داد. ه
من داشتم به ناخن های گزیده خانم نگاه می کردم که کوتاه بودند. گزیده خانم با چشم هایی که حالا درشت تر به نظر می رسید نگاهی به من انداخت و بعد سرم را زیر چانه اش گذاشت. بوی خوشی از گوش چپش متصاعد بود. اول همان دستی را که آرشه ام را گرفته بود بالا آورد و با سرانگشت اشاره اش که سفید و باریک بود، سیم هایم را از زیر به بم به صدا درآورد، آهسته گفت:«کوک نیست.» طوری که بعید بود اکرم بیک و یحیا چنین صدای زمزمه واری را بشنوند. راست می گفت، از موقعی که از کرمونا خارج شده بودم کسی کوکم نکرده بود، فقط هر چند وقت یک بار رسول اف گردگیری ام کرده بود. گزیده خانم با همان دستی که آرشه ام را گرفته بود شروع کرد به کوک کردنم: می، لا، ر، سل. اما هنوز شروع به نواختنم نکرده بود که اکرم بیک از جایش بلند شد و از گزیده خانم عذرخواهی کرد و با زبانی که نیمی اشاره بود و نیمی کلمات بریده بریده فهماند که باید تندی خودش را به خلا برساند و بلافاصله به طرف در تالار راه افتاد. یحیا تکان نمی خورد. انگار به نقطه ای توی صورت گزیده خانم خیره شده بود اما پیدا بود که غرق در فکری دور و دراز است. گزیده خانم چند شرقی را که تا آن لحظه نمی دانستم نصفه نیمه با من اجرا کرد. بعد من را روی میز گذاشت و همان طور که خیره نگاهم می کرد سرجایش نشست.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه«هنوز سر حرفتان هستید؟» ه
یحیا به شنیدن صدای گزیده خانم انگار که از خواب پریده باشد لبخند زد. ه
ه«بله؟» ه
ه«نمی خواهید بفروشیدش؟» ه
ه«قبلاً هم خدمت اکرم بیک(داشت به کلاه فینه اکرم بیک که همچنان روی میز بود نگاه می کرد)عرض کرده ام که نمی توانم. این را به سفارش دوستی خریده ام، والا بدون تعلل تقدیمتان می کردم و اجرتش را هم نمی گرفتم.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
گزیده خانم طوری به من نگاه کرد که از به دست آوردنم ناامید شده و سرش را به نشانه "بسیارخوب دیگر اصرار نمی کنم" تکان داد. اما پیدا بود که از دست یحیا ناراحت شده. یکدفعه از جایش بلند شد.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه«وقت ناهار است.» ه
یحیا دستپاچه شد. ه
ه«من دیگر باید برگردم مهمانخانه.» ه
ه«برای چه؟ ناهار را با هم می خوریم.» ه
ناگهان اکرم بیک هم از در تالار وارد شد. ه
یحیا و گزیده خانم داشتند به اکرم بیک نگاه می¬کردند. اکرم بیک عذرخواهی کرد و سر جای قبلی اش نشست. گزیده خانم رو به اکرم بیک گفت:ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
ه«ایشان(دستش را با ملاطفت شاید هم ملاطفت در خود دست¬ها بود - به طرف یحیا گرفت)می گویند باید برگردند مهمانخانه. ولی وقت ناهار است و ناهار حاضر است.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
اکرم بیک گفت: «بله من هم دیگر باید بروم. ان شاءالله یک وقت دیگر.» و رو کرد به یحیا: «نشد؟» ه
قبل از این که یحیا جواب بدهد، گزیده خانم گفت: ه
ه«نشد.» ه
یحیا با شرمی که چهره اش را سرخ کرده بود لبخند زد.ه
ه«اگر قبلاً افتخار آشنایی داشتم و می دانستم که همچو چیزی می خواهید یکی هم برای شما می آوردم.»ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
من تمام آن مدت از خودم این سؤال را می کردم که در استانبول به آن بزرگی ساز دیگری غیر از من پیدا نکرده اند که می خواهند من را به اصرار از یحیا بخرند؟ آن روز نمی دانستم جواب سؤالم را نه در خانه گزیده خانم، نه حتی در خود عثمانی که یک سال بعد در تبریز و در خانه میرزا مهدی ساعت ساز و از دهان خود اکرم بیک خواهم شنید.ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه


QaQ.m



ه*نام دیگر استانبول


____________

No comments: